پژمان راهبر
مصاحبه هاي ما هميشه از كودكي مصاحبه شونده آغاز مي شود. نمي دانيم درست است يا نه، كليشه شده يا نشده. شما هم مي توانيد از همين جا شروع كنيد.
من در روستايي در حاشيه شمالي دشت كوير در شهرستان گرمسار به دنيا آمدم. روستايي به اسم ريكان.
چه سالي؟
۱۳۱۰
بزنيم به تخته.
شما در مصاحبه تعارف هم مي كنيد؟ ... خانواده ما ملاك بود. پدرم به قول معروف ارباب بود. اوضاع خوبي داشتيم.
از دوران كودكي آدم ها غالبا چيز زيادي براي مصاحبه در نمي آيد. شما كه استثنا نيستيد؟
جلو برويم تا روزي كه من مدرك شش را گرفتم كه آن موقع بسيار مهم بود. در جايي به اسم خوار.
خوار؟
الان مي گويند گرمسار. من 10 ساله بودم كه مادرم به رحمت خدا رفت... مادر من زن چهارم پدرم بود و براي او بچه آورد. به هر حال، اولاد زياد جزو ثروت بود.
خدا رحمتشان كند.
اين را گفتم براي اينكه يادآوري كنم. به دليل شرايط خانواده ما آدم هاي زيادي دور و بر ما بودند كه حتي مشق هاي ما را مي نوشتند. من هم آدم ناز پرورده اي بودم. درس نمي خواندم و سيگار مي كشيدم. مدرسه هم كه مال خودمان بود....
خلاصه يك روز آقايي به نام جعفر حيدري كه هر چه دارم از او دارم و مدير مدرسه بود به من گفت پرويز جان چرا درس نمي خواني؟ چرا سيگار مي كشي؟ اگر قول بدهي من تو را حداقل براي قبولي مي رسانم. من همان جا سيگارم را شكستم و گفتم مي خواهم بخوانم. اين شد كه رضايي، همكلاس من كه امروز مستشار ديوان عالي كشور است به من رياضي درس داد و به قناعت كه امروز پزشكي است و در آلمان زندگي مي كند، گفت دروس ادبي را با من كار كند. عشق در من به وجود آمده بود و من درس خواندم... من آنقدر شاگرد ضعيفي بودم كه وقتي نمره 10 گرفتم همه تشويقم كردند و گفتند كردوان نمره خوب گرفته! ولي من حسابي درسخوان شده بودم. در اين زمينه يك خاطره جالب هم دارم.
بفرماييد.
در گرمسار هيچوقت برف نمي آمد، اما آن روزها چنان برفي آمده بود كه آهوها از گرسنگي آمده بودند به شهر. از خانه ما تا دبيرستان 8 كيلومتر راه بود و من با دوچرخه يا اسب مي رفتم مدرسه. آن موقع معلوم نبود مدرسه باز است يا نه ولي من مي رفتم. تلفن هم كه نبود، خودم را لاي شال مي پيچيدم و به رغم ناراحتي پدرم مي رفتم.
و مدرسه بسته بود؟
گاهي بسته بود و من بي نتيجه برمي گشتم اما از اين كار لذت مي بردم.
ديپلم را همين جا گرفتيد؟
نه، تا كلاس 9 بيشتر نداشتيم.
چه كرديد؟
آمدم تهران اسمم را در مدرسه فرانسوي ها اول خيابان فرهنگ نوشتم.
سخت نبود ده را ترك كنيد؟
نه آنقدر، چون تهران شهري نبود كه. هيچي نداشت. ما حتي مواد غذايي مان را هر هفته از گرمسار مي آورديم. نان نبود، گوشت گير آدم نمي آمد.
اين دوره مربوط به كدام سال است؟
۱۳۲۵. جنگ جهاني دوم تمام شده بود. يك روز كه ما در ييلاق فيروز كوه بوديم، پدرم اسب فرستاد كه همه برگرديد. 12 سالم بود. پدر گفته بود آلمان شكست خورده و منطقه ناامن است، فوري حركت كنيد. ما هم صبح علي الطلوع زديم به بيابان و 24 ساعت يك ضرب حركت كرديم تا رسيديم به خانه.
وقتي كه يك ارباب يا خان مي ميرد ذوق مي كردند؛ چون ظلم مي كرد ولي پدر من وقتي مرد، با اينكه محرم نبود ولي مردم علم و كتل بستند
چرا؟
ترس از راهزن داشتيم. فقط وسط راه دهي بود به اسم شاه كلاهي كه آنجا تجديد قوا كرديم. يادم هست كدو تنبل پختيم و خورديم و دوباره يا علي. در تمام راه كه مي آمديم، سربازها را مي ديديم كه پابرهنه و زخمي مي رفتند سمت مازندران. همه شان هم تفنگ داشتند، اما بي گلن گدن! گفته بودند بعدا بايد تفنگ ها را تحويل بدهيد.
اولين تصويري كه از تهران به خاطر داريد...
گردنه اي بود كه از خاوران سرازير مي شد سمت ورامين. من تهران را آنجا ديدم.
درست مثل مشهد كه وقتي به قدمگاه مي رسيديم اتوبوس نگه مي داشت تا گنبد اما رضا ع را ببينيم. من سال 1327 رفتم مشهد. از ده اتوبوس دربستي گرفتيم. همه فاميل بوديم... در قدمگاه ايستاديم مشتلق جمع مي كردند. خلاصه، وقتي تهران را ديدم، گفتم چقدر بزرگ است، من آمدم پيش برادرم. او گاهي مرا مي برد بازار. از ناصر خسرو در بازار رفت و از سيد اسماعيل مي آمد بيرون. نمي دانم چه جوري بود كه گم نمي شد. در هر صورت ما رفتيم مدرسه و همان بغل خانه اي گرفتيم.
كسي از شما مراقبت مي كرد يا تنها بوديد؟
من چون پسر ارباب بودم، پخت و پز بلد نبودم. يك بچه كشاورز همراه من آمد كه براي من غذا درست مي كرد. او صبح براي من آبگوشت و غذا درست مي كرد، تا ظهر كه من برگردم. جلوي در خانه همان جا جلوي در كوچه مي نشست و تنقلات كنجدي كه مال خودشان بود را مي فروخت تا ظهر كه من بيايم.
ناهار را به من مي داد و من دوباره مي رفتم مدرسه. عصر هم مي رفت براي من روزنامه مي خريد. همين روزنامه كيهان، من اكثرا كيهان مي خواندم، كيهان و اطلاعات. روزنامه را كه من مي خواندم مي گفت: چيزي احتياجي نداري و بعد روزنامه را از من مي گرفت و مي رفت قهوه خانه و يك قران، سي شاهي مي فروخت.
ايشان الان زنده اند؟
نه متاسفانه 3 يا 4 سال پيش از دنيا رفت. اسمش يوسف بود او و پدر و برادرانش كشاورزان ما بودند. پسر او الان ترقي كرده و دندانپزشك مشهوري است. برادرهاي او هم هنوز سر زمين هستند و با هم مثل برداريم.
دلتنگي نمي كرديد؟
نه، چون هر هفته بايد بر مي گشتيم ده و نان و غذا مي آورديم. در تهران حتي آب خوردن نبود. آب خوردن با گاري مي آمد و آب شاه مي گفتند، داد مي زدند آب شاه...ما يك كوزه داشتيم و يك سطل، يك ريال براي سطل مي داديم و 10 شاهي هم براي كوزه. البته خانه دومي كه سال بعد اجاره كرديم تلمبه داشت كه از آن آب هم مي خوردند. البته من كه نمي خوردم، من مي خريدم...
در همين سالها بود كه پدرتان از دنيا رفت؟
بله. سال آخر. مدرسه يكشنبه به خاطر فرانسوي ها و جمعه به خاطر ما تعطيل بود. من هم شنبه ها مرخصي مي گرفتم و مي آمدم ده تا به كار خواهرها و برادرها برسم. رسم بود، چون من پسر بزرگ خانواده بودم و بايد سرپرستي مي كردم.
پروفسور گفت نه. ما اينطوري دكترا نمي دهيم. تو بنز داري بنزت را بايد بفروشي دوچرخه بخري. براي اينكه از دانشگاه تا خوابگاه دو كيلومتر بيشتر فاصله نبود
درس را چه كرديد؟
من درسم را سال آخر دبيرستان خواندم، ولي شده بودم يك پدر بچه سال. سال اول دايي قيم من بود و من نمي توانستم خودم امضا كنم. سال 1328 كه پدرم فوت شد، هنوز براي زمين ها سند نگرفته بوديم، با مباشرها رفتم سر املاك و سهم ها را تقسيم كرديم. اتفاقا چون در خواهر و برادري اختلاف نداشتيم سند نگرفتيم و هنوز 7 تا ده به همان صورت باقي مانده. خلاصه هركس خواهر و برادرهاي تني خودش را سرپرستي مي كرد. من يك برادر داشتم و دوخواهر، ضمن اينكه دبيرستان مي رفتم، اينها را هم سرپرستي مي كردم. به كار آب و گاو و كشاورزي و اينها هم مي رسيدم تا تحصيلم تمام شد.
شاگرد اول بوديد؟
نه، من سوم و چهارم و ...از سال 1328 كه فارغ التحصيل شدم تا سال 37 ترك تحصيل كردم.
ولي مدرك ديپلم مدرك خيلي بالايي بود؟
بله، مدرك بالايي بود، ولي من افتاده بودم در خط ديگري. خيلي فعال بودم و همه مي گفتند پرويز جاي پدرش را مي گيرد. برادرم را بزرگ كردم فرستادم خارج، خواهرم را بزرگ كردم فرستادم خارج. آن يكي خواهرم را هم شوهر دادم. در طول اين 9 سال براي خودم يك پا بابا شدم و اين براي من يك اعتباري شد. هم بين خواهر و برادرهام و هم بين مردم در گرمسار.
يعني روي شما حساب مي كردند؟
يك مثال بزنم. ما كلي كشاورز داشتيم، ولي شب عيد پول نقد نداشتيم، به همه آنها بدهيم، با كارگرها قرارداد داشتيم حواله مي نوشتيم. الان دارم، مثلا نوشتم آقاي فلاني براي شب عيد 25 تومان از فلاني بگيرد. آنها هم مي رفتند واز آدم هايي كه در طول سال با آنها كار مي كردم پول و جنس مي گرفتند تا من بعدا با مغازه دارها حساب كنم.
حتي موقع فروش گندم هم مالكان به خريدارها چك مي دادند، ولي من كه چك مي دادم، تاجران همانجا چك را پاره مي كردند. مي گفتند جوان قابل اعتمادي هستي، پدرت آدم خوبي بوده، خودت هم همين طور و من كلي اعتبار داشتم و الان هم آن اعتبار هست.
از پدرتان كمتر حرف زديم.
او ارباب بود اما كارش آباد كردن كوير بود. او 450 هكتار نمكزار را آباد كرده و اين مساله را روي سنگ قبرش هم نوشته اند. اتفاقا چند سال پيش رفتم سرخاك پدر، ديدم سنگ قبرش نيست. تلفن كردم و پرسيدم چرا؟ گفتند قبرهاي بيش از 30 سال همين رفتاررا دارند. يك آدم معمولي نبود، او 450 هكتار خاك حاصلخيز به ايران اضافه كرده. با اين وصف حق ندارد اقلا قبرش سالم بماند؟ خلاصه فردا دانشجو ها رفتند آستان عبدالعظيم و ديدند سنگ را دوباره كار گذاشته اند.
از لحن بيان جملات مشخص است كه دوستش داريد.
الان ما هر چه داريم از بركت پدر است.
وقتي كه يك ارباب يا خان مي ميرد ذوق مي كردند؛ چون ظلم مي كرد ولي پدر من وقتي مرد، با اينكه محرم نبود ولي مردم علم و كتل بستند و 15 كيلومتر تا سر دره گرمسار به استقبال جنازه پدرم آمدند.
شما هم همينطور رفتار مي كنيد؟
با اكثر آنها مثل خواهر و برادرهايم. همين كافي نيست؟
آنجا هنوز آباد هست؟
اتفاقا اين روزها پنبه ها را مي چينند. پدرم براي آباد كردن كوير آب نداشت و قنات زد. قنات اول نمك داشت ولي بعد درست شد.
او آب را مي بست به زمين و حتي پرنده هايي كه از سيبري مي آمدند، به گمان درياچه همان جا ؟ مي كردند. او با اين روش آن جا را آباد كرد. اما امروز آنقدردر دشت گرمسار چاه زده اند كه قناتي نمانده. البته اين مريض در كل مملكت وجود دارد.
مثلا ورامين 260 قنات داشت كه چاه ها خشكشان كرده.
راستي، شما قرار بود پزشك بشويد. پس چه شد؟
سرنوشت من عوض شد.
از كي؟
بعد از مرگ پدر. من به كوير علاقه مند شده بودم.
جالب است.
برادر من در آلمان پزشكي مي خواند. من به او گفتم براي من پذيرش بگيرد؛ برادرم حسين جراح بيمارستان سينا كه سال 78 سرطان گرفت... پزشكي كه به بالين صدها مريض مي رفت طرف دو هفته از سرطان از پا درآمد. او آنقدر مرد خوبي بود كه وقتي براي ختمش ما آگهي كرديم تمام گرمساري ها آگهي را در جا نماز گذاشتند تا بعد از نماز برايش فاتحه بخوانند.
اين دومين باري است كه مي گوييم خدا رحمت كند.
رفتم آلمان رشته كشاورزي بعد از اينكه مهندس شدم گفتم كه مي خواهم در رشته كوير ادامه بدهم.
در رده دكترا؟
بله. اول كار استاد اين رشته كه پرفسوري بود. آمد پيشم و گفت نه. ما اينطوري دكترا نمي دهيم.
تو بنز داري بنزت را بايد بفروشي دوچرخه بخري. براي اينكه از دانشگاه تا خوابگاه دو كيلومتر بيشتر فاصله نبود. خود پرفسور هم دوچرخه داشت، همه دوچرخه داشتند. بعد هم به من گفت شما اول بايد شش ماه مطالعه كني. اول مطالعه كني. بعد برو در زمينه خاك و كوير مطالعه كن.
من رفتم و منابع را جمع كردم و با آن يك كتاب 1100 صفحه اي درست كردم. اما پرفسور گفت هر وقت صد صفحه شد بياور پيش من رفتم خط زدم شد 600 و 500 و 400 خلاصه 100 صفحه. او اصل مطلب را مي خواست، بي حاشيه.
پايان نامه من كل اش۱۰۹ صفحه است با 186 منبع. همانطور كه مي بينيد 10 تا 15 صفحه اش منبع است و كل مطالب 90 صفحه شش ماه اول مطالعه كردم.
روي خاك كوير مطالعه مي كرديد؟
بله.
خاكش از كجا آمد؟
اين هم ماجرايي است. نامه نوشتم كه يك تن خاك بفرستيد. به ايران اين كار 1125 تومان هزينه داشت و 200 تومان هم پول بيمه اش شد. وقتي خاك رسيد به من زنگ زدند گفتند بيا راه آهن. با همكارم رفتم گوني هاي خاك را ديدم ماچشان كردم. دوست آلماني كه با من بود دست گذاشت روي پيشاني اش گفتم چرا؟ گفت: ديوانه اي جواب دادم دارم وطنم را ماچ مي كنم. اين خاك وطنم است خاك گرمسار است. خلاصه خاك را برداشتم و بردم و مثل پدرم شست و شويشان دادم. چرخ بندي و آب بندي و گرفتن نمك. آنقدر شستم تا قابل كشاورزي شد. عنوان دكتراي من اين بود، اثر انواع مختلف كودهاي شيميايي و حيواني روي محصولات كشاورزي در خاك هاي شور كوير خلاصه، سا ل۱۳۴۵ دكترايم را گرفتم. براي اين پايان نامه 11هزار آزمايش شيميايي كردم. ساعت 6صبح مي رفتم آزمايشگاه و ساعت 11 شب مي آمدم بيرون. پرفسور آدم عجيبي بود. هر كس كه كاري داشت بايد 20 روز تا يكماه در نوبت مي ماند، اما ماندن و كار كردن من تا دير وقت باعث شد زود به زود او را ببينم.
و چطور؟
شبي كه مي خواست برود، مي رفتم در گاراژ را برايش باز مي كردم. اين فرصتي بود براي اينكه كارهايم را با او مرور كنم. خلاصه كارم تمام شد و از تزم دفاع كردم.
و چه نمره اي گرفتيد؟
۲۰ فردا برايم مراسمي گرفتند و با كجاوه مرا در شهر گرداندند. عكسم را در روزنامه زدند. پيشنهاد كاري خوبي هم به من شد، اما من نماندم.
چرا؟
خودم مي خواستم. البته ريسك كار بالا بود. ما شنيده بوديم يك دكتر زمين شناسي رفته ايران در ثبت احوال كار مي كند. با مسوولان ايراني مشورت كردم و قرار شد من 4 روزه بروم سركار.
در واقع قرار شد اگر من در اين زمان سركار نرفتم، بقيه فارغ التحصيل هاي ايراني هم نيايند. من با دكتر مشيري آمديم ايران و اتفاقا 4 روزه حكم ما را زدند. من شنيده بودم در اروميه قرار است دانشگاهي تاسيس شود. گفتم مي روم آنجا، ولي گفتند نمي شود. من دوست نداشتم در دانشكده كرج تدريس كنم، چون قديمي بود، بنابراين پافشاري كردم و پيروز شدم.
چرا هنوز به ازدواج نرسيديم؟
روزي كه من مي خواستم بروم حكمم را بگيرم، اتفاق جالبي افتاد. ما در تهران خانه نداشتيم. پدر مرحوم كه مي آمد تهران مي رفت مسافرخانه، من هم از خارج كه آمدم، خانه نداشتم. خانه يكي از دوستانم بودم. خانم دوستم گفت كه فلاني دختر خوبي است و بيا با او ازدواج كن. براي من كه در خارج درس خوانده بودم مواجهه با دختران ايراني خيلي جالب نبود، چون طرز لباس پوشيدن خيلي هاشان مناسب نبود و من حتي نمونه اش را در اروپا نديده بودم...
به خانم دوستم گفتم نه. دخترهاي ايراني زن هر كسي بشوند خرج تراشي مي كنند و مدام فكر بزك كردن هستند. من تا خوب او را نشناسم ازدواج نمي كنم. ايشان هم گفت: شما بيا دانشكده ببين و تصميم بگير. من مي خواستم بروم اروميه گفت: نه، بيا ببين. بعد آن خانم به من گفت شما كي مي روي؟ گفتم فردا. اما سفرم را عقب انداختم. قرار گذاشتيم برويم. نزديك دانشگاه يك فروشگاه بود. با ماشين رفتيم و پياده شديم. من رفتم اداره حكمم را بگيرم و او رفت فروشگاه. من هم گفتم وقتي حكمم را گرفتم مي آيم، چون آنجا تلفني بود براي همه نقاط دنيا. مي خواستم زنگ بزنم گرمسار. بعد رفتيم طبقه بالاي فروشگاه تا ايشان خريد كنند.
در آنجا بانويي كه الان همسر من هست ايستاده بود. تصادف جالبي بود. هميشه مي گويد كه اي كاش آنروز نيامده بودم. روزنامه كيهان كار مي كرد و تولد خواهرزاده اش بوده و مي خواسته كادو بخرد.
جالب اينكه روز اول مي آيد فروشگاه، ولي حساب مي كند اگر خريد كند ديگر پولش به تاكسي نمي رسد، بنابراين فردا مي آيد. يعني همان روزي بود كه من آنجا بودم. اين شانس من بوده. همسر دوستم گفت برويم پيش اين خانم، ايشان با خانمي كه من مي خواهم به شما معرفي كنم دوست هستند.
رفتيم جلو و گفت: خانم گلبو آقاي دكتر كرواني از خارج آمده اند. بعد هم رفت خريد و ما را تنها گذاشت. از او درباره خانمي كه برايم نشان كرده بودند، پرسيدم.
گفت: بله سيماي زيبايي دارد، اما سيرت زيبا را نمي دانم. گفتم: چند ساله هستيد، گفت 24 ساله. لحظات عجيبي بود.
و شما از او خوشتان آمد.
فردا دوباره با همسر دوستم آمديم سمت دانشگاه.
در راه او شروع كرد پشت سر زن من بد گفتن، اما هر چه كه او بد مي گفت به نظر من حسن بود. گفت كه اين دختر بسيار باسواد است، 16 سالگي كتاب نوشته، آنقدر باسواد هست كه همه استادها به او احترام مي گذارند، ولي لباس پوشيدنش مثل مد نيست. امل است. پدر و مادرش مولتي ميليونر هستند، اما اين هفته يك بلوز تن مي كند و هفته ديگر هم همان را مي پوشد. او حرف مي زد و توي دل من قند آب مي شد. ديدم سواد كه دارد، ميني ژوپي و خرج تراش هم كه نيست. رسيديم دانشگاه. رفتم جلو سلام و عليك كردم، گفت: سيما جان؟ آقاي دكتر كردواني. من با آن خانم هم سلام و عليك كردم، ولي تا خانم گلبو را ديدم، رفتم سمت او و گفتم: شنيدم شما كتاب مي نويسيد. مي توانم كتاب شما را داشته باشم. گفت: نمي دانم، زنگ بزنيد ببينم دارم يا نه.
اتفاقا آن شب ميهماني بودم. وسط ميهماني رفتم سراغ تلفن و يك ضرب يك ساعت و نيم با خانمم حرف زدم. فردا با مدرك شاگرد اولي و دسته گلي سوار بنز شدم و رفتم منزلشان براي آنكه خانواده شان را بشناسم.
اطرافيان و بستگان مخالف بودند يا موافق؟
مخالف، مخالف مخالف. اما من حرفم را به كرسي نشاندم و فردا رفتيم خواستگاري. معلمم، همين دوستم و برادرها همراهم بودند. وقتي آمديم بيرون، آقاي طباطبايي كه معلمم بود گفت: دكتر، اين دختر را بگير، گفتم: چرا؟ گفت: نصف حرف هاي اين دختر را نفهميدم. خيلي باسواد است. خواهر و برادرها هم گفتند راست مي گويد... خلاصه 10 روزه نشستيم پاي سفره عقد.
به همين سادگي؟
بله، ساده بوديم! خانمم آن روز درس فلسفه داشت و ذهنش پر بود از كلماتي كه آدم هاي معمولي متوجه نمي شدند. من هميشه مي گويم اگر مي توانستم انتقامم را از فلسفه مي گرفتم كه مرا بيچاره كرد... مي خندد
چرا يكدفعه عروسي نگرفتيد؟
من تازه سر كار مي رفتم. همسرم هم دانشجو بود.او ماند خانه پدر و من رفتم اروميه تا اينكه سال 47 كارم در وزارت علوم درست شد و ماندم. حاصل ازدواج با خانم گلبو دو فرزند است. دخترم هاله كه در پاريس زندگي مي كند و پزشك است و آنقدر لياقت دارد كه به او مطب داده اند. پسرم هم علي، مهندس مكانيك است كه نگذاشتم خارج برود. خلاصه، يك زن و دو بچه!
مگر قرار بود چند زن داشته باشيد؟
پدرم 5 زن داشت. من به رسوم خانواده پشت پا زدم!
و راضي هستيد؟
بسيار، با اينكه دو رقيب هستيم. او مي نويسد و من كار خودم را مي كنم. من از او توقع غذا پختن ندارم. حيف است وقت يك زن نويسنده صرف درست كردن چلو خورشت بشود. حيف نيست؟
اگر بخواهيد يك جمله به خوانندگان ما بگوييد، آن جمله چيست؟
...نمي دانم...شايد بهتر باشد اين نكته را يادآوري كنم كه اين خيلي بد است كه از نظر سرعت فرسايش خاك، كشور ما در دنيا دوم باشد. كشوري كه بسياري از مردمش براي تامين معيشت مشكل دارند....حيف است اين خاك خوب... بايد دودستي بچسبيم به آن و نگذاريم از دست برود.