چهارشنبه ۲۳ دي ۱۳۸۳
انديشه
Front Page

«فلسفه زندگي» در گفت وگو با دكتر بيوك عليزاده محقق و مدرس فلسفه و عرفان
تنهاي بزرگ
008892.jpg
ياسر هدايتي
اشاره:
شايد يكي از بنيادي ترين پرسش هاي بشر از خود و محيط پيرامونش همين پرسش از چيستي زندگي است. پرسشي كه شايد تمام توجه انسان را در طول حيات زيستي و معنوي اش معطوف به خود كرده است به گونه اي كه از ابعاد گوناگوني به اين مهم توجه كرده و پاسخهايي را نيز براي آن فراهم آورده است. پاسخهايي كه هر يك به فراخور حال و زاويه نگاه پرسش طرح شده و لااقل در بخشي از طرح شدن خود آرامشي ولو نسبي را نصيب پرسندگان خود كرده است. پرسندگاني كه اغلب خود را مستغرق و تنها در كيهان مي يابند و دائم به دنبال تفسيري حيات بخش از خود و جهان مي گردند.
يكي از اين زاويه ديدها نگاه فلسفي و انديشه ورزانه به فلسفه زندگي است، نگاهي كه شايد بتوان آن را ژرف ترين نگاه بشر به زندگي دانست از همين رو خدمت دكتر بيوك عليزاده سردبير فصل نامه« نامه حكمت» و مدرس فلسفه و عرفان در دانشگاه رسيديم تا گفت وگويي در باره اين موضوع داشته باشيم كه از نظرتان خواهد گذشت.
* اجازه بدهيد سئوال اول خود را با همان پرسش بنيادي بشر- يعني همان سئوالي كه انسان از همان ابتدايي كه توانسته به خود و انجامش بينديشد به آن فكر مي كرده _ آغاز كنيم آن پرسش اين است كه «فلسفه زندگي» چيست و ارتباط آن با «معناي زندگي» چيست؟
- در پاسخ چيستي فلسفه زندگي يكي از دو معنا را مي توان مراد كرد: اول آنكه معناي لغوي آن را در نظر بگيريم، همچنانكه مي دانيد يكي از معاني فلسفه غايت و هدف است؛ براي مثال وقتي مي گوئيم فلسفه تشكيل اين كلاس چيست؟ غايت و هدف آن كدام است و بطور كلي تفسيرهاي غايت انگارانه از امور، فلسفه آن امور ناميده مي شوند به اين ترتيب مراد از فلسفه زندگي مي تواند اموري مانند غايت زندگي، هدف زندگي، فايده زندگي، ارزش زندگي و حتي معناي زندگي باشد.
اگر وجود آدمي در جسم خلاصه شود و انسان جز حيات جسماني و بيولوژيكي نداشته باشد و اگر هستي منحصر در طبيعت باشد و عالمي به جز عالم ماده در كار نباشد و به سخن ديگر پايان زندگي باشد و با مردن همه چيز از بين برود، براي زندگي معناي محصلي نمي توان قائل شد و بسياري از گرايشهاي متعالي در وجود آدمي مثل ميل به جاودانگي، عدالت دوستي، حقيقت جويي، زيبايي پرستي و... بيهوده و گزاف خواهد بود.زندگي ارزش زيستن نخواهد داشت. معنايي كه طبيعت گرايان براي زندگي در نظر مي گيرند يعني« عمل كردن مطابق آنچه كه علم مي گويد »، گرايشهاي متعالي آدمي را ارضا و اشباع نمي كند. از منظر اديان و عرفان و فلسفه هاي الهي، طبيعت بخش كوچكي از جهان هستي است و عالم بسيار وسيع تر از طبيعت است بالاتر از طبيعت و ماوراي آن عوالمي است كه زندگي انسان در آن عوالم تا ابديت استمرار خواهد يافت و آدمي براي ماندن خلق شده است نه براي فاني شدن و به سخن معصوم،« خلقتم للبقاء لاللفناء »، جسم و جسد آدمي هم بخش كوچكي از هستي او را تشكيل مي دهد و ساحات وجودي آدمي ابعاد وسيع تري را شامل مي شود: نفس، روح، ذهن، عقل، لب، سرو... بخش غيرمادي وجود انسانند. به لحاظ وجود شناختي همه انسانها واجد اين ساحت ها هستند اما همه از وجود آنها خبر ندارند، اندازه زندگي هر كس به قد و قواره آگاهي هايي است كه از ساحات وجودي خود دارد و طبيعي است كه اگر خودشناسي او از حد جسم و جسدش فراتر نرود از كل هستي هم جز لايه سطحي و داني آن را كه چيزي جز طبيعت نيست نخواهد شناخت.
008901.jpg
* به نظر مي رسد در ادبيات هاي مختلف اين نوع نگاه به زندگي انعكاس هايي مختلفي نيز داشته باشد لطفاً به آنها نيز بپردازيد، مثلاً ادبيات عرفاني ما كه ادبياتي متفكرانه و شورانگيز نيز است.
- در ادبيات عرفاني ما تناسب زيبايي ميان عوالم هستي و ساحات وجودي انسان تصوير شده است براي مثال بالاترين مرتبه جهان هستي« غيب الغيوب الهي»است كما اينكه پايين ترين مرتبه آن« عالم ناسوت »ناميده شده است؛ در مورد انسان هم عميق ترين بعد وجودي او كه البته رفيع ترين ساحت او هم هست« غيب الغيوب انسي »نام گرفته است. ساحات وجودي ديگر انسان به تناسب عوالم هستي، مثال متصل (در مقابل مثال منفصل)، عقل متصل (در برابر عقل منفصل) و... نامگذاري شده است و به اين ترتيب بين طبقات هستي و ساحات وجود آدم تناظر يك به يك برقرار گرديد است. و از همين روست كه در عرفان و فلسفه اسلامي جهان را انسان كبير و انسان را عالم صغير ناميده اند. و به تعبير حاجي سبزواري در منظومه فلسفه:
فباالنظام الجملي العالم
شخصي من الحيوان لابل آدم
لكن لارأس له ولاذنب
كماله ليس تشه و غضب
(درنظام كلي هستي عالم ،شخصي از حيوان بلكه بالاتر،شخصي از آدم است-جهان انسان صغير است-ولي اين انسان سر و دم ندارد همچنان كه شهوت وغضب ندارد.)
به اين ترتيب ارزش و اهميت زندگي به اين است كه ما در اين جهان و در اين مرحله از زندگي با همه محدوديتهايي كه در آن است و با فرصت بسيار اندكي كه در مقايسه با زندگي جاودانه داريم مقدمات ورود به عالم وسيع تري را فراهم مي كنيم و در حقيقت آباداني آن جهان در گرو اعمال ما در اين جهان است« الدنيا مزرعه الاخره ». از اين رو بايد فرصت را غنيمت شمرد و قدر لحظات را دانست، چرا كه« الفرصه تمر مرالسحاب»فرصتها همچون ابر بهاري در گذرند.
ارزش و اهميت زندگي به اين است كه ما در اين جهان و در اين مرحله از زندگي با همه محدوديتهايي كه در آن است و با فرصت بسيار اندكي كه در مقايسه با زندگي جاودانه داريم مقدمات ورود به عالم وسيع تري را فراهم مي كنيم
* در ادبيات ديني ما اين مسئله چگونه مطرح شده است.
در ادبيات ديني هم از يك سو با عنايت به چشم انداز وسيعي كه از هستي ارائه شده است (دنيا و آخرت) و غايت داربودن كل هستي« ربناالذي اعطي كل شيء خلقه ثم هدي »پروردگار ماكسي است كه به همه چيز خلقت شايسته آن را بخشيد و هدايتش كرد.« و ما خلقنا السماوات و الارض و ما بينهالاعبين »و آسمانها و زمين و آنچه را كه ميان آن دو است به بازي نيافريده ايم. و به تبع غايت داربون زندگي انسان« أفحسبتم أنما خلقناكم عبثاو أنكم الينالاترجعون»آيا پنداشته ايد كه شما را بيهوده آفريده ام و اينكه شما به سوي ما بازگردانده نمي شويد؟
و از سوي ديگر ناظربودن خداوند بر همه اعمال آدمي و اينكه هيچ عملي فرو گذاشته نمي شود و به حساب همه اعمال رسيدگي مي شود.« فمن يعمل مثقال ذره خيراً يره و من يعمل مثقال ذره شراً يره»و نتيجه اعمال هر كسي بر عهده خود اوست« ولا تزر وازره وزراخري »و يا« ولقد جئتمونافرادي كما خلقناكم اول مره »زندگي آدمي معنايي عميق توأم با مسئوليت و ارزش و اهميت فوق العاده اي مي يابد.
* علي الظاهر جنابعالي افزون براين معنايي كه براي« فلسفه زندگي »شرح داريد معناي دومي هم مدنظر داريد؟
بلي،» فلسفه زندگي «را مي توان شاخه اي از دانش فلسفه  هم دانست، همچنانكه در گستره علوم فلسفي شاخه هايي مثل فلسفه اخلاق، فلسفه حقوق، فلسفه نفس، فلسفه فعل و... داريم، فلسفه زندگي Philosophy of life را هم مي توان به مثابه يك رشته علمي مستقل از علوم فلسفي تلفي كرد و مجموعه مقالات و كتابهايي كه تحت عنوان« معناي زندگي»meaning of life، غايت زندگي، مراحل حيات، مرگ انديشي، سنخ شناسي رواني آدميان و... در دانشهايي از قبيل گرايش اگزيستانسياليسم از گرايشهاي فلسفي معاصر، در عرفان و مشربهاي عرفاني علي العموم و به ويژه عرفان  اسلامي، در مطالعات و تحقيقات ديني (ادبيات ديني) و در روان شناسي به ويژه نهضت سوم روان شناسي (روان شناسي انسان گرا) صورت گرفته است، زير چتر عنوان ياد شده گردآورد. به گمان من از منظر تلقي يادشده و نگاه استقلالي به مباحث فوق الذكر« فلسفه زندگي »نام مناسبي براي مجموعه مباحث ياد شده است.
008904.jpg
* براي آن كه مجموعه اي از معلومات (گزاره ها و مفاهيم) تبديل به يك رشته علمي شوند شرايطي لازم است. به نظر شما اولاً اين شرايط چي هستند؟ و ثانياً چگونه اين شرايط و ويژگيها را بر« فلسفه زندگي»تطبيق مي كنيد؟
همچنانكه گفتيد هر رشته علمي از مفهوم و گزاره درست شده است و از همين روست كه در هر علمي متخصصان در آن علم دو كار انجام مي دهند: تعريف مفاهيم و اثبات گزاره ها، البته به اقتضاي علوم مختلف متدهاي تعريف و اثبات، مختلف و متعدد است و هر علمي متد مناسب خود را دارد. براي آنكه مجموعه اي از گزاره ها و مفاهيم تبديل به رشته علمي شوند شرايطي لازم است: اول اينكه محور وحدت بخشي در ميان باشد همانند موضوع، روش، غايت و امثال آن دوم آن كه بين مفاهيم و گزاره هاي آن رابطه توليدي منطقي برقرار باشد تا تعريف استدلال امكان پذير شود. سوم آنكه روشي همگاني براي داوري در باب آن وجود داشته باشد.
در باب فلسفه زندگي محور وحدت بخش« زندگي »و حيات آدمي است. مجموعه مباحثي را كه راجع به زندگي مطرح شده است و يا مطرح خواهد شد و قابل تنظيم و تنسيق ذيل شش محور كلي زير هستند، فلسفه زندگي ناميده مي شود. محورهاي يادشده عبارتند از: ۱-مباحث هستي شناختي در باب گزاره هاي مربوط به فلسفه زندگي: نظريات مربوط به وجود خدا، آخرت، معاد و نقش آنها در معنادهي به زندگي نظريات فراطبيعت باورانه و نظريه هاي طبيعت گرا و امثال آنها در اين محور قابل تنسيق اند.
مباحث معرفت شناختي در باب گزاره هاي يادشده: در معرفت شناسي مباحثي از قبيل ابزار شناخت، محدوده شناخت و ارزش شناخت مطرح مي شود؛ طرح پرسش هاي مربوط به مباحث فوق معطوف به گزاره ها و مفاهيم فلسفه زندگي و بررسي نظريات در اين باب مباحث اين محور را تشكيل مي دهد.
۳- مباحث انسان شناختي :مباحث مربوط به ساحات وجودي انسان، سنخ رواني آدميان (تيپولوژي)، مراحل حيات آدمي و... در اين محور مي گنجند.
۴- مباحث معناشناختي:نظريات مربوط به چيستي معنا در ارتباط با مفاهيم و گزاره هاي فلسفه زندگي و ملاكهاي معناداري و مباحث مربوط به درست ساخت بودن يا نبودن اين گزاره ها و.... ذيل اين محور قابل تنظيم و تنسيق اند.
۵- مباحث ارزش شناختي: چيستي موضوعات و محمولهاي گزاره هاي فلسفه زندگي و هويت آنها، نظريات مربوط به جعل يا كشف در باب معنا و امثال آن در اين محور قرار مي گيرند.
۶- مباحث الهياتي:نقش دين در معنادهي به زندگي و مباني الهياتي نظريات مطرح شده در باب فلسفه زندگي ذيل اين عنوان طبقه بندي مي شوند.
* اشاره كرديد به گزاره هاي مربوط به فلسفه زندگي، اين گزاره ها كدامند و موضوعات و محمولات آنها چيستند؟
- اين گزاره ها را با توجه به مباحثي كه در باب معناي زندگي و امثال آن صورت گرفته است مي توان استخراج كرد. طبعاً موضوعات اين گزاره ها زندگي و انحاء و اقسام آن خواهد بود و محمولهاي آنها مفاهيمي از قبيل معناداري، هدف، غايت، ارزش، اهميت، مطلوبيت و امثال آن خواهد بود براي مثال گزاره هاي« زندگي معنا دارد »،« چيزي هست كه زندگي را معنادار مي كند »،« حيات معنادار مطلوب ترين صورت زندگي انسان است »و...
* هدف، غايت و روش داوري فلسفه زندگي چيست؟
- نظر به اينكه فلسفه زندگي شاخه اي از فلسفه است، از اين رو غايت كلي فلسفه را كه همانا تحري حقيقت يعني سير آزاد عقلاني جهت رسيدن به واقع است، دارا مي باشد. روش داوري در آن نيز روش عقلي استدلالي است.
* آقاي دكتر وقتي ما از غايت زندگي صحبت مي كنيم به يك بعد عيني نظر داريم چرا كه هميشه ما غايت ها را در ابعاد عيني جست وجو مي كنيم اما وقتي صحبت از معناي زندگي مي شود مفهوم مورد نظر ما يك مفهوم كاملاً انتزاعي است. چگونه مي شود فلسفه زندگي را مترادف هدف و معنا توامان در نظر گرفت.
- اين سخن درست است اما منظور من مترادف بودن نبود. من گفتم گاهي مراد از فلسفه زندگي اين امور است كه البته بحث مي شود اگر مراد از فلسفه زندگي، معناي زندگي است ،اين بحث مطرح مي شود حالا چه اموري هستندكه به زندگي معنا مي دهند و اصولاً آيا زيستن به صرفه است يا نه؟ همچنين اشاره كردم ما فلسفه زندگي را به معناي ديگري نيز مي توانيم به كار بگيريم و آن شاخه اي از فلسفه است كه تحت عنوان« Philosophy of live »قرار مي گيرد. اين شاخه از مباحث فلسفي با توجه به فربهي كه اين مسئله پيدا كرده و نظريات مختلفي كه در باب زندگي فيلسوفان علي العموم و آنچه كه در متون ديني راجع به زندگي گفته شده و آنچه عارفان راجع به زندگي گفته اند و... را مي توان ذيل يك شاخه فلسفي درآورد.
* آيا در اينجا ما به« فلسفه زندگي »به عنوان يك فلسفه مضاف نگاه مي كنيم.
- بلي، يك فلسفه مضاف ديگر است. منتهي توجه داشته باشيد كه فلسفه هاي مضاف دو گونه اند. فلسفه هاي مضافي كه معرفت درجه اول هستند و فلسفه هاي مضافي كه معرفت درجه دوم هستند. اگر مضاف اليه و متعلق فلسفه اسم يك رشته علمي ديگر باشد در اين صورت اين فلسفه مضاف ما معرفت درجه دو است و اگر مضاف اليه و متعلق فلسفه ما يك معرفت نباشد بلكه يك پديده و يا يك مسئله از مسائل باشد در اين صورت فلسفه مضاف داريم اما معرفت درجه دو نداريم ؛مثل فلسفه نفس، فلسفه دين، فلسفه فعل.فلسفه زندگي و...
* در فلسفه زندگي ،انسان محور زندگي است و حيات ركن اصلي آن است آيا منظور شما از حيات، يك زيست مادي است يا زيست معنوي انسان منظور نظر است و شايد اينها هر دو در يك رويكرد كلي دو روي يك سكه تلقي مي شوند.
- با توجه به اينكه انسان در حوزه هايي كه اشاره كرديم يعني فلسفه، عرفان و دين يك موجود حداقل دوبعدي شناخته مي شود.
به اين ترتيب مي توان دو نوع زندگي براي او در نظر گرفت بعد جسماني او يك نوع حيات دارد و بعد روحاني او حياتي ديگر.
مطمئناً اهداف نوع هاي مختلف حيات انسان با هم تفاوت دارد. حيات بيولوژيكي يك نوع اقتضا و اهميت دارد و حيات معنوي انسان ارزش و اهميتي متفاوت و متناسب با بعد معنوي دارد.
ادامه دارد

نگاه امروز
«... في كبد»

محمد ياسر زفرقندي
۱. من، تو، او، ما حرف هايي براي گفتن و نگفتن و درد.
بودا زماني كه براي همه زمان ها مي گفت كه زندگي رنج است ... تنها حقيقتي نانوشته را شفاهاً گفت تا بعدها از قول او مكتوب كنند. حقيقتي كه از هميشه تا هميشه همراه انسان است و انساني كه همواره ز خود مي پرسد زندگي چيست؟
شايد بلندترين و عالي ترين پاسخ بشر به اين پرسش كه مستقيماً به خودش و ماهيتش بر مي گردد همين باشد كه بفهمد گم شده است و از اهالي اين دير خراب آباد نيست.
او را آورده اند، اينكه مرغ باغ ملكوت بوده، در عالم مثال بوده و حالا اين جا كجاست؟ اين نواهاي ناقور و دهل كه فكر مي كنند خوش مي نوازند مگر جز، اندكي از ماننده آن ناقور كل است و يا نه اين «ني» كه دواي هر كه از ياري بريده است چه؟ و اي واي كه دو سه روز اين قفسي كه از بدنمان ساخته اند چه صعب است تحملش.
۲. يكي از عرفا مي گويد:
«مرد را دردي اگر بايد خوش است
درد بي دردي علاجش آتش است»
آيا انسان اين بزرگترين تنهاي آفرينش بي درد هم مي تواند باشد كه اگر داراست دردي دارد و اگر ندار نيز دردي   و البته كه «لقد خلقنا الانسان في كبد»(۱) بزرگترين گواه است بر اين همزاد هميشگي انسان كه به دنيا مي آيد تا روزگار وصل خويش را بازجويد و بيچاره آن كس و زهي نادان كه جست و جويش در بيابان تفتيده دنيا با نور لرزان شمعي باشد آن هم در وسط آشكارگي خورشيد ظهر تابستان با اين همه رنج.
۳. درد هم انواعي دارد. دردي كه مي تواند غمي جاودانه را به تو هديه كند- از آن سان كه مهرداد اوستا از آن گفتن و از آن شنيدن را با مردم بي درد، بزرگ دردي مي داند(۲) - و يا دردي كه مي تواند تمام  غم هاي خوب دنيا _ از آن دست كه حافظ به خواجه عاقل مي گويد هنري بهتر از آن نيست(۳) _ را از تو بگيرد.
حكايت غريبي است و غريب تر اينكه تنهايي انسان هم اين گونه است. گاهي از شدت انبوهي تنها هستي و گاهي از تنهايي خود به خود مي بالي . وقتي حقيري و تنهايي و گاه آنقدر بزرگي كه اگر پيراهنت آسمان هم باشد پوست مي دراني و باز هم تنهايي.
۴. من، تو، او همه ما منتظر هستيم تا چراغي يا دريچه اي بياورند شايد بشود ازدحام كوچه خوشبخت را هم ديد.
۱- سوره بلد آيه ۴ (به درستي كه انسان را در رنج آفريديم)
۲- از درد سخن گفتن و از درد شنيدن
با مردم بي درد نداني كه چه دردي است
۳- ناصحم گفت كه جز غم چه هنر دارد عشق
برو اي خواجه عاقل هنري بهتر از اين

|  اقتصاد  |   انديشه  |   سياست  |   علم  |   ورزش  |

|   صفحه اول   |   آرشيو   |   بازگشت   |