مسافر تاكسي سبز
نوشته اي واقعي پس از نيم ساعت كلنجار در گوشه سمت چپ يك مسافركش در مسير پاسداران- سيدخندان
مسافر تنهاي صندلي كنار راننده خودش را جمع و جور كرد تا اقليمش با مسافر جديد تقسيم شود؛ مسافري كه به محض ورود به فضاي بسته پيكان لكنته سبز 5 سرنشين ديگر را از دنياي خودشان بيرون كند.
كجايي؟ بابا برسون خودتو.
هندز فري توي گوشش بود و با صداي بلند حرف مي زد.
بچه خودكار رفته توي چشمش و قرنيه اش را پاره كرده. از بس خون رفته ازش داره مي ميره.
افتاديم وسط ماجرا. عضلات صورتمان منقبض شد. ضربان قلبمان بالا رفت. دلمان پيچيد. اعصابمان ريخت به هم و دلمان...
آره بابا. نيم ساعته كه فقط كف از چشمش مي ياد بيرون.
ذكر جزئيات آزاردهنده اما موثر بود. گوش هاي ما تيز تيز بود براي اينكه ادامه ماجرا را بشنويم. از زبان مرد جواني كه گوشه اي از چهره سبزه شهرستاني اش پيدا بود.
الان هم آمده بودم داروخانه. 17 هزار تومان پول كم داشتم. گفت دارو نمي دم. دارم برمي گردم جنت آباد پول بيارم.
ما قبل از پيچ خيابان قباي پاسداران بوديم و بانويي كه با دخترش به سمت سيدخندان مي رفت به سرعت نسبت به اين بسته خبري واكنش نشان داد: آقا من پول شما را مي دم و حرفش را دوباره تكرار كرد.
ممنون خانم!
اين پاسخ مسافر خبرساز قصه ما بود كه متوجه نشديم كي مكالمه اش قطع شد.
ممنون خانم. شما بزرگواريد.
اما دختر نوجوان بانو جهت داستان را تغيير داد. او بي ملاحظه و با صداي بلند گفت: چي چي رو پول مي دم؟ مامان يعني چي؟ براي چي؟ به چه تضميني؟ به ما چه مربوطه؟ مادر مكثي كرد و اين فاصله برانگيختگي تا انصرافش بود: آقا عذر مي خوام.
نه خانم. اين حرفا چيه؟
مرد بلافاصله جواب داد و نگاهش را به خياباني دوخت كه حالا اسمش شريعتي بود، غافل از اينكه مسافر سوم، همان كه كنار بانو نشسته، دل دل مي كند و تند و تند خودش را مي گذارد در موقعيت مردي كه چشم دخترش خون فشان است؛ دردناك ترين لحظه ممكن براي يك پدر.
آقا من بايد سريعتر برسم. اينجا پيك موتوري كجاست؟
بانو و دختر ساكت شده اند. مسافر سوم كيفش را باز مي كند. پول هست. اما اعتماد ندارد. در برزخ افتاده. ياد پسرش مي افتد و پدري را به خاطر مي آورد كه همين امروز در سوگ دو دختر نوجوانش نشسته. مسافركش به تقاطع همت و شريعتي مي رسد.
آقا پياده مي شم.
حالا مي شود مسافر را درست ديد. شلوار مشكي كرپ، كاپشن خلباني با موهاي فر و سبيل و يك هندزفري كه هنوز داخل گوش استاد بود. مسافر سوم تلاش مي كند چشم ها را ببيند. اما شيشه ها را بخار گرفته، نمي شود. دستي از روي شيشه مي آيد سمت راننده كه يكي دو اسكناس نيمه پاره داخل آن است. راننده يك صدي سوا مي كند و مي گويد: از اينجا برو. مسافر پيش خود فكر مي كند اين صحنه آخري نشانه آشفتگي اش بود يا بي خيالي؟ نشنيد.
آقاي راننده. مي خواستم بپرسم، به نظر شما اين آقا كلاهبردار بود يا واقعا پول لازم داشت؟
سوال مسافر صندلي پشتي از راننده ساكت پيكان سبز به اين دليل بود كه از دست خودش كفري بود. راننده كه در ترافيك هميشگي ارسباران گير كرده بود، گفت: با اون هندزفري و موبايل فكر نمي كنم.
مي تونست اونارو گرو بذاره و دواشو بگيره. نمي تونست؟
اين چيزي بود كه به ذهن مسافر صندلي پشتي رسيده بود و البته به ذهن دختر بانوي احساساتي. اما چيزي كه هيچكس به آن فكر نمي كرد، اعتمادي بود كه انگار همان باران تند زمستاني، در يكي از سالهاي گذشته، شسته و برده بودش. بي اعتمادي به شهروندي كه ممكن بود يك اينكاره حرفه اي باشد و البته احتمال داشت كه پدري باشد كه قرنيه چشم زيباي دخترش زخمي است. مثل آنهايي كه با نسخه جلويت را مي گيرند و مي گويند بچه شان مريض است و پول خريد دوا را ندارند و تو مي ماني كه باور كني يا نه. راستي، ما در كدام گردنه مه گرفته همديگر را گم كرديم!؟
|