صدر الدين شيرازي، فيلسوف متأخر اسلامي، مي گويد: پيامبر آن كسي است كه با كشتي وحي انسانها را از يك طرف اقيانوس ناآرام زندگي به طرف ديگر آن مي برد و حال آنكه فيلسوف مي خواهد با تلاش به واسطه نيروي خود از يك طرف ساحل به طرف ديگر ساحل برسد
نويسنده: پروفسور عبدالجواد فلاطوري
ترجمه : مهدي كهنداني
اشاره: پروفسور عبدالجواد فلاطوري از جمله انديشمندان ممتاز ايران در غرب (آلمان) بود كه انديشه اسلامي به ويژه شيعي را در قالبي نو در فلسفه و فرهنگ غرب عرضه كرد. مرحوم فلاطوري در سال ۱۳۰۴ در اصفهان متولد شد و در كنار تحصيل علوم ديني در حوزه هاي علميه قم و تهران با گذراندن درجه هاي عالي علمي در فلسفه، فقه و كلام، به تحصيل در رشته فلسفه در دانشگاه هاي تهران و آلمان پرداخت. او در سال ۱۹۵۴ با ورود به دانشگاه ماينز آلمان در رشته فلسفه به درجه پرفسوري و استادي آن دانشگاه رسيد. جوهره اصلي تلاش پرفسور فلاطوري معرفي اصولي اسلام به جهان غرب و حذف برخي پيش داوريهاي غلط نسبت به اسلام بود. اين پژوهشگر برجسته در سال ۱۳۷۵ در آلمان درگذشت.
پرفسور فلاطوري در مطلب زير با احاطه اي بي نظير به مقايسه آراي فيلسوفان اسلامي بخصوص فارابي و ابن سينا مي پردازد. با هم مي خوانيم:
ابن سينا، متولد ۹۸۰ م در نزديكي بخارا و متوفي به سال ۱۰۳۷ م در همدان، سومين فيلسوف از فلاسفه نامدار اسلام است كه فلسفه اسلامي پيدايش و تداوم خود را مديون آنهاست. اولين سلف او كندي (متوفي حدود ۸۷۰ م) بود و دومي فارابي (متوفي ۹۵۰ م). دستاورد اصلي كار كندي، در كنار فعاليت آموزشي او، اين است كه به واسطه رابطه مستقيمش با مهمترين مترجمان فلسفه يوناني از سرياني يا يوناني به عربي براي فهم بهتر كالاي بيگانه اي (فلسفه) كه به تازگي وارد جهان اسلام شده بود تلاش كرد. به همين منظور او حتي اقدام به تأليف قاموسهاي كوچكي براي رشته هاي تخصصي گوناگون، كه محدود به مفاهيم اصلي هر رشته مي شدند، كرد. نخستين بار فارابي، كه دو نسل بعد زيست و فعاليت كرد، توفيق يافت كه مسأله واقعي برخورد دو فرهنگ [يوناني و اسلامي] را دريابد و به حل آن اهتمام ورزد. تنها تفاوت زبانها و مسائل مرتبط با آن نبود كه ترجمه و تعديل فلسفه يوناني از سوي مسلمانان را مشكل مي كرد، بلكه مشكل عمده، اختلاف در شيوه تفكر بود. فارابي كه هنوز شانس تجربه آخرين مترجمان نسطوري، به عنوان معلم، را داشت، خود را موظف ديد كه دشوارترين آثار و مسائل فلسفه قديم را در جهت شيوه تفكر اسلامي كه با زبان عربي مرتبط بود، تفسير كند و آثار بنياديني را بيافريند. هنگامي كه ما از دور درباره دستاورد و پيشرفت فلسفه اسلامي بعد از او تأمل مي كنيم، احساس مي كنيم كه حق داريم ادعا كنيم كه بدون كار عظيم او پذيرش فلسفه يوناني در جهان اسلام تقريباً غيرممكن مي شد؛ ادعايي كه حتي ابن سينا نيز آن را تأييد مي كند، آنجا كه مي گويد؛ تازه به واسطه شرح كوچك فارابي بر مابعدالطبيعه ارسطو بوده كه آن را فهميده است، بعد از آنكه ۴۰ بار ترجمه عربي اين كتاب را خوانده بود اما نتوانسته بود آن را بفهمد. ابن سينا، كه سه نسل بعد از فارابي مي زيست، نتوانسته بود ارتباط مستقيمي با مترجمان داشته باشد. در عوض او از آنچه كندي، فارابي و ديگر شارحان و متفكران بر جا گذاشته بودند برخوردار بود. از اين روي نخستين كسي بود كه در جهان اسلام كتابهاي آموزشي در فلسفه كه شامل منطق، طبيعيات، مابعد الطبيعه، رياضيات، پزشكي، نجوم و غيره مي شد، نگاشته بود. كتابهاي آموزشي او از نظر صورت، محتوا و روش، فلسفه قرون وسطا را در اروپا قوياً تحت تأثير قرار داده اند و هنوز هم در شيوه سنتي علم در جهان اسلام بهترين كتابها به شمار مي روند. امروز فلسفه اسلامي نظام كلي خود را مديون ابن سيناست تصور بر اين بود كه اين سه فيلسوف بزرگ اساساً آراء افلاطون و ارسطو را بيان مي كنند و علاوه بر آن شارحان مهم فلسفه ارسطو نيز بودند. اما آنان از اين واقعيت غافل بودند كه اينها در عين حال افكار و برداشتهاي نوافلاطوني و رواقي مشخصي را از فلسفه هاي اين دو استاد بزرگ يوناني نيز بيان مي كنند، و اين عقايد را افلاطوني يا ارسطويي مي پندارند. اگر يك بار درباره آثار و نوشته هاي مأخوذ از يونانيان تأمل كنيم و آن گاه درباره نوشته هاي فلسفي كه مسلمانان بي واسطه پس از آنها نگاشته اند، به وضوح آشكار مي شود كه فلسفه عملي در تمام شاخه هايش در مقايسه با ديگر بخش هاي فلسفه از نظر كيفيت و كميت به مراتب مختصرتر است. فلاسفه نامدار در بهترين حالت تنها به طور گذرا و موجز به آن پرداخته اند. به هر طريق، تقريباً همه آنها خاطرنشان مي كنند كه حكمت عملي به سه موضوع مختلف مي پردازد؛ رفتار صحيح فرد، تدبير منزل (اقتصاد) و اداره جامعه (سياست). اما عده كمي از آنها با هدف رهبري دنياي اسلام به حكمت عملي پرداخته اند. علت اين بي توجهي چيست؟
اينكه فيلسوفان براي فلسفه عملي ارزش كمي قائل بوده اند نمي تواند علت اين مسأله باشد. آنها طبق زندگينامه هايشان انسانهاي درستكار و دينداري بوده اند و تا حدودي از نزديكي با صاحبان قدرت يا حاكماني با قدرت كمتر بهره مند بودند و با آنها به عنوان مشاور نزديك همكاري مي كردند. بنابراين با زندگي عملي فردي و جمعي آشنا بودند و ناچار از تأمل و ابراز نظر در باب آن بودند و همچنين علت اينكه آنها با اين حال خود را وقف تأليف آثار مفصلي در اين باب براي عموم و حاكمان وقت نكردند، اين نبود كه آثار مربوط به اين حوزه چنان معروف و متداول بودند كه نيازي به شرح نداشتند.
|
|
برعكس حتي آثار دو استاد بزرگ يوناني، افلاطون و ارسطو، درباره اخلاق نيز در مقايسه با ديگر آثار آنان مورد غفلت قرار گرفتند. اين آثار خيلي تفسير و خوانده نشدند و كم كم از بين رفتند. همچنين اينكه شايد آنها مخالف فلسفه اي بودند كه يونانيان به عنوان بنياد اخلاق عرضه داشتند، نمي توانست علت اين غفلت باشد. برعكس، فلاسفه نامدار، بيش از همه فارابي و ابن سينا، در قبال آنها موضع مثبتي گرفته اند و آنها را در صورت ويژه شان چنان بازگو و عرضه كرده اند كه گويي يگانه راه حل معتبر براي رفتار انسان به عنوان فرد و عضو جامعه با توجه به رفتار اخلاقي و حقوقي هستند. آنها با اين مواضع نسبتاً كوتاه شان در عين حال جواب اين سؤال را نيز مي دهند، كه چرا آن گونه كه در ديگر موضوعات فلسفي افكار بنيادين افلاطون و ارسطو را پذيرفتند و به تكميل و بسط آن پرداختند در مورد اخلاق، حقوق و سياست اين كار را ضروري ندانستند. در اين باره آنها قائل به نوعي توافق تعليم فلاسفه و پيامبران و يگانگي صوري دستاورد آنان در مورد اصل افعال انسان هستند. درباره توافق و يا عدم توافق و اينكه آيا فلسفه و دين مي توانند با هم جمع شوند يا نه، بسياري از فيلسوفان يهودي، مسيحي و اسلامي اظهار نظر كرده اند.
فيلسوفان اسلامي، به استثناي چندتن، در حالي كه تأثير مواضع يهودي- مسيحي مكتب اسكندارني را در موضع گيري شان در قبال اين مسأله نشان مي دهند، به اين سؤال پاسخ مي دهند، اگرچه هيچ گاه صراحتاً به آن اشاره نمي كنند. به عبارت بهتر آنها تلاش مي كنند با ابتناء به تفكر قرآني در قبال اين بحث موضع بگيرند و روي آن كار كنند. عليرغم اين واقعيت و درست به همين علت، سؤال به شكل ديگري تكرار مي شود: چرا بايد درست همين اعتقاد راسخ به نوعي تلفيق فلسفه و دين باعث شود كه فلسفه عملي در برابر ديگر بخش هاي فلسفه اين اندازه مختصر باشد؟
در اين سؤال در عين حال جوابي كه فيلسوفان به آن داده اند نيز قرار دارد. علت اينكه توافق در عرصه عملي، كه بدون استثناء مربوط به همه انسانها مي شود، بيشتر از توافق در عرصه هاي مختلف نظري است، كه في الواقع مورد توجه حلقه هاي كوچكتري هستند و اديان در مورد آنها هيچ موضعي نگرفته اند، يكي بودن هدف [همه انسانها]، يعني نائل شدن به سعادت است.
در اينجا شكاف واقعي بين حوزه نظر و حوزه عمل هويدا مي شود. در حالي كه از منظر اعتقاد راسخ ديني براي توجيه معرفت نظري همين كافي است كه از اصول دين تخلف نكند، توجيه قواعد كلي فلسفي در حوزه عمل نياز به نوعي توافق با تعليم ظاهري دارد. اينجا براي ما مهم است كه چگونه ابن سينا اين اعتقاد خود را توجيه مي كند و اينكه او، كه نه تنها يك فيلسوف بلكه به هر حال يك فقيه فرزانه نيز بوده است، چگونه مي خواهد به قواعد رفتار انسان آگاهي يابد. در اين مورد ابن سينا از انديشه مبنايي سلف خود، فارابي، پيروي مي كند و از آن هم فراتر مي رود و نظريه اي عرضه مي كند كه از سوي فيلسوفان متأخر اسلامي بيش از نظريه فارابي با اقبال مواجه شده است. صدر الدين شيرازي، فيلسوف متأخر اسلامي، با تشريح و ترسيم اين نظريه مي گويد پيامبر آن كسي است كه با كشتي وحي انسانها را از يك طرف اقيانوس ناآرام زندگي به طرف ديگر آن مي برد و حال آنكه فيلسوف مي خواهد با تلاش به واسطه نيروي خود از يك طرف ساحل به طرف ديگر ساحل برسد.
|
|
فارابي بيش از هر فيلسوف مسلمان ديگر با سؤالات سياسي و اجتماعي از نظر موضوعي سر و كار داشته است. مسأله فارابي، به عنوان مشاور سلسله شيعيان همدان، ايجاد قوانين بين جايگاه و وظايف فيلسوف، قانون گذار، پادشاه و امام است. او به اين وسيله مي توانست جايگاه حاميانش كه خود را ملوك (شاهان) مي ناميدند و در عين حال، به عنوان شيعه، براي خود مدعي ايفاي نقش نوعي خاص از رهبري، يعني منصب امامت بودند، توجيه كند.
مطابق عقيده فارابي، فيلسوف، قانونگذار، امام و ملك چهار جنبه مختلف يك واقعيت واحد را نشان مي دهند. واژه فيليسوف اشاره به توانايي نظري دارد كه از طريق به كارگيري استدلال يقيني، يعني همان چيزي كه از جنبه ديگر شرط قانونگذاري است، به حوزه يقين علمي وارد مي شود. نخست فيلسوف به اين مرتبه مي رسد، تنها كسي كه قادر به دريافت مسائل و پرسش هاي عملي و موضوع قرار دادن آنها و نيز وضع قاعده و قانون براي آنهاست. بدين ترتيب قانونگذاري، جنبه گسترده تر از شخصي است كه اينجا مورد بحث است. اما فيلسوف، به عنوان كسي كه صاحب بيشترين استعداد نظري و قادر به قانونگذاري است و به آن اشتغال دارد، اگر نتواند توده مردم را، كه همه مردم غير از خود او را شامل مي شود، به آن معتقد كند، نمي تواند وظيفه اجتماعي اش را انجام دهد. او بايد توانايي عملي داشته باشد كه با آن بتواند، با كمك استدلال هاي خطابي، توده مردم را متقاعد كند كه اين قوانين را بپذيرند، اگرچه اين امر هميشه از سوي مردم بدون اكراه تحقق نمي يابد و حتي استفاده از وسايل ديگر براي آن ضروري مي باشد. اين كاربرد عملي استعداد فلسفي آن جنبه از شخصيت فيلسوف را نشان مي دهد كه فارابي آن را با لفظ «ملك» بيان مي كند، كسي كه تفوق بي چون و چرايي نسبت به ديگران دارد. حال هنگامي كه فيلسوف به اين مرتبه مي رسد؛ يعني به مرتبه اي كه مردم كم و بيش از روي اعتقاد از دستورات او پيروي مي كنند، او فردي است كه مردم او را پذيرفته اند؛ او امام است. وي در عين حال رئيس الاول است كه حل مشكلات به او واگذار مي شود و در اين كار به هيچ كس وابسته نيست. فارابي، براي اين كه تصور نشود از ديكتاتور زورگو دفاع كرده، فهرستي از خصوصياتي كه طبق توصيف و دستورالعمل افلاطون چنين پيامبري بايد داشته باشد، عرضه كرده است. در غير اين صورت فيلسوف يك فيلسوف بدلي، فريبكار، رياكار و كسي است كه بيشتر تحت تأثير هوي و هوس است تا مسئوليتي كه بايد براي انسان ها بر عهده گيرد. به اين ترتيب فارابي تبييني براي پديده هاي مختلفي كه پيش روي او بوده عرضه كرده است. اما او مي بايستي به دو سؤال ديگر نيز جواب بدهد: ۱- اگر چنين است كه او تصور كرده، واقعاً چرا نبايد يك آموزه يگانه الزام آور براي كل بشريت وجود داشته باشد، زيرا اين حيطه كاملاً يقيني حوزه اي فكري را نشان مي دهد كه هستند به فاهمه انسان و جهانشمول است و ۲- او چگونه مي تواند براي اين نظريه و تبيين خود اساسي فلسفي يا مابعدالطبيعي بيابد؟
فارابي با استفاده از دو نظريه مابعدالطبيعي مختلف براي اين اعتقاد خود برهان اقامه مي كند. يكي از براهين او مبتني بر اعتقاد به مراتب وجودي يا رتبه بندي انواع مختلف وجود است كه از مهم ترين ماده بي صورت آغاز مي شود و تا مرتبه فيلسوف، كه عالي ترين تركيب بالاترين صورت متصل به ماده را با ماده اي مطابق آن نشان مي دهد، ادامه مي يابد. اما اين براي اين كه فيلسوف به اين ترتيب قادر به انجام وظايفي است كه به او نشان داده و محول كرده اند، كافي نيست. براي اين منظور استفاده از يك اصل مابعدالطبيعي ديگر ضروري است. اينجا فارابي از عقل فعال كمك مي گيرد، كه فيلسوف به واسطه مرتبه اي كه دارد به آن دسترسي مي يابد يا به عبارت بهتر مي تواند در پيشگاه آن همه چيز را در ناب ترين صورتش دريابد. اين تبيين، پاسخ به سؤال نخست؛ يعني سؤال از اختلاف آموزه را، دشوارتر مي كند؛ اگر نظر او چنين است، پس منطقاً بايد تنها يك قانون براي تمام ملت ها وجود داشته باشد، زيرا طبق اعتقاد او عقل فعال صرفاً حقيقت ناب را درمي يابد كه طبعاً يكي است و لاغير.
|
|
در اينجا فارابي از شيوه زندگي تاريخي و واقعي جوامع انساني مختلف ياري مي جويد. حقيقتي كه فيلسوفان به آن نائل مي شوند اگر چه يكي و فقط همان است، اما ارايه آن بايد متناسب با شيوه هاي مختلف تفكر و زندگي ملت ها صورتبندي و حكايتي متفاوت بيابد. فيلسوف به اين منظور شيوه بيان ديالكتيكي را برمي گزيند كه بسته به اختلاف ذهنيت ملت ها فرق مي كند؛ ذهنيتي كه ريشه در اختلاف شرايط طبيعي زندگي آنها دارد. به اين طريق فارابي آنچه را كه قرآن بيان مي كند تبيين مي كند و به نقطه اي برمي گردد كه به عنوان يك فيلسوف اسلامي از آن شروع كرده بود. اگرچه او در اين موضع به قرآن ارجاع نمي دهد- اين امر ضرورتي هم نداشت- اما به طرز خاصي براي مقصودش اصطلاحات قرآني را به كار مي برد، يعني واژه «ملت» را براي ناميدن آموزه و «امت» را براي ناميدن ملت به كار مي برد.
بيان واقعيت به دست آمده با اين اصطلاحات چنين است: فيلسوف، بعد از رسيدن به بالاترين مرتبه وجودي انسان و اتصال با عقل فعال، براي رفتار انسان به عنوان فرد و به عنوان عضو جامعه قوانيني وضع مي كند كه بر روي هم محتواي آموزه، يعني «ملت» را تشكيل مي دهند؛ آموزه اي كه متناسب با ذهنيت و طرز زندگي هر ملتي، «يعني امت» ، است. او در راه تفكري يقيني به حقيقت مي رسد و آن را به طور ديالكتيكي در قالب زبان و طرز تفكر ملت درمي آورد و اما اين كه آنها متفاوت به نظر مي رسند تناقضي با وحدت حقيقت ندارد و گذشته از اين؛ حتي با آنچه قرآن در اين باب مي گويد نيز تطابق مي كند، يعني؛ «و ما در هر جماعتي رسولي برانگيخته ايم» [و لقد بعثنافي كل امه رسولاً]. (۱۶/۳۶) و «ما هيچ رسولي نفرستاديم، مگر به زبان قومش، تا اين كه او به اين وسيله براي آنها بيان كند.» [و ما ارسلنا من رسول الا بلسان قومه ليبين لهم](۱۴/۴).
فارابي به اين مناقشه اشاره نمي كند، اگرچه او در تبيين خود با هر دوي آنها موافقت دارد. او همچنين به همين جهت نتيجه اي را كه در واقع بارز و آشكار است نمي گيرد. به عبارت ديگر او صراحتاً اذعان نمي كند كه به اين طريق نوعي هويت وحي با قسمتي از فلسفه، يعني فلسفه عملي به عنوان نتيجه تفكر فلسفي- نظري براي هر ملت را ادعا و مبرهن كرده است. در غير اين صورت او مي توانست، در برهان يكي بودن فيلسوف با قانونگذار، «ملك» و «امام» و رئيس اول، واژه «رسول» (فرستاده) يا نبي (پيامبر) را نيز به عنوان جنبه وسيع تر يك واقعيت واحد، اضافه كند. اگرچه او هرازگاهي ارتباط فيلسوف به عقل فعال در بالاترين مرتبه را، وحي مي نامد. او مطمئناً استدلالهايي براي خود داشته است. به هر تقدير اين استنتاج نصيب ابن سينا مي شود؛ اما ابن سينا صرفاً از روي علايق فلسفي اين كار را نمي كند؛ بلكه دلايل تاريخي و عيني او را به سوي اين كار سوق مي دهند.
ادامه د ارد