دوشنبه ۲۹ فروردين ۱۳۸۴
انديشه
Front Page

نگاهي به انسان شناسي فلسفي مدرن با توجه به انديشه  هاي هايدگر
انسان در جهان
012174.jpg
دكتر مسعود يزدي
هايدگر در يكي از درس هايش در دانشگاه فرايبورگ، نوشته كه پرسش «متافيزيك چيست» راه را بر سئوال ديگري يعني «انسان چيست» مي گشايد .فلسفه مسأله اي انساني، يعني امري مرتبط با انسان است، اما راست اين است كه نمي دانيم انسان چيست. ازاين  رو به شناخت بنيادين از انسان سخت نيازمنديم كه اين شناخت، جز شناخت فلسفي نيست در زير مطلبي در اين باب مي خوانيم.
به طور كلي مي توان چنين گفت كه فلسفه قرن بيستم بيش از هر چيز ديگر به انسان شناسي فلسفي توجه دارد. در گذشته طرح انسان شناسي فلسفي مختص كانت بود، اما تحولات سياسي و اجتماعي نيمه اول قرن بيستم، انسان شناسي فلسفي (چه تحت اين عنوان و چه بيرون از اين عنوان) را به صورت مسئله روز درآورد.
انسان شناسي فلسفي زماني مطرح مي شود كه مفهوم انسان محور قرار گيرد و در اينجا است كه نگاه عميق تر به انسان مطرح مي گردد. تحول فلسفه آلماني درواقع ارتباط نزديكي با انسان شناسي فلسفي دارد. درواقع ايده آليسم آلماني در قرن بيستم جاي خود را به انسان شناسي فلسفي مي دهد.
از سوي ديگر پديدار شناشي نقطه اوج انسان فلسفي است و در اينجا علاوه بر هوسرل مي توان به هايدگر و ماكس شلر اشاره كرد.
كلا فلسفيدن درباب انسان در پديدارشناسي جايگاه مخصوص خود را دارد. جهان عيني شده اواخر قرن ۱۹ و اوايل قرن بيستم جايي براي كشف و درك انسان باقي نمي گذارد. ابعاد عيني، تمامي جنبه هاي انسان را دربرمي گيرد و لذا اومانيسم نيز تحت تأثير قرار مي گيرد. درواقع انسان شناسي فلسفي از راه اومانيسم و پديدار شناسي گذر مي كند. قبل از آن دنياي «پوزيتيويسم» داراي نگاهي مكانيكي نسبت به انسان بود.
در اروپاي ابتداي قرن بيستم به تدريج زمينه ايجاد يك تحول عميق فرهنگي و فلسفي مهيا مي شود. جهان عيني همه چيز را به صورت شيء يا چيز درمي آورد. لذا در اين دنيا پديده هايي مانند خود جايي نداشته و در كنار ساير پديده هاي ديگر تبديل به چيز يا شيء شده است.
نقطه پيدايي انسان شناسي فلسفي دقيقاً نيز همين جاست. اومانيسم- آن طور كه مورد نظر هوسرل است- راهي براي انسان شناسي فلسفي است. اومانيسم درواقع خود را از جهان شئ گونه جدا مي سازد و بر اين اصل اصرار مي ورزد كه پديده خود در قالب عيني گرايي فلسفي درنمي آيد.
برعكس جهان عيني گرا، «خود» پديده اي است كه با اعماق انسان سرو كار دارد و در مقابل شئ شدن مقاومت مي ورزد.
از سوي ديگر انسان شناسي فلسفي در جست وجوي مكان انسان در جهان است. اين همان مفهومي است كه هايدگر تحت عنوان «بودن در جهان» از آن نام برده است. اگرچه هايدگر با اومانيسم چندان رابطه اي ندارد اما «بودن درجهان»   مفهومي است كه با انسان شناسي فلسفي پيوند خاصي دارد. معني و مفهوم بودن در جهان فراسوي دوگانگي سوژه و ابژه دكارتي قرار مي گيرد و از آن فرا مي رود. در ديدگاه دكارتي در نهايت ذهنيت (سوبژكتيويته) از ميان مي رود و آنچه كه وجود دارد جهان عيني شدن است. در چنين برهه اي است، كه هوسرل تأملات خود را منتشر مي كند.
براي هايدگر مفهوم انسان، بيش از پيش مفهوم عيني شده اي است. به دليل مخدوش شدن مفهوم انسان است كه هايدگر برداشت ديگري به نام «دازاين» يا بودن در آنجا، را مطرح مي كند. «بودن در آنجا» درواقع تركيبي ازسوبژه و ابژه است و اين بدان معنا است كه (DA-SEIN) مفهومي بنيادي است و پيش از حاصل شدن سوبژه و يا ابژه است.
از سوي ديگر، برداشت «بودن در جهان»  شامل مفاهيمي مانند «بودن» و «جهان» است. بودن و جهان داراي ابعاد پديدارشناسانه اند. جهان به معناي جهان عيني نيست، بلكه به معناي جهاني است كه بر فرد كشف مي شود و به او گشاده مي گردد. انسان شناسي فلسفي همان درك اكتشافات دازاين است. براي انسان «جهان» وجود دارد و جهان بعدي است كه ممكن است كشف گردد و يا در «غيبت» بماند. ادوار تاريخي، دوراني هستند كه در آن جهان يا به انكشاف رسيده و يا پوشيده مانده است.
براي انسان «جهان» پديده اي باز است. كوشش انسان شناسي فلسفي در اين است كه مرزهاي دازاين را باز كند. برعكس انسان در حيوان، جهان بسته اي وجود دارد، لذا تنها انسان داراي جهان است. در دوران بحران آدمي، جهان از انسان دور مي شود و انسان به صورت فاقد جهان در مي آيد و در اينجا انسان به مرحله اي پايين تر از انسان بودن تنزل مي نمايد.
اين انسان يا دازاين است كه جهان را تشكيل مي دهد. وجود جهان به واسطه حضور انسان است. اين تشكيل جهان، ربطي به سوبژه و يا ابژه ندارد؛ اما در كنار جهان پديده ميرندگي ميرايي نيز وجود دارد و از نظر هايدگر اهميت كانت در اين است كه اين پديده را كشف كرده است.
ميرايي مسئله اصلي انسان است و درواقع محدود كننده جهان او است. در آراي هايدگر «مرگ آگاهي» و يا «به سوي مرگ روان بودن» خصلت اصلي انسان است و در مرگ آگاهي است كه انسان به خلوص بودن مي رسد. اما انسان هميشه در كنار جهان «خلوص» بودن قرار ندارد. اغلب او در متن حضور ديگران بعد خلوص بودن را در خود فراموش مي كند. تنها انسان قادر است به بعد «خلوص» بودن برسد. اين مفهوم در انسان شناسي دكارتي جايي براي خود ندارد. در اينجا مفهوم «خلوص» بودن، يك مفهوم بنيادي است كه با پايه هاي اساسي حيات انساني سروكار دارد.
در انسان شناسي فلسفي هايدگر، «ديگران» ناشناس اهميت خاصي دارند. اغلب زندگي انساني در كنار اين ديگران ناشناس طي مي شود. در اينجا «گفتار بيهوده» نيز بخشي ديگر از «ديگران ناشناس» است. در اينجا ابعاد اصلي بودن توسط انسان فراموش مي شود و «دازاين» در جهاني محدود بسر مي برد. اما براي انسان وظايف بسياري وجود دارد كه در كنار مفاهيم انسان شناسي فلسفي به دست مي آيد. انسان پديده اي است كه بيش از هر چيز ديگر، «مصمم» است. مصمم بودن خصلت انسان است. اين همان چيزي است كه كانت از آن به صورت «وظيفه» نام برده است.
در مصمم بودن، انسان از چارچوب هبوط خود بدر مي آيد. هبوط نيز در كنار بودن در كنار ديگران قرار دارد. در «گفتار بيهوده» ما دچار هبوط مي گرديم و جهان «خلوص» بودن از ما دور مي شود.
بعد ديگري كه در انسان شناسي فلسفي مطرح است و درواقع ما را از آن دور مي كند، كنجكاوي است كه ما را با دانش سطحي چيزها آشنا مي كند. در كنجكاوي نوعي دانش مطرح است كه در آن هيچ گونه عمقي ديده نمي شود.
012177.jpg
براي هايدگر مفهوم انسان، بيش از پيش مفهوم عيني شده اي است. به دليل مخدوش شدن مفهوم انسان است كه هايدگر برداشت ديگري به نام «دازاين» يا بودن در آنجا، را مطرح مي كند. «بودن در آنجا» درواقع تركيبي از سوبژه و ابژه است و اين بدان معنا ست كه (DA-SEIN) مفهومي بنيادي است و پيش از حاصل شدن سوبژه و يا ابژه است.
هبوط از جمله ابعادي است كه ما را از انسان شناسي فلسفي به دور نگه مي دارد. در هبوط ما شبيه ديگران مي شويم در حالي كه داراي خصلت فردي خود هستيم. لذا در اينجا فرديت هستي مخدوش مي شود. انسان شناسي فلسفي در جنبه ها و ابعاد «دازاين» مي تواند دچار هبوط گردد. در اينجا همه چيز به صورت «متوسط» وجود دارد و ما نيز مانند ديگران تبديل به پديده اي متوسط مي گرديم. در اينجا همه چيز قابل دسترسي است و همه چيز در بعد بودن خود را به ما نشان مي دهد.
انسان شناسي فلسفي، به صورت يك جنبه از بودن در جهان، زماني حاصل مي شود كه ما از سيطره «ديگران» رهايي جسته و به فرديت خود راه بريم.
انسان شناسي فلسفي در قرن بيستم، پديده اي است كه به سختي به دست مي آيد و براي حصول به آن احتياج به «مصمم» بودن داريم. «مصمم» بودن نقطه مقابل صحبت بيهوده و «كنجكاوي» است. در مصمم بودن است كه انسان شناسي فلسفي حاصل مي گردد. در اينجا آن جنبه هاي بيگانگي كه بر فرد حاكم است كنار مي رود و فرد مي تواند به انسان شناسي فلسفي دست يابد.
در انسان شناسي فلسفي است كه ما تحت تأثير «آگاهي» قرار مي گيريم. «آگاهي» در اينجا چون يك پديده در تصورات ما قرار مي گيرد ولي معلوم نيست كه از كجا آمده و به كجا مي رود. در فراخوان آگاهي است كه انسان شناسي فلسفي خود را عرضه مي كند.
در انسان شناسي فلسفي، ما از حكومت اشياء فاصله مي گيريم و درواقع تسلط اشياء به كنار مي رود. ما معمولاً دچار سلطه اشيا هستيم و جهان «خلوص» بودن در اين وضع، با ما كاري ندارد. لذا ديده مي شود كه جهان خلوص بودن از اشياء فاصله گرفته و در همين انسان شناسي فلسفي است كه به سوي مرگ روان بودن مي تواند براي ما مطرح شود. در دوران كنوني، به دلايل مختلف انسان شناسي فلسفي از ما دور مي شود و ما با پديده «مرگ آگاهي» نيز فاصله مي گيريم.
جريان صنعتي شدن به طور كلي نقطه مقابل انسان شناسي فلسفي است. انسان شناسي فلسفي يك دانش مقوله اي نيست، بلكه يك دانش و يك نحوه بودن هستي شناسانه است. انسان شناسي فلسفي ما را مقابل ميرايي قرار مي دهد و كم كم حكومت اشياء بر ما دچار تزلزل مي گردد. ما در اينجا از جهان فاصله مي گيريم و همين فاصله مي تواند از موجبات انسان شناسي فلسفي باشد. در اين فاصله است كه آگاهي در ما رشد كرده و ما مي توانيم صداي آگاهي را نيز بشنويم. وجود صداي آگاهي از شاخص هاي وجود انسان شناسي فلسفي است. ما در اينجا علي الاصول منفعل هستيم. در اين بعد انفعالي است كه انسان شناسي فلسفي مي تواند ظهور كند؛ اما لازمه انسان شناسي فلسفي، «رياضت كشي در شنيدن» است. اصولاً پيدايش انسان شناسي در كنار رياضت كشي معنا پيدا مي كند.
انسان شناسي فلسفي يك روش نيست و دست يابي به آن يك نوع نحوه بودن در جهان بوده و در كنار ابعاد معرفت شناسي هستي شناسانه جاي مي گيرد. لذا انسان شناسي فلسفي احتياج به يك نوع ديسيلپين دارد. در اين ديسيپلين ها مي آموزيم كه چه چيز متعلق به ما است.
در جهان تسلط ديگران، خرد در ما گم شده و تحت تأثير تسلط ديگران در مي آيد. انسان شناسي فلسفي راهي است براي دوباره بدست آوردن خرد.
لذا نقطه شروع انسان شناسي فلسفي همان خرد است كه در لابلاي سلطه ديگران گم شده است. در اينجا احتياج به يك عمل فنو منولوژيك وجود دارد و اين همان تخفيف چيزهاست. در تبديل چيزها به آنچه كه هستند ما بايد به جهان داده ها در چيز برسيم و اين همان عمل رياضت كشانه مورد تأكيد ماكس شلر است.
در اينجا بايد توجه داشت اگر انسان مفتون جهان داده شده به خويش باشد، در اين صورت تصور جهان براي انسان دشوار و شايد ناممكن شود. انسان شناسي فلسفي كوشش مي كند كه انسان را از اين بعد مفتون شدگي به در آورد و امر گشاده را در مقابل او قرار دهد. در اين گشاده است كه انسان قابليت تشكيل جهان را مي يابد. خروج از مفتون شدگي به معناي تبديل انسان به سوژه و ابژه نيست. كلاً انسان در جهان داده شده به خويش مستغرق است. لذا انسان شناسي فلسفي به رياضت كشي بسيار نياز دارد. شالوده شكني به معناي گذشتن و نفي عينيت است و در اينجا هستي شناسي نيز نفي مي شود.
در دوره دوم انديشه هايدگر انديشه ناب (يا انسان شناسي فلسفي) در كنار رهايي چيزها از جهان زندگي روزمره بدست مي آيد. انسان شناسي فلسفي از سوي ديگر به نقد جهان علم مي پردازد. در واقع انسان شناسي فلسفي نقطه مقابل دنياي علم گراست. پيدايش و رشد ديالوگ دروني ناشي از انسان شناسي فلسفي است و اين ديالوگ به معناي دوباره ديدن چيزها است.
براي ماكس شلر انسان پديده اي است كه احتياج به محيط دارد. براي انسان وجود محيط از شرايط اجتناب ناپذير است. محيط در اينجا همان جهان به معناي هايدگري آن است. در اينجا بايد به ديدگاه غيبت گرا نسبت به محيط پايان داد و از برداشت پديدار شناسي استفاده كرد. محيط كلاً در جريان رشد انديشه علمي بعدي عيني به خود مي گيرد و انسان در محيط به معناي انسان در جهان عيني معنا مي شود. اما محيط در اينجا همان جهان است. لذا براي ماكس شلر نيز همچون هايدگر محيط يك فرايند عيني نيست بلكه پديده اي است كه با كل انسان سروكار دارد و لذا با پديدارشناسي ارتباط پيدا مي كند.
به عبارت ديگر محيط يك پديده تئوريك نيست بلكه پديده اي است كه با كل حيات انساني سروكار دارد.
در اينجا مي توان ديد كه جهان و محيط از پديده هايي هستند كه به شكل اوليه و پيشين با انسان ارتباط پيدا مي كند. كشف انسان شناسي فلسفي در واقع فاصله گذاري با محيط عيني بوده و در اينجا است كه جهان و محيط در بعد پديدارشناسانه بدست مي آيد.
انسان شناسي فلسفي، متكي به احوال بنيادي است. احوال بنيادي (مانند كسالت، اضطراب و غيره) تشكيل دهنده موقعيت زيربنايي انسان در جهان است. لذا اين وضعيت دانش عيني و جهان عيني چندان نقشي ندارد. انسان شناسي فلسفي داراي احوال اوليه اي است كه جهان به واسطه آن شكل مي گيرد. در انسان شناسي فلسفي كلاسيك دانش عيني نقش اصلي را بازي مي كند. حال آن كه در انسان شناسي فلسفي مدرن، احوال داراي اهميت است. در اينجا دانش داراي چندان اهميتي نيست، بلكه هر نوع دانشي تحت تأثير احوال است. جهان احوال تئوري پردازي نشده است و كلاً مي توان چنين گفت كه تئوري سازي عيني به معناي نفي دنياي احوال است. اما براي هايدگر جهان احوال زيربناي تئوري گرايي عيني است. تئوري باعث آن مي شود كه احوال ناديده انگاشته شود تئوري نمي تواند احوال را دربرگيرد و يا جايي براي آن باز كند.
بنابر يك روايت، انسان شناسي فلسفي همان تحليل و بررسي احوال بنيادي است.
احوال بنيادي داراي جنبه علمي نيز نيستند؛ يعني نمي توان گفت كه از كجا آمده اند و چرا پديدار گشته اند. تفاوت اصلي دازاين با مفهوم كلاسيك انسان نيز در همين جا است. فقط در دازاين است كه احوال بنيادي قابل طرح و بررسي است. دازاين قابل طرح در نظام متافيزيك غرب نيست و فقط مي توان آن را در هستي شناسي بنيادي طرح كرد. هستي بنيادي اصولاً بر اصول بنيادي استوار است. از سوي ديگر مفهوم انسان در بعد فلسفي، داراي جنبه موسيقايي است. احوال بنيادي از ديدگاه هايدگر داراي بعدي موسيقايي است و لذا بدين خاطر هستي شناسي عيني گرا نمي تواند به بطن هستي انساني پي ببرد، چرا كه با يك بعد موسيقايي طرف هستيم كه قابل تبديل شدن به دانش عيني نيست.
براي هايدگر، پديده هايي مانند خشم، اندوه و غيره داراي بعدي هستند كه بر دانش عيني هستي سايه مي افكنند.
لذا هر نوع انسان شناسي فلسفي بايد بالاجبار با احوال بنيادي خود را مطرح سازد.
به جز هايدگر، كساني ديگر مانند گئورگ لوكاچ به انسان شناسي فلسفي پرداخته اند و از ماركس نيز تأثير گرفته اند. در اينجا بنياد انسان شناسي بر پراكسيس قرار گرفته و فرض بر اين است كه پراكسيس انسان را از حيوان جدا مي كند. پراكسيس به معناي نفي و فرافكني انسان نسبت به محيط اطراف است. به نظر لوكاچ هر مقوله بندي ديگر داراي بعد ايده آليستي بوده و از واقعيت به دور است.
براي بسياري از جمله لوپسن گلدمن، انسان شناسي فلسفي لوكاچ با هايدگر نزديكي بسيار دارد.
شكل ديگري از انسان شناسي فلسفي وجود دارد كه صرفاً برمبناي انسان شناسي استوار بوده و سرگرم مطالعه جوامع ابتدايي است. فرض در اين است كه چگونه انسان، انسان شد. در اينجا نيز مفهوم انسان، پديده اي است كه به تدريج بدست آمده و مفهوم انسان، مفهومي جديد است. در اينجا نيز انسان شناسي فلسفي و فيزيكي در كنار يكديگر قرار مي گيرند. انسان شناسي فيزيكي از اين نظر اهميت دارد كه همراه با رشد و گسترش اعضاي بدن ساير پديده هاي انساني مانند تفكر، تخيل و غيره نيز رشد كرده است.
سؤال اين است كه انسان شناسي فيزيكي با انسان شناسي فلسفي چه رابطه اي دارد. سؤال اصلي ديگر اين است كه بنيان زبان چگونه پديد آمد و آيا انسان شناسي فيزيكي مي تواند پاسخي پيرامون پيدايش زبان بيابد يا خير؟ زبان در انسان شناسي فلسفي داراي اهميتي خاص است و اين اهميت در يونان باستان كشف شد. در اين جا است كه انسان شناسي فلسفي به معناي اخص كلمه پديدار مي گردد؛ يعني از زبان (و يا منطق) است كه مفهوم امروزين انسان پديدار مي گردد.
در «انسان شناسي فلسفي- زباني،» تقسيم بندي علوم براي اولين بار مشاهده مي شود و اين ارسطو است كه اساس اين جريان را پي  ريخت. تقسيم بندي علوم به رشته هاي مختلف گام عمده اي در تحول تفكر بوده است و در اينجاست كه انسان شناسي فلسفي- ارسطويي خود را عرضه مي كند.
در انسان شناسي مبتني بر كلام يا زبان، تفكر اهميت خود را پيدا مي كند و فصل تمايز اين انسان شناسي با جانوران در وجود و كاربرد زبان و كلام است.
اما زبان يا منطق پديده اي پيشين است و براي متفكران ارسطويي اين پديده تحت تأثير تكامل واقع نشده است. پديده اي بالقوه در انسان بوده و فقط در طول تاريخ اين پديده خود را نشان داده و شكوفا شده است. لذا انساني شدن نيز، پديده اي است كه از ابتدا در انسان وجود داشته و هيچ ربطي با انسان شناسي فيزيكي ندارد. اما آنچه اكنون در انسان شناسي فلسفي مهم است، پيدايش ديدگاه فنومنولوژيك است كه نقطه عطفي نسبت به رواج انسان شناسي فيزيكي است. فنومنولوژي انسان را در كل خويش مورد مطالعه قرار مي دهد و وجود ديدگاه فنومنولوژيك در انسان شناسي فلسفي داراي بعد روشي و اخلاقي است.

رويدادهاي انديشه

همايش بزرگداشت حكيم «ميرفندرسكي و ميرداماد»
ايرنا: همايش بزرگداشت دو حكيم استرآباد «ميرفندرسكي» و «ميرداماد» ارديبهشت ماه امسال در گرگان برگزار مي شود.
دبير استاني اين همايش گفت: در اين همايش سعي مي شود تا مردم با زواياي زندگي اين دو فيلسوف و حكيم فرزانه آشنا شوند.
«احمد خواجه نژاد» روز دوشنبه در گفت و گو با خبرنگار ايرنا افزود: انتظار مي رود اهالي فرهنگ استان حضوري فعال در اين همايش داشته باشند.
وي تصريح كرد: اين همايش از دوم تا چهارم ارديبهشت ماه در تالار فخرالدين اسعد گرگاني برگزار مي شود.
به گفته وي، در اين همايش همچنين چندين مقاله برگزيده درباره اين دو فيلسوف ارايه مي شود.
خواجه نژاد گفت: «ماهيت و جعل از ديدگاه ميرداماد» ، «ميرداماد، ميرفندرسكي متكلم يا فيلسوف» ، «نظريه فلسفي زبان و تأثير آن بر حوزه مباحث فقهي از ديدگاه ميرداماد» ، «اوضاع سياسي، اجتماعي و علمي زادگاه ميرداماد و ميرفندرسكي (استرآباد) در عهد صفوي» و «شخصيت ميرفندرسكي، سبك شناسي فقهي ميرداماد» از عناوين مقالات برگزيده همايش است.
هجدهمين كنفرانس بين المللي وحدت اسلامي
هجدهمين كنفرانس بين المللي وحدت اسلامي با موضوع «استراتژي تقريب مذاهب اسلامي» همزمان با ولادت پيامبر اسلام (ص) و امام جعفر صادق (ع)، ۴ تا ۶ ارديبهشت ماه در تهران برگزار مي شود.
اين كنفرانس با حضور اعضاي مجمع عمومي، متفكران و شخصيت هاي صاحب نام علمي و فرهنگي از ۳۴ كشور جهان برگزار مي شود.
جايگاه مذاهب اسلامي در عصر حاضر و انطباق آن با مفاهيم و ارزش هاي ثابت اسلام، شناخت صحيح تقريب مذاهب، بررسي تلاش هاي سياسي و علمي مؤثر در تقريب مذاهب، تاريخ پيدايش مذاهب اسلامي و علل اختلاف فقها و ريشه  يابي علل تحول سير طبيعي تعدد مذهبي به طايفه گرايي كوركورانه، از موضوعات مورد توجه در اين كنفرانس است.
همچنين بر اساس اين گزارش، مباني و مفهوم تقريب و اهداف آن، رسالت مجمع تقريب و چشم اندازهاي آن، جايگاه مذاهب اسلامي در عصر حاضر و انطباق آن با مفاهيم و ارزش هاي ثابت اسلام، بررسي زمينه هاي تقريب شامل عقايد، فقه، اخلاق، فرهنگ، تمدن و تاريخ از ديگر محورهايي است كه در اين كنفرانس مورد بحث و بررسي قرار مي گيرد.
حضور ميهمانان در مرقد مطهر بنيانگذار انقلاب اسلامي و برگزاري نمايشگاه كتاب تقريب از جمله برنامه هاي جنبي هجدهمين كنفرانس بين المللي وحدت اسلامي است.

|  اقتصاد  |    اجتماعي  |   انديشه  |   سياست  |   فرهنگ   |   ورزش  |
|  هنر  |

|   صفحه اول   |   آرشيو   |   بازگشت   |