فرزين شيرزادي
۱جاي هميشگي راديو كنار بساط ساده مادربزرگ بود. مادربزرگ تشكچه اش را در بهترين نقطه اتاق پهن مي كرد. او در شكار جاهاي دنج اتاق نظيرنداشت. با اينكه چشمش نمي ديد، اما عادت هاي غريب خودش را رها نكرده بود. گاه به گاه قليان ناصرالدين شاهي و تنباكوي برازجاني را توي بهار خواب، بدون كمك هيچ احدي چاق مي كرد، روي چراغ والور تك فتيله و توي يك قابلمه عتيقه مارك آلمان آبگوشتي، چيزي بار مي گذاشت. او مي خواست خودش براي خودش غذا درست كند؛ با اينكه غذاي جمعي ما اغلب آماده بود. چاي ليواني دبش خوراك سردردش بود و هميشه سر برج به همه اعضاي خانواده پول توجيبي مي داد. مادربزرگ قصه گو بود. ظهرهاي آتشريز تابستان با جاذبه روايتگري اش، از دست ما بچه هاي تخس كوچه گرد در امان مي ماند. قصه هاي مادربزرگ هيچ وقت تكراري نبود. اين را همه بچه هاي فاميل مي دانند. او تيترهاي درشت روزنامه را مقابل چشم راستش - كه تتمه ديدي داشت - آنقدر پس و پيش مي برد تا در نقطه اي كه حالا مي دانم تنها نقطه ديدش بود، حروف را هجي مي كرد؛ جيم، الف، ميم و ... و من از سواد او حيرت مي كردم و اين حيرت فراموش مي شد و شد تا اين روزها كه بوي حسرت بگيرد و دريغ. مادربزرگ راديو اش را و مرا خيلي دوست داشت.
راديو در شبانه روز بي ترديد و بدون ردخور 3 وعده روشن مي شد؛ سپيده دم، ظهر و غروب.
تاريك روشناهاي دوردست و محوي را مي شناسم كه آب از نوك پنجه مادربزرگ اشك مي شد و مي چكيد روي جانماز ترمه و صداي راديو آنقدر بود كه خواب صبح ما را آشفته نكند و تنها براي او بخواند.
روز مادربزرگ بين ما و خودش تقسيم مي شد. بعد از سپيده دم، ظهرهاي داغ را به خاطر دارم. چشمم به راديو و جلد چرمي مستعملش بود كه خاموش كنار تشكچه بود و سرم آرام ترين لحظه ها را در دامن مادربزرگ مي گذراند. سرم را به عادت گذشته مي جوريد؛ شپش هاي خيالي ميان موها را با ناخن انگشت ها جست وجو مي كرد و مي كشت و قصه مي گفت و قصه هايش كسي را خواب نمي كرد.
اما غروب ها كه دلگيرترين ساعت روزگار است، براي مادربزرگ با راديو سر مي شد. بسياري از برنامه ها را با نام و مشخصات كامل مي شناخت. برخي شعرها را از همين راديو به حافظه سپرده بود: هرجا كه تو روزي نفسي جاي گرفتي™آنجا روم و گريه كنان جاي تو بوسم... هيچ كس حق نداشت به آن راديو دست درازي كند، حتي من. او مي گفت راديو نجيب ترين دستگاه ساخته بشر است و من فكر مي كردم كه من و راديو كاش مي توانستيم دو برادر باشيم و با همين خيال چشمم به علا مت سرخ و مثلثي شكل روي راديو مي افتاد كه شبيه كلبه بود. هميشه فكر مي كردم مادربزرگ اين كلبه را بيشتر از من دوست دارد.
زمان بي سروصدا گذشت، مادربزرگ اين دنيا را ترك كرد و من بزرگ شدم. روزهاي تلخي بود. او كه رفت من راديو را فراموش كردم؛ آخر راديو با حضور او براي من معنا پيدا كرده بود. براي همين شايد ندانستم كه پدرم در همان سپيده دم سياه آن راديو را همراه انگشتر عقيق و جانماز و چند خرده ريز ديگر برداشت و نگه داشت تا امروز. دوست دارم باقي اين يادداشت را با صداي او بنويسم كه از مادر مي گويد و از آن راديو كه علا متي شبيه كلبه رويش بود.
۲ يك راديوي كوچك ترانزيستوري از نوع نخستين نسل راديوهاي ترانزيستوري ژاپني كه از حدود 40 سال پيش به مثابه يك يادگار متعلق به مادرم باقي مانده است، در مدت زماني نزديك به 18 سال در گوشه كشوها و گنجه هاي كتابخانه ام خوابيده بود.
چند شب پيش كه به جست وجوي يك جزوه قديمي، كشوها و گنجه هاي كتابخانه ام را مي گشتم، بار ديگر چشمم به اين يادبود به ظاهر فراموش شده افتاد. با انگيزه اي مبهم بيرونش آوردم و متوجه شدم كه گيره هاي نگهدارنده باتري هايش بر اثر تركيدن پوسته باتري هاي قديمي زنگار بسته و غير قابل استفاده به نظر مي رسد. با محلول جوش شيرين اين زنگار را زدودم، گيره ها و پايه ها را با حوصله و دقت پاك كردم، 3 عدد باتري قلمي نو كه از پيش به تصادفي شايد معنادار در همان روز تهيه شده بود، در جايگاه باتري راديو گذاشتم. دكمه ولوم راديو را كه باز كردم، دفعتا صداي تلا وت آياتي از سوره الصافات قرآن مجيد پخش شد، قريب به اين مضمون كه همه شما روزي به نزد خدا بازمي گرديد.
اين حادثه كوچك به شدت بسيار بيش از يك تصادف در ذهنم جلوه كرد ومرا تا آستانه گريستن تكان داد. با شوقي غريب جلد پشت راديو را باز كردم و چون كليد درجه صداي آن به راحتي و نرمي كار نمي كرد، با استفاده از يك ذره بين و پيچ گوشتي هاي ظريف و مايع مخصوص پاك كننده، بخش مربوط به چرخش موج ها و درجه صدا را پاك و تنظيم كردم. راديو يكباره انگار باري ديگر تولد يافته بود. چند ساعت بعد درست پس از غروب آفتاب نمي دانم چه شد كه بار ديگر كليد راديو را زدم و بي آنكه دنبال ايستگاه خاصي باشم، بدون مقدمه گوينده اي اين سطر اول يا چندم اين شعر ناشناخته را خواند. مادرم مي گفت ™ از شانه هايم گل شب بو مي رويد.
اين بار ديگر گريه امانم نداد...
اين راديو مارك ميتسوبيشي چيزي نزديك به 40 سال پيش به مبلغ 25 تومان خريده شده بود و روزها و بخشي از شب ها و به ويژه در سحرگاهان ماه هاي رمضان مونس مرحوم مادرم بود. سالها بعد كه طرحي به نام كتاب شب براي راديو تهيه كردم و مدتي بعد پس از تصويب طرح، اين برنامه به مرحله اجرا درآمد، بسيار زود دانستم كه راديو در ميان رسانه ها نه تنها در ايران كه در هر جاي جهان غالبا جايگاهي ازدست نرفتني و در مقايسه با بسياري از رسانه ها داراي مقامي شريف است. طراحي و تهيه آن برنامه كه اختصاص به ادبيات داستاني و پخش بخش هايي برگزيده از بهترين رمان هاي جهان داشت، اين تجربه را برايم به ارمغان آورد كه هركار اصيل به سرعت مكان شايسته خود را در ميان انبوه مخاطبان پيدا مي كند ولو اين كار برنامه اي باشد كه در ساعات پاياني روز و نزديك به نيمه شب (در محاصره برنامه هاي سردستي و سبك) پخش شود.