گفت وگو: جهانداد معماريان
* كار علم تبيين است اما كار فلسفه تبيين نيست، علم قدرت دارد پيش بيني كند، بيشتر قوانين فلسفه ثابت و لايتغير است، اما بيشتر قوانين علم متغير است. با اين توصيف علم در چه حوزه هايي از فلسفه بايد داخل شود و فلسفه در چه حوزه هايي از علم؟
- اشكالي كه در قضيه اتفاق افتاده، و به نظر من بزرگترين خطايي است كه در علم اتفاق افتاده، اين است كه علم تا حد معيني پيش مي رود و از آن حد به بعد هرچه مي گويند فلسفه است، يعني چيزي نيست كه از علم (تجربه) ناشي شده باشد. بسياري از مواردي كه شما بين فلسفه و علم و يا دين و علم اختلاف مي بينيد ناشي از اين تعميم هايي است كه در علم انجام شده ولي واقعاً علمي نيست. اين را يعني به خاطر علاقه اي كه به نتيجه اي خاص داشته اند، آمده اند و تعميم داده اند. مثلاً شما فسيل ها را در نظر بگيريد؛ فسيل هاي دوره هاي مختلف را جمع مي كنيد، بعد مي بينيد بعضي جاها شكاف هاي عميق هست، خوب چطور اين خلأ را پركنيم. در اينجا اختلاف نظر هست، و اين اختلاف نظرها بعضي وقت ها بسيار عظيم است. يكي مي گويد جهش هاي ناگهاني دركار است، ديگري جهش هاي ناگهاني را قبول ندارد. البتّه اگر علمايي كه كار علمي مي كنند فقط يافته هاي علمي شان را گزارش دهند، هيچ وقت با فلسفه مشكل نخواهند داشت. فلاسفه نيز نبايد هيچ وقت در كارهاي جزئي علم وارد شوند.
فلاسفه احكام كلي صادر مي كنند. يك فيزيكدان، به عنوان فيزيكدان، يا اين احكام را مي پذيرد يا نمي پذيرد. اگر او اين احكام كلي را پذيرفت، اين احكام كلي بر تئوري هايش حاكم اند. در مقام تئوري سازي بر آن حاكم اند. يك تئوري مي تواند عليّت را رعايت كند و يك تئوري مي تواند آن را رعايت نكند. علت اختلافات بين فلاسفه و علما به علت دخالت هاي بيجاست، كه يا آن طرف در كار اين طرف كرده يا اين طرف در كار آن طرف كرده است. من خودم عمدتاً مشكل قضيه را در اين مي ِبينم كه در خيلي از موارد علم تا حدي پيش مي برد ولي يك مرتبه علما جهش دارند و ادعاهايي مي كنند كه آن ادعاها از آن علم برنمي آيد. من موارد متعددي را مي توانم به صورت مستند ذكر كنم. امّا فقط به ذكر يك مثال اكتفا مي كنم. اين يك سؤال قديمي است كه ساده ترين موجود زنده چگونه بوجود آمد؟ در ۱۹۲۴ بيوشيمي دان روسي الكساندر اوپارين پيشنهادي براي منشاء حيات در زمين ارائه داد. بعداً در ۱۹۲۹ بيوشيمي دان انگليسي هالدين نيز ايده اي شبيه آن را بيان كرد و اين ايده به نام فرضيه اوپارين- هالدين مشهور شد. آنها بر اين بودند كه جوّ اوليّه زمين اكسيژن كمي داشته است و حيات در درياهاي قديمي، با استفاده از انرژي خورشيد ظهور كرد. اين ايده در ۱۹۵۲ به وسيله ميلر و اوري در دانشگاه شيكاگو در معرض آزمايش قرار گرفت. آنها مخلوطي از بخار آب، متان، آمونياك و مولكول ئيدروژن را براي چند روز در معرض شارژ الكتريكي قرار دادند و در ميان محصولات نشانه هايي از اسيدهاي آمينه يافتند. اين نتايج براي آنها نشاني از مراحل اوليه مكانيسم اوپارين- هالدين براي بروز حيات بود و اين آزمايش را بسياري اين طور تعبير كردند كه اينها يافته اند چگونه ماده و انرژي مي توانند آجرهاي اوليه حيات را بدون هيچ سلول اوليه بسازند، و اين چيزي است كه ماديون، خصوصاً ماركسيست ها، خيلي روي آن مانور دادند. امّا از ۱۹۷۰ به بعد مقاومت دربرابر فرضيه اوپارين- هالدين شدت گرفت. در ۱۹۷۲ پرگوژين متذكر شد كه ايده توليد خود بخود حيات به شكل فعلي اش بسيار نامحتمل است. همچنين در ۱۹۷۳ فرانسيس كريك، كه خود جزو كاشفان DNA بود، در مقاله اي كه به اتفاق ارگل نوشت، متذكر شد كه تعبير ميلر- اوري معتبر نيست و اولين مولكولهاي زنده از تمدن هاي قديمي تر در منظومه شمسي نشأت گرفته اند. بنابراين مي بينيم كه تعميم هاي شتاب زده فوق علمي چگونه با مرور زمان اعتبار خود را از دست مي دهند.
اگر علما به آن حدي كه علم مي گويد، پايبند باشند، مشكلي پيش نمي آيد. اكثر اوقات اختلافات ناشي از تجاوز از حدودي است كه هر حوزه اي براي خودش دارد. مثلاً دين كارش اين نيست كه بگويد اين آزمايش را اينطور انجام دهيد يا آن طور، امّا مي تواند بگويد اين وسيله مخرب را نسازيد. بنابراين مشكل به خاطر دخالت هاي بيجاست كه يك حوزه در حوزه غيرمربوط به خود كرده است. امّا لازم است، همانطور كه عده اي از فيزيكدانان بزرگ زمان ما گفته اند، حوزه هاي بين رشته اي (interdiciplinary)، بين فيزيك، رياضي، بيولوژي، فلسفه و غيره دائر شوند و بحث هاي بين رشته اي تقويت شوند. اگر اين گونه عمل شود، نتايج بسياري حاصل مي شود. به عنوان مثال وقتي يك فيزيكدان معمولي، به كلاس مي رود و مي خواهد نسبيت خاص را درس بدهد، او آن را، از دو تا اصل شروع مي كند و تمام نسبيت خاص را بر مبناي آن دو تا اصل مي سازد، و درسش را تمام مي كند (اصل ثابت بودن نور و اصل يكنواختي قوانين طبيعت)، ولي چند سال پيش يك فيلسوف و يك فيزيكدان در دانشگاه آكسفورد با هم يك درس نسبيت خاص دادند: شما وقتي به حاصل اين درس نگاه مي كنيد، مي بينيد كه اينها نتيجه بحثشان اين بود، كه عوض اينكه شما دو اصل مذكور را به عنوان اصل بگيريد و به آن نتايج برسيد، خيلي چيزهاي ديگر را مي توانيد به عنوان اصل بگيريد، چيزهايي كه شايد وضوحش بيشتر باشد؛ الزاماً نمي بايستي فقط آن دو اصل مذكور را مبنا بگيريد، بلكه مي توانيد بعضي چيزهاي ديگر را به عنوان اصل بگيريد كه ريشه دار و عميق تر و حاصلخيزتر است. بنابراين به عقيده بنده مطالعات بين حوزه اي از ضروريات است و خوشبختانه در غرب عده زيادي از علماي درجه اول به آن پي برده اند و اين روزها دارند خودشان را با بحث هاي فلسفي آشنا مي كنند و بالعكس فلاسفه در آن ديار دارند خودشان را با علوم در سطح بسيار بالا آشنا مي كنند. متأسفانه ما در كشور خودمان از اين لحاظ بسيار فقيريم و فقط عناد بين دانشكدهاي ذيربط مي بينيم. هم علم مي تواند ايده هاي جالبي را پيشنهاد كند كه فلاسفه از آن استفاده كنند و هم فلاسفه مي توانند ايده هايي را مطرح كنند كه علما از آن ها استفاده كنند. اين تعامل بايد متقابل باشد.
|
|
«كل جريان علم، چه در مقام كشف چه در مقام نظريه پردازي و چه در مقام تعبير، مملو از مفروضات متافيزيكي است. از همان آغاز كار، انسان از روش به اصطلاح علمي تجاوز مي كند» اين گفته، نظريه اي حداكثري است درمورد نسبت ميان علم و فلسفه كه دكترمهدي گلشني در گفت وگوي پيشين ابراز داشت. دنباله گفت وگوبا ايشان را مي خوانيم.
* آيا فلسفه علمي ممكن است، يا اصلاً چنين عبارتي درست است كه ما فلسفه علمي داشته باشيم؟
- نه درست نيست. شما علم داريد و علم مبتني بر يك روش پذيرفته شده است، البته بعضي از فلاسفه علم روي اين روش و يا اينكه اصلاً روشي دركار باشد خيلي بحث ها دارند. امّا در محيط هاي علمي يكي از روش هاي رايج استقراء است. شما آزمايش مي كنيد و بعد تعميم مي دهيد. خوب فلاسفه علم، امثال پوپر، استقراء را قبول ندارند، ولي علما به اين حرف ها محلي نمي گذارند و كار خودشان را مي كنند. در مقام عمل، آزمايش هست، تئوري سازي هست، و بعضي هم معتقدند كه شهود نقش دارد. بنابراين، به طور متداول، علم روش خاصي دارد، امّا در علم يك عده اصول فلسفي هم مي تواند حاكم شود، و اينجاست كه مكاتب مختلف فلسفي مي توانند خودشان را نشان دهند، و اينجاست كه علم مي تواند تحت تأثير جهان بيني هاي مختلف نتيجه گيري هاي كلي كه از حوزه خودش ارائه مي دهد، متفاوت باشد. درمقام تجربه و نظريه پردازي غالباً به يك نحو عمل مي شود ولي در مقام جمع بندي، پيش فرضهاي متافيزيكي وارد مي شود و نتايج عام مورد ادعا تفاوت مي كند.
* هر علمي يك مباني مابعدالطبيعي دارد. نخست مباني مابعدالطبيعه علم جديد را تبيين كنيد و اين كه آيا ما مي توانيم اين را تغيير دهيم. و آيا همين مباني مابعدالطبيعي علم نوين بوده كه باعث از خودبيگانگي انسان شده است؟
- مباني مابعدالطبيعي علم چه در جهان غرب (به هنگام تكون علم جديد) و چه در جهان اسلام (و در عصر تمدن درخشان اسلامي) هر دو مبتني بر جهان بيني الهي بوده است. جهان بيني كه مي گويم، يعني مجموعه اصولي كه حاكم است و همه چيز را تقريباً براي يك عالم مشخص مي كند و جهت گيري به او مي دهد. اينكه خداوند همواره بر جهان حاكم است و مخصوص خلقت اوليه نيست، اينكه عالم نظمي دارد، اينكه شما بايد رعايت جهات اخلاقي را در علم بكنيد و غيره. اينها چيزهايي است كه در شروع علم جديد حاكم بوده و بر علم در جهان اسلام، وقتي قوي بود و حاكميت داشت، حاكم بوده است. خود نيوتن اين جهان بيني را واقعاً قبول داشت. اصول مابعدالطبيعي نيوتن عين همان چيزي است كه ابوريحان قبول داشت، خصوصاً كه نيوتن برخلاف بسياري از علماي مسيحي ديگر موحد هم بود، يعني عيسي(ع) را به عنوان پيغمبر قبول داشت (نه به عنوان پسرخدا يا غيره). همان اصولي كه حاكم بر ذهن ابوريحان بيروني بوده، همان اصول را شما حاكم بر ذهن نيوتن مي بينيد. او بسيار دغدغه هاي الهياتي داشت. الان مكاتبات نيوتن چاپ شده و نيوتن شناسي، از حوزه هاي بسيار غني تاريخ علم شده است. بنابراين در شروع علم جديد همان مابعدالطبيعه الهي حاكم است. چيزي كه به نظر بنده، و بعضي ها را نيز ديده ام كه همين نظر را دارند، كمك كرد كه علم از آن مباني مابعدالطبيعي جدا بشود، و مباني مابعدالطبيعي ديگري بر آن حاكم شود، موفقيت فوق العاده علم جديد است.
نيوتون كتاب «اصول» خود را در ۱۶۸۷ نوشت. وقتي به صد سال بعد از نيوتون مي رسيم، دئيسم حاكم است، يعني اين اعتقاد كه خداوند جهان را خلق كرده، و با قوانيني به حال خود رها كرده است. چون ديدند كه با فيزيك همه چيز را مي توانند توضيح دهند، به نظرشان آمد كه علم ديگر خودش فعال مطلق است. به قرن ۱۹ كه مي رسيم، نور و حرارت و بقيه بخش هاي فيزيك توسعه يافت و ماشين ساختند و تكنولوژي راه افتاد، و احساس استغنا از هر چيز جز خود علم بسيار تقويت شد و همه چيز را به حاشيه راند و علم خودش دين رايج شد. آن وقت ساينتيسم، يعني اين كه شما با علم همه مشكلات را مي توانيد حل كنيد و پاسخگوي همه سؤالات است، ايده حاكم شد و درواقع متافيزيك ديگري جاي متافيزيك الهي را گرفت، متافيزيكي كه به عنوان اصل قبول دارد كه شما با علم همه چيز را مي توانيد توضيح دهيد، عشق را، خنده را، محبت و همه چيز را مي شود با حركت نورون ها توضيح داد (حرف هاي داكينز). به اينجا كه مي رسيم، با مابعدالطبيعه ديگري سروكار كار داريم. درواقع من اسمش را مابعدالطبيعه مي گذارم به خاطر اين كه قوانيني كه از آنها صحبت مي كنند عام است والا آنها همه را طبيعت مي دانند. داكينز چيزي فوق طبيعت قائل نيست و معتقد است كه همه چيز به وسيله علم توضيح داده مي شود. پس مي توان گفت كه مباني مابعدالطبيعي علم تغيير كرده است و بسته به اين كه از چه جهان بيني اي تبعيت كنيد، مابعدالطبيعه اي كه بر علمتان حاكم است فرق مي كند.
اتفاقاً بهترين نمونه ها را زمان ما فراهم مي كند، براي اين كه تندترين ضد خدا باورها را داريم و پرحرارت ترين عالمان متدين را نيز داريم، و هر دوي آنها در سطح آدم هاي درجه اول علم هستند، مثلاً، هر دو متخصص علوم زيستي هستند، ولي يكي خدا باور است و ديگري نيست، يكي جهان را تحت سلطه خداوند مي داند، ولي ديگري نمي داند. يك جا يك فيزيكدان درجه اول برنده جايزه نوبل را مي بينيد كه مي گويد قوانين عامتري بر قوانين فيزيك حاكم است، و جائي ديگري را مي بينيد كه مي گويد هر چه كه كشف شده يا نشده از قوانين فيزيك بيرون مي آيد. بلي، بر همين محصولاتي كه به اسم علم دستتان هست در بخش هاي مختلف دنيا مابعدالطبيعه هاي مختلفي حاكم است. آنها همه در معلومات علمي با هم مشتركند، ولي در حد استنتاجات عام، نه چيز ديگري. بعضي چيزي را علم مي نامند كه ديگران علم نمي دانند؛ و اين نشأت مي گيرد از اينكه آنها مابعدالطبيعه هاي مختلف بكار مي برند.
* آيا ما مي توانيم از يك علم بومي، مثلاً يك علم اسلامي حرف بزنيم؟
- بلي، و حالا به شما علت آن را عرض مي كنم. جواب اين سؤال از توضيحات قبلي برمي آيد.
يك شبهه كه مكرر مي شنويم و بين دوستان هم اين شبهه هست، اين است كه علم يك علم جهاني است؛علم ايراني و آمريكايي، علم اسلامي و مسيحي و ... ندارد، به نظر من اين ناشي از بدفهمي بعضي چيزهاست. آري، من هم معتقدم كه به يك مفهوم علم جهاني است و به يك مفهوم سطح بالاتر علم جهاني نيست. اين بستگي به اين دارد كه شما در چه سطحي نگاه مي كنيد. اول ابعاد نظري قضيه را در نظر مي گيرم، و فعلاً كاربردها را در نظر نمي گيرم.
اگر در سطح روزمره نگاه كنيد، هيچ فرقي بين علم روسي و علم آمريكايي نيست. الان ما همان متوني را كه در آمريكا تدريس مي شود در كلاس هايمان درس مي دهيم. اين كه اين دستگاه چگونه كار مي كند، و آن دستگاه چگونه، اينكه بدن انسان چگونه كار مي كند، اين كه نور ليزر چگونه كار مي كند، اينها همه جا يك چيز است. تا اين حد علم جهاني است و در مقام نظر نيز يكي است. اينكه شما يك معادله اينجا بنويسيد و اسمش را ليزر اسلامي بگذاريد و همين معادله را آنجا بنويسند و اسمش را ليزر آمريكايي بگذارند، بي معنا است. پس تفاوت كجا ظاهر مي شود؟ تفاوت در سطح معمولي زندگي روزمره علم ظاهر نمي شود، بلكه در جايي ظاهر مي شود كه از يافته هاي علمي تان بخواهيد استنتاجات عام اخذ كنيد. شما اين كهكشان را رصد كرده ايد و آن كهكشان را رصد كرده ايد و ديده ايد كه كهكشان ها از هم دور مي شوند. اين مشاهدات براي من همان معني را مي دهد كه براي يك فرد ساكن آمريكا. امّا اين كه شما همه يافته هاي علمي تان را به هم وصل كنيد و نتيجه گيري كنيد كه بر مبناي اين مشاهدات جهان خالقي دارد يا خالقي ندارد، امكان پذير نيست. بر مبناي كشفيات علم چنين نتيجه اي را نمي توانيم بگيريم. آنجا كه سراغ استنتاجات عام درباره جهان مي رويد، آنجا سريع از يافته هاي علم تجاوز مي كنيد؛ آنجا پيش فرض هاي فلسفي دركار مي آيد و اين قضيه اي است كه دقيقاً اتفاق افتاده است. اگر خواسته اند از فرض وجود خدا فرار كنند، دنبال آن تعبيرهايي از معادلات رفته اند كه آن تعبير اجازه مي داده مثلاً جهان ابتدايي نداشته باشد. بنابراين در سطح بنيادي كه مي خواهيد روي سرنوشت جهان و ... تصميم بگيريد، از علم تجاوز مي كنيد، و اين در حالي است كه ما اصلاً كل اطلاعاتمان درباره جهان، بيش از ۵ درصد ماده جهان را دربر نمي گيرد و ۹۵% ماده جهان را نمي دانيم كه چيست. تمام اين هياهويي كه داريم درباره ۵ درصد ماده جهان است. ۹۵% از ماده جهان، كه اسم بعضي قسمت هاي آن را ماده تاريك گذارده اند و بعضي قسمت هاي آن را انرژي تاريك، اصلاً ما نمي دانيم كه چيست. تمام اطلاعاتمان بر مبناي اين اندك است، پس در سطح بنيادي است كه شما مي توانيد از علم مسيحي يا علم اسلامي يا علم ماركسيستي و غيره صحبت كنيد و من ترجيح مي دهم از علم خداباورانه صحبت كنم، چون بين مسيحي و اسلامي در اين حوزه خاص فرقي نمي بينم؛ هر دو وجود خدا و هدفداري طبيعت را مفروض مي گيرند. پس اين يك جا است كه تفاوت ظاهر مي شود و اگر شما كل اين قضايا را درنظر بگيريد، يعني بخواهيد حتي آن تفحصاتي را نيز كه درباره منشأ عالم مي كنيد، علم بناميد، آن وقت علم اسلامي هست و علم ماركسيستي هست و هكذا. امّا اگر فقط يافته هاي علم را، يعني آنهايي را كه آزمايش نشان داده و صرفاً تطبيق آزمايش با تئوري است، به شمار آوريد، آن وقت با علم جهان شمول سروكار داريد.
در يك حوزه ديگر هم مسأله علم ديني و غير آن مطرح مي شود و در اين حوزه دوم خيلي بيشتر توافق هست كه علم اسلامي و علم ماركسيستي و علم سكولار و ... معنا دارد، و آن در مقام كاربرد علم است. علمي كه جهان بيني خداباورانه (الهي) بر آن حاكم باشد، اجازه نمي دهد كه شما علم را در راه نابودي بشر به كار ببريد، براي ساختن وسايلي به كار بريد كه نتيجه اش نابودي بشر، نابودي محيط زيست و ...است. اما علم بومي به يك معناي ديگر هم مطرح مي شود. اين غير از مسأله علم اسلامي و علم فلان است، و آن اين است كه ما علم جهاني را بگيريم، همان علم جهاني را كه در آمريكا، چين، روسيه هم هست بگيريم و به كمك آن مسائل داخلي مان را حل كنيم؛ علم بومي يعني علمي كه هدفش اين است كه حتي المقدور به خود اتكايي ما، به استقلال ما، كمك كند.