چهارشنبه ۱۶ شهريور ۱۳۸۴ - - ۳۷۹۴
ايرانشهر
Front Page

ردپاي خاطره در ادويه و پياز داغ
طعم تهران قديم در آش سپهسالار
001092.jpg
عكس: ساجده شريفي
اين آش آنقدر قابل اعتماد است كه در روزهاي اوج اخبار وبا كه به هر غذاي غيرخانگي با سوء ظن نگاه مي شد، حتي يك ملاقه از آش دايي در آخر شب اضافه نماند؛ قابل اعتماد مثل هر چيزي كه از گذشته تا به حال ماندگار بوده است
مهرداد مشايخي
خداحافظ كله قند كثيف، من مي روم زيرزمين. مي دانم، تقصير تو نيست كه كثيف به نظر مي رسي و رسم روزگار تو را به اين ريخت درآورده، اما فراموش نكن كه نبايد اين موضوع را دست كم بگيري، چون نزديك به 9 ميليون آدم، تو را هر روز با اين قيافه مي بينند، البته اگر نگاهي به گوشه شمال شرقي شهرشان بيندازند. چي گفتي؟ مشكل خودشان است؟ راست مي گويي، اما تو كه اينقدر سنگدل نبودي. درست است كه واقعا دلت از سنگ است، آن هم سنگ آتشفشاني سرد شده، اما هنوز بايد گرمايي در دل اين سنگ هاي سخت مانده باشد، نه؟ بگذريم، به هر قيافه اي كه دربيايي، چه وقتي كه برف آمده و يك دست سفيد و شفاف شده اي و چه وقتي كه در روزهاي اوج تابستان كثيف و قهوه اي شده اي، من يكي، هر وقت از اينجا رد مي شوم،  هر وقت كه وارد ايستگاه مترو ميرداماد مي شوم، از كنار ساختمان بانك مركزي نگاهي به تو مي اندازم. خداحافظ كله قند كثيف، خداحافظ دماوند، من مي روم زيرزمين.
جريان سيال خاطره
دست خود آدم نيست؛ پا كه به اين منطقه برسد جريان سيال خاطره راه مي افتد، مثل توده هاي گداخته دماوند كه هزاران سال پيش، هر از چند گاهي سرشان را مي انداختند پايين و راه مي افتادند به سمت بيشه زارهاي اطراف كوه، به اينجا كه مي رسي جريان داغ خاطره توي رگ هاي مغزت و گاه در ناخودآگاهت به حركت مي افتد، خاطراتي كه خيلي از آنها مال خودت نيست؛ يا شنيده اي يا در كتاب ها خوانده اي. آن وقت است كه در خلسه اي لذتبخش و دوست داشتني، هر چند كوتاه فرو مي روي و با خودت مي گويي: تهران همين چيزهايش خوب است ديگر . يك نهار با نوستالوژي هنر در كافه گل رضاييه ، عصرانه اي با حال و هواي اولين هاي تهران در پيراشكي خسروي ، قهوه اي با طعم ادبيات در كافه نادري و پرسه زدن در بهارستاني كه از مشروطه تا انقلاب اسلامي شاهد رازدار حوادث تاريخي تهران و حتي ايران بوده است.
پا كه به اين منطقه برسد، جريان سيال خاطره به راه مي افتد، از فردوسي به جمهوري (نادري) سرك مي كشد و باغ سپهسالار و بهارستان را طي مي كند و برمي گردد به لاله زار. فقط بايد مراقب بود كه اين جريان، خيلي گذشته لاله زار را زير و رو نكند چون با بغض از آن خارج مي شوي. خدا كند تو را ياد گراندهتل يا تئاتر نصر و تئاتر پارس نيندازد و يادآوري نكند كه اين جنگل سيم و كابل و لامپ، قبلا چه روزگاري داشته است.
بگذريم،  اصلا اينجا نيامديم كه به لاله زار برويم. راستي متوجه شديد كه هر چيز خاطره انگيزي كه از آن ياد كرديم، خوردني بود؟ اين حرف هاي خودماني و گاه درددل ها، بعضي وقت ها بدجوري دست آدم را رو مي كند. تازه خبر نداريد كه بعد از اين همه مقدمه چيني، مي خواهم از لوبيا و سبزي و جو پرك شده بگويم و البته از روزگاري كه كار خوب و محصول خوب، هميشه مشتري داشت.
باغ سپهسالار
به غير از كساني كه كسب و كارشان آنجاست، بيشتر عابران آن خيابان خانم ها هستند؛ خيلي هم غيرمعمول نيست، چون اين خيابان از ابتدا تا انتها پر است از فروشگاه ها و توليد ي هاي كفش زنانه. خانم ها هر چند متر را در 10 دقيقه طي مي كنند و براحتي يك بعد از ظهر را جلوي ويترين هاي فروشگاه هاي كفش سپهسالار مي گذرانند، آنها را از جلوي اين ويترين ها نمي شود تكان داد مگر به عشق يك چيز كه آن را چند سطر پايين تر مي گويم.
اما چرا باغ  سپهسالار؟  داستان تاريخي اش مفصل است، اما مختصر مي گويم كه تا زمان ناصرالدين شاه، بخش وسيعي از آن منطقه جزو باغ حسين خان سپهسالار بود؛ باغ بزرگي كه تا بهارستان ادامه داشت، اما وقتي كه حسين خان سپهسالار مرد، از آنجا كه ورثه اي نداشت، ناصرالدين شاه دستور مصادره باغ را داد.
امروز ديگر نشاني از باغ سپهسالار وجود ندارد، جز نام كوچه اي در خيابان جمهوري كه البته امروز نام صف را روي خود دارد و مسجدي نزديك همان خيابان. انتظار بيشتري هم از نامي كه توسط خاندان قاجار مصادره شده نمي توان داشت. حسين خان سپهسالار حالا بايد خدا را شكر كند كه با وجود مصادره اموال و تغيير اسامي، هنوز آن منطقه را به نام او مي شناسند.
خيابان صف يا همان باغ سپهسالار ويژگي خوب و مهمي دارد و آن اينكه، از همان اول كه واردش مي شوي تكليفت را معلوم مي كند؛ در آنجا فقط با كفش و كيف زنانه سر و كار داري و اگر به دنبال چيز ديگري هستي، بايد بيرون از آن خيابان دنبالش بگردي. اينكه آنجا بورس كفش زنانه تهران شده هم بتدريج اتفاق افتاده است.
يكي از فروشنده هاي كفش زنانه مي گويد: مغازه من تقريبا 47 سال عمر دارد و بعضي از كسبه  هم هستند كه 50 سال است اينجا كفاشي باز كرده اند . البته در آنجا فقط مغازه ها نيستند كه به كفش و كيف مربوط  هستند.
از كنار هر بنايي كه مي گذري بعد از اينكه نماي قديمي، گچبري ها، ستون ها و بالكن هاي زيبا و البته رو به ويراني آن به چشم مي آيد، بوي چسب و چرم به دماغت مي خورد؛ داخل بيشتر اين بناها كارگاه هاي توليدي كفش مستقر است و كارگراني شبانه روز مشغول تطبيق خود با سليقه روز خانم ها هستند. چشم كه مي چرخاني كارگراني را مي بيني كه چرم را با گاري دستي از يك در بنايي وارد و جعبه هاي كفش را از در ديگر خارج مي كنند.
البته همين جا لازم است يكي از جمله هاي قبلي را اصلاح كنم و  آن اينكه، در اينجا علاوه بر كفش، اگر دوست داشته باشي، مي تواني سراغ محصول ديگري را هم بگيري؛ محصولي كه همزمان با تبديل شدن خيابان به بورس كفش زنانه در آنجا رونق گرفت و طرفدار پيدا كرد؛ محصولي كه مشتري  50 ساله دارد و اگر هر از چند گاهي به سراغش نرود دلتنگ مي شود؛ محصولي كه در زمستان بيشتر مي چسبد و در ماه رمضان طعم خاصي پيدا مي كند؛ آش سپهسالار.
001089.jpg
آش سپهسالار
گفتم كه خانم ها را از جلوي ويترين مغازه هاي كفش فروشي سپهسالار نمي توان تكان داد، مگر به عشق يك چيز، آن هم آش سپهسالار. اما مگر يك كاسه آش چه ويژگي دارد كه اين همه كاغذ را به خاطرش سياه مي كنيم؟ طعم عجيب و غريبي دارد يا به جاي حبوبات، الماس و زمرد توي آن مي ريزند؟ آدم معروفي آن را مي پزد يا خاصيت درماني دارد؟ ماجرا برمي گردد به زماني كه با يك ديگ كوچك غذا هم مي شد فرد خوشبختي بود و با كمي انصاف و ذوق و وسواس، محصولي كم هزينه را دست مردم داد كه هر از چند گاهي دلتنگش بشوند و بعد از چند دهه باز هم به سراغش بروند. اينطور بود كه اصغر رضوان قمي كه در خيابان سپهسالار، كارگاه توليد كشباف و پوشاك داشت، به اين فكر افتاد كه در زيرپله ساختمانش عدسي بفروشد.
هفت، هشت سال گذشت و وقتي كار فروش عدسي كمي گرفت، به اين فكر افتاد كه عدسي را به آش تبديل كند. اصغر رضوان قمي يا همان دايي اهالي محل، حالا ديگر در صنف فروشندگان غذا جا افتاده بود و در حالي كه بساط آش بعدازظهرش كماكان برپا بود، طبقات بالاي ساختمان را به سالن غذاخوري تبديل كرد.
رستوران دايي شعبه ديگري ندارد ؛ اين جمله اي است كه روي تابلوي بيشتر توليدكنندگان محصولات خوراكي قديمي و پرمشتري نوشته شده است، اما پيش از اينكه چشمت به تابلوي رستوران بيفتد، بساط كوچك آش جلوي در جذبت مي كند. از چند متري، عطر پيازداغ و سيرداغ، حرف هاي محبت آميز در گوشت زمزمه مي كند و مي گويد 30 سال پيش يادت هست؟ 20 سال پيش كه با فلان دوست آمدي، چطور؟
جلوي آش فروشي كوچك دايي، جواني پشت ديگ ايستاده و هر ازچندگاهي كاسه اي آش با سيرداغ، پيازداغ، نعناداغ و كشك، دست مشتري مي دهد و گاه با مشتريان قديمي
خوش و بش مي كند. جادويي در كار نيست و هيچ انگيزه اي جز آشي خوشمزه و خاطره انگيز، مشتريان را به آنجا نمي كشاند. به جز لوبياقرمز، لوبياچيتي، عدس، بلغورجو، نيم دانه برنج و سبزي آش و البته انصاف و مسئوليت پذيري آشپز و مسئول كار كه طعم قابل اعتماد چند دهه پيش آش را حفظ كرده است، چيز ديگري در آن نمي يابي. تنها با اين فرمول است كه مي توان كسب و كار كوچك، كم دردسر و كم هزينه اي را با همان رونق ادامه داد.
مصطفي كه پشت ديگ ايستاده، مي گويد: اوايل كار، دايي خودش آش را مي پخت، اما حالا ديگر پختن آش كار من است. رستوران تا عصر داير است و بعد از آن، يعني از ساعت چهار عصر به بعد، كار فروش آش شروع مي شود .
مصطفي، مكانيك سابق و آش فروش فعلي، سن و سال زيادي ندارد؛ حدودا 22 يا 23 ساله است، اما مثل مردي جاافتاده، با وسواس كار مي كند. كاسه آش را كه از دستش مي گيري، تنها جايي كه براي نشستن و خوردن پيدا مي كني، همان زيرپله اي است كه چند صندلي و نمكدان براي پذيرايي دارد. روي صندلي كه بنشيني، اولين چيزي كه به چشمت مي خورد، سنگ هاي بزرگ نمك است و تير چوبي پله ها كه از زير سنگ مرمر خودنمايي مي كند و از قدمت ساختمان مي گويد.
آش جويي كه مصطفي روزانه 100 تا 130 كاسه از آن را مي فروشد، درماه رمضان طعم ديگري دارد. بعد از افطار، عطر آن مشتريان پاي ثابت را بيشتر جذب مي كند؛ مخصوصا اگر ماه رمضان در زمستان باشد.
زني كه دختر 18-17 ساله اش را براي خوردن آش آورده، مي گويد: بچه كه بودم، مادرم مرا به اينجا مي آورد تا آش بخوريم . زن كه حدودا 50 ساله مي نمايد، از طعم خاطره بخش آش ماه رمضان مي گويد و نان محلي كه در كنار آش، طبخ و فروخته مي شود. دايي را نمي بينيم، گاهي هست و گاهي نيست، اما مرد ميانسالي كه بيش از 30 سال مشتري آش او بوده است، آن آش را نيز لذتبخش ترين غذاهايي مي داند كه تا به حال خورده است.
بله، لذتبخش و قابل اعتماد؛ آنقدر قابل اعتماد كه در روزهاي اوج اخبار واقعي و غير واقعي وبا كه به هر غذاي غيرخانگي با سوء ظن نگاه مي شد، حتي يك ملاقه از آش دايي در آخر شب اضافه نماند؛ قابل اعتماد مثل هر چيزي كه از گذشته تا به حال ماندگار بوده است؛ مثل هر محصول جادويي ديگري كه تنها حاصل عشق به مشتري است.

|  آرمانشهر  |   ايرانشهر  |   خبرسازان   |   دخل و خرج  |   درمانگاه  |   طهرانشهر  |
|  علمي  |   شهر آرا  |

|   صفحه اول   |   آرشيو   |   بازگشت   |