پنجشنبه ۱۷ شهريور ۱۳۸۴
فرهنگ
Front Page

از طهران تا تهران
000858.jpg
حميدرضا حسيني
شهرك سينمايي غزالي در جاده كرج از همان زمان كه زنده ياد «علي حاتمي» هزاردستان را با جلوه هاي چشم  نوازي از تهران قديم ساخت، محبوبيتي در خور به دست آورد؛ چه نزد آنان كه اكنون- سالها پس از نمايش هزاردستان- به آنجا مي روند تا ماكت لاله زار را ببينند و در گراند هتل بدلي يك وعده غذا بخورند و چه در نگاه فيلمسازاني كه طي اين سال ها لوكيشن تهران قديم را از فرط تصويربرداري نخ نما كرده اند!
اما آيا اينها هرگز به ذهنشان خطور كرده كه لاله زار واقعي كجاست و گراند هتل اصلي چه حال و روزي دارد؟ عجيب به نظر مي رسد كه بدل چيزي آن قدر جذاب باشد كه براي ديدنش بليت بفروشند و اصل همان چيز، چنان نازيبا و از ياد رفته كه كسي براي ديدارش شوق و رغبتي در خود نبيند! اما اين حكايت عجيب، حكايت بافت تاريخي تهران است؛ حكايت «طهران قديم» كه هنوز هست، اما كسي نمي بيندش و گمان مي رود كه وجود ندارد!

منطقه اي كه اكنون تهران را در آغوش گرفته، آن چنان كهن است كه تاريخ افسانه اي اش به «شيث بن آدم» و «هوشنگ پيشدادي» مي رسد و گورهاي سه هزار ساله آن در «قيطريه» وجود تمدني بزرگ و پيشرفته در اين بخش از جبهه جنوبي البرز را گواهي مي دهد. ليكن تاريخ جديد تهران از سده دهم هجري آغاز مي شود. آن گونه كه دكتر «ناصر تكميل همايون» روايت مي كند: «شاه تهماسب صفوي (۹۸۴-۹۳۰ ه . ق) نخستين بار در سال ۹۴۴ ه . ق از قريه آباد تهران ديدار كرد و از آن خوشش آمد و به شكارگاههاي آن علاقه مند شد و چندين بار در سفرهاي خود در آن قريه اقامت گزيد. او سرانجام در سال ۹۶۱ ه . ق دستور داد در پيرامون تهران كه ۶۰۰۰ گام محيط آن بود، بارويي با يكصدوچهارده برج (به عدد سوره هاي قرآن مجيد) بنا كنند. برج ها با فاصله منظم از يكديگر به اين شرح پديد آمد: سمت جنوبي ۴۰ برج، سمت شمالي ۳۱ برج، سمت غرب ۲۲ برج و سمت شرق ۲۱ برج.» (۱)
اين اقدام، تهران را در جايگاه شهري نشاند كه ابعادش اندكي بيش از چند شهر آن روزگار بود و تا پايان دوره صفويه (۱۱۳۴-۹۰۷ ه . ق) جايگاه تثبيت شده اي در ميان شهرهاي معتبر ايران به دست آورد. در فاصله سقوط صفويه تا روي كار آمدن قاجاريه- يعني در كشاكش دامنه دار افغانان، افشاريه، زنديه و قاجاريه- اهميت ارتباطي و نظامي تهران، اعتبار بيشتري را برايش به ارمغان آورد؛ چندان كه به روزگار كريم خان زند (۱۱۹۳-۱۱۶۳ ه . ق) بناهاي بسياري در شهر ساخته شد و دو محله «عودلاجان» و «چال ميدان» از تركيب محله هاي كوچك تر به وجود آمد.(۲) با اين همه گسترش واقعي تهران، زماني به وقوع پيوست كه اين شهر به عنوان پايتخت، طرف توجه «آغامحمدخان قاجار»   قرار گرفت. هر چند كه آغامحمدخان، خود به احداث بناهاي شهري علاقه اي نشان نمي داد و اساساً دوره كوتاه زمامداري او (۱۲۱۲-۱۲۰۹ ه . ق) مجالي براي اين كار باقي نگذارد، اما از دوره جانشين بلافصلش «فتحعليشاه» (۱۲۵۰ _ ۱۲۱۲ ه . ق) پايتخت به شكل فزاينده اي توسعه يافت.
اين توسعه با گسترش اصفهان در دوره صفويه يا آباداني شيراز در دوره زنديه تفاوت ماهوي داشت؛ زيرا در ارتباط تنگاتنگ با تحولاتي بود كه در غرب- يا به اصطلاح آن روزگار «فرنگ» - رخ مي نمود و به نحو روزافزون بر مناسبات سنتي جامعه ايران تأثير مي گذارد. بعدها يك ناظر اروپايي، تهران توسعه يافته دوره قاجار را چنين وصف كرد:
«تهران شهري است زاده و باليده در شرق. اما، حاليه اين شهر به كسوتي ديگر درآمده و بدان آغازيده است كه تن پوش خود را به محصول خياط خانه هاي محله وست اند لندن همانند سازد. تهران اروپايي بي گمان پديدار گشته يا آن كه در حال برآمدن است. اما اگر هنوز بتوان تمايزي بين تهران شرقي و اروپايي حس كرد، بايد گفت كه تهران شهري است در مسير اروپايي شدن بر بستر آسيايي.» (۳)
از اين حيث تهران سده سيزدهم، مرجعي بي بديل براي مطالعه دگرگوني هايي است كه طي اين سده در ذهنيت و عينيت جامعه ايراني پديدار گشت و تعارض آن با پندارهاي سنتي و پيشينه هاي تاريخي، جوهره تحولات دوران معاصر را شكل بخشيد. آمارهاي موجود نشان مي دهند تهران كه در سال ۱۲۶۹ ه . ق يعني پنج سال پس از روي كار آمدن ناصر الدين شاه (۱۳۱۳- ۱۲۶۴ ه . ق) محدود در حصار شاه تهماسبي و داراي ۶ دروازه بود، تنها ۱۷ سال بعد يعني در ۱۲۸۶ ه . ق در پوسته خود نمي گنجيد. در اين زمان ۱۶۸۵۳ نفر يا ۱۱ درصد جمعيت بيرون از دروازه ها سكني داشتند و مردم حتي روي حصار قديم كه خراب شده بود، خانه ساخته بودند. بنابراين دولت تصميم به ساختن حصار جديدي گرفت كه ۱۲ دروازه داشت و مساحت شهر را به ۵/۷ ميل مربع و محيطش را به ۱۱ ميل افزايش داد.(۴)
000861.jpg
كم و كيف معماري و شهرسازي تهران در اين دوران با توجه به ملاحظات پيش گفته چگونه بود؟ تكميل همايون در پاسخ به اين پرسش مي گويد: «تا اوايل دوره قاجار، معماري و شهرسازي پايتخت، تحت تأثير مكاتب قديم معماري مانند مكتب اصفهان، قزوين يا تبريز بود و به سبب مهاجر پذيري تهران، الگوهاي معماري ساير شهرها در پايتخت ديده مي شد. اما از دوره ناصري به بعد، هم به سبب عدم پاسخگويي كالبد شهر به نيازهاي جديد و هم به موجب تقليد از اروپا چهره شهر دگرگون شد. بدين سان تا زمان جنگ جهاني دوم، تهران معماري مكاتب قديم ايران و مكاتب اروپايي را توأمان دارا بود و كم و بيش خردگرايانه به شمار مي رفت.»
در واقع همين اختلاط ميان مكاتب ايراني و اروپايي است كه به بافت تاريخي تهران و مرده ريگ قاجاريه در اين شهر- بيش از هر بافت شهري ديگري در ايران- ارزش مطالعاتي مي بخشد و با «تنوع خلاق» خود، جذابيت هاي بصري فراواني را پديد مي آورد. اما همه تحولات نيز «خردگرايانه» نبود و گاه «تقليد از اروپا» بر «پاسخگويي به نيازهاي جديد» مي چربيد. تكميل همايون اين موضوع را از نظر دور نمي دارد و برخي تقليد هاي افراطي و طنزگونه را مورد اشاره قرار مي دهد: «در دوره ناصر الدينشاه تقليد از اروپا بدان پايه رسيد كه تهران را با اقتباس از پاريس به صورت هشت ضلعي طراحي كردند و حتي به دنبال آن بودند كه رودخانه اي را از وسط تهران عبور دهند تا مثل رودخانه سن در پاريس باشد!»
در مجموع وقتي دوران قاجار به سر آمد، تهران با در نظر گرفتن همه تحولات درون زا و برون زا، مكتبي ويژه را در تاريخ معماري ايران به ثبت رسانده بود كه با انبوه خانه هاي اعيان و اشراف در گوشه و كنار شهر شناخته مي شد و شاهكارهايي چون شمس العماره، كاخ مسعوديه، مسجد و مدرسه سپهسالار و عمارت مجلس شوراي ملي را عرضه مي كرد. در اين زمان، تهران چونان پلي بر گذرگاه زمان، معماري قديم ايران را به معماري جديد اروپا پيوند مي داد و جلوه هايي از هر دو را به نمايش مي گذاشت.
اين همه مديون مركزيت تهران و اسباب و عللي همچون تأسيس دار الفنون، انتشار روزنامه، ارتباط با اروپا، حضور فرنگي ها، رشد تجارت به خصوص تجارت خارجي و ثروت و امنيت بيشتر بود، اما درست به همين علل، تهران نمي توانست در يك لحظه از زمان متوقف بماند و لاجرم تحولات جديد، ره آوردهاي گذشته را در معرض آسيب قرار داد.
دوره پهلوي (۱۳۵۷- ۱۳۰۴ ه . ش) از حيث دگرگوني در معماري و شهرسازي، تجربه اي جديد تر براي پايتختي بود كه بيش از پيش از الگوهاي بومي فاصله مي گرفت و با خصلت هاي فرنگي پيوند مي خورد. در دوره ۱۳۲۰ _ ۱۳۰۴ هـ . ش تحولات شهرسازي خالي از جنبه هاي مثبت و ارزش افزا نبود: اينك شكوه معماري به كاخ ها و بناهاي درباري محدود نمي شد و در آثار مدرني چون موزه ايران باستان جلوه گر مي گشت؛ بناهاي عظيم با ساختاري مدرن و ظاهري به شدت باستان گرايانه سر برمي آوردند و معابر ارگانيك پيچ در پيچ جاي خود را به خيابان هاي مهندسي ساز و عريض مي دادند. اما گاه نيز سمت و سوي نوين سازي، صورتي خطرناك مي يافت.
مشكل از آنجا نشأت مي گرفت كه دولت پهلوي اول در پيشبرد پروژه مدرنيزاسيون كاملاً شكل گرايانه عمل مي كرد و خصوصاً بر ظواهر شهري تأكيد بسيار داشت. اين شكل گرايي مفرط وقتي با قاجار ستيزي درهم آميخت و از ميليتاريسم بهره برگرفت، نتيجه فاجعه بار بود:
«بلديه تهران به عنوان اين كه معابر بايد توسعه داده شود و پيچ و خم خيابان ها گرفته و بر زيبايي شهر افزوده شود و نيز بدين دليل كه ازدياد وسايل موتوري ايجاب مي نمايد، عرض خيابان ها افزوده شود؛ شروع به خرابي دروازه ها نمود و بعضي از دروازه ها هم كه تأثير در وسعت خيابان نداشت، از نظر اين كه بايد آثار دوره قاجاريه محو شوند [خراب شدند] ... شهردار تهران كه در آن موقع [۱۳۰۷ ه.ش] سرهنگ كريم آقا بوذرجمهري بود، نقشه اي براي ايجاد خيابان ها مطرح كرده بود و چون فردي نظامي و طبعاً قلدر بود، شب پرچم قرمزي روي ابنيه مردم، اعم از خانه يا دكان نصب [مي كرد] و قبل از اين كه صاحبان آن اماكن بتوانند نقل مكان و اثاث خود را جابه جا نمايند، شروع به خرابي مي كرد.»(۵)
اگر به اين روايت «حسين مكي»(وقايع نگار معاصر) دو عامل محدوديت هاي كالبدي بافت شهري دوره قاجار و فقدان درك كامل از مفهوم ميراث فرهنگي را بيفزاييم، آن گاه ماهيت تحولات تهران طي اين دوره، روشن تر خواهد شد. با اين وجود، روند فروپاشي ساختارهاي گذشته، زماني به مرز بحران رسيد كه بافت قديمي، نه بر اثر نوسازي كالبدي، بلكه به سبب دگرگوني در روابط شهري تحت فشاري خردكننده قرار گرفت. دكتر «محمدعلي (همايون) كاتوزيان»، اين دگرگوني را چنين شرح مي دهد:
000852.jpg
«ظهور دوگانگي شهري، تجزيه كامل جامعه شناختي شهري، محصول اين دوره [دوره پهلوي دوم (۵۷ _ ۱۳۲۰ هـ.ش)] است. پيش از آن در محلات قديمي همه جور خانواده اي زندگي مي كرد. مقامات بلند پايه دولتي، خانواده هاي قديمي تر، بازرگانان، صنعتگران معمولي و تجار خرده پا در محلات مختلف شهر در كنار يكديگر مي زيستند. پيداست كه خانه هاي فقيران و ثروتمندان از هر حيث متفاوت بود، لكن روي هم رفته همه خانه ها بر پايه معماري سنتي ايران بنا شده بود. مهم تر آن كه اين امر تماس اجتماعي طبقات مختلف را تضمين مي كرد: ثروتمندان هر روزه با مردم معمولي، فقرا و حتي گدايان در ارتباط قرار مي گرفتند. اما اين همه، هنگامي دستخوش تغيير شد كه ثروت جديد، در مورد تهران به حركتي كاملاً ناسنجيده و برنامه ريزي نشده به سوي بخش هاي شمال شهر و ساختن  خانه هايي منجر شد كه ساختمان بسياري از آنها در زمين هاي مجاني كه دولت به افسران ارتش و كارمندان ارشد داده بود، با سهولت بيشتري انجام گرفت.»(۶)
به گفته كاتوزيان «آسيب  ناشي از اين جابه جايي هنگامي به نهايت خود رسيد كه با سكونت گزيدن مهاجران فقير در مناطق رو به زوال و خروج ثروتمندان از آن جا، مقامات مسئول؛ حفاظت محيط زيست و بازسازي محلات قديمي شهر را به دست فراموشي سپردند. بسياري از خانه هاي قديمي و باغدار جنوب شهر تهران را بساز و بفروش ها خراب كردند تا آلونك هاي خود را به جاي آنها بسازند _ و هيچ كس توجهي به اين موضوعات نداشت.»(۷)
نمونه وضعيتي را كه كاتوزيان شرح مي دهد، مي توان در محله امامزاده يحياي تهران يافت. محله اي كه زماني سكونت گاه مشيرالسلطنه (نخست وزير محمدعليشاه)، وثوق الدوله (از نخست وزيران دوره مشروطه) و برادر سياستمدارش قوام الدوله بود و خانه كساني چون سيدحسن مدرس (روحاني آزاديخواه و نماينده مجلس شوراي ملي) و نصيرالدوله بدر (اولين وزير فرهنگ دوره پهلوي) را در خود جاي مي داد، اينك محل زندگي مهاجران غيربومي و خصوصاً افغاني است كه امنيت رواني و اجتماعي محله را دچار اختلال كرده اند.
با اين حال و علي رغم كوچ ثروتمندان و سرشناسان به شمال شهر، بازار تهران هيچ گاه از بافت تاريخي خارج نشد و بلكه طي سه دهه اخير به شكل حيرت انگيزي توسعه يافت؛ اين در شرايطي بود كه كالبد فيزيكي بافت توان چنين توسعه اي را نداشت. بدين ترتيب لاله زار كه زماني يك محور كاملاً فرهنگي بود و نخستين سالن هاي تئاتر و سينما در آن شكل گرفت، لاله زاري كه «شانزه ليزه» تهران خوانده مي شد و محل عرضه محصولات فرهنگي مانند كتاب، گرامافون، نوار و ابزار موسيقي بود، به بازاري براي خريد و فروش سيم و كابل و جابه جايي قرقره هايي با دو متر ارتفاع بدل شد. كمي آن سوتر، خيابان ناصرخسرو، جايگاه اولين مدرسه جديد ايران (دارالفنون)، بازار لوازم الكتريكي و مركز قاچاق دارو گرديد و كاملا در بازار بزرگ تهران ادغام شد. اكنون نه فقط اين دو، بلكه تمام محورهاي اصلي تهران قديم يعني خيابان اميركبير (چراغ گاز)، فردوسي (علاءالدوله)، جمهوري (نادري)، ايران (عين الدوله) و... چنين وضعي دارند و با كالبد نحيف خود بار كمرشكن بازار مركزي كشور را به دوش گرفته اند.
چنين مي نمايد كه گسترش فعاليت هاي تجاري در محدوده مركزي شهر، بافت تاريخي تهران را از چند سو مورد تهديد قرار داده است. در وهله نخست ترافيك سنگين در محدوده بازار و تردد وسايل نقليه سنگين براي جابه جايي كالا، عامل تهديد كننده بزرگي براي آثار تاريخي است. آلودگي ناشي از حركت اتومبيل ها، جداره هاي خارجي و تزئينات اين آثار را دچار فرسايش مي كند و فشار وزني آنها به پايه بناهاي قديمي آسيب جدي وارد مي سازد. از اين گذشته افزايش تردد، تعريض معابر و ايجاد دسترسي هاي جديد را گريزناپذير مي كند و اين امر به نوبه خود، انهدام دالان  هاي تاريخي، الحاق آنها به گذرها و گسست بافت كهن و ارگانيك شهري را از پي مي آورد.
در اين بين پيشروي بازار در محله هاي مسكوني، روند سكونت مهاجران غيربومي در اين محلات را شتابان مي كند و بر ناهنجاري هاي اجتماعي موجود مي افزايد. اين عده به عنوان نيروهاي ارزان در رده باربر، پادو يا شاگرد مغازه در بازار به كار گرفته مي شوند و از آنجا كه عموماً به صورت منفرد و فارغ از تعلقات خانوادگي در محله هاي اطراف سكني مي گزينند، وجودشان به معناي ايجاد بستر براي بزهكاري هاي گوناگون است. همين موضوع، به علاوه شلوغي و نابساماني محيط بازار، سبب مي گردد كه خانه هاي اطراف، ابتدا به عنوان يك مكان مسكوني، ارزش و اعتبار خود را از دست بدهند و سپس همچون طعمه هاي اقتصادي به منظور ايجاد پاساژ يا مجتمع  تجاري، طرف توجه دلالان قرار گيرند.
000855.jpg
از اين رو و با سرعت شگفت آوري در هم كوبيده مي شوند و بر جايشان، ساختمان هايي شكل مي گيرد كه از حيث كاربري، خصلت، فضاي معماري و سيماي ظاهري، كوچك ترين سنخيتي با بافت تاريخي ندارند و از منظر معماري، فاقد هرگونه ارزش و عاري از خلاقيت تلقي مي شوند.به مجموعه اين عوامل، مي توان عوامل ديگري نظير تداوم حضور بخش هاي اداري (وزارتخانه ها، سازمان هاي دولتي، ادارات مركزي بانكها) در بافت مركزي، فقدان مديريت واحد و همه جانبه نگر شهري، شفاف نبودن مسئوليت ها و وظايف شهرداري در قبال بافت تاريخي و كمرنگ بودن قوانين و مقررات حمايتي يا ناديده انگاشتن آنها را افزود. اين همه موجب شده است، صفت «تاريخي بودن» تهران رنگ ببازد و خرابي يادگارهاي گذشته با واكنش چنداني روبه رو نشود. امروزه تهران، نه با آثار تاريخي شاخص و پراهميت خود، بلكه با برج هاي مسكوني و تجاري و شهرك هاي پيراموني شناخته مي شود و اين نوع معرفي از پايتختي كه افزون بر سه هزار سال قدمت دارد، هويت تاريخي اش را به عقب مي راند.
بدين ترتيب نبايد تعجب كرد كه يك مقام مسئول در سازمان ميراث فرهنگي و گردشگري بگويد:«براساس شواهد موجود، در ۲۰ سال گذشته ۵۰۰ اثر تاريخي در تهران نابود شده است كه متوسط هر ۱۶ روز يك اثر را نشان مي دهد و اين موضوع در پارگي ها و گسست هاي به وجود آمده در پيكر شهر قابل مشاهده است.» و باز نبايد تعجب كرد كه مردم خاطره«طهران قديم» را بيش از خود آن دوست بدارند و بدلش را بر اصلش ترجيح دهند. براي آنها سال هاست كه «طهران»، «تهران» شده است!
پي نوشت ها:
۱ _ تكميل همايون، ناصر: تاريخ اجتماعي و فرهنگي تهران؛ به نقل از سليم سليمي مؤيد، سيماي ميراث فرهنگي استان تهران، معاونت معرفي و آموزش سازمان ميراث فرهنگي، تهران، ،۱۳۸۱ ص ۳۱
۲ _ همان منبع، ص ۳۳
۳ _ Ibid، به نقل از اتحاديه، منصوره: اينجا طهران است (مجموعه مقالاتي درباره طهران)، نشر تاريخ ايران، تهران، ،۱۳۷۷ ص ۱۱
۴ _ همان منبع، ص ۲۹
۵ _ مكي، حسين: تاريخ بيست ساله ايران، انتشارات علمي، تهران، ،۱۳۷۴ جلد ،۴ صص ۴۳۶ _ ۴۳۵
۶ _ كاتوزيان، محمدعلي: اقتصاد سياسي ايران، انتشارات پاپيروس، تهران، ،۱۳۶۸ ج ،۲ ص ۱۳۰
۷ _ همان منبع، همان صفحه
۸ _ ناصر پازوكي (مدير كل سابق ميراث فرهنگي استان تهران)، مصاحبه با روزنامه ايران، ۲۱/۵/۸۲ ، ص۱۶

نكته ها

000864.jpg
تجربه هاي آموزشي
مهين يونس زاده مطلبي- آموزگار
***
روش هاي نوين آموزشي، امروزه در همه جاي دنيا توسعه يافته است. شايد براي برخي از اوليا كه با روش هاي قديمي آموزش ديده اند، مشاهده معلمي كه كلمه هاي مهم درس را برروي لباس خود چسبانده و وارد كلاس مي شود، تعجب آور باشد. همچنين شايد براي ديروزي ها، شگفت انگيز باشد از اين كه معلم، مطالب مهم درس را روي كاغذهايي نوشته و قبل از اينكه كه بچه ها به كلاس بيايند، آنها را در جاميزي دانش آموزان جاسازي كند تا خودشان آنها را پيدا كنند و به مفهوم درس آن روز پي ببرند و همچنين شايد براي برخي ها غيرقابل باور باشد كه معلم موشك هاي كاغذي را به سوي دانش آموزان پرتاب كند كه بر روي هر كدام از آنها پيامي از درس جديد نوشته شده است. هر سه شگرد به رغم غيرمنتظره و غيرعادي بودن، روش هايي هستند كه باعث شادي دانش آموزان و جذابيت كلاس درس براي آنان مي شود و من هر سه مورد را در كلاس هايم اجرا مي كنم و نتيجه مثبت آن را مي بينم.
***
تجربه ديگري كه مي خواهم بيان كنم مربوط به پرورش خلاقيت دانش آموزان است. دانش آموزي داشتم به نام مريم. يك روز كه مريض شدم و به كلاس نرفتم و لاجرم بچه هاي بدون آموزگار، هر يك مشغول كاري شده بودند. مريم هم بعدها كه ماجرا را خودش برايم تعريف كرد با خود فكر مي كند امروز كاري را كه دلم مي خواهد انجام دهم؛كاري كه هميشه آموزگارمان مانع آن مي شد.
او مي گفت: «هر وقت من مي خواهم نقاشي بكشم، شما مي گوييد صبر كن تا موضوع نقاشي را من به شما بگويم. آن روز، بهترين روزي بود كه مي توانستم نقاشي دلخواه خودم را بكشم و زماني كه شما آمديد، بگويم اين نقاشي ها را موقعي كه شما نبوديد، كشيده ام.»
با خود فكر كردم، اگر مي خواهم دانش آموزانم خلاق باشند، بهتر است آنها را در بروز علايق خود آزاد بگذارم و در مورد نقاشي هم، بهتر است موضوع را به خود آنها بسپارم. به طور قطع در اين حالت، آنها با آزادي عمل بيشتري كه خواهند داشت، خلاقيت هاي خود را نشان خواهند داد. از اين رو به دانش آموزان گفتم: بچه ها! اين جور نقاشي ها براي من بسيار با ارزش است. مريم، اين نقاشي را خيلي خوب كشيده است. من با اجازه شما، اسم اين نقاشي را مي گذارم، «وقتي كه معلم نبود» و با خود عهد كردم كه در بسياري از دروس، از جمله نقاشي، بچه ها را آزاد بگذارم تا شاهد بروز خلاقيت هاي آنها باشم.
000867.jpg
امتيازي براي سارا
نوشته: استان فراگر
ترجمه: پروين قائمي
«آموختن با دل» درسي است كه دختر ده ساله ام سارا به من داد. او از زمان تولد نقص عضو داشت و ما مجبور شديم براي پاي او كه به طور مادرزادي عضله نگهدارنده نداشت، حائل تهيه كنيم.
يك روز زيباي بهاري، او شاد و سرحال به خانه آمد تا به من بگويد كه در مسابقه برنده شده است. از آن جا كه نقص عضو او آزارم مي داد، دنبال كلماتي مي گشتم كه بتوانم تشويقش كنم و به او بگويم تا اجازه ندهد اين نقص، او را از پاي بيندازد؛ از همان حرف هايي كه مربيان ورزشي هنگام شكست بازيكنانشان به آن ها مي گويند. ولي قبل از آن كه بتوانم كلمه اي بر زبان بياورم، او گفت: «پاپا! دو تا از مسابقه ها را بردم.»
نمي توانستم باور كنم! سارا ادامه داد: «يك امتياز گرفتم.»
آه! مي دانستم موضوع چيست. لابد توانسته بود با ترحم امتيازي كسب كند، ولي اين بار هم قبل از آن كه بتوانم كلمه اي بر زبان بياورم، گفت: «پاپا! همين طوري به من امتياز ندادند؛ من امتياز «كوشاترين تلاشگر» را آوردم.»
و اين جان دل من، سارا بود كه آموختن با دل را به من آموخت.

پيام مديريت
از شنبه تا پنج شنبه فقط در مدرسه!

آذر آفاقي- مدير دبستان
«خداوند زيباست و زيبايي را دوست دارد.» (۱) اين جمله از حضرت امير المؤمنين علي(ع) روايت شده كه يكي از شعارهاي دين مبين ماست و بايستي مورد توجه خاص مديران و معلمان مدارس قرار گيرد.
نور مناسب، استفاده از رنگهاي متنوع و شاد و حتي لوازم مورد استفاده كودكان، بايد حس زيباشناسي آنها را تحريك كند. كودكان همه زيبا هستند، آنها هم مانند خالقشان زيبايي را دوست دارند و ديدن مناظر نازيبا، روح زيباي آنها را مي آزارد.
تجربه زير نشانگر تأثير مناظر نازيبا بر روح لطيف كودكان است كه نياز به زيباسازي فضاهاي آموزشي و لوازم و وسايل مورد استفاده در اين اماكن را مورد تأكيد قرار مي دهد.
آن روز باز هم مهناز با گريه و سر و روي خيس وارد دفتر شد. دوباره زنگ تفريح شده و مهناز حالش به هم خورده بود. مستخدم مدرسه، بعد از اين كه دست و صورت، مقنعه و وسايل ديگرش را شسته بود، او را به دفتر آورد. مثل روزهاي قبل، معلمش لباسهاي او را عوض كرده بود و بعد از نوازش و خوراندن كمي آب، او را به حياط فرستاده بود. حالا ديگر تقريباً همه ما به اين وضع عادت كرده بوديم. روزهاي اول، هم خودش خيلي مي ترسيد و خجل مي شد و هم ما نگران مي شديم. ولي اين اواخر تقريباً هر روز منتظر اين اتفاق بوديم و شايد اگر يك روز اتفاق نمي افتاد، نگران مي شديم كه پس امروز مهناز كجاست؟ اوايل فكر مي كرديم شايد اين، يك عكس العمل رواني ناشي از ترس از مدرسه، يا اضطراب دوري از مادر باشد و فوراً به مادرش تلفن مي كرديم. او هم با يك دست لباس تميز به مدرسه مي آمد. ولي بعدها متوجه شديم، او نه تنها اضطرابي ندارد، بلكه از بودن در مدرسه لذت مي برد و اصلاً تمايلي ندارد كه با مادرش به منزل برود و به اصرار خودش، به مادرش هم تلفن نمي كرديم.
هر روز يك دست لباس تميز هم به همراه كتاب و كيفش به مدرسه مي آورد. مثل اين كه اين وضعيت را به عنوان يك وضع عادي قبول كرده و با اين مشكل كنار آمده بود؛ و از اين رو مجهز به كليه وسايل مورد نيازش به مدرسه مي آمد.
معلم اش از او خيلي راضي بود. او دانش آموزي خوب، با نشاط، علاقه مند و باهوش بود. در اين مدت كوتاه، دوستان زيادي در مدرسه پيدا كرده بود و رفتارش با دانش آموزان ديگر، كاملاً عادي بود. به معلمش علاقه داشت و رابطه اش با ديگر كاركنان مدرسه اعم از معاون، مربي بهداشت و ... بسيار دوستانه بود. هيچ مشكلي در مدرسه نداشت؛ جز حالت تهوع! جالب اين كه، جمعه ها در منزل حالت تهوع نداشت. اصلاً هيچ جاي ديگري حالت تهوع نداشت، جز مدرسه، آن هم از شنبه تا پنج شنبه! مادرش خيلي نگران بود. از همان روزهاي اول، مراجعه به پزشك، روانپزشك، روان شناسان تربيتي و متخصصان تغذيه را آغاز كرده بود و انواع و اقسام آزمايشها و معاينات پزشكي و مصاحبه هاي مشاوره اي نشان داده بود كه كودك او هيچ گونه ناراحتي جسمي يا روحي ندارد! او مشكل خانوادگي نداشت، مشكل روحي نداشت، مشكل جسمي نداشت، مشكل تغذيه اي نداشت. پس مشكل از كجا بود؟ طبيعي هم نبود كه هر روز فقط نزديك ساعت ۹ حالش به هم بخورد! همه پرسي ها، ما را به يك نتيجه عجيب مي رساند و آن اين كه: «مشكل از مدرسه است.» ولي از كجاي مدرسه؟ چه چيزي در مدرسه اين وضعيت را به وجود مي آورد؟ با كمك معاونان مدرسه، مربي بهداشت، مربي پرورشي و كليه عواملي كه در مدرسه و شوراي مدرسه حضور داشتند، به بررسي موضوع پرداختيم، ولي هرچه بيشتر فكر كرديم، كمتر نتيجه گرفتيم.
آن روز در دفتر مدرسه، مشغول رسيدگي به آزمونهاي تشخيصي و تحليل نتايج آنها بودم كه دوباره مهناز وارد شد. چشمان معصوم و اشك آلود او كه بر اثر فشار حالت تهوع هر روزه اش، سرخ شده بود، منقلبم كرد. تا كي بايد ناظر زجر كشيدن او باشم؟ از جا برخاستم و تصميم گرفتم تا اين مشكل را حل نكرده ام، به دفتر برنگردم؛ مديريت بي مديريت! فعلاً بايد اين مشكل را حل كنم.
حتماً يك صحنه، يك بو، يك وضعيت نامناسب، اعصاب او را تحريك مي كرد و باعث به وجود آمدن اين حالت مي شد. بايد آن را پيدا مي كردم. دستش را گرفتم و با هم به راه افتاديم. تمام مسيري را كه او از بدو ورودش به مدرسه تا هنگام به وجود آمدن اين حالت طي مي كرد،  به همراهش رفتم.
درب ورودي با اشكال زيباي آكواريوم، ماهي هاي كوچك و بزرگ و صدف! پله ها با گلدانهاي مصنوعي و طبيعي! پاي گلدانها را بو كرديم، بوي بدي نمي داد.
راهروي ورودي به حياط، حياط بزرگ مدرسه، رديف صف كلاس اولي ها، سطل آشغال انتهاي حياط (نگاه كرديم، آن هم تميز بود و بو نمي داد). به دستشويي ها رفتيم، باز هم وضع عادي و قابل قبول بود. سپس از راهرو برگشتيم به سمت كلاس، داخل كلاس هم پر از اشكال و تابلوهاي زيبا بود و هواي مطبوعي داشت. آفتاب هم به اندازه كافي مي تابيد. نور خوب بود و بوي رطوبت و ماندگي هم نمي آمد و از كلاس خارج شديم. درست روبه روي كلاس مهناز، مركز يادگيري يا همان آزمايشگاه مدرسه قرار داشت. پشت شيشه، مولاژي از نيم تنه انسان قرار داشت؛ با شش، روده، قلب، رگهاي گردن، دندانهاي زشت و چشمان از حدقه درآمده! صحنه مشمئز كننده و نفرت انگيزي بود؛ البته براي دانش آموز كوچولوي ما با روح لطيفي كه داشت.
به چهره اش نگاه كردم. چشمانش را بسته بود. پرسيدم: چرا چشمانت را بسته اي؟ چشمانش را باز كرد، ولي جوابي به من نداد. حالت چهره اش بود كه به من جواب داد. نيازي نداشتم از خودش بپرسم. شايد جوابم را پيدا كرده بودم. براي اطمينان بيشتر، كنارش زانو زدم و پرسيدم: مهناز جان از اين آدم كه آن روبه رو نشسته، خوشت نمي آيد؟
با حالت نفرت انگيزي پاسخ داد: نه... اصلاً! هميشه چشمم را مي بندم كه او را نبينم. ولي نمي شود. بچه ها مرا هل مي دهند. مي ترسم بيفتم. مجبور مي شوم چشمم را باز كنم. اصلاً دوستش ندارم. دلم نمي خواهد نگاهش كنم. اما او هميشه مرا نگاه مي كند.
مولاژ را جابه جا كرديم. يك روكش پارچه اي ضخيم هم برايش تهيه كرديم و قرار شد فقط زماني كه به آن نياز داريم، رويش را برداريم. خوشبختانه آن روز، آخرين روزي بود كه مهناز با چشمان سرخ و اشك آلود به دفتر آمد. بعد از آن، هر وقت مي آمد، پر از نشاط و شادابي بود. با سر و صدا و فرياد كودكانه مي آمد، سلام مي كرد و مي رفت. ورود او به دفتر، ديگر نگراني و ناراحتي به دنبال نداشت و مساوي بود با تزريق مقدار زيادي انرژي مثبت رواني به دفتر مدرسه و كاركنان آن.
پي نوشت:
۱- الوافي، فيض كاشاني، جزء ۱۱/ ص ۹۳ نقل از ابوبصير... از امير المؤمنين علي (ع).

|  ادبيات  |   اقتصاد  |    اجتماعي  |   انديشه  |   ايران  |   سياست  |
|  فرهنگ   |   ورزش  |

|   صفحه اول   |   آرشيو   |   بازگشت   |