بازوان مولايي
مرتضي اميري اسفندقه
نمانده دست رفيقي دگر به شانه من
نشسته جغد مصيبت به بام خانه من
دوباره منظره اي كور و سوت، تنهايي
دوباره، آه دوباره سكوت، تنهايي
دوباره با جگري چاك چاك افتادم
دوباره آه، دوباره به خاك افتادم
كبوترانه چرا بال در افق نكشم
من از عشيره زخمم چرا نطق نكشم
ز من مپرس كه اي از كدام آييني؟
ركاب خوني اسب مرا نمي بيني؟
علم به دوش گروهان سوگوارانم
من از قبيله خونين سربدارانم
از آن قبيله كه كس بي قمه نمي خوابد
به نفع گرگ، شبان رمه نمي خوابد
از آن قبيله كه طفلان خطر لقب دارند
قبيله اي كه عموها پدر لقب دارند
تو از شكستن پشت پدر چه مي داني؟
تو بهت ديدن نعش پسر چه مي داني؟
تو هيچ كرده اي احساس جاي خالي را؟
تو درك كرده اي آيا شكسته بالي را؟
تو هيچ ناله خواهر شنيده اي در شب؟
به سمت بستر مادر دويده اي در شب؟
تو را شده ست بمويي به زير لب تا صبح؟
تو را شده ست نخوابي ز گريه شب تا صبح؟
نمك به كار كني زخم تازه خود را؟
به چشم خويش ببيني جنازه خود را؟
نديده چشم تو اجساد خاكمالي را
سماع سرخ عروسان اين حوالي را
تنور سينه ات از هرم داغ بي بهره ست
چگونه شرح دهم با تو خشكسالي را؟
بگو چگونه فراموش مي توانم كرد
جنازه هاي زنان روي دار قالي را ؟
حماسه خوان خموش مصيبتم اي دل!
كجاست آنكه بفهمد زبان لالي را؟
تو سير سوم و هفتم نكرده اي، خامي
تو خود گمي تو كسي گم نكرده اي، خامي
كه گفته است زمان بلا سر آمده است؟
شب دراز و سياه عزا سرآمده است؟
به دشت، خون عزيزان نبسته لخته هنوز
دكان دشنه فروشان نگشته تخته هنوز
هنوز بر سر هر كوچه حجله مي بندند
هنوز مردم اين ملك «گريه مي خندند»
گرفته از سر شب تا به روز مي آرند
جنازه پشت جنازه هنوز مي آرند
هنوز مثل هميشه هوا غم انگيز است
نه سبزه اي نه سرودي هنوز پاييز است
به جاده نعش مسافر نگشته سرد هنوز
هنوز دشنه دزدان گردنه تيز است
طنين زمزمه اي نيست رد پايي نيست
دل غريب خيابان ز غصه لبريز است
چرا به سركشي باغبان نمي آيند؟
چرا قناري خوش لهجه حلق آويز است؟
كبوتران نيايش يكي يكي مردند
فضاي پاك حرم نيز قهرآميز است
«رسيد مژده كه ايام غم نخواهد ماند»
هنوز مثل هميشه هوا غم انگيز است
من از زبان دل دردمند مي گويم
هنوز فتنه نخفته، بلند مي گويم
دوباره آب فروشان نهر مي آيند
دوباره گردنه بندان به شهر مي آيند
بيا به هيچ جهت هيچ ناحيه نرويم
ز درد قصه بگوييم حاشيه نرويم
نگاه كردن نعش تو مرگ ديگر بود
چقدر ديدن نعش تو دردآور بود
نگاه كردم و ديدم كه دست و پاي تو نيست
نه دست و پاي تو اي گل كه هيچ جاي تو نيست
خداي من چه شد آن بازوان مولايي؟
چه شد نجابت آن چهره اهورايي؟
چه شد كرامت آن دستهاي پر پينه؟
چه شد قداست آن قلب صاف و بي كينه؟
خداي من چه شد آن يك بغل طربناكي؟
چه شد چگونه به هم ريخت آن همه پاكي؟
از آن تني كه گلستاني از اقاقي بود
دريغ و درد فقط مشت خاك باقي بود
ز بعد رفتن تو غرق بيم شد خانه
چراغ خانه تو بودي يتيم شد خانه
در آن غروب گل و خار گريه مي كردند
به حال من در و ديوار گريه مي كردند...
گرفته بود پدر شانه هاي مادر را
به تخته پاره تابوت مي زدم سر را
چگونه مادر پيرت تو را تماشا كرد؟
چگونه همسرت از روي تو كفن وا كرد؟
دگر براي من اي خوب! زيستن ننگ است
كجاست چهره زيباي تو؟ دلم تنگ است
چقدر در غم روي تو صبر خواهم كرد؟
براي ديدن تو نبش قبر خواهم كرد!
مرا و داغ مرا كس نمي كند باور
كسي به جاي برادر نديده خاكستر
كسي نديده ولي من به چشم خود ديدم
كه گنگ بر سر نعش كبود خورشيدم
غروب بي خبرش را نديده بودم كاش
شكست بال و پرش را نديده بودم كاش
كدام صاعقه آيا به خاك افكندش؟
وجود مختصرش را نديده بودم كاش
به ياد خنده روز وداعش افتادم
سرشك همسفرش را نديده بودم كاش
گلوي زندگي ام را عذاب مي افشرد
تن بدون سرش را نديده بودم كاش
هزار مرتبه در هر دقيقه مي ميرم
تولد پسرش را نديده بودم كاش
من از كسي كه مرا اينچنين پريشان كرد
من از كسي كه مرا داغدار ياران كرد
من از كسي كه گذشت از وطن نمي گذرم
گذشت خصلت من نيست، من نمي گذرم
به دست هاي بريده، به قلبهاي غريب
به كوچه هاي پريشان به شهرهاي نجيب
به نااميدي و اميد مي خورم سوگند
سوار نور! به خورشيد مي خورم سوگند
اگرچه غمزده ام، خسته ام، زمينگيرم
تقاص خون تو را اي عزيز مي گيرم
نگاه كودك شش ماهه تو بر راه است
چقدر قصه كوچيدن تو جانكاه است...
* اين مثنوي خلاصه شده است و اصل آن در كتاب ۲۰۰بيت است
قصيده واره ي داغ
تا كي دل من چشم به در داشته باشد؟
اي كاش كسي از تو خبر داشته باشد!
آن باد كه آغشته به بوي نفس توست
از كوچه ما كاش گذر داشته باشد!
هر هفته سر خاك تو مي آيم، اما
اين خاك اگر قرص قمر داشته باشد
اين كيست كه خوابيده به جاي تو در اين خاك؟
از تو خبري چند مگر داشته باشد
خاكستري از آن همه آتش، دل اين خاك
از سينه من سوخته تر داشته باشد
آن روز كه مي بستي بار سفرت را
گفتي به پدر، هر كه هنر داشته باشد
بايد برود، هرچه شود گو بشو و باش
بگذار كه اين جاده خطر داشته باشد
گفتي نتوان ماند از اين بيش، يزيدي است
هر كس كه در اين معركه سر داشته باشد
بايد بپرد هر كه در اين پهنه عقاب است
حتي نه اگر بال و نه پر داشته باشد
كوه است دل مرده، ولي كوه نه هر كوه
آن كوه، كه آتش به جگر داشته باشد
كوهي كه بنوشد، بمكد، شيره خورشيد
كوهي كه ستاره، كه سحر داشته باشد
آن كوه كه ناياب ترين معدن در اوست
آن كوه كه در سينه گهر داشته باشد
كوهي كه جوابت بدهد هر چه بگويي
كوهي كه در آن نعره اثر داشته باشد
كوهي كه عبا باشدش از شعشعه نور
عمامه اي از ابر به سر داشته باشد
آن كوه كه ياقوت، كه ياقوت شهادت
در دامنه، در كتف و كمر داشته باشد
اين تاك كه با خون شهيدان شده سيراب
تا چند در آغوش تبر داشته باشد
دادا اگر از خوشه اين شاخه سرشار
بيگانه ثمر چيده و بر داشته باشد
بايد بروم هر چه شود گو بشو و باش
بگذار كه اين جاده خطر داشته باشد
عشق است بلاي من و من عاشق عشقم
اين نيست بلايي كه سپر داشته باشد
رفتي و من آن روز نبودم، دل من هم
تا با تو سر سير و سفر داشته باشد
رفتي و زنت منتظر نوقدمي بود
گفتي به پدر كاش پسر داشته باشد!
گفتي كه پس از من چه پسربود، چه دختر
بايد كه به خورشيد نظر داشته باشد
بايد كه خودش باشد: آزاده و آزاد
نه زور و نه تزوير و نه زر داشته باشد
اينك پسري از تو يتيم است در اين جا
در حسرت يك شب كه پدر داشته باشد
برگرد، سفر طول كشيد اي نفس سبز
تا كي دل من چشم به در داشته باشد؟!
محاصره
عبدالرضا رضايي نيا
- «محاصره ايم،
فرشته بفرستيد!»
خاكريزها
عاشقانه به سجده مي روند
و شتك خون بر رؤيا
از پلك مي گذرد
و انفجار موج
- در اضطراب نفس-
-از قلب...-
حراميان به هدف نمي زنند،
ابلهان راه گشوده اند!
التماس بي سيم ها و
بالا بلندان آسمان:
- «چرا فرشته ها نمي رسند!»
كولاك...
بر بارش بهت
نوعروسان ايستاده اند،
با ترديد لبخندي پريده رنگ
- در آستانه شبنم-
هلهله ها سرخ
گلدان ها سرخ
بادها سرخ
موسيقي ملايم مسلسل
- در متن-
سرخ
و عكس ها سبز...
خطبه هاي ناتمام را
تكبيرها تفصيل مي دهند؛
چار تكبير بر كائنات!
و رگ هاي منفجر مهر مي زنند...
آب ها سرخ
بادها سرخ
خاك ها سرخ
خطبه هاي گمشده در نخل ها سرخ
و آتش باران
سبز...
مادران گل
پاره هاي جگر
به فرشتگان هديه كردند
و اين چشم هاي مريمي ناز
گلاب پاش آنهاست!
آي، نيلوفران برنا!
- كه بر كرانه تشويش
تاب مي خوريد-
نيزاران
غربتي پوچ را در نوا آورده اند
و رسوب بادهاي تلخ
در ذهن رمل هاي پريشان،
عفونت دلشوره هاي گيج
بر سنگفرش يادهاي سرگردان...
- «پستوها
بي پروا ورم كرده اند،
خون
اسكناس مي شود
و فاجران
كاشفان نجومند
در تصاعد نوري ارقام...»
منظومه هاي ما- همه- خورشيدي بود،
پستوهاي كور
خورشيد نمي شنيد
و ملكوتي كه بر مدار ترانه هاي تجرد مي باريد،
ما
- از وزن و قوافي عادت - رها،
سپيد
خوانده مي شديم
در سپيده شيري كه راه مي زدي به آسمان هفتم
و طنين دهل پريان- آخرت را به قول و غزل مي برد...
اين
خمپاره نيست،
دف است
و اين منورها
فانوس هاي مكاشفه
و اين تنها
جسد نيست؛
تفاله عمر است...
ارزاني تن پرستان!
هوهوي باد
در باد- بقعه هور...
با موهبت صبا خوانديم، خوانديم و روح تكانديم
تن ريخت
و مشتي سياهي
- نهان در اضلاع دقايق-
سپس
سبك شديم؛
چونان هابيل به گاه گندم
چونان مصطفي در شب اسري
چونان علي در سپيده فلاح
و چونان حسين در دقيقه سرخ سماع
سبك شديم و سبك تر...
پستوها- اما-
سنگين، سنگين فرو شدند
و تاجران خون به شمايل شيطان
رنگين، رنگين هلهله كردند،
سپس
سبكبارتر
شديم، سوي آسمان عزيز
و تبخير روح
همين بود
و آنگاه بيشتر باريد راز
و بيشتر...
براي شهيد محمدعلي بردبار و آوازهاي چوپاني اش
علي محمد مؤدب
سقراط نيستي كه شوكران نوشيده باشي
در محاصره آتنيان معذب
امير كبير نيستي كه دست شسته باشي از زندگي
وقتي مي لرزد دستان قاتل
با آب خونين حوض فين وناصرالدين شاه
سبيلش را مي جوددر خواب
حلاج نيستي كه اناالحق گفته باشي بر سر دار
نه شمسي نه عين القضات
تو مثل خودت هستي محمدعلي
احتمالاً گلوله اي خورده اي
و ناله اي كشيده اي
ناله هايي
يا در كسري از ثانيه
با چند همسنگرت خاكستر شده اي
تو مثل خودت هستي محمدعلي
چوپاني ساده دل
كه هميشه زير دندانهايت داري
مزه برف كوههاي تربت جام را
ولو كه كاسه سرت مانده باشد سالها
روي خاك گرم خوزستان
يكي هستي از همين استخوانهايي
كه هر روز مي آورند
كه مي نامند شهيد گمنام
كه هيچ كدامشان هم نيستي
تو مثل خدا هستي محمد علي
اين را فرزندت خوب مي فهمد
تو رفتي
باقر بي بي زهرا رفت
حسين عمو رفت
حسن عمو رفت
اما هيچ اتفاق مهمي نيفتاد
تنها بعضي از دختران ده
گيسوهايشان را
دور از چشم شويشان
سپيد كردند
تنها مادرت
بعضي شبها
گريه كرد و حرف زد
با قاب عكس ات
در گوشه خانه
كه قبري نداشتي
دايي هر شب قرص هايش را خورد
و هذيانهايش را گفت
فقط اگر تو بودي
تشنه نمي مرد شايد
شايد اگر بودي
يك غروب كه برمي گشتي
با بار علف براي گوساله ها
مهمان تهراني ها تو مي شدم من
كه با سادگي روستايي ات
احوال جناح هاي سياسي پايتخت را
از من سؤال كني
صغري چاي بريزد
تو بگويي
كه در تلويزيون ديده اي ام
كه شعر مي خوانده ام
و مغرورانه به همسرت نگاه كني
به ياد تو نبودم
وقتي در هتل آزادي
ملخ دريايي مي خوردم
با شاعران عرب
و از آرمان قدس حرف مي زدند
به ياد تو نبودم
در اتوبوس هاي جمالزاده- تجريش
وقتي نيازمندي هاي روزنامه ها را
مرور مي كردم
حتي گاهي
مادرت
از ياد مي برد تو را
در صف هاي شلوغ نانوايي هاي گلشهر
مي بيني
بعد از تو هيچ اتفاق مهمي نيفتاد
داريم همانجور زندگي مي كنيم
دارند همين جور مي ميرند