پنجشنبه ۳۱ شهريور ۱۳۸۴
ادبيات
Front Page

اشاراتي بر چند شعر متفاوت
شعور قدسي شعر
001488.jpg
زهير توكلي
چند و چون اشتهار برخي شاعران و برخي شعرها، هميشه طبيعي نيست. اين روال طي مي شود و بركات و تلفات خود را برجاي مي گذارد. بركاتش به اداي حق يك شعر در زمانه خودش است؛ اما تلفاتش، فربه شدن كاريكاتوري نام شاعراني است كه هنوز به كمال شعري خود نرسيده اند.
در اين ميان رسالت مطبوعات ادبي، نشاندن هر كس در جايگاه خويش و اعطاي سهم هر كس به اندازه خدمتش به زبان فارسي است. آنچه امروز در اين صفحه و صفحه چهارده مي خوانيد، چند شعر متفاوت دفاع مقدس است و گذري و نظري بر تمايزات اين شعرها با شعرهاي ديگر در اين ساحت و ميدان.

(۱)
واقعيت صريح
علي محمد مؤدب در چند سال اخير گل كرده است. جوان محجوب و مغرور تربت حيدريه، اوائل غزل مي گفت اما به سرعت ريل عوض كرد و به شعر آزاد روي آورد. در غزل هنوز به يك صداي متمايز نرسيده بود، اگر چه در همان ايام چند غزل خوش ساخت از او سر زده است كه در ذهن مي ماند و همانها براي نشان دادن آتيه او كافي بوده است مثل غزلي با مطلع:
نشسته اند هزاران كتاب در قفسه
زبون و ساكت و پر اضطراب در قفسه
او در شعر آزاد، لحني معترض با اشارات و ارجاعات اجتماعي برگزيده است اما اين اجتماعيات همه در متن مضمون پردازي هاي عاشقانه متمايل به رمانتيسم جاي مي گيرند. مؤدب، سعي در جمع بين «ايدئولوژي» و «عشق زميني» دارد. او اين درآميختگي را از طريق تحميل و احضار «شخصيت خود شيفته شاعر» خود در شعر دنبال مي كند. شعر آزاد مؤدب در كتاب «عاشقانه هاي پسر نوح» و پس از آن در «همين قدر مي فهميدم از جنگ» هنوز به تشخص زباني نرسيده است. و او را بايد در امتداد شعر مضمون پرداز و پرتپش شاعراني چون «محمدحسين جعفريان» ، «سلمان هراتي» و اگر به عقب تر برويم «رضا براهني» (براهني «اسماعيل» ) و فروغ فرخزاد (فروغ «ايمان بياوريم» ) قلمداد كرد اما آن توانايي احضار خود در شعر، خودي كه عاشق است و اعتراض مي كند و از همه مهم تر صداي خود را از حاشيه اجتماع در متن شعر منتشر مي كند، موفقيتي است كه براي هر شاعر جواني در آغاز راه به دست نمي آيد.
اما شعر بي عنواني كه مؤدب آن را به پسر دايي شهيدش تقديم كرده است و تفاوت هاي آن با نگاه رايج:
از آنجا كه بنا را بر اشاره گذاشته ايم، اولين تفاوت را به سطور بالا ارجاع مي دهم كه همانا «احضار من شاعرانه شاعر» است. در شعر «آييني» شاعر «به آيين» با «مخاطب» خود كه «شخصيتي قدسي» دارد، گفتگو مي كند. شعر جنگ مي تواند ضد جنگ باشد اما اكنون با تعريفي كه ما از شعر دفاع مقدس داريم و شناختي كه نمونه هاي شناخته شده و الگووار اين تبار از شعر، به دست مي دهند، مي توان آن را از اين زاويه همجنس با شعر آييني دانست. شعر مورد بحث ما يك مرثيه است و در مراثي سروده شده در شعر دفاع مقدس، شاعر خود را در موقعيتي فرودست نسبت به شهيد يا حتي جانبازي كه زنده است و شعر به او تقديم شده است قرار مي دهد:
يادگار از تو همين سوخته جاني ست مرا
شعله از توست اگر گرم زباني ست مرا
به تماشاي تن سوخته ات آمده ام
مرگ من باد كه اين گونه تواني ست مرا
ساعد باقري
يا اين شعر كه به يك جانباز نابينا تقديم شده است:
صبح دو مرغ رها
بي صدا
صحن دو چشمان تو را ترك كرد
شب دو صف از ياكريم
بال به بال نسيم
از سر ديوار دلت پر كشيد
آفتاب
خار و خس مزرعه چشم تو...
عليرضا قزوه
اما در اين شعر، نه تنها شاعر پايين تر از مخاطب خود يعني شهيد محمدعلي بردبار قرار ندارد بلكه حتي در جاهايي از او بالاتر هم مي نشيند:
شايد اگر بودي
يك غروب كه برمِي گشتي
با بار علف براي گوساله ها
مهمان تهراني تو مي شدم من
كه با سادگي روستايي ات
احوال جناح هاي سياسي پايتخت را
از من سؤال كني
صغري چاي بريزد
تو بگويي
كه در تلويزيون ديده  اي ام
كه شعر مي خوانده ام
و مغرورانه به همسرت نگاه كني
من هر بار اين شعر را مي خوانم به ياد «مي خواستم شعري براي جنگ بگويم» ، مي رفتم، در آن شعر جريان ساز دهه شصت، قيصر امين پور صراحتاً زبان شعر را قاصر از اداي حماسه مي داند و مي گويد:
ديگر قلم زبان دلم نيست
گفتم:
بايد زمين گذاشت قلم ها را
ديگر سلاح سخن كار ساز نيست
بايد سلاح تيزتري برداشت
بايد براي جنگ
از لوله و تفنگ بخوانم
- با واژه فشنگ-
شاعر دست خود را در مقابل واقعه بالا مي برد و مي گويد:
موشك
زيبايي كلام مرا مي كاست
گفتم كه بيت ناقص شعرم
از خانه هاي شهر كه بهتر نيست
بگذار شعر من هم
چون خانه هاي خاكي مردم
خرد و خراب باشد و خون آلود
در اين شعر، مؤدب مطلقاً از مسند شاعري خود پايين نمي آيد و حتي آن را به رخ شهيد بردبار مي كشد.
ديگر نكته متفاوت اين شعر در رويكرد متفاوت آن با تم «بعد از تو» ديده مي شود. «بعد از تو» دستمايه اي رايج در مراثي شعر دفاع مقدس و حتي شعر انقلاب است (مثالش شعر معروف استاد علي معلم كه تقديم به دوست شهيدش «جمال» شده است:
به سوگ لاله  گر اين مايه داغ خواهم ديد
به عمر كوته گل مرگ باغ خواهم ديد).
معمولاً در اين دستمايه بر فقدان شهيد و درد بازماندن حسرت  خواري مي شود، مضامين و صفي در تيره و تار بودن جهان «بعد از تو» آورده مي شود و سپس وعده ها و وعيدهاي شاعر با خودش كه:
به ننگ عشق كه او را نثار خواهم شد
به نام مرگ سحرگه سوار خواهم شد
«علي معلم، همان»
اما مؤدب در اين شعر خطاب به شهيد مي گويد:
مي بيني
بعد از تو هيچ اتفاق مهمي نيفتاد
داريم همان جور زندگي مي كنيم
دارند همين جور مي ميرند
اينها محل خطرپذيري شعر است اما مؤدب از عهده آن برون آمده است زيرا شعرش مبتني بر يك مخاطبه و يك روايت رئاليستي است؛ البته مخاطبه و روايتي كه مبتني بر حاضر بودن شهيد و زنده بودن اوست و همين «حاضر بودن» كه يك نگرش متافيزيكي است، مبناي آن رئاليسم شده است و شاعر با پسردايي اش كه چوپان ساده اي است در كوههاي تربت جام سخن مي گويد و خاطره ها را و حسرت ها را نقش مي زند. در اين رهگذر، طنزي كه در كلام شاعر نهفته است و در سطور بالا به آن اشاره شد، با بندهاي بعدي كه شاعر تازيانه بر خويش مي كشد، بلافاصله رخ مي نمايد:
به ياد تو نبودم
وقتي در هتل آزادي
ملخ دريايي مي خوردم
با شاعران عرب.
به ياد تو نبودم
وقتي در خط جمال زاده - تجريش
صفحه نيازمندي هاي روزنامه را مرور مي كردم.
سخن آخر اين كه بزرگي واقعه اي چون شهادت فقط يك چشم باز مي خواهد حتي اگر زبان حماسه پرداز را به كناري گذاشته باشي، چه آن كه اين واقعيت بي هيچ آرايه  و پيرايه اي خود يك حماسه است. مؤدب، اين نكته را در اين شعر دريافته است.
(۲)
تكامل زباني در بستر درون مايه اي واحد
كتاب «بازوان مولايي» ، سال ،۱۳۷۳ توسط حوزه هنري منتشر شده است. در اين كتاب، مرتضي اميري اسفندقه، كه در زمان انتشار كتاب ۲۸ ساله است، خود را در ادامه سنتي نشان مي دهد كه منحصراً با مثنوي  هاي استاد علي معلم دامغاني شروع شد و پس از آن شكل تعديل يافته (يا فروكاسته آن) در آثار شاعراني چون محمد كاظم كاظمي جلوه گر شد. تعديل يافتگي (يا فروكاستگي) اسلوب علي معلم به اين بود كه لحن عبوس و شخصيت «شاعر حكيم» كه از مقامي مشرف بر خواننده سخن مي گويد، كمرنگ شد و جاي آن را «عاطفه صريح» كه مشخصه سبك خراساني است، پر كرد، از طرف ديگر، ميراثي كه از اخوان شروع شده بود و علي معلم هم به شكلي ديگر سعي در ادامه آن داشت و البته كمتر از اخوان در اين جهت توفيق يافت، در اين مثنوي ها پي گير تر و پررنگ تر دنبال شد. آن ميراث، تلاش براي جا دادن گونه گفتاري (يا حتي عاميانه)ي زبان امروز در كنار آركائيسم است. يكي از مشخصه هاي بارز اميري اسفندقه در اين مثنوي همين تلاش است كه بعداً در قصيده هايش به «ملاحتي» تبديل مي شود كه بايد به عنوان يك ويژگي سبكي در قصايد او ياد  شود. بيت هايي از اين دست:
كبوترانه چرا بال در افق نكشم
من از عشيره زخمم چرا نطق نكشم
يا:
به دشت، خون عزيزان نگشته لخته هنوز
دكان دشنه فروشان نگشته تخته هنوز
مرتضي اميري، اين مثنوي را در سوگ يكي از برادران شهيدش گفته است (ظاهراً او برادر دو شهيد است). نقطه تمايز اين كار با آثار مشابه آن، در اصالت عاطفي آن است. شاعر از تجربه اي شخصي سخن مي گويد و البته دست روي يك «تم حماسي» گذاشته است و آن «مرگ برادر» است. آنان كه با شاهنامه مأنوسند شايد با من همنوا باشند كه ماجراي مرگ «بهرام گودرز» و انتقام كشي برادرش گيو از قاتل او، يكي از تأثيرگذارترين ماجراهاي شاهنامه باشد. «برادر» در فرهنگ حماسي به منزله كسي است كه بوي پدر را از او مي شود گرفت و از آن فراتر، نوعي همزادي و همذات پنداري بين دو برادر در نگاه حماسي هست كه حتي بين پدر و فرزند نيست. اميري اسفندقه، هر دو مرثيه اش را، هم مثنوي «بازوان مولايي» و هم «قصيده واره داغ» را با نگاه حماسي سروده است، اما تأثيرگذارترين ابيات را در هر دو كار،بايد در ابياتي جست وجو كرد كه در مراثي نقطه اوج است و آن دست گذاشتن روي زخم مصيبت و نمك پاشيدن بر آن است (از اين طريق نوعي تخليه عاطفي كه هدف روان شناسانه مرثيه است، انجام مي گيرد). مثلاً خاقاني مي گويد:
اين بدانيد كه مادر به وداع پسر است
پيش مادر سر تابوت پسر بگشاييد
تا بداند كه به باغش نه سمن ماند نه سرو
كفن از روي پسر پيش پدر بگشاييد
مرتضي اميري چنين ابياتي در سن ۲۲سالگي سروده است و الحق كه دست  مريزاد:
تو هيچ كرده اي احساس جاي خالي را
تو درك كرده اي آيا شكسته بالي را
تو هيچ ناله خواهر شنيده اي در شب؟
به سمت بستر مادر دويده اي در شب؟
تو را شده است بمويي زير لب تا صبح؟
تو را شده است نخوابي ز گريه شب تا صبح؟
نمك به كار كني زخم تازه خود را
به چشم خويش ببين جنازه خود را؟
...در آن غروب گل و خار گريه مي كردند
به حال من در و ديوار گريه مي كردند
گرفته بود پدر شانه هاي مادر را
به تخته پاره تابوت مي زدم سر را.
اما يك بيت هم در اين مثنوي و هم در آن قصيده تكرار شده است كه من آن را شاه بيت هر دو كار مي دانم. در مثنوي در واپسين بيت غزلي كه در اواخر كار آورده است مي گويد:
هزار مرتبه در هر دقيقه مي ميرم
تولد پسرش را نديده بودم كاش
و در قصيده آورده است:
رفتي و من آن روز نبودم دل من هم
تا با تو سر سير و سفر داشته باشد
رفتي و زنت منتظر نوقدمي بود
گفتي به پدر كاش پسر داشته باشد
در همين قصيده با هنرنمايي هر چه تمامتر ابيات را ادامه مي دهد تا در سه بيت پايين تر، صنعت قلب را در تقابل با بيت مورد اشاره در بالا اجرا كند. بخوانيم:
گفتي كه پس از من چه پسر بود، چه دختر
بايد كه به خورشيد نظر داشته باشد
بايد كه خودش باشد: آزاده و آزاد
نه زور نه تزوير و نه زر داشته باشد
اينك پسري از تو يتيم است در اين جا
در حسرت يك شب كه پدر داشته باشد
مرتضي اميري در كتاب «چين كلاغ» كه اين قصيده از آن نقل شده است كارنامه خود را در احياي اين قالب عرضه مي كند و فروتنانه همه قصيده هايش را «قصيده واره» مي خواند (كه البته در بسياري از موارد به لحاظ تعريف كلاسيك قصيده، قصيده وار هستند). اين كتاب نياز به بررسي جداگانه اي دارد اما تكامل زباني اميري اسفندقه در حركت به زباني «سهل و ممتنع» و رسيدن به يك «معيار امروزي از گويش ادبي خراسان» به وضوح در مقايسه اين دو اثر كه دستمايه واحدي دارند آشكار است.
(۳)
حركت به سمت ماوراء الطبيعه زبان
اين عنوان را در توصيف «فرشته بفرستيد» و به خصوص شعر «محاصره» از اين مجموعه شعر به هم پيوسته، از عنوان كتابي منتشر نشده از سيد احمد ميراحسان اقتباس كرده ام. نام آن كتاب «عبور از ماوراءالطبيعه زبان» است و ميراحسان آن را در توصيف و گزارش اشعار «م. مؤيد» شاعر لاهيجاني تأليف كرده است.
من تعمداً چنين عنواني را برگزيدم (اقتباس كردم) زيرا همخوني و هم تباري بين اشعار رضايي نيا در اين دفتر با اشعار مؤيد دريافت مي كنم اگرچه اين شباهت صريح نيست بلكه برعكس، مجموعه «فرشته بفرستيد» مجموعه اي است كه با اصراري بر ارائه «شخصيت مستقل شاعرانه» سروده شده است. اين را اهل نظر از مطالعه كتاب در مي يابند و نشانه آن تلاش «ريزبافت» شاعر از تلفيق تجربه هاي فرميك شعر آزاد تا پي گيري دقيق انديشه هاي بنيادين و كدگذاري آنها براي ورود به زبان شعر است. البته رضايي نيا متعلق به نسلي از شاعران است كه رسانايي شعر براي ابلاغ رسالت شاعر برايشان مهم بوده است و به همين خاطر در حركت به سمت «تعليق محض» كه در اشعار «م. مؤيد» احساس مي شود و حاصل همجواري شاعر با «موسيقي ناب» متون مقدس و نيز حركت به سمت «اشكال نخستين زبان استعاره» است، احتياط و محافظه كاري به خرج داده است.
با وجود اين، «فرشته بفرستيد» يك اثر متمايز است. مهمترين وجه تمايز آن با آثار ديگر در حوزه شعر دفاع مقدس به خصوص تجربيات شعر آزاد، در نگاه متافيزيكي شاعر و روايت برعكس اوست.
اين مجموعه از زبان شاعر سروده نشده است بلكه روايت شكل گيري يك دگرديسي است كه نقطه اوج آن شهادت است و اين روايت از زبان شهدا نقل مي شود. خواننده اين مجموعه تنها وقتي مي تواند با آن ارتباط برقرار كند كه مانند شاعر به جهان نگاه كند. اين شعر مصداق كامل يك شعر آييني است در اين جا عبارت شعر سياسي- اجتماعي يا حتي شعر ايدئولوژيك را نياوردم زيرا شاعر در تك تك پاراگراف ها وحتي عبارات و تركيب ها و مفردات شعر تلاش كرده است كه ردپاي نگرش عرفاني مورد تحسين خود را در رويارويي با پديده شهادت، در زبان شعر بر جاي بگذارد. از اين منظر ممكن است كسي اين مجموعه شعر را مجموعه اي «ذهن زده» و «نامجسم» بخواند اما توجه به اين نكته،  كليد ورود به دنياي اين شعر است. اگرچه در شعر مورد بحث ما، آغاز شعر، بسيار عيني است. شاعر با آشنايي زدايي از عبارت متداول «محاصره ايم،  نيرو بفرستيد»، شعر را با عبارت شگفت آور «محاصره ايم، فرشته بفرستيد»، شروع كرده است و از همان ابتداي شعر نقابي را كه بر چشم هاي زميني است كنار زده و شعر را در فضايي متافيزيكي آغاز كرده است.
از آن پس تمام سطرهاي شعر در پرتو اين نگاه راه مي سپرد و برخي از بندهاي شعر، يك «اشراق زباني» است:
- ما از وزن قوافي عادت- رها ‎/سپيد ‎/خوانده مي شديم ‎/در سپيده شيري كه راه مي  زد به آسمان هفتم ‎/و طنين دهل پريان ‎/آخرت را به قول و غزل مي برد
در اين جا بايد از دستمايه اي ياد كنم كه در شعر دهه شصت معمول است، به خصوص در شعر معترض شاعراني چون سلمان هراتي كه در كنار نگاه عرفاني زلالش، ناگهان به طبقه «ملأ» و «مترفين» مي تازد و ظاهراً رضايي نيا، متعمدانه خواسته است در اكثر شعرهاي اين مجموعه، در كنار اشارات عرفاني از انقلاب و جنگ، چنان اعتراضي را (اعتراضي از تبار اعتراض هاي سلمان هراتي و حسن حسيني كه اين دومي رنگ سياسي- اجتماعي اش بالاتر است) بياورد. در يك مطالعه گذرا اين اعتراض هاي گاه و بيگاه رضايي نيا، در بيشتر موارد گيرا نيست و از ضرباهنگ تند «مفهوم سازي هاي شاعرانه» او كاسته است اما در اين شعر خوش نشسته است:
«- پستوها ‎/ بي پروا ورم كرده اند ‎/خون اسكناس مي شود‎/و فاجران ‎/كاشفان نجومند ‎/در تصاعد نوري ارقام.»
منظومه هاي ما-همه- خورشيدي بود ‎/پستوهاي كور ‎/خورشيد نمي شنيد ‎/و ملكوتي كه بر مدار ترانه هاي تجرد مي باريد
و مي پندارم كه علت اين خوش نشستن،  رعايت ظرافت در انتقال از يك فضا به فضاي ديگر و سپس با همان ظرافت بازگشتن به فضاي اوليه يعني همان شبكه مفهومي شعر است اتفاقي كه در سطر آخر اين عبارت افتاده است در حالي كه در بسياري از ديگر موارد اين ظرافت- رعايت نشده است و نوعي تعمد در كار شاعر حس مي شود. اين كتاب نياز به يك تك نگاري مفصل دارد زيرا در فضاي شعار زده شعر جنگ و دفاع مقدس و در محيط نوستالژيك عاطفي آن، اين مجموعه كه واقعه را با انرژي مضاعف حاصل از ديد عرفاني روايت مي كند، در زمره استثناهاست. نكته ديگر در اين شعر انتخاب يك «گره دراماتيك» براي ساختار بخشيدن به «روايت» جنگي است و آن «محاصره» است. محمد حسين جعفريان هم در كتاب «پنجره هاي روبه دريا» شعري در همين مايه سروده است كه البته آن يكي «واقعه زده» تر است و اين يكي «مصورتر» به خصوص عبارت هايي از اين قبيل:
خطبه هايي ناتمام را ‎/تكبيرها تفصيل مي دهند ‎/چار تكبير بر كائنات ‎/و رگ هاي منفجر مهر مي زنند...
يا:
خاكريزها ‎/عاشقانه به سجده مي روند ‎/و شتك خون بر رؤيا ‎/از پلك مي گذرد
و سخن پاياني درباره پايان بندي اشعار اين مجموعه است كه همه اقتباس از عبارت معروف با يزيد بسطامي است كه «به صحرا شدم عشق باريده بود»:
و تبخير روح ‎/همين بود ‎/و آنگاه بيشتر باريد راز ‎/ و بيشتر

اي كاش كسي از تو خبر داشته باشد!

001479.jpg
بازوان مولايي
مرتضي اميري اسفندقه
نمانده دست رفيقي دگر به شانه من
نشسته جغد مصيبت به بام خانه من
دوباره منظره اي كور و سوت، تنهايي
دوباره، آه دوباره سكوت، تنهايي
دوباره با جگري چاك چاك افتادم
دوباره آه، دوباره به خاك افتادم
كبوترانه چرا بال در افق نكشم
من از عشيره زخمم چرا نطق نكشم
ز من مپرس كه  اي از كدام آييني؟
ركاب خوني اسب مرا نمي بيني؟
علم به دوش گروهان سوگوارانم
من از قبيله خونين سربدارانم
از آن قبيله كه كس بي قمه نمي خوابد
به نفع گرگ، شبان رمه نمي خوابد
از آن قبيله كه طفلان خطر لقب دارند
قبيله اي كه عموها پدر لقب دارند
تو از شكستن پشت پدر چه مي داني؟
تو بهت ديدن نعش پسر چه مي داني؟
تو هيچ كرده اي احساس جاي خالي را؟
تو درك كرده اي آيا شكسته بالي را؟
تو هيچ ناله خواهر شنيده اي در شب؟
به سمت بستر مادر دويده اي در شب؟
تو را شده ست بمويي به زير لب تا صبح؟
تو را شده ست نخوابي ز گريه شب تا صبح؟
نمك به كار كني زخم تازه خود را؟
به چشم خويش ببيني جنازه خود را؟
نديده چشم تو اجساد خاكمالي را
سماع سرخ عروسان اين حوالي را
تنور سينه ات از هرم داغ بي بهره ست
چگونه شرح دهم با تو خشكسالي را؟
بگو چگونه فراموش مي توانم كرد
جنازه هاي زنان روي  دار قالي را ؟
حماسه خوان خموش مصيبتم اي دل!
كجاست آنكه بفهمد زبان لالي را؟
تو سير سوم و هفتم نكرده اي، خامي
تو خود گمي تو كسي گم نكرده اي، خامي
كه گفته است زمان بلا سر آمده است؟
شب دراز و سياه عزا سرآمده است؟
به دشت، خون عزيزان نبسته لخته هنوز
دكان دشنه فروشان نگشته تخته هنوز
هنوز بر سر هر كوچه حجله مي بندند
هنوز مردم اين ملك «گريه مي خندند»
گرفته از سر شب تا به روز مي آرند
جنازه پشت جنازه هنوز مي آرند
هنوز مثل هميشه هوا غم انگيز است
نه سبزه اي نه سرودي هنوز پاييز است
به جاده نعش مسافر نگشته سرد هنوز
هنوز دشنه دزدان گردنه تيز است
طنين زمزمه اي نيست رد پايي نيست
دل غريب خيابان ز غصه لبريز است
چرا به سركشي باغبان نمي آيند؟
چرا قناري خوش لهجه حلق آويز است؟
كبوتران نيايش يكي يكي مردند
فضاي پاك حرم نيز قهرآميز است
«رسيد مژده كه ايام غم نخواهد ماند»
هنوز مثل هميشه هوا غم انگيز است
من از زبان دل دردمند مي گويم
هنوز فتنه نخفته، بلند مي گويم
دوباره آب فروشان نهر مي آيند
دوباره گردنه بندان به شهر مي آيند
بيا به هيچ جهت هيچ ناحيه نرويم
ز درد قصه بگوييم حاشيه نرويم
نگاه كردن نعش تو مرگ ديگر بود
چقدر ديدن نعش تو دردآور بود
نگاه كردم و ديدم كه دست و پاي تو نيست
نه دست و پاي تو اي گل كه هيچ جاي تو نيست
خداي من چه شد آن بازوان مولايي؟
چه شد نجابت آن چهره اهورايي؟
چه شد كرامت آن دستهاي پر پينه؟
چه شد قداست آن قلب صاف و بي كينه؟
خداي من چه شد آن يك بغل طربناكي؟
چه شد چگونه به هم ريخت آن همه پاكي؟
از آن تني كه گلستاني از اقاقي بود
دريغ و درد فقط مشت خاك باقي بود
ز بعد رفتن تو غرق بيم شد خانه
چراغ خانه تو بودي يتيم شد خانه
در آن غروب گل و خار گريه مي كردند
به حال من در و ديوار گريه مي كردند...
گرفته بود پدر شانه هاي مادر را
به تخته پاره تابوت مي زدم سر را
چگونه مادر پيرت تو را تماشا كرد؟
چگونه همسرت از روي تو كفن وا كرد؟
دگر براي من اي خوب! زيستن ننگ است
كجاست چهره زيباي تو؟ دلم تنگ است
چقدر در غم روي تو صبر خواهم كرد؟
براي ديدن تو نبش قبر خواهم كرد!
مرا و داغ مرا كس نمي كند باور
كسي به جاي برادر نديده خاكستر
كسي نديده ولي من به چشم خود ديدم
كه گنگ بر سر نعش كبود خورشيدم
غروب بي خبرش را نديده بودم كاش
شكست بال و پرش را نديده بودم كاش
كدام صاعقه آيا به خاك افكندش؟
وجود مختصرش را نديده بودم كاش
به ياد خنده روز وداعش افتادم
سرشك همسفرش را نديده بودم كاش
گلوي زندگي ام را عذاب مي افشرد
تن بدون سرش را نديده بودم كاش
هزار مرتبه در هر دقيقه مي ميرم
تولد پسرش را نديده بودم كاش
من از كسي كه مرا اينچنين پريشان كرد
من از كسي كه مرا داغدار ياران كرد
من از كسي كه گذشت از وطن نمي گذرم
گذشت خصلت من نيست، من نمي گذرم
به دست هاي بريده، به قلبهاي غريب
به كوچه هاي پريشان به شهرهاي نجيب
به نااميدي و اميد مي خورم سوگند
سوار نور! به خورشيد مي خورم سوگند
اگرچه غمزده  ام، خسته ام، زمينگيرم
تقاص خون تو را اي عزيز مي گيرم
نگاه كودك شش ماهه تو بر راه است
چقدر قصه كوچيدن تو جانكاه است...
* اين مثنوي خلاصه شده است و اصل آن در كتاب ۲۰۰بيت است
001482.jpg
قصيده واره ي داغ
تا كي دل من چشم به در داشته باشد؟
اي كاش كسي از تو خبر داشته باشد!
آن باد كه آغشته به بوي نفس توست
از كوچه ما كاش گذر داشته باشد!
هر هفته سر خاك تو مي آيم، اما
اين خاك اگر قرص قمر داشته باشد
اين كيست كه خوابيده به جاي تو در اين خاك؟
از تو خبري چند مگر داشته باشد
خاكستري از آن همه آتش، دل اين خاك
از سينه من سوخته تر داشته باشد
آن روز كه مي بستي بار سفرت را
گفتي به پدر، هر كه هنر داشته باشد
بايد برود، هرچه شود گو بشو و باش
بگذار كه اين جاده خطر داشته باشد
گفتي نتوان ماند از اين بيش، يزيدي است
هر كس كه در اين معركه سر داشته باشد
بايد بپرد هر كه در اين پهنه عقاب است
حتي نه اگر بال و نه پر داشته باشد
كوه است دل مرده، ولي كوه نه هر كوه
آن كوه، كه آتش به جگر داشته باشد
كوهي كه بنوشد، بمكد، شيره خورشيد
كوهي كه ستاره، كه سحر داشته باشد
آن كوه كه ناياب ترين معدن در اوست
آن كوه كه در سينه گهر داشته باشد
كوهي كه جوابت بدهد هر چه بگويي
كوهي كه در آن نعره اثر داشته باشد
كوهي كه عبا باشدش از شعشعه نور
عمامه اي از ابر به سر داشته باشد
آن كوه كه ياقوت، كه ياقوت شهادت
در دامنه، در كتف و كمر داشته باشد
اين تاك كه با خون شهيدان شده سيراب
تا چند در آغوش تبر داشته باشد
دادا اگر از خوشه اين شاخه سرشار
بيگانه ثمر چيده و بر داشته باشد
بايد بروم هر چه شود گو بشو و باش
بگذار كه اين جاده خطر داشته باشد
عشق است بلاي من و من عاشق عشقم
اين نيست بلايي كه سپر داشته باشد
رفتي و من آن روز نبودم، دل من هم
تا با تو سر سير و سفر داشته باشد
رفتي و زنت منتظر نوقدمي بود
گفتي به پدر كاش پسر داشته باشد!
گفتي كه پس از من چه پسربود، چه دختر
بايد كه به خورشيد نظر داشته باشد
بايد كه خودش باشد: آزاده و آزاد
نه زور و نه تزوير و نه زر داشته باشد
اينك پسري از تو يتيم است در اين جا
در حسرت يك شب كه پدر داشته باشد
برگرد، سفر طول كشيد  اي نفس سبز
تا كي دل من چشم به در داشته باشد؟!
001476.jpg
محاصره
عبدالرضا رضايي نيا
- «محاصره ايم،
فرشته بفرستيد!»
خاكريزها
عاشقانه به سجده مي روند
و شتك خون بر رؤيا
از پلك مي گذرد
و انفجار موج
- در اضطراب نفس-
-از قلب...-
حراميان به هدف نمي زنند،
ابلهان راه گشوده اند!
التماس بي سيم ها و
بالا بلندان آسمان:
- «چرا فرشته ها نمي رسند!»
كولاك...
بر بارش بهت
نوعروسان ايستاده اند،
با ترديد لبخندي پريده رنگ
- در آستانه شبنم-
هلهله ها سرخ
گلدان ها سرخ
بادها سرخ
موسيقي ملايم مسلسل
- در متن-
سرخ
و عكس ها سبز...
خطبه هاي ناتمام را
تكبيرها تفصيل مي دهند؛
چار تكبير بر كائنات!
و رگ هاي منفجر مهر مي زنند...
آب ها سرخ
بادها سرخ
خاك ها سرخ
خطبه هاي گمشده در نخل ها سرخ
و آتش باران
سبز...
مادران گل
پاره هاي جگر
به فرشتگان هديه كردند
و اين چشم هاي مريمي ناز
گلاب پاش آنهاست!
آي،  نيلوفران برنا!
- كه بر كرانه تشويش
تاب مي خوريد-
نيزاران
غربتي پوچ را در نوا آورده اند
و رسوب بادهاي تلخ
در ذهن رمل هاي پريشان،
عفونت دلشوره هاي گيج
بر سنگفرش  يادهاي سرگردان...
- «پستوها
بي پروا ورم كرده اند،
خون
اسكناس مي شود
و فاجران
كاشفان نجومند
در تصاعد نوري ارقام...»
منظومه هاي ما- همه- خورشيدي بود،
پستوهاي كور
خورشيد نمي شنيد
و ملكوتي كه بر مدار ترانه هاي تجرد مي باريد،
ما
- از وزن  و  قوافي عادت - رها،
سپيد
خوانده مي شديم
در سپيده شيري كه راه مي زدي به آسمان هفتم
و طنين دهل پريان- آخرت را به قول و غزل مي برد...
اين
خمپاره نيست،
دف است
و اين منورها
فانوس هاي مكاشفه
و اين تنها
جسد نيست؛
تفاله عمر است...
ارزاني  تن پرستان!
هوهوي باد
در باد- بقعه هور...
با موهبت صبا خوانديم، خوانديم و روح تكانديم
تن ريخت
و مشتي سياهي
- نهان در اضلاع دقايق-
سپس
سبك شديم؛
چونان هابيل به گاه گندم
چونان مصطفي در شب اسري
چونان علي در سپيده فلاح
و چونان حسين در دقيقه سرخ سماع
سبك شديم و سبك تر...
پستوها- اما-
سنگين، سنگين فرو شدند
و تاجران خون به شمايل شيطان
رنگين، رنگين هلهله كردند،
سپس
سبكبارتر
شديم، سوي آسمان عزيز
و تبخير روح
همين بود
و آنگاه بيشتر باريد راز
و بيشتر...
براي شهيد محمدعلي بردبار و آوازهاي چوپاني اش
علي محمد مؤدب
سقراط نيستي كه شوكران نوشيده باشي
در محاصره آتنيان معذب
امير كبير نيستي كه دست شسته باشي از زندگي
وقتي مي لرزد دستان قاتل
با آب خونين حوض فين وناصرالدين شاه
سبيلش را مي جوددر خواب
حلاج نيستي كه اناالحق گفته باشي بر سر دار
نه شمسي نه عين القضات
تو مثل خودت هستي محمدعلي
احتمالاً گلوله اي خورده اي
و ناله اي كشيده  اي
ناله هايي
يا در كسري از ثانيه
با چند همسنگرت خاكستر شده اي
تو مثل خودت هستي محمدعلي
چوپاني ساده دل
كه هميشه زير دندانهايت داري
مزه برف كوههاي تربت جام را
ولو كه كاسه سرت مانده باشد سالها
روي خاك گرم خوزستان
يكي هستي از همين استخوانهايي
كه هر روز مي آورند
كه مي نامند شهيد گمنام
كه هيچ كدامشان هم نيستي
تو مثل خدا هستي محمد علي
اين را فرزندت خوب مي فهمد
تو رفتي
باقر بي بي زهرا رفت
حسين عمو رفت
حسن عمو رفت
اما هيچ اتفاق مهمي نيفتاد
تنها بعضي از دختران ده
گيسوهايشان را
دور از چشم شويشان
سپيد كردند
تنها مادرت
بعضي شبها
گريه كرد و حرف زد
با قاب عكس ات
در گوشه خانه
كه قبري نداشتي
دايي هر شب قرص هايش را خورد
و هذيانهايش را گفت
فقط اگر تو بودي
تشنه نمي مرد شايد
شايد اگر بودي
يك غروب كه برمي گشتي
با بار علف براي گوساله ها
مهمان تهراني ها تو مي شدم من
كه با سادگي روستايي ات
احوال جناح هاي سياسي پايتخت را
از من سؤال كني
صغري چاي بريزد
تو بگويي
كه در تلويزيون ديده اي  ام
كه شعر مي خوانده ام
و مغرورانه به همسرت نگاه كني
به ياد تو نبودم
وقتي در هتل آزادي
ملخ دريايي مي خوردم
با شاعران عرب
و از آرمان قدس حرف مي زدند
به ياد تو نبودم
در اتوبوس هاي جمالزاده- تجريش
وقتي نيازمندي هاي روزنامه ها را
مرور مي كردم
حتي گاهي
مادرت
از ياد مي برد تو را
در صف هاي شلوغ نانوايي هاي گلشهر
مي بيني
بعد از تو هيچ اتفاق مهمي نيفتاد
داريم همانجور زندگي مي كنيم
دارند همين جور مي ميرند

نگاه امروز
آن روز شعر، لباس جنگ بر تن داشت
001485.jpg

سيد احمد نادمي
(۱)
برآنم كه شاعر جنگ، كار را به انجام نرسانده است:
مي گويم «شاعر جنگ» ؛ و او را كه در سال هاي آتش و خون، واژه هايي ويژه واقعه را يافت و شعر را همكلام روزگار خويش ساخت اراده مي كنم و مي گويم: «كار» و توضيح مي دهم:
شعر جنگ، چگونه متني است؟
تا اين لحظه باور من اين است كه وقايعي چون جنگ، شعر را با شتاب به تعريف رسانه اي آن، مي رسانند؛ شاهد من، وضعيتي است كه جامعه در برخورد با وقايعي چون جنگ به آن دچار مي شود. نهادهاي جامعه، از حالت تعادل خارج مي شوند و يك شوك فرهنگي به جامعه وارد مي شود. در اين وضعيت جامعه، دستيابي به اخبار را يكي از مهم ترين نيازهاي خود مي بيند و روشن است كه از تمام امكانات رسانه اي خود، بيشترين بهره را مي برد. چنين است كه ابزارهاي بياني، ظرفيت هاي خود را در «كاركردي رسانه اي» نشان مي دهند.
شعر، كه متعالي ترين ابزارهاي بيان است، از اين قاعده بيرون نيست اما اين قابليت را نيز دارد كه به هر چه دست زند، طلايش كند. كافي است واژه اي در ساختار يك شعر قرار بگيرد تا به معناي ديگر دست يابد. اين طبيعت شعر است كه معناساز باشد؛ نه يك معنا كه بيش از آن، گاهي با استفاده از استعاره، گاهي با كنار هم نشاندن جادويي واژه ها، گاهي با...
و شعر جنگ- شعري كه رسانه است- متضمن كدام معناست؟
يك پاسخ، توجه به لحن هاي مختلف اين «گونه» از شعر است: رجز، مرثيه يا سرود پيروزي، هر كدام دامنه هاي متفاوتي از معنا را در برمي گيرند و در نتيجه پيام هايي متفاوت را به مخاطبان متفاوت مي رسانند. اين نوع نگاه جزيي نگر است.
اما پاسخ ديگري هم وجود دارد و آن نقشي است كه شعر جنگ در توضيح وضعيتي انساني، بازي مي كند. اين ساحت از معنا، بر خاصيت انعكاسي بودن ادبيات تأكيد دارد (يعني كه ادبيات، آئينه جامعه خويش است).
شعر، صورتي از ادبيات است كه تأثير گذارترين- و شايد ماناترين- تصوير از جغرافياي رواني جنگ را ارائه مي دهد. عنصر عاطفه كه در شعر جنگ، بر ديگر عناصر چيرگي انكارناپذيري دارد، چهره اي را از «جهان جنگ زده» باز مي تاباند كه شاعرانه است. اين چهره شاعرانه، در زمان جنگ، چهره اي است آشنا كه جامعه با آن زندگي مي كند. اما هر چه از روزهاي جنگ دورتر مي شويم، اغراقي كه اين چهره را پوشانده (و اين لازمه زبان شعر است) خود را بيشتر و بيشتر مي نماياند.تا آنجا كه به نظر مي رسد از كاركرد ارتباطي اين شعر به تدريج كاسته شده است و چه چيزي براي يك رسانه تهديد كننده تر از اين بحران مي تواند باشد؟ چاره برونشد از اين بحران در دست شاعر جنگ است، اوست كه بايد «كار» را به انجام برساند.
(۲)
نوشتن خاطرات- كه امروز تبديل به يك «گونه» ادبي شده است- «جست وجوي زمان از دست رفته» است تا آن را بار ديگر «بيافريند» . جست وجويي كه بر اهميت «روزگاري سپري شده» شهادت مي دهد و مدعي كوششي است كه چهره پيراسته واقعيت را مي خواهد.
در اين سال ها، خاطرات بسياري از دوران پرفراز و نشيب دفاع اين ملت در برابر هجوم دشمن متجاوز منتشر شده است. شاعران جنگ نيز مي توانستند تاريخ شخصي شعر جنگ را بنويسند و «كار» را به انجام برسانند، اما چنين نشده است:
آيا دليل اين اعتراض، همان است كه «رولان بارت» آن را معضل «قابل انتشار بودن» مي خواند؟ يا اين كه، باز هم به گفته او، يادآوردن، بازشناسي گذشته است اما دوباره از دست دادن آنچه كه ديگر تكرار نخواهد شد نيز هست.
علت هر چه باشد، شاعر ترجيح داده است كه بر شعرهاي خود قناعت كند. در نهمين كنگره شعر دفاع مقدس كه در خرم آباد لرستان برگزار شد فرصتي پيش آمد تا خاطرات بعضي از دوستان شاعر- كه از مهم ترين شاعران جنگ نيز در ميان ايشان بودند- بشنوم. بهانه را دكتر صابر امامي فراهم آورد كه بايد سپاسگزار ايشان بود. خاطراتي را كه نقل مي كنم بيانگر نسبتي است كه شعر با جنگ داشته. از اين خاطره ها به نتايج مهمي مي توان رسيد كه در نقد جامعه شناختي شعر جنگ بسيار مفيد تواند بود.
سيد حسن حسيني:
يكبار، در يك برنامه تلويزيوني كه نگاه مي كردم، ديدم بچه هاي يك گرداني- فكر مي كنم حدود ده نفر- شهادت نامه اي نوشته بودند و با خون هم اثر انگشت گذاشته بودند و امضا كرده بودند. دوربين كه جلو رفت ديدم اول آن، بعد از «بسم الله الرحمن الرحيم» يكي از همين رباعي هايي را كه در «راديو ارتش» - شايد في البداهه- مي نوشتم و مي خواندم ولي چاپ نمي كردم، به اسم خودم نوشته بودند. رباعي اين بود:
ما در ره عشق نقض پيمان نكنيم
گر جان طلبد دريغ از جان نكنيم
دنيا اگر از يزيد لبريز شود
ما پشت به سالار شهيدان نكنيم
گويا شهيد هم شده بودند...
حسين اسرافيلي:
رفته بوديم فاو، فاو تازه به دست بچه هاي ما افتاده بود. وقتي وارد فاو شديم مخازن سوخت و بنزين هنوز در آتش مي سوخت. روي بدنه يكي از آنها، كه نيم سوخته بود، بچه ها اين مصرع معروف آقاي ساعد باقري را نوشته بودند كه
«سرود فتح بخوان كربلا كه مي آييم»
من همين جوري نگاه مي كردم كه آقاي سيدحسن حسيني برگشت، نگاهي به من كرد، اين نوشته را نشان داد و گفت: «اسرافيلي، ببين، شعر ما، قبل از ما اينجا آمده...»
پرويز بيگي حبيب آبادي:
من يك شعر خواني داشتم در يكي از مساجد. مسجدي بود در پونك. آنجا، شعر«غريبانه» را خواندم. يك نفر بلند شد و گفت من يك خاطره از اين شعر دارم و تعريف كرد كه جبهه بوديم. يكي از بچه ها تركش خورد و سرش جدا شد. ما نتوانستيم سرش را پيدا كنيم، بنابر اين نتوانستيم شناسايي اش كنيم. شكمش ريخته بود بيرون، ميان امعاء و احشايش پلاكش را پيدا كرديم، آن را هم نتوانستيم شناسايي كنيم. تو جيبش يك شعر در آورديم كه خوني بود:
«ياران چه غريبانه رفتند از اين خانه...»
و زيرش نوشته شده بود: بيگي
فكر كرديم كه اين شهيد نامش بيگي است اعلام كرديم: شهيد بيگي. گروهان گفتند كه ما شهيدي به اين نام نداريم... هر چه از او خواستم كه آن كاغذ را برايم بياورد تا به بنياد حفظ آثار دفاع مقدس بدهم قبول نكرد گفت: من آن را هرگز از دست نمي دهم.
محمدحسين جعفريان:
خاطره اي را كه تعريف مي كنم از سال هاي دور است از سال هاي ۶۳ از جزيره مجنون:
نخستين باري بود كه پذيرفتند كه من را اعزام كنند. آن سال ها تازه وارد حال و هواي شعر شده بودم و شعراي قبل از انقلاب را، به خصوص شعراي دهه چهل را شناخته بودم و كارهايشان را مي خواندم دوستي بود كه همراه و همسنگر من بود در آن روزها. او هم اهل ادبيات و شعر بود. هر دو به اتفاق در قايقي عازم بوديم تا سنگر كميني را تحويل بگيريم و دوستاني كه آنجا بودند برگردند. براي استراحت، اين سنگرها دو هفته درميان تعويض كشيك مي شدند.
صحبت بود در باره شعر، قبل از آن هم بحث هاي زيادي در باره شعر و شاعري بين ما در مي گرفت. بحث به شعراي مختلف كشيد، به مردمي بودن يا نبودن آنها. ايشان معتقد بودند كه شاعري مي تواند مردمي باشد كه لزوماً ارتباط با مردم داشته باشد و مردم شعرش را بپسندند و از حيث اخلاقي تأييدش كنند.اصلاً نمي پذيرفت كه ممكن است شاعراني باشند كه چهره موجهي ميان مردم نداشته باشند اما شعرشان مردمي باشد و بتواند در بين مردم نفوذ كند نه فقط مردم عادي بلكه ميان مذهبي ترين اقشار، ميان معتقدترين بر و بچه ها، ميان رزمنده ها و...
اين صحبت ادامه داشت و ايشان هي انكار مي كرد صحبت از شاعره بزرگ ايران، سركار خانم فروغ فرخزاد شد. ايشان گفت كه امكان ندارد كه شعر ايشان در ميان بچه هاي مذهبي حسن قبول پيدا كند.
به تصادف، سنگر كميني كه ما پياده مي شديم دايمي بود، سكويي بود كه مي ساختند و سنگرها را رويشان مستقر مي كردند. آنجا تابلويي زده شده بود و روي تابلو شعري نوشته شده بود:
«پرواز را به خاطر بسپار، پرنده مردني است»
ديدن اين تابلو به بحث ما دو نفر پايان داد و چه پايان قشنگي!...
پانوشتها:
۱- براي نمونه، به گفت وگو با عبدالجبار كاكايي در ويژه نامه هفته كتاب- شنبه ۲۱آبان ۱۳۷۹- صفحه ۱۴ رجوع شود.
۲- رولان بارت. مقاله «ژرف نگري» ترجمه احمد اخوت، فصلنامه زنده رود. شماره دهم و يازدهم

|  ادبيات  |    اجتماعي  |   سياست  |   سينما  |

|   صفحه اول   |   آرشيو   |   بازگشت   |