شنبه ۲۳ مهر ۱۳۸۴ - - ۳۸۲۵
صداي تلگرافي اين عصاي سپيد
سكوت زنجيرهاي انساني
گزارش اول
محمد باريكاني
003567.jpg
عكس: علي اكبر شيرژيان
چشمانتان را ببنديد و وارد شويد. با همان چشمان بسته، گوشه اي بايستيد و سعي كنيد تا حواس ديگر خود را محك بزنيد، ولي مطمئن باشيد كه تنها حس شنوايي تان است كه شما را از رفت وآمدها باخبر مي سازد.
گاهي اين تنها صداي كشيده شدن پاشنه كفش يا يك دمپايي بر زمين است كه كم يا زياد مي شود و به شما مي گويد كه فردي به شما نزديك مي شود، از كنارتان مي گذرد و دور مي شود بدون آنكه متوجه حضور شما در سالن بزرگ ساختمان قديمي شده باشد. در اين شرايط، البته ممكن است گاهي صدايي بشنويد كه شبيه به علائم مورس است.
حالا چشمانتان را باز كنيد و بدون كوچكترين حركتي سرجايتان بايستيد. مرداني را خواهيد ديد كه گهگاه مانند زنجيري به هم پيوسته از سويي به سوي ديگر مي روند، دستانشان را بر شانه يكديگر گذاشته اند و در رديف هاي سه يا چهار نفري از اتاقي خارج مي شوند، از مقابلتان مي گذرند و به اتاقي ديگر وارد مي شوند.
بعضي ها به صورت انفرادي طول كريدور را براي يافتن اتاق موردنظر خود جست وجو مي كنند؛ در همين جست وجو ولي ممكن است گاه تا چندين مرتبه سرهايشان به ديوارها و چارچوب هاي فلزي برخورد كند، ولي تا به حال هيچ كدامشان به خاطر ندارند كه يكي از همنوعان از راه پله هاي مجتمع به پايين سقوط كرده باشد.
حالا شما هم شروع به قدم زدن مي كنيد،  ولي اين بار حتي اگر كفش هايتان اعصاب شنوايي را تحريك نكرده باشد، عبورتان از كنار آنهايي كه سرهايشان را ثابت به سمتي گردانده اند، گوش هايشان را تيز كرده اند و با حالتي منجمدشده تمام حواس خود را به جز يك مورد، متمركز كرده اند تا بلافاصله پس از عبور به شما بگويند كه آقا با كي كار دارين؟ آنها متوجه حضور يك غريبه شده اند، غريبه اي كه فقط يك لحظه سعي داشت مانند آنها سياهي دائمي را حس كند.
به اتاق ها كه سرك مي كشيد، آدم هايي را مي بينيد كه تنها نقشه مسيري را كه در ذهنشان مانده است، مرور مي كنند. به آرامي حركت مي كنند، با احتياط دستانشان را به اين سو و آن سو مي گردانند تا براي رسيدن به هدف، ميز كار فلزي را با تمام اشيا فلزي مخصوص يك كارگاه كوچك لمس كنند.
يكي از آنها حالا توانسته است تكه اي از يك مفتول فلزي را به دست آورد تا با كمك رشته هاي پلاستيكي، يك جاروي دستي چوبي را توليد كند. ديگري مشغول پيدا كردن دكمه دستگاه برقي ست كه وظيفه آن سوراخ كردن بدنه چوبي فرچه هاي جاروست.
اينجا چهار مرد ميانسال از 8 صبح تا 2 بعدازظهر ترجيح داده اند كه امرارمعاش خانواده را با فعاليت در كارگاه  برعهده بگيرند.
در خلال همين رفت وآمدها در كريدور مجتمع آنها در طول روز كاري خود، ده ها بار با يكديگر برخورد مي كنند، ولي اين عاملي براي پرخاش و ستيز با يكديگر نيست. آنها شايد در نتيجه تصادم دردهايي را تحمل مي كنند، ولي با ملايمت دست يكديگر را مي فشارند، عذرخواهي مي كنند و يكديگر را به مقصد راهنمايي مي كنند.
صاحبان عصاي سپيد در سراسر جهان روزي را پشت سر مي گذارند كه در تقويم جهاني به منظور همدردي با آنها ثبت شده است.
آنها دنياي عجيبي دارند. برخي هايشان در گوشه و كنار شهر دلخوش به فروش فال و دعا، برخي هايشان به نواي سازشان در خيابان، پولي از رهگذران مي گيرند و برخي ديگر در كارگاه، كارخانه يا يك شركت بازرگاني مشغول به كار مي شوند. با اين وجود آنها كه در ادارات دولتي مشغول به كار هستند، بشدت تاكيد مي كنند كه پس از آنها جايشان بايد به يك نابينا سپرده شود.
گزارش امروز البته تنها به گوشه اي از زندگي روشندلان ايراني در كارگاهي واقع در جنوب غربي شهر تهران پرداخته است.
مجتمع كارگاهي – آموزشي ابابصير مخصوص نابينايان، زيرمجموعه اي از سازمان بهزيستي استان تهران است كه در حال حاضر نزديك به 110نفر پرسنل رسمي نابينا را در دو مركز مخصوص بانوان و آقايان تفكيك كرده است.
۱۱۰نفر روشندل شاغل در اين مركز، باقيمانده از ششصد روشندلي هستند كه از سال 54 و پس از آن به استخدام رسمي بهزيستي درآمده اند تا با بافتن حصير، دوختن نايلون هاي پلاستيكي، ساختن جارو و فرچه و در نهايت در ازاي هشت ساعت فعاليت براساس قانون كار ماهيانه مبلغي بيش از 150هزارتومان دريافت كنند.
اگرچه بسياري از آنها بازنشسته شده يا فوت كرده اند، ولي با اين وجود كافي ست به بهانه روزجهاني نابينايان (عصاي سپيد) سري به آنها بزنيد تا بخواهند مشكلاتشان را به گوش مسئولان برسانيد.
رياض الحسيني پيرمرد 60ساله اي ست كه با داشتن همسر و سه فرزند ناچار است كه با سياهي مطلق به نوعي كنار آيد؛ او مي گويد: نزديك به 30سال است كه به عنوان يك نابينا در اين مجتمع استخدام شده ام و ديگر نزديك به دوران بازنشستگي هستم ولي خواهش من و خيلي از نابيناياني كه در شرف بازنشستگي هستند اين است كه پس از رفتن ما نابينايان ديگري را به استخدام اين مجتمع درآورند .
پيرمرد 60ساله از هزاران نابينايي سخن مي گويد كه در جست وجوي كارهايي از اين دست تلاش بي وقفه اي دارند؛ مي گويد: خواهش مي كنيم صدايمان را به گوش مسئولان برسانيد كه پس ازرفتن ما از مجتمع، نابينايان ديگري استخدام شوند .
دوستان ديگرش كه صداي درخواست هاي او را شنيده اند، بتدريج وارد اتاق مي شوند. زمزمه ها شروع مي شود و بتدريج درخواست ها تبديل به فرياد مي شود.
صدايي مي گويد: اكثر نابينايان، بي سواد و بيكار هستند و تنها خواهش ما از دولت اين است كه در ازاي هر نابيناي بازنشسته، يك نابيناي جوان بيكار را استخدام كند .
مردان نابيناي شاغل اگرچه از رفتارهاي برخي نابينايان كه به دليل فقر و استيصال راهي خيابان ها مي شوند و به تكدي روي مي آورند، ابراز انزجار مي كنند، ولي اين را هم مي گويند كه نابينايي كه بيكار است و بايستي معاش خانواده اش را تامين كند، به خيابان مي آيد و تكدي مي كند كه اين امر باعث مي شود تا نگاه مردم به جامعه نابينايان كشور منفي شود .
***
علاوه بر مشكلات خانوادگي، شخصي و اجتماعي كه درصد بالايي از نابينايان كشور با آن دست به گريبان هستند، فكر مي كنيد كه وسايل شخصي يك نابينا چگونه بايد تهيه شود؟
مردان روشندل با اعتراض مي گويند: قيمت ساعت مچي يك نابينا مبلغي معادل 70 هزار تومان است كه در ازاي دريافت كامل مبلغ، بهزيستي اين وسيله را در اختيار نابينايان قرار مي دهد. بابت يك عصاي سپيد بايد 3 هزار تومان پرداخت كنيم. حتي يك نابينا براي حفظ كردن قرآن يا هر چيز ديگري نياز به يك ضبط صوت كوچك و نوار دارد، در حالي كه مسئولان بهزيستي اين مسائل را درك نمي كنند و بابت اين وسايل پول كامل را از ما مطالبه مي كنند. خب اينها نياز شخصي يك نابيناست .
روشندلان شاغل در كارگاه، از بي توجهي مسئولان دولتي بويژه در بخش بهزيستي گلايه هاي زيادي دارند و مي گويند: متاسفانه هميشه به يك نابينا به گونه اي ترحم آميز نگريسته اند و به ما به چشم ديگري نگاه مي كنند، به عنوان مثال مديران بهزيستي حتي حاضر نيستند وقت ملاقاتي به يك نابينا كه از دورترين نقطه شهر به دفتر آنها مراجعه كرده است بدهند و مدام پشت درهاي بسته براي جامعه نابيناي كشور تصميم مي گيرند، بدون آنكه درد جامعه نابيناي كشور را بدانند يا حتي مشورتي با آنها داشته باشند. آنها حتي به نامه هاي ما توجهي نمي كنند .
در ميان مراكز توانبخشي و حمايتي از جامعه نابينايان كشور ولي، برخي موسسات تنها به جمع آوري نابينايان از مناطق حاشيه اي تهران مي پردازند و پس از يك دوره آموزش كوتاه مدت، بار ديگر آنها را به حال خود رها مي كنند. مردان ميانسال شاغل نسبت به اين موضوع معترض هستند و معتقدند كه اينگونه مراكز بهتر است به جاي رها كردن نابينا پس از گذراندن دوران آموزش به فكر اشتغالزايي و كاريابي براي آنان باشند.
با اين وجود آنها بيشترين اعتراض خود را مربوط به سازمان بهزيستي مي دانند و مي گويند: نابينا بايد با سربلندي زندگي كند نه با سرشكستگي. آنها در سازمان بهزيستي پاسخ ما را نمي دهند، در حالي كه بايد به فكر ما باشند. سرنوشت نابيناهايي كه بيرون هستند و در خيابان ها براي لقمه اي نان پرسه مي زنند، چيست؟
با اين وجود مشكل اصلي كارگاه هاي اشتغال نابينايان، تامين نبودن مواد اوليه براي فعاليت هاي شغلي ست. مدير مجتمع كارگاهي، مدام از نبود بودجه سخن مي گويد؛ عاملي كه به هر تقدير مانعي اصلي بر سر راه تهيه مواد خام كارگاه هاي توليد نايلون، حصيرو فرچه است.
اگرچه تامين حقوق و مزاياي نابينايان شاغل در دو مركز كارگاهي نزديك به 30 ميليون تومان به طور ماهانه است، ولي به نظر مي رسد بي توجهي به فعال تر ساختن كارگاه هاي دولتي، اشتغال نابينايان، به دليل هزينه بر بودن صرف و نداشتن واگردان مالي براي سازمان، براي مديران يك سازمان دولتي توجيه پذير باشد و حتي تعطيل شدن اين مراكز نيز هزينه هاي جاري سازماني همچون بهزيستي را كاهش دهد، ولي واقعا تكليف نابيناياني كه خواستار كار شرافتمندانه در ازاي دريافت حقوق و دستمزد هستند، چيست؟
بياتي، رئيس مركز اشتغال نابينايان ابابصير كه نزديك به پنج سال است به عنوان يكي از مديران موفق در اعتمادسازي ميان نابينايان و جامعه به شمار مي رود، مي گويد: جامعه نابيناي كشور با وجودي كه از داشتن نعمت بينايي محروم است، به دليل درك بالا و عميقي كه نسبت به ديگر افراد عادي جامعه دارند، توقعات بالايي هم دارند و به همين دليل كار كردن با آنها اندكي دشوار مي شود. اگر واقعا حقوق نابينايان در كشور به رسميت شناخته شده و به آنان پرداخته شود، مشكلي پيش نخواهد آمد. در غيراين صورت اگر حتي پرداخت حقوق و مزاياي آنها به تعويق بيفتد، آنها بلافاصله واكنش نشان مي دهند .
بياتي رمز موفقيت پيوند جامعه با نابينايان كشور را مشاركت نابينايان در فعاليت هاي اجتماعي عادي جامعه مي داند و مي گويد: نابينايان پيچيدگي خاص خود را دارند. مشكل به افراد عادي اعتماد مي كنند، ولي اگر اعتماد كنند حتي حاضر هستند جانشان را هم براي اين اعتماد فدا كنند. با اين وجود آنها زماني كه احساس خطر كنند، بلافاصله يك اتحاد ناگسستني با يكديگر ايجاد مي كنند و به حمايت گسترده از يكديگر مي پردازند .
اگرچه در ساختمان چهار طبقه كارگاه اشتغال نابينايان ابابصير نزديك به 25 اتاق وجود دارد كه تنها شايد پنج اتاق آنها فعال باشد، ولي بياتي مي گويد: بسياري از افراد شاغل در كارگاه نزديك به 60 سال يا بالاتر از آن سن دارند و نمي توانيم فشار زيادي به آنها بياوريم. برخي هايشان تحت هيچ شرايطي نمي توانند در خانه بمانند و برخي ديگر را خانواده نمي تواند تحمل كند، بنابراين به همين دليل است كه حتي بازنشسته ها هم دوباره به مركز مراجعه مي كنند .
مدير مركز ابابصير به ما مي گويد: بايد به مشكلات نابينا رسيدگي كرد، چون به اعتقاد من به دليل محروميت از قدرت بينايي، در هر زمينه اي حق با نابيناست و بايد به او كمك كرد . چشمانتان را باز مي كنيد و داخل كريدورهاي تاريك و بي نوري كه احساس نزديكي بسيار كوچكي با دنياي كاملا تاريك روشندلان به شما مي دهد، قدم مي زنيد. فرياد مردي را مي شنويد كه بابت عصاي دزديده شده اش مي بايست به يك بروكراسي اداري زمانبر تن دهد. حالا فرياد دردمند مردي را مي شنويد كه سرش به تيزي ديوار خورده است. جلوتر چند مستخدم را مي بينيد كه از عقب ماندگان ذهني آموزش  پذير هستند و آن سوتر مردي را كه با صداي تق، تق عصاي سپيدش وارد اتاق مي شود، كيسه داروها را بالا مي گيرد و به خاطر اينكه آن روز بدون اطلاع ديرتر به سر كار آمده، در برابر مدير مي گريد. كمي بعد خود را كنترل مي كند، جلوتر مي رود و مدير را غرق در بوسه مي كند. حالا ديگر تنها صداي تلگرافي اين عصاي سپيد است كه در سكوت زنجيرهاي انساني متحرك درمجموعه، پژواك مي يابد؛ پژواك صدايي از دنياي تاريك تاريك.

يادداشت
زندگي در تاريكي
مينا شهني
كوري، زندگي در تاريكي است. سياهي محض، انگار نور خاطره است؛ خاطره اي از زمان هاي دور كه جايي براي ادامه ندارد. نور قطع مي شود؛ ناگهاني يا بتدريج و كور مي شوي. دكتر پشت دكتر، جراحي پشت جراحي؛ بي فايده است، پول هايي كه خرج مي شوند. مادر باور نمي كند فرزندش نور را از ياد برده. مادر باور نمي كند فرزندش نور را به برگ هاي تاريخ سپرده و حالا سالها بايد غبار زمان روي خاطرات كوتاه نوراني فرزند بنشيند تا خاطره نور هم از ياد برود و آنچه مي ماند سياهي باشد و تاريكي رنگي مشكي كه دوندگي كره مربوط به چشم را خسته مي كند. اشك مي آيد، پلك نمي زني، سر نمي جنباني، مادر اشك مي ريزد، همسايه ها دلداري اش مي دهند و تو گوش هايت را تيز مي كني؛ آنقدر گوش هايت را تيز مي كني كه رد پرنده را روي درختان مي گيري. لب ها كه مي جنبند، كلمه را در هوا مي قاپي. ربودن كلمه در هوا سرگرمي ات مي شود؛ سرگرمي ديگري نداري. مي نشيني گوش تيز مي كني به صدا. گوش هايت تيز مي شود. صوت جاي تصوير را مي گيرد و اتكايت به صداهايي است كه به گوش مي رسد. گوش جاي چشم كار مي كند. ناچاري از يك حس، دوبار بهره ببري. مادر كه فهميده گوش هايت تيزتر از قبل شده با اشاره به همسايه ها و فاميل مي فهماند كه مبادا وقتي حضور داري، حرفي بزنند كه باعث رنجش تو شود. صداي دست را در فضاي خالي مي شنوي؛ دستي كه مادر جنبانده تا به ديگر زنان بگويد ممكن است بشنوي.
دلت براي مادر مي سوزد، ناراحتي ات را پنهان مي كني، زندگي را شروع مي كني؛ زندگي در تاريكي، قانون خودش را دارد. به در و ديوار مي خوري. سياهي حوصله ات را سر مي برد. هربار كه به ديوار كوبيده مي شوي، صداي ضجه خفه مادر را مي شنوي. خودت را جمع و جور مي كني. در ذهن، فاصله ها را اندازه مي گيري و به خاطر مي سپري. يخچال با در آشپزخانه سه گام فاصله دارد. از در كه وارد مي شوي، اگر دستت را كمتر از ارتفاع شانه بالا بياوري، كليد برق است و مي تواني لامپ را روشن كني؛ اما راستي روشن كردن لامپ چه مشكلي را از تو حل مي كند؟ تو كه دنيايت تاريك است. لامپ ها را فراموش مي كني. مواظبي درها كوبيده نشوند. حس لامسه ات كم كم قوي تر مي شود؛ به سرانگشتانت محتاج مي شوي. لمس مي كني همه چيز را و حتي از لمس كردن موهاي مادر مي فهمي كه چقدر پير شده. خواندن مي آموزي به روش نابينايان؛ خط بريل برايت تنها راه ارتباط است با كسي كه صدايت را نمي شنود. به خودت قول مي دهي آينده ات را نوراني كني، هرچند آينده، نور را از تو دريغ كرده. زندگي در تاريكي خسته ات مي كند، اما جا خالي نمي دهي. بسختي كار مي كني، مطمئن مي شوي شغل خوبي خواهي داشت. لباس هايت را خواهر و برادر برايت سروسامان مي دهند. كم كم از جنسشان مي فهمي كه كدام يك شلوار خاكستري است و بايد با پيراهن آبي ست كني، كم كم همه چيز را ياد مي گيري؛ مثل آدم هاي معمولي. در مدرسه با كودكي آشنا مي شوي كه هرگز نور نديده، به او مي گويند: نابيناي مادرزاد . حرف كه مي زند حتي تصور كوتاهي از نور را بيگانه مي خواند و مي گويد: دنيا همين شكليه، نور يعني چي؟ تو هم كه نور ديده اي، نمي تواني براي مادرزاد ترجمه كني. كودك با زندگي اش كنار آمده؛ با زندگي در تاريكي. همه مان عادت مي كنيم.

ايرانشهر
جهانشهر
دخل و خرج
زيبـاشـهر
علمي
فرهنگ
شهر آرا
مهمانشهر
|  ايرانشهر  |  جهانشهر  |  دخل و خرج  |  زيبـاشـهر  |  علمي  |  فرهنگ  |  شهر آرا  |  مهمانشهر  |  
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   چاپ صفحه   |