پنجشنبه ۵ آبان ۱۳۸۴
ادبيات
Front Page

غزلهايي از سيد علي اكبر ميرجعفري
خيبري در پيش د اري بازوانت ديدني است
002898.jpg
عكس:محمد كربلايي احمد
رقص ذوالفقار
رقص رقص ذوالفقار توست
ديگران در باد مي رقصند
باد تا بوي تو مي آرد
دشتي از شمشاد مي رقصند
در سماع تيغ تو حتي
زاهدان هم شور مي گيرند
صوفيان تا ذوالفقاري هست
هر چه باداباد مي رقصند

مهربان من كه با يادت
هفت پشت آسمان آبي است
در زمين نامت كه مي آيد
مهر و عدل و داد مي رقصند

در سلوك قطره تا دريا
پير سالك طفل اشك توست
تا فنا امواج حيران در
خانقاه باد مي رقصند

پيچ يپچ زلف ابري را
با سر انگشتت شبي بگشا
تا ببيني پشت هر اندوه
اخترانت شاد مي رقصند

عاقبت بعد از كسوفي تلخ
نقشه خورشيد مي گيرد
بعد از آن در جشن اشك و شوق
اهل عشق آباد مي رقصند

شرح مفاتيح الجنان
اي دلت درياترين دريا كلامت عين رود
مهرباني اندكي از شرح چشمان تو بود
روز طوفان از دلت درس صلابت مي گرفت
شب نگاهت در لطافت شعر باران مي سرود
روشناي چشم تو شرح مفاتيح الجنان
دفتر پيشاني ات تفسير اسرار الشهود
از يتيمان غريب كوفه مي پرسم هنوز
قصه صبر و صلابت را كه خيبر مي گشود
مي سپارندم به باران مي سپارندم به رود
مي سپارندم به اقيانوس و مي آيم فرود
زير بار آسمان هم شانه هايت خم نشد
بارها ديدم زمين هم شانه ات را مي ستود
كاش اين شب ها كه دل ها بوي صفين مي دهند
يك نفر زنگار را از ذوالفقارت مي زدود
دلشوره ي ماه
هي به خود مي پيچد اين تقدير
هيچ راهي پيش پايش نيست
از قضا دور فلك هم باز
بر نچرخيدن بنايش نيست

با اذان مردي ميان شهر
تا كنار صبح مي آيد
كوفه اما ساكت و مبهوت
هيچ كس در كوچه هايش نيست

خانقاه شب تمام شب
گيج در اين ماجرا مانده است
ماه ياهو مي كشد اما
اختري هم همنوايش نيست

واي اي شب هاي بعد از اين
ماه را دلشوره خواهد كشت
آه اين دور فلك آيا
هيچ تأخيري برايش نيست؟

هي به گرد ما مپيچ اي عشق
ما براي گريه غم داريم
گرچه اين چاك عميق زخم
جز وصال تو دوايش نيست

رفته رفته بازمي آيد
روزگار ابن ملجم ها
آفتاب خفته مي فهمد
خدعه گاه كوفه جايش نيست

آذرخش ذوالفقار
آخرين باري كه مهتاب از دلت جان مي گرفت
ماجراي ماه و نخل و چاه پايان مي گرفت
مهربان من كه هر شب اين يتيمستان بغض
زيرپايت كوچه هايش عطر انسان مي گرفت
كهكشان محصولي از اشك و اشارات تو بود
چرخ در هر چرخش از چشم تو فرمان مي گرفت
تا به پا داري عدالت را برايت آسمان
از نسيم و چشمه و خورشيد پيمان مي گرفت
آه اگر اشك تو و چشم غزلخوانت نبود
عشق تنها مي شد و راه بيابان مي گرفت
كاش اين شب ها كسي از عصر فرصت هاي سبز
در حضورت مي نشست و درس قرآن مي گرفت
كاش اين شب هاي ابري در كويرستان ما
آذرخش ذوالفقارت بود و باران مي گرفت

خيبري در پيش داري...
در سكوتت هر چه مي رويد به جانت ديدني است
محض گفتن بوته ي شيرين بيانت ديدني است
در بهار بي گل و لبخند اي زخمي عشق
اين شكفتن هاي زخم استخوانت ديدني است
سر به دامان كدامين خاك مي سايي كه صبح
آفتاب و آسمان ديدگانت ديدني است
باشكوه روح تو دور از هياهوي زبان
انفجار واژه در طبع روانت ديدني است
خوب مي داني عزيز اين غايت عزم تو نيست
خيبري در پيش داري بازوانت ديدني است

اين سيب ها...
تنها تكان دست تو كافي بود
تا سيب ها رسيده فرو ريزند
از شاخه هاي ترد جوان ناگاه
گنجشك هاي زمزمه برخيزند

آن شاخه هاي ترد جوان هرصبح
پيچيده در حلاوت لحنت بود:
اين سيب ها رسيده تر ازصبح اند،
اين سيب ها چه وسوسه انگيزند

بعد از بهاري هاي پياپي باز
گنجشك ها هنوز همين جايند
گنجشك ها ادامه خورشيدند،
گنجشك ها ترنم يكريزند

شب، عاشقانه هاي مرا مهتاب
با موج موج چشم رها مي برد
از كوچه باغ ها كه درختانش
شهري غزل به شيوه تبريزند

با هر نسيم جان رشيد تو
سروي به باغ هاي جهان افزود
اينك چه سروها كه شبيه تو
در باغ شوق شور مي انگيزند

حتي بهار بي نفست يعني
جنگل كه شاخه هاي درختانش
چون برگ پيش پاي تومي افتند،
با خش خش زوال مي آميزند
همچنان گنجشك ها
002895.jpg
طرح:داود كاظمي
جنبش خورشيد و اينك ناگهان گنجشك ها
بامدادي زير سر دارند آن گنجشك ها
زودتر از هر طلوعي ناگهان پر مي كشند
مثل صبح اشتياق از آشيان گنجشك ها
فوج شادي هاي كوچك روي بيد و نارون
يك دهان آواز روشن با زبان گنجشك ها
برگ ها سرمست از نوشيدن صبحي مذاب
لذت خورشيد در چشمانشان گنجشك ها
صبح مي آيد به روي برگ برگ نارون
مي نويسم زيستن اما بخوان: گنجشك ها
آسماني صاف آغازي درخشان، روز بعد
همچنان باغ تماشا همچنان گنجشك ما

با وصف اشك هاي تو
با آن كه آفتاب نگاهت عيان شده است
چشمان تو خلاصه راز جهان شده است
بوي تو مي وزيد كه باران مرا گرفت
باران كه آفتاب تو را ترجمان شده است
اين گريه نيست سوز حيات است، گريه نيست
اين اشك نيست روح مذابي روان شده است
اين ابر چندم است كه مي باري اي عزيز
بر ساحلي كه تشنگي ات بي كران شده است
از خاطرت سوخته چيزي به من نگفت
با آن كه طفل اشك تو شيرين زبان شده است
حالي دلم گرفته جهاني به من ببخش
جانان من كه جان تو جان جهان شده است
با وصف اشك هاي تو اي آسمان صبح
اينك ادامه غزلم كهكشان شده است

شگفتا، شعله ور مي گشت
شبي موج غزل هايم دلي ناياب مي آورد
و باران رود مي شد، روشني، مهتاب مي آورد
هوا پر بود از موسيقي باران و مي ديدم
نسيمي از نيستان ها صدايي ناب مي آورد
كسي در خويش مي رقصيد و مي افتاد و بر مي خاست
شگفتا، شعله ور مي گشت و در تب تاب مي آورد
زمين تطهير مي شد تا سحر از بارشي روشن
و آتش شعله اي از باب استحباب مي آورد
شب از چاك فلق آهسته، كم كم، مهربان مي رفت
سحر مثل طراوت بويي از احباب مي آورد

درگير و دار ابر و غزل
آتش گرفت شعله كشيد از سراسرم
با اولين نگاه تو اي عشق آخرم
باران گرفت در كلماتم فرو چكيد
درگير و دار ابر و غزل روي دفترم
نام تو چيست آينه يا آب؟... بگذريم
نام تو پيش هر كس و ناكس نمي برم
اينك تويي كه در شب من گام مي زني
يا آفتاب مي گذرد از برابرم
شب رفتني است صبح غزل قول مي دهم
تن پوشي از سپيده برايت بياورم
شب را غروب كن به نگاهي غروب كن
دست مرا بگير و به خورشيد بسپرم

تركيب شناسي در بيان بيدل
002892.jpg

شهباز ايرج
نخستين و مهم ترين دليل دشوار فهم بودن اشعار بيدل به نظر نگارنده وجود انواع تركيب در آنهاست.
بيدل براي بيان كردن افكار بلند خود قالب رايج زبان و حدود مفاهيمي آن را تنگ يافت و دست به ابداعات گسترده اي در نظام واژگاني زبان فارسي زد و به اين وسيله بر غناي زبان افزود.
در ميان يكصد هزار بيت بر جاي مانده از او با انبوهي از تركيب ها مي توان روبه رو شد كه بسياري از آنها ساخته و پرداخته  خود اوست. او تركيب هاي پيشين را نيز تا حدود زيادي با معاني متفاوت به كار برد.
البته زبان دانان با انواع تركيب در زبان فارسي آشنايي دارند نوعي از اين تركيب ها از همنشيني چند كلمه بدون آن كه هيچ نشانه  افزايش يا كسره در ميان شان باشد ايجاد مي شوند.
نمونه هاي اين گونه تركيب ها در زبان رايج فراوان اند: سرخرو، گل اندام، ماه جبين، سيمين تن، سياه چشم، دلنواز و...
اين تركيب ها به سادگي وارد نظام واژگاني ما شده اند و ما صدها نمونه از آن را در گفت وگوهاي روزانه خود به كار مي بريم كاري كه بيدل كرده نيز از همين نوع است.
اما تركيب هاي بيدل معاني صريح و ساده اي ندارند و فهم معني هر كدام از تركيب ها در گرو صلاحيت  و دانش ادبي خواننده شعرهاي اوست.
به بيان ديگر معناي گل اندام كه نتيجه همان همنشيني دو كلمه جداگانه  گل و اندام است با معناي تركيب حيرت آباد در بيت هاي:
اگر به سرمشق تار مويي رسم به نقاش آن تبسم
ز پرده ي ديده تا به مژگان چه حيرت آباد مي نگارم
نسبت محويت از ما قطع كردن مشكل است
حسن تا آيينه دارد حيرت آباديم ما

حيرت آباد است اينجا كو قدم برداشتن
اين قدرها بس كه دامان مژه بالا زنيم.
به هيچ وجه همسنگ نيست براي اين كه معناي گل اندام در خود تركيب خلاصه شده است و هر كسي كه با معاني جداگانه  گل و اندام آشنا باشد مي داند كه گل اندام يك صفت صرف است و چون كلمه گل مفهوم زيبايي، تازگي، خوشبويي و نازكي را دربردارد تركيب گل اندام به محض شنيده شدن تمامي اين مفاهيم را در ذهن القا مي كند ليكن حيرت آباد تركيبي است كه دست يافتن به معني آن نياز به فهم جايگاه حيرت در كلام بيدل دارد.
در خيلي از موارد در كارگاه تركيب سازي بيدل تنها چند كلمه  كليدي محور كار او براي ابداع تركيب هاي تازه قرار گرفته است كه كلمه هاي حيرت  و آيينه در آن از محورهاي اصلي است.
براي جلوگيري كردن از تطويل كلام در اينجا فقط به ذكر نمونه هايي از تركيب ها كه با كلمه حيرت ساخته شده اند مي پردازم اين نمونه ها از نخستين مجلد كليات بيدل چاپ كابل نقل مي شوند.
نمونه تركيب ها:
حيرت آغوش :
امتياز جلوه از ما حيرت آغوشان مخواه
دور گرد ديده مي باشد نگاه آيينه را
حيرت آفرين:
دل حيرت آفرين است هر سو نظر گشاييم
در خانه هيچ كس نيست، آيينه است و ماييم
حيرت آهنگ:
حيرت آهنگيم، دل از شكوه ما جمع دار
دود نتواند شدن از شمع اين محفل بلند

نغمه ها بي خواست مي جوشد ز ساز ما و من
حيرت آهنگيم در آهنگ ما آهنگ نيست

حيرت آهنگم كه مي فهمد زبان راز من
گوش بر آيينه نه تا بشنوي آواز من
حيرت انجام:
ز شمع كشته داغي هم اگر يابي غنيمت دان
نگاه حيرت انجامم، تماشا داشت  آغازم
حيرت انجمن:
داغيم از اين فسون كه در اين حيرت انجمن
با ما رسيده اي تو و تنها رسيده اي
حيرت انشا:
مي شنيدم پيش از اين بيدل كلام قدسيان
اين زمان محو كلام حيرت انشاي تو ام
حيرت ايجاد:
غفلت آهنگم ز ساز حيرت ايجادم مپرس
پنبه تا گوشت نيفشارد ز فريادم مپرس
حيرت بيان:
تا در زبان خامه حيرت بيان شقي است
خالي  ست در بساط سخن جاي ناز من
حيرت پرست:
بس كه شد حيرت پرست جلوه ات گلزارها
گل ز برگ خويش دارد پشت بر ديوارها
حيرت جوهر:
صفحه آيينه حيرت جوهر اين عبرت است
كاي حريفان نقش اسكندر نمي دانم چه شد
حيرت خرام:
مقصد حيرت خرام اشك بي تابم مپرس
نشئه بيرون تاز ادراك است و خون پيما شراب

در نفس آيينه گرد سراغ ما گم است
ناله حيرت خرام ناتوانانيم ما
حيرت خروش:
مستي حيرت خروشم آنقدر بي پرده نيست
موج مي دارد رگ خوابي به چشم ساغرم
حيرت دميده:
حيرت دميده ام گل داغم بهانه ايست
طاووس جلوه زار تو آيينه خانه ايست
حيرت رقم:
صفحه آب چه حيرت رقمي ها دارد
مفت نظاره كه كه آيينه گلستان شده است
حيرت سجود:
حيرت سجود معبد راز محبتيم
غير از گداز نيست چو شبنم وضوي ما
حيرتسرا:
شرار وحشي ام اما در اين حيرتسرا بيدل
ز نوميدي به دوش سنگ دارم محمل رم را
همچو بيدل ذره تا خورشيد اين حيرتسرا
چشم شوقي در سراغ جلوه اي سر داده اند
حيرت سراغ:
چو چشم آيينه حيرت سراغ نيرنگيم
ز خويش رفته جهاني و نقش پا اينجاست

همچو عمر از وحشت حيرت سراغ من مپرس
روز و شب مي نازم از خويش و عنان دزديده ام
حيرت سرشت:
پوشيده نيست شوخي نظاره مشربان
آيينه لختي از دل حيرت سرشت ماست
حيرت سواد:
دو عالم نسخه حيرت سواد است
به هر صورت نگاهي مي نويسم
حيرت صدا:
در پرده كوس سلطنت فقر مي زند
حيرت صداست چيني  ناز سفالي ام
حيرت طراز:
در اين جنونكده حيرت طراز عبرت هاست
كمال باقي ياران به دستگاه قصور
حيرت فريب:
لذت وصلت ز بس حيرت فريب كام هاست
نقش پا هم بهر پابوست دهاني مي شود
حيرت قبا:
پوشيدگي ز هيأت آفاق برده اند
حيرت قباي چاره عرياني خوديم
حيرت قفس:
حيرت قفسم كو اثر عجز و رسايي
مجبور ادب را چه وصال و چه جدايي
حيرتكده:
حيرتكده دهر جز اوهام چه دارد
آبادكن خانه آيينه، خيال است
حيرت كلام:
تو هر مضمون كه مي خواهد دلت نذر تأمل كن
لب حيرت كلامان نامه پيچيده اي دارد
حيرت كمين:
در آن محفل كه من حيرت كمين جلوه اويم
فروغ شمع هم آيينه بر ديوار مي بندد
حيرت كيش:
عمرها شد مي پرستد چشم حيرت كيش من
طفل اشكي را كه هرگز پير نتوان يافتن
حيرت گداز:
بيدل از انديشه آن جلوه حيرت گداز
مي رود چون آب از دست اختيار آينه
حيرت لگن:
آفاق فسون انجمن شور خموشي  ست
حيرت لگن شمع زبان ساز دهان را
حيرت مآل:
چو خط، پروانه حيرت مآليم
پر ما ريخت در پيراهن حسن
حيرت متاع:
حيرت متاع  گرمي بازار وهم باش
يك سوست آنچه در نظرت چارسو كنند
حيرت نصيب:
هيچ كس حيرت نصيب لذت كلفت مباد
دوش هر كس زير باري رفت من فرسوده ام
حيرت نگاه:
حيرت نگاه شوكت نوميدي خودم
كاين هفت عرصه يك كف بي دستگاه اوست

ديده حيرت نگاهان را به مژگان كار نيست
خانه آيينه در بند در و ديوار نيست
حيرت نوا:
حيرت نوا افسانه ام از خويش پر بيگانه ام
تا در درون خانه ام دارم برون در صدا
تركيب هاي بيدل در كنار ويژگي هاي خاص مفهومي، يك ويژگي  بارز شكلي نيز دارد و آن چندين جزيي بودن آنهاست.
بيدل تركيب هاي زيادي دارد كه در آنها بيش از دو كلمه به كار رفته است به نمونه اي توجه كنيد كه در آن دو تركيب جهان آتش فكن و قيامت پرفشان را مي توان ديد:
خوشا شور دماغ شوق و گيرودار سودايي
قيامت پرفشان هويي جهان آتش فكن هايي
نمونه ديگر:
رگ گل آستين شوخي كمين صيد ما دارد
كه زير سنگ دست از سايه برگ حنا دارد
حالا اگر كسي قصد تدوين فرهنگي از تركيبات بيدل را داشته باشد مي بايد زحمت تشريح مفصل معاني هر يك از تركيب ها را بر خود هموار سازد.
گشودن راز سر به مهر تركيب هاي بيدل همان گونه كه گفته شد در واقع يكي از راه هاي رسيدن به سرزمين پر رمز و راز شعرهاي اوست.
شايد دشواري هاي اين كار شرح و تدوين تركيبات بيدل- باعث شده كه تا امروز كسي جرأت پرداختن به اين مهم را به خود نداده است.
در نتيجه بيدل همچنان يك شاعر پيچيده گوي و فهم شعرش دور از دست باقي مانده است.
نگارنده بر آن است كه وارد شدن كلمه هاي چندجزيي بيدل در نظام واژگاني ما مي تواند عامل يك دگرگوني چشمگير در زبان گردد.
ممكن است در اينجا سؤالي مطرح شود مبني بر اين كه تركيب هاي بيدل را چگونه مي توان در گفتارهاي روزانه به كار گرفت؟
حقيقت اين است كه انسان امروزي در هر كجاي اين جهان نياز به بازگشتن به خود را بهتر از هر زمان ديگري درك كرده است و ابزاري كه بتوان به ياري آنها به شناخت مطلوب از هستي دست يافت كلمات خاصي اند كه در بسياري از موارد عارفان به كار مي برده اند.

گوشه
در معرفي يك شاعر جوان

حامد يعقوبي را ديرزماني نيست كه شناخته ام. از او اصلاً در مطبوعات چيزي منتشر نشده است. حوالي ۲۳ سال سن دارد. مي دانستم كه شعر دغدغه جدي اوست و به طور خصوصي با برخي از شاعران از قبيل يوسفعلي ميرشكاك مراوده دارد. تا اينكه  پيش از ماه رمضان در جايي با هم ملاقات كرديم. شعرهايش را برايم خواند و انصافاً دريغم آمد كه او را به ميان گود نكشم و از اين انزواي خودخواسته بيرونش نياورم. برخي از شعر هاي حامد يعقوبي كه، شعرهايي ست همه در ستايش مولي الموالي اميرالمؤمنين علي عليه السلام را با هم مي خوانيم.
زهير توكلي
***
آمد ولي ز آينه ها نيز رو گرفت
تقدير پشت خاطره خانه قد كشيد
خاك از نگاه شوق ملائك سبو گرفت
پيراهن قديمي ديوار پاره شد
كعبه نماز صبح ازل را وضو گرفت
خورشيد بود و گام نخستي كه تازه كرد
وقتي كه پا به خانقه سايه ها گذاشت
آن كس كه ابتداي جهان صبح نام اوست
آمد ولي ز آينه ها نيز رو گرفت
دريا غروب يخ زده اي بود پيش از اين
قنديل انتظار ميان دو آفتاب
روزي ز عشق، موج جنون شد به صخره زد
روزي ز شرم آب شد و آبرو گرفت
طاووس باغ هاي ازل بود از نخست
هندوستان آينه هاي خدايگان
با او بهار آينه اي از بهشت شد
با او بهار جامه اي از رنگ و بو گرفت
آن كوچه هاي وحشي كوفه چه چيز داشت
جز تيغ تشنه اي، كه افشاي راز كرد
جز تيغ تشنه اي كه به هنگام حادثه
رخصت ز چشمهاي غضبناك او گرفت
شمشير تو تلاقي دريا و آفتاب
شمشير تو تلاقي باران و آذرخش
اما چه بر تو رفت كه تا روز واپسين
با خاطرات غربت ديوار خو گرفت
 غير از آب نشنيديم
گلي از آسمان چيديم، در آغوش اقيانوس
به رنگ چشمه خوابيديم در آغوش اقيانوس
حباب سالهاي دوردست بي كسي بوديم
كه ناگه خويش را ديديم در آغوش اقيانوس
نمي دانم كدامين پنجره از آسمان وا شد
كه درويشانه رقصيديم در آغوش اقيانوس
زمين و آفتاب و ماه از يك چشمه مي نوشند
به غير از آب نشنيديم در آغوش اقيانوس
تمام كوچه هاي اين حوالي بوي ماندن داشت
و ما از خويش كوچيديم در آغوش اقيانوس
اي امتداد دايره آب و آفتاب
چشمش حواله كرد فرو شو، فروشدم
فارغ ز خويش هرچه كه مي خواست او شدم
گام نخست بود كه در حيرتي بلند
با خويشتن در آينه ها روبرو شدم
يك قطره آفتاب ز چشمش فروچكيد
سرگشته تر ز خواهش دست سبو شدم
از شرم خاك پاي تو اي قبله بهار
بي رنگ و بوتر از گل بي رنگ و بو شدم
وقتي نسيم زلف علي را كنار زد
حيرت نصيب آينه بازار «هو» شدم
يك چشمه با بهار مرا روبرو كنيد
با داغ ذوالفقار مرا روبرو كنيد
بيهوده جوست هر كه پي ابتداي اوست
آغاز، سايه اي ز حريمم صداي اوست
خورشيد هم به پاي غبارش نمي رسد
گاهي كه كوچه گرد شب روستاي اوست
دريا اگر سوار بر امواج مي دود
صحرا نورد جزر و مد ردپاي اوست
وي را چگونه شرح كنم، عقل عاجز است
تنها همين كه در همه جا هوي و هاي اوست
با قامت مسيح ز حريمم طلوع كرد
در دستهاي خواهش موسي عصاي اوست
اي آن كه عرش تشنه سرمايه ات نشست
خورشيد كودكي است كه در سايه ات نشست
نبض حيات آينه در دست چشم توست
بر هر كسي كه مي گذرم مست چشم توست
ما با صداي خنده زنجيرها خوشيم
ديوانه هرچه مي كشد از دست چشم توست
مجنون اشتياق به جايي نمي رسد
پايان راه، كوچه بن بست چشم توست
تو از كدام قله رسيدي كه سالهاست
سيمرغ نيز زائر پابست چشم توست
ما سايه ايم و سايه به هرجا كه پا نهد
مقهور آفتاب زبردست چشم توست
بر شانه هاي خسته اگر دار مي بريم
آئينه ايم و حيرت ديدار مي بريم
اي آسمان خاك نشين در فرودها
غير از تو نيست ذكر ركوع و سجودها
جاپاي قهر توست كه قد راست كرده است
در خاطرات زخمي عاد و ثمودها
درياي دوردست بگو ساحلت كجاست
سوي تو مي دوند هرآئينه رودها
امشب كدام پنجره باز است رو به من
لبريزم از تجلي گفت و شنودها
امشب كدام پنجره آري، كدام باد
مي آيد از حوالي كشف و شهودها
اي امتداد دايره آب و آفتاب
اي برتر از تمامي بود و نبودها
با جذبه نگاه بگير و برآورم
از تنگناي پيرهن تاروپودها
اي صوفيان طايفه دف را بياوريد
تمثال پاك شاه نجف را بياوريد

|  ادبيات  |   اقتصاد  |    اجتماعي  |   انديشه  |   فرهنگ   |   ورزش  |

|   صفحه اول   |   آرشيو   |   بازگشت   |