رقص ذوالفقار
رقص رقص ذوالفقار توست
ديگران در باد مي رقصند
باد تا بوي تو مي آرد
دشتي از شمشاد مي رقصند
در سماع تيغ تو حتي
زاهدان هم شور مي گيرند
صوفيان تا ذوالفقاري هست
هر چه باداباد مي رقصند
مهربان من كه با يادت
هفت پشت آسمان آبي است
در زمين نامت كه مي آيد
مهر و عدل و داد مي رقصند
در سلوك قطره تا دريا
پير سالك طفل اشك توست
تا فنا امواج حيران در
خانقاه باد مي رقصند
پيچ يپچ زلف ابري را
با سر انگشتت شبي بگشا
تا ببيني پشت هر اندوه
اخترانت شاد مي رقصند
عاقبت بعد از كسوفي تلخ
نقشه خورشيد مي گيرد
بعد از آن در جشن اشك و شوق
اهل عشق آباد مي رقصند
شرح مفاتيح الجنان
اي دلت درياترين دريا كلامت عين رود
مهرباني اندكي از شرح چشمان تو بود
روز طوفان از دلت درس صلابت مي گرفت
شب نگاهت در لطافت شعر باران مي سرود
روشناي چشم تو شرح مفاتيح الجنان
دفتر پيشاني ات تفسير اسرار الشهود
از يتيمان غريب كوفه مي پرسم هنوز
قصه صبر و صلابت را كه خيبر مي گشود
مي سپارندم به باران مي سپارندم به رود
مي سپارندم به اقيانوس و مي آيم فرود
زير بار آسمان هم شانه هايت خم نشد
بارها ديدم زمين هم شانه ات را مي ستود
كاش اين شب ها كه دل ها بوي صفين مي دهند
يك نفر زنگار را از ذوالفقارت مي زدود
دلشوره ي ماه
هي به خود مي پيچد اين تقدير
هيچ راهي پيش پايش نيست
از قضا دور فلك هم باز
بر نچرخيدن بنايش نيست
با اذان مردي ميان شهر
تا كنار صبح مي آيد
كوفه اما ساكت و مبهوت
هيچ كس در كوچه هايش نيست
خانقاه شب تمام شب
گيج در اين ماجرا مانده است
ماه ياهو مي كشد اما
اختري هم همنوايش نيست
واي اي شب هاي بعد از اين
ماه را دلشوره خواهد كشت
آه اين دور فلك آيا
هيچ تأخيري برايش نيست؟
هي به گرد ما مپيچ اي عشق
ما براي گريه غم داريم
گرچه اين چاك عميق زخم
جز وصال تو دوايش نيست
رفته رفته بازمي آيد
روزگار ابن ملجم ها
آفتاب خفته مي فهمد
خدعه گاه كوفه جايش نيست
آذرخش ذوالفقار
آخرين باري كه مهتاب از دلت جان مي گرفت
ماجراي ماه و نخل و چاه پايان مي گرفت
مهربان من كه هر شب اين يتيمستان بغض
زيرپايت كوچه هايش عطر انسان مي گرفت
كهكشان محصولي از اشك و اشارات تو بود
چرخ در هر چرخش از چشم تو فرمان مي گرفت
تا به پا داري عدالت را برايت آسمان
از نسيم و چشمه و خورشيد پيمان مي گرفت
آه اگر اشك تو و چشم غزلخوانت نبود
عشق تنها مي شد و راه بيابان مي گرفت
كاش اين شب ها كسي از عصر فرصت هاي سبز
در حضورت مي نشست و درس قرآن مي گرفت
كاش اين شب هاي ابري در كويرستان ما
آذرخش ذوالفقارت بود و باران مي گرفت
خيبري در پيش داري...
در سكوتت هر چه مي رويد به جانت ديدني است
محض گفتن بوته ي شيرين بيانت ديدني است
در بهار بي گل و لبخند اي زخمي عشق
اين شكفتن هاي زخم استخوانت ديدني است
سر به دامان كدامين خاك مي سايي كه صبح
آفتاب و آسمان ديدگانت ديدني است
باشكوه روح تو دور از هياهوي زبان
انفجار واژه در طبع روانت ديدني است
خوب مي داني عزيز اين غايت عزم تو نيست
خيبري در پيش داري بازوانت ديدني است
اين سيب ها...
تنها تكان دست تو كافي بود
تا سيب ها رسيده فرو ريزند
از شاخه هاي ترد جوان ناگاه
گنجشك هاي زمزمه برخيزند
آن شاخه هاي ترد جوان هرصبح
پيچيده در حلاوت لحنت بود:
اين سيب ها رسيده تر ازصبح اند،
اين سيب ها چه وسوسه انگيزند
بعد از بهاري هاي پياپي باز
گنجشك ها هنوز همين جايند
گنجشك ها ادامه خورشيدند،
گنجشك ها ترنم يكريزند
شب، عاشقانه هاي مرا مهتاب
با موج موج چشم رها مي برد
از كوچه باغ ها كه درختانش
شهري غزل به شيوه تبريزند
با هر نسيم جان رشيد تو
سروي به باغ هاي جهان افزود
اينك چه سروها كه شبيه تو
در باغ شوق شور مي انگيزند
حتي بهار بي نفست يعني
جنگل كه شاخه هاي درختانش
چون برگ پيش پاي تومي افتند،
با خش خش زوال مي آميزند
همچنان گنجشك ها
جنبش خورشيد و اينك ناگهان گنجشك ها
بامدادي زير سر دارند آن گنجشك ها
زودتر از هر طلوعي ناگهان پر مي كشند
مثل صبح اشتياق از آشيان گنجشك ها
فوج شادي هاي كوچك روي بيد و نارون
يك دهان آواز روشن با زبان گنجشك ها
برگ ها سرمست از نوشيدن صبحي مذاب
لذت خورشيد در چشمانشان گنجشك ها
صبح مي آيد به روي برگ برگ نارون
مي نويسم زيستن اما بخوان: گنجشك ها
آسماني صاف آغازي درخشان، روز بعد
همچنان باغ تماشا همچنان گنجشك ما
با وصف اشك هاي تو
با آن كه آفتاب نگاهت عيان شده است
چشمان تو خلاصه راز جهان شده است
بوي تو مي وزيد كه باران مرا گرفت
باران كه آفتاب تو را ترجمان شده است
اين گريه نيست سوز حيات است، گريه نيست
اين اشك نيست روح مذابي روان شده است
اين ابر چندم است كه مي باري اي عزيز
بر ساحلي كه تشنگي ات بي كران شده است
از خاطرت سوخته چيزي به من نگفت
با آن كه طفل اشك تو شيرين زبان شده است
حالي دلم گرفته جهاني به من ببخش
جانان من كه جان تو جان جهان شده است
با وصف اشك هاي تو اي آسمان صبح
اينك ادامه غزلم كهكشان شده است
شگفتا، شعله ور مي گشت
شبي موج غزل هايم دلي ناياب مي آورد
و باران رود مي شد، روشني، مهتاب مي آورد
هوا پر بود از موسيقي باران و مي ديدم
نسيمي از نيستان ها صدايي ناب مي آورد
كسي در خويش مي رقصيد و مي افتاد و بر مي خاست
شگفتا، شعله ور مي گشت و در تب تاب مي آورد
زمين تطهير مي شد تا سحر از بارشي روشن
و آتش شعله اي از باب استحباب مي آورد
شب از چاك فلق آهسته، كم كم، مهربان مي رفت
سحر مثل طراوت بويي از احباب مي آورد
درگير و دار ابر و غزل
آتش گرفت شعله كشيد از سراسرم
با اولين نگاه تو اي عشق آخرم
باران گرفت در كلماتم فرو چكيد
درگير و دار ابر و غزل روي دفترم
نام تو چيست آينه يا آب؟... بگذريم
نام تو پيش هر كس و ناكس نمي برم
اينك تويي كه در شب من گام مي زني
يا آفتاب مي گذرد از برابرم
شب رفتني است صبح غزل قول مي دهم
تن پوشي از سپيده برايت بياورم
شب را غروب كن به نگاهي غروب كن
دست مرا بگير و به خورشيد بسپرم