زهير توكلي
سال ،۱۳۸۲ انتشارات سروش كتابي با عنوان «نشان هاي آن بي نشان» را منتشر كرد. اين كتاب آخرين دفتر اشعار يوسفعلي ميرشكاك، شاعر، منتقد ادبي، طنزپرداز و روزنامه نگار است. شاعري كه خلاقيت فوق العاده شاعرانه اش به خاطر شخصيت هاي ديگري كه در بالا برشمرديم، از بسياري چشم ها پوشيده مانده است. امروز اين دفتر را بررسي مي كنيم .
الف) ضرورت طرح بحث:
اما چرا يوسفعلي مير شكاك و چرا دفتر «نشان هاي آن بي نشان»؟ مگر ميرشكاك در اين سه دهه كم تريبون داشته است و همين چند سالي هم كه در پيله انزوا پنهان شده است و گاهي خبرهاي ناخوشايندي درباره احوال مزاجي و دماغي او به گوش مي رسد، مگر نه اين است كه اگر خودش اراده كند مطبوعات زيادي هستند كه دست به نقد، آماده درج اشعار و مقالات او هستند؟ پس چرا همشهري هم با شمارگان انبوه خود تريبون جديدي براي شاعري كه عمر مفيد شاعري اش را سپري كرده است، درست كند؟
پاسخ ما اتفاقاً در همين دو علامت سؤال آخر است، اولاً پندار پايان يافتن عمر مفيد شاعري ميرشكاك، در حالي است كه اين كتاب آخر او يعني «نشان هاي آن بي نشان» ديده نشده است. كسي كه اين كتاب را بخواند، به احتمال قريب به يقين در اين پندار تجديد نظر خواهد كرد. ثانياً يك جهت جذابيت اين موضوع براي صفحه شعر همشهري، دقيقاً همين است كه چگونه با همه آن اوصافي كه در علامت سؤال اول براي او شمرده شد، (از قبيل آن كه او علاوه بر شخصيت شاعر شخصيت يك روزنامه نگار و نيز شخصيت منتقد ادبي، آن هم از نوع صاحب موضع و پر سر و صداي آن را دارا بوده است) اين دفتر آخر اوبه چشم نيامده است. يعني حتي شعر خوانان و شاعران حرفه اي هم اكثراً از وجود چنين كتابي بي خبر بوده اند.
پاسخ ديگر ما پاسخ ماهوي است كه در مدخل هاي بعدي اين مقاله متعرض آن خواهيم شد. اجمال آن اين است كه اين كتاب به عنوان يك مجموعه شعر ديني و به اصطلاحي كه اين روزها رايج شده است، «شعر آييني» خصوصياتي را داراست كه به آن چهره اي منحصر به فرد مي دهد؛ هم از نظر سطح كيفي برخي از اشعار و هم از نظر زاويه خاصي كه شاعر بر شعر آييني باز كرده است و هم از نظر احضار صريح و بي واسطه «من» شاعرانه همان ميرشكاك دفترهاي قبلي در اين ساحت جديد. در مدخل هاي بعدي به تفصيل درباره اين سه موضوع خواهيم گفت اما ابتدا گزارشي از اين دفتر لازم است.
ب) گزارشي از «نشان هاي آن بي نشان»
كتاب در سال ۱۳۸۲ توسط انتشارات سروش چاپ و منتشر شده است. تمامي اشعار كتاب به امير المؤمنين علي عليه السلام تقديم شده است.
كتاب مقدمه اي ۸ صفحه اي دارد كه ميرشكاك در آن، روايتي در فضايي اسطوره اي پرداخته است. روايتي از هبوط كه در آن ميرشكاك سنگريزه اي است كه از كوه بلند فرو افتاده و سراسيمه سوي دامنه مي رود اما در عين حال در حين همين هبوط و همين خردي و خوارمايگي، مناظره اي با فرشتگان، عيسي عليه السلام و موسي عليه ا لسلام مي كند و به ويژه لحن شطاحانه، خود شيدا و حلولي آن، تداعي كننده روايت هاي اول شخص عارفاني چون بايزيد از معراج هاي عرفاني است.
كليد هاي ورود به دنياي «تأويلي» ميرشكاك را در اين مقدمه بايد يافت. دنيايي كه در آن نه تنها جهان بيرون بلكه بسياري از مفاهيم و كليشه هاي رايج ديني نيز در سايه دسته اي از روايات شيعي تأويل مي شوند؛ رواياتي كه نزد «شيعه صوفي» و در اين يك قرن اخير «عرفاي شيعه» استناد دارد و مبناي جمع كردن بين كلام شيعي و تصوف بوده است و چهره هايي همچون «ملاصدرا» و «سيد حيدر آملي» در اين مسير جهد كرده اند. ميرشكاك در اين مقدمه خود را سنگريزه اي از كوه مي داند. كوهي كه سنگريزه در حال هبوط از آن است پس اين كوه همان عالم ازلي است اما از طرفي ديگر، اين كوه همان علي ابن ابي طالب عليه السلام است: «اين بگفت و بي درنگ فرود آمد و به سنگريزه اي كه جفت وي بود گفت: «من كي و چگونه فرود آمدم؟ » آيا مي توانم بر خود ببالم كه مي توانم دفتري در ستايش كوه فراهم كنم؟»
بنابراين علي وجودي ازلي است، پس مقدم بر همه ماسوي الله است بنابراين بي خود نيست كه در كتاب به چنين رباعي هايي برمي خوريم:
اي صبح ازل خيالي از خنده تو
شاهان و پيمبران همه بنده تو
با من نظري كن كه نباشم در حشر
شرمنده آن كه نيست شرمنده تو
(ص ۱۳)
ميرشكاك در اين كتاب، جاي جاي به چنين ساحتي كه:
نه خدا توانمش خواند نه بشر توانمش گفت
متحيرم چه نامم شه ملك لافتي را
نزديك شده است بلكه از آن گذشته است و ابيات زيادي از اين كتاب بوي غلو مي دهد، اگر چه مقام «فناءفي الله» آنهم با سعه وجودي «اسم اعظم الهي» كه همانا وجود مبارك امير المؤمنين و فرزندان بزرگوار اوست، هستي آنان را تنها در شأن مخلوقيت از خداوندگار عالم متمايز مي كند. چنان كه حضرت امام خمين
(قدس سره) در يكي از كتاب هايش اين حديث را از امام جعفر صادق عليه السلام نقل مي كند كه: «لنا مع الله حالات نحن فيها هو و هو فيها نحن الا انه هو و انا نحن»
بنابراين اگر از منظر «شيعه صوفي» و «عرفاي شيعه» بنگريم چنين ابياتي چندان هم غلو نيست:
تا كي گويي كه بي نشان است علي
شيرازه مصحف جهان است علي
هستي را دان زپاي تا سر تن حق
در اين تن چشم و دل و جان است علي
(ص۲۹)
و البته مصراع سوم اين رباعي، ناظر به وحدت وجود آن هم از نوع كاملاً بيدلانه آن است:
«ديوانه قهقهه اي زد و گفت: مي خواستم بگويم رازي كه از ميان دو كس فراتر برود فاش خواهد شد اما به خاطر آوردم كه جز او كسي نيست. خود با خود راز مي گويد و خود با خود مي كند هر چه مي كند.»
در چنين بينشي «رازآموزي» و «تشرف به اسرار» و آيين هايي كه مبتني بر اين نگره هستند (يعني اساطير) همه منتفي هستند چرا كه جهان رازي است بسيط، رازي است كه:
«از تو، به تو، باتو، تاتو، ياتو، آياتو، اماتو...
اين جا، آنجا، همه جا تو...
درتو، برتو، اگرتو، مگرتو، مبادا تو...
از تو
به سوي تو مي دويدم...»
(ص۷۶)
بنابراين ميرشكاك از دنياي قبلي خود در مجاورت اساطير، فراتر مي رود از آن جايي كه مي گفت:
«به سرزمين خود برمي گردم
سرزمين اساطير آفتاب و زمين.»
نتيجه تعلق به آن دنياي اساطيري، بومي گرايي و طبيعت پرستي حماسي او بود و به شعري تصويرگرا با تصاوير پي در پي، وحشي، و «بومي» با آميزه اي از «سمبوليسم» منجر مي شد و نمونه بارز آن را در شعرهاي دو مجموعه اول او، «قلندران خليج» و «از چشم اژدها» مي توان يافت اما دنياي جديد ميرشكاك به علت قرار گرفتن در سايه بينش «وحدت وجود» دنيايي است بسيط و ديگر در آن از تكثر تصاوير خبري نيست و اين يك چرخش بزرگ در اسلوب شعري براي ميرشكاك محسوب مي شود كه ريشه آن را بايد در دنياي جديد او جستجو كرد.
البته «وحدت وجود» ، اگر واقعاً به تجربه عرفاني دريافت شده باشد، منجر به توقف در مظاهر نمي شود حتي اگر آن مظهر، «اسم اعظم خدا» باشد بلكه كل هستي يك واحد است. در چنين افقي، تمايزي در هستي نيست و چنان نيايشي را كه در سطور بالا نقل شد نه تنها با علي كه اسم اعظم خداست، بلكه با يك سنگ هم مي توان گفت، بگذريم.
از ديگر توابع وحدت وجود، شطح است. البته شطح بالذات امري ستوده نيست چنان كه حافظ مي فرمايد:
گفت آن يار كزو گشت سر دار بلند
جرمش اين بود كه اسرار هويدا مي كرد
به عبارت ديگر ،شطح يك مرتبه اختياري نيست، بلكه اصلاً مرتبه اي نيست. شطح از سوانح وقوف بر مرتبه اي است كه از ظرفيت سالك سرريز مي كند والا اگر ظرفيت آن باشد، شطح اتفاق نمي افتد. «اناالحق» جمله بعيدي نيست من و تو هم اگر بگوييم «اناالحق» بيراه نگفته ايم چرا كه حقيقت همه مخلوقات «حق تعالي» است اما ما اجازه نداريم بگوييم و هيچ كس اجازه ندارد و آن كه «اناالحق» مي گويد به قول حضرت امام: «فارغ از خود شده است» و «كوس اناالحق» مي زند.
ميرشكاك در سراسر نيايش هايش با علي عليه السلام به عنوان «وجه الله» در سايه شطح راه مي رود. اگر حلاج «اناالحق» مي گويد، ميرشكاك «اناعلي» مي گويد:
پسر تاريكي گفت: «آخر نه ديوانه ام كرده ايد؟ پيامبر شما گفته است:« حق عليّ علي بني آدم حق والد علي ولد «من او را مي گويم نه يوسف نجار را» از ژرفناي آسمان غريوي برخاست كه: برخيز و از عصمت مادر خويش دفاع كن! عيسي فرود آمد و گفت: «چه مي گويي...» اما ناگهان سيماي پدر را به ياد آورد و سر بر قدم هاي او نهاد و گفت: «پدر، تا كي با ديوانگان مشاجره مي كني؟ شاعري پارسي زبان گفته است: فرشته عشق نداند كه چيست؟ » پسر تاريكي گفت: «هنوز هم در اشتباهي، منم، مشتي خاك، گرهي از درد و اندوه، برادر توام نه پدرت. ..»
(مقدمه كتاب، صفحه ۴)
علي آنچنان تجلي بر شاعر كرده است كه حتي عيسي هم در آينه او علي را مي بيند و بر قدمش مي افتد كه آن گاه او بايد عيسي را از اشتباه درآورد و بگويد: من برادر توام نه پدرت.
اما پس از مقدمه، كتاب هفت بخش دارد كه هر بخش به يك قالب اختصاص دارد به ترتيب: رباعيات از صفحه ۹ تا ۴۴ شامل ۱۱۸ رباعي، دوبيتي ها از صفحه ۴۵ تا ۵۰ شامل ۹ دوبيتي، غزليات از صفحه ۵۱ تا ۵۸ شامل ۳ غزل، مخمس ها از صفحه ۵۹ تا ۶۸ شامل ۳ مخمس، شعرهاي آزاد از صفحه ۶۹ تا ۸۴ شامل ۴ قطعه شعر آزاد، شعرهاي نيمايي شامل يك قطعه بلند از صفحه ۸۵ تا ۹۰ و در نهايت بخش آخر كتاب به يك قصيده سي و پنج بيتي اختصاص دارد. هيچ يك از اشعار كتاب تاريخ ندارند و هيچ يك در كتاب هاي پيشين ميرشكاك نيامده اند مگر قصيده انتهاي كتاب با مطلع:
«وحدت وجود» ، اگر واقعاً به تجربه عرفاني دريافت شده باشد منجر به توقف در مظاهر نمي شود حتي اگر آن مظهر، «اسم اعظم خدا» باشد بلكه كل هستي يك واحد است. در چنين افقي، تمايزي در هستي نيست و چنان نيايشي را آنچنان كه نقل شد، نه تنها به پيشگاه علي(ع) كه اسم اعظم خداست بلكه به پيشگاه يك تخته سنگ هم مي توان برد
ماه صد آيينه دارد نيمه شب ها در غدير
روزها مي گسترد خورشيد خود را بر غدير
اين قصيده در كتاب «ماه و كتان» با عنوان «غدير امام آبها» آمده است و به علامه اميني تقديم شده است (جالب اين كه در اين كتاب هم تقديم نامچه قصيده و هم عنوان آن برداشته شده است).
بر رندان پوشيده نمي ماند كه يوسف، در كنش روحي جديدش كه تشرف به آستانه اميرالمؤمنين است، بيهوده چنين تصرفات ثانوي در آن قصيده صورت نداده است.
هم چنين يك غزل در اين كتاب تكراري است كه آن هم در «ماه و كتان» آمده است با مطلع:
چو وهم هر دو جهان درنيافت جاي علي را
خيال رنگ نبندد مگر ثناي علي را
اين غزل در آن كتاب با عنوان «صداي علي» آمده است اما باز در اين كتاب عنوانش حذف شده است و اصولاً هيچ يك از شعرهاي اين كتاب اخير عنوان و تاريخ ندارند؛ چرا كه نشان هاي آن «بي نشان» اند.اما از همه مهمتر ورود ميرشكاك در اين كتاب به حيطه اي است كه پيش از آن وارد نشده است و آن تصرف در قالب رباعي است. آنها كه يوسفعلي ميرشكاك را فارغ از شخصيت هاي غيرشاعر او مثل شخصيت ژورناليست، شخصيت نثرنويس و شخصيت ايدئولوژيك او بنگرند و فقط كارنامه شاعري او را ببينند، به شرط آن كه انصاف داشته باشند، بدون هيچ ترديدي اذعان خواهند كرد كه در احياي برخي از قالب هاي كلاسيك و نئوكلاسيك مثل قصيده،تركيب بند، مخمس و از همه مهمتر چهارپاره نام او درخشان و ماندگار خواهد ماند. اما او در اين روند احياگرانه به رباعي نزديك نشده بود.
در اين كتاب اين اتفاق افتاده است و حجم عمده كتاب و پرتعدادترين بخش كتاب، بخش رباعيات آن است؛ بخش رباعيات آن ۳۶ صفحه از ۹۰ صفحه شعرهاي كتاب است و ۱۱۸ رباعي را در بر مي گيرد.
اين تعداد رباعي علاوه بر اين كه هويت اصلي اين دفتر را تا حدودي تعيين مي كند، از يك كميت بالا به نسبت دفترهاي رباعي منتشره در چند دهه اخير برخوردار است. به عبارت ديگر در سيررباعي در دهه هاي اخير، اين دفتر اگر چه به نوع خاصي از بيان تكيه كرده است و فضاي آن جريان ساز نخواهد بود اما قطعاً بايد نام آن را به عنوان يك اتفاق در حيات امروزي اين قالب كلاسيك يادداشت كرد. محقق گرانقدر و شاعر خوش ذوق، آقاي سيدعلي ميرافضلي در كتاب «گوشه تماشا» كه انصافاً كاملترين آنتولوژي درباره رباعي پس از نيما است، به اين كتاب اشاره اي نكرده است، اگر چه با توجه به همزماني تقريبي انتشار اين دو كتاب، احتمالاً «نشان هاي آن بي نشان» به دست ميرافضلي نرسيده است.
برخي اشارات
ستايش يا نيايش؟
ميرشكاك در جلد اين كتاب، ذيل عنوان آورده است: «در مدح و منقبت مولي الموالي اميرالمؤمنين علي عليه السلام» اما اتفاقاً اين كتاب «در مدح و منقبت» نيست غير از قصيده انتهاي كتاب كه آن هم با لحاظ زمان سرايش از تبار بقيه شعرهاي كتاب نيست.
شعرهاي اين كتاب «نيايش» است و آنچه راه اين كتاب را از ساير اشعاري كه در اين سالها تحت عنوان «شعر آييني» رايج شده اند جدا مي كند، همين نكته است.
پيش از باز كردن اين مطلب، بايد اين سؤال را طرح كنيم كه آيا چيزي به عنوان «شعر آييني» وجود دارد يا نه؟ جعل اين عنوان ظاهراً به سالهاي اخير برمي گردد اصطلاح شعر آييني را در مصاديق به اشعاري اطلاق مي كنند كه در «مدح و منقبت» يا «مرثيه» بزرگان دين سروده شده است. جعل اين اصطلاح براي جدا كردن «شعرعرفاني» از اين نوع شعر ديني مفيد خواهد بود. اما واقعيت آن است كه شعر ديني همان شعر عرفاني است؛ شعري كه از تجربه شخصي شاعر در مواجهه با امر متعالي سرچشمه گرفته است حال آن امر متعالي، خداوند باشد يا اولياي او تفاوتي نمي كند، مهم آن «تجربه» است. اگر تجربه عرفاني منشأ شعر نباشد، شعر حتي اگر «موضوع» ديني داشته باشد، از اصالت برخوردار نيست.
البته وجه هنري شعر يعني آراستن زبان به صور خيال ممكن است وجود داشته باشد اما آن وجهي از دين كه منشأ زيبايي شناسي خاص ديني مي شود، وجه عرفاني است.
از پهلوي عرفان و تجربه عرفاني، يك اشتقاق ديگر پديدار مي شود و آن «وجه حماسي تجربه هاي عرفاني» است يعني در تجربه عرفاني به علت اتصال با منبع برتر نوعي «رجزخواني» و «پندار برتر درباره خويشتن خويش» در زبان دميده مي شود ومصداق بارز آن در شعر فارسي، مولوي و غزلهاي عرفاني اوست كه اكثراً لحن حماسي دارند.
اما «حماسه هاي ديني» بيشتر بر ساخته از حماسه هاي ملي است و شكل اصيل آن ملي است نه ديني.
مي ماند نوع ديگر از «شعر ديني» كه مي توان منشأ آن را «تاريخ نگاري قدسي» قلمداد كرد. نگاهي به تاريخ دين كه از درون دريافت هاي اصيل دين سرچشمه مي گيرد و به تاريخ شكلي غريب و «آشنايي زدوده» مي دهد. مثال بارز «سفر پنجم» خانم طاهره صفارزاده و به خصوص «سفر سلمان» از ميان اشعار اين كتاب است. «در سايه سار نخل ولايت» از موسوي گرمارودي و اصولاً راهي كه با اين شعر در شعر ديني معاصر باز شد و به خلق شاهكاري چون «گنجشك و جبرئيل» مرحوم دكتر سيدحسن حسيني منجر شد، در ذيل همين دسته از اشعار ديني مي گنجند.
هرچند آن نگاه قدسي به تاريخ كه اكثراً در شعر به خلق هاله اي از خيال در حول قديسان منجر مي شود، باز از يك هرم عرفاني برخوردار است ، تجربه عرفاني مستقيم در اين شعرها شرط نيست و نگره عرفاني در آنها با اجتماع و سياست درهم تنيده است اما جوهره اصلي آن همان حركت سياست و اجتماع به سمت خلق يك شالوده يگانه معنوي در فرد و جامعه است و الا ايدئولوژي مبارزه يك ايدئولوژي مادي خواهد بود. نوع ديگر و سنتي تر اين «تاريخ مقدس» در شعر، شعرهايي است كه در «مدح و منقبت» يا «مرثيه» ائمه اطهار سروده مي شود و اوج گيري آن از دوران صفويه بوده است. اين نوع اخير «زايا» نبوده است چون پايه مدح يا مرثيه در اين شعرها «واقعيت تاريخي» است اگر چه «تاريخ» در اين جا به معناي «تاريخ علمي» نيست و «تاريخ مقدس» است اما هر چه باشد باز هم از يك «ارجاع بيرون از متن شاعرانه» مايه مي گيرد؛ شاعر متكي بر سلسله رواياتي كه در تاريخ اسلام درباره اولياي دين نقل شده است، مناقبي را در شأن آن بزرگ، به شكل منظوم و مخيل درمي آورد مي بينيم كه ذات اين شعرها «نظم» است نه شعر؛ چرا كه شعر بايد از يك تجربه شخصي سرچشمه بگيرد به همين علت است كه در سلسله مراتب فهم ديني، دريافت هاي عرفاني بيشترين قرابت را با شعر دارند چرا كه دريافت هاي عرفاني هم دقيقاً امري منحصر به فرد و شخصي هستند.
اما كتاب «نشان هاي آن بي نشان» در كدام يك از مراتب بالا قرار مي گيرد؟ آيا يك كتاب عرفاني است؟ به نظر مي رسد كه چنين نيست. اگر عرفان را ناشي از عشق بدانيم، اين كتاب منشأ عاشقانه اي دارد يعني همان طور كه گفتيم، برعكس شعرهاي آييني كه «ممدوح» سوم شخص است و مخاطب شعر، صفات او را به همراه شاعر مرور مي كند، غالب شعرهاي اين كتاب «نيايش» اند: يا خطاب به علي عليه السلام هستند يا حسب حال شاعر در مواجهه با حقيقت عرفاني اميرالمؤمنين عليه السلام؛ اما عرفان نتيجه اي است كه از آن عشق عايد مي شود و حاصل آن گزاره هايي است كه پرده از واقعيت ملكوتي و باطن جهان برمي دارند. در شعرهاي اين كتاب چنين گزاره هايي كم يافت مي شود. كتاب قطعاً از آموزه هاي عرفاني مايه گرفته است اما بين شعري كه ريشه در تجربه شخصي شاعر دارد مثل سلمان هراتي كه مي گويد:
جهان قرآن مصور است
و آيه ها در آن
به جاي آن كه بنشينند
ايستاده اند
با شعري كه از نگره وحدت وجود سرچشمه مي گيرد و مي گويد:
جبر است نه اختيار اگر من من توست
ور خود من ماست ما و من از فن توست
من مي گفتم كه جان تويي تن ماييم
جان جان تو، من ها من تو، تن تن توست
همان، ص ۱۲
فاصله است. ميرشكاك در كتاب «از زبان يك ياغي» تجربه هاي عرفاني داشته است اما دفتر اخيرش، بيشتر «درد طلب» را با زباني عرفاني منعكس كرده است؛ طلب هم مرتبه اي است از مراتب عرفاني و اتفاقاً همين مقدار همجواري با تجربه عرفاني، به شاعر اين امكان را بخشيده است كه با تمام فرديتش در اين شعرها حضور يابد و ناله هاي ميرشكاك را كه بهترين نمونه هايش در دفتر «از زبان يك ياغي» نمود يافته بود، در اين دفتر هم مي توانيم بشنويم.
ناله هايي از اين قبيل كه:
جهان ترانه حزن انگيز!
زبان خواندن اگر با من بود
تو را در آخرين ترانه خود مي خواندم
بلند
چون ستاره در شب بي مهتاب
*
جهان، كرانه خاكستري!
مرا بدل به آينه اي كن
كه بندگان تو را بنگرم
بدون آن كه دوست بدارم
*
مرا به غربت خود برگردان
مرا در اين زمين به كسي اميدي نيست
در اين زمين كه باكرگان را دشمن مي دارد
و زن به زادن محكوم است
و مرد متهم به يهودا بودن
مخواه زنده بمانم
مرا به دوزخ برگردان
و گربه جرم عشق از آتش محرومم
به خواب...
از زبان يك ياغي، ص ۲۵ و ۲۶
چنين ناله هايي در كنار تعداد زيادي شعر كوتاه در آن دفتر آمده است كه ميرشكاك بر آنها عنوان «اشارت» گذاشته است آن اشارت ها اكثراً حاوي نكته اي روشن هستند و به نظر مي رسد ريشه شعر كوتاه ميرشكاك را بايد از همان اشارات پي زد:
تا آن لحظه كه آسمان و زمين
در زلزله اي بي دستاويز
به پاي يكديگر
فرو افتند
مرا
پشت پلك هايت پنهان كن
همان، ص ۸۳
در اين دفتر، ميرشكاك همان ميرشكاك است با همان درد آگاهي، دردي كه در مرتبت حكمت اتفاق مي افتد و آگاهي از مرگ، آگاهي از تقدير محتوم هر دور از ادوار، آگاهي از تأويل هول انگيز مفاهيمي چون روستا و شهر (چيزي كه ذهن ميرشكاك را بسيار درگير كرده است، روستا مدينه فاضله نوع بشر در عهد آخر است و شهر مظهر تكثر غيرقابل برگشت به حقيقت در آخرالزمان است) و... براي ميرشكاك در ساحت چنين دردي اتفاق افتاده است. اما درد حكمت فرو مرتبه تر از درد عشق است. ادعا اين است كه ميرشكاك بالاخره به پشت آن پلك ها پناه برده است و درد خود را آنجا از جهان دزديده است ولي همچنان همان درد را دارد:
انسان بر باد رفته از دوري كيست؟
ايمان تنها نشسته از كوري كيست؟
با ماست به هر كجا كه باشيم آن يار
همراه تو گر نيست ز مهجوري كيست؟
نشان هاي آن بي نشان (ص ۲۶)
يا اين رباعي كه ميرشكاك صراحتاً خستگي خود را از بيست و چند سال ستيهندگي اعلام مي دارد:
اي زمره انبيا به كويت كيچان
وي پادشهان به خاك راهت پيچان
از بهر دل بي سر و پا تا كي و چند
پيچيدن با هيچ كس اندر هيچان ؟
همان، ص ۲۷
يا اين رباعي كه در چاه تنهايي و تاريكي و درد خود هنوز از خود سؤال مي كند و جوابش از سؤالش هنوز تميز نيافته است:
از درد درون پناه بردي به كجا؟
اي يوسف خسته چاه بردي به كجا؟
ما خاك پي حيدر خويشيم هنوز
گر آينه اي تو آه بردي به كجا؟