گزارش: زينب صالحي
دانشگاه چيست و چه ماهيتي دارد؟ و در نظام اداري و ساختاري يك كشور چه نقشي را ايفا مي كند؟ موقعيت كنوني دانشگاههاي ما چقدر با موقعيتي كه در جهان امروز حاكم است مطابقت دارد؟ آيا دانشگاه به عنوان يك نهاد مولد مي تواند از لحاظ اقتصادي نقش بيشتري در جامعه ايفا كند؟ آيا پيوند با صنعت مي تواند راهكار مناسبي براي اين امر باشد؟ در اين ميان جايگاه علوم انساني چيست؟ تغييراتي كه در كشورهاي پيشرفته صورت گرفته است در كشور ما چه بازتابي خواهد داشت؟ نسبت دانشگاه با دولت و صنعت چيست؟ مركز تحقيقات سياست علمي كشور با همكاري مؤسسه پژوهشي حكمت و فلسفه ايران سميناري در هفته گذشته با عنوان «دانشگاه: ديروز، امروز» برگزار كرد كه در آن يوسف اباذري، فرهاد خسرو خاور و محمدرضا خواجه پور به سخنراني پرداختند. متن زير بخشي از سخنراني دكتر محمدرضا خواجه پور رئيس مركز تحصيلات تكميلي علوم پايه زنجان است كه از نظر شما مي گذرد.
رابطه ميان فرهنگ و دولت موضوعي اساسي است كه در مورد آن نظريات مختلفي ارائه شده است از جمله، نظريه بيل ريدينگز يكي از نظريات مهم در اين زمينه است.
بحث اساسي دانشگاه هومبولتي يا دانشگاه آلماني است كه در واقع شكل دهنده اصلي دانشگاههاي اروپاي شمالي و مركزي و از نيمه دوم قرن ۱۹ به بعد شكل دهنده دانشگاههاي آنگلوساكسون هستند. در تاريخ آموزش، قرن نوزدهم پربارترين دوره در كشورهاي آلماني زبان است. در آن دوره هنوز كشور آلمان به وحدت سياسي نرسيده بود و مفهوم دولت- ملت (Nation-state) يا دولت ملي هنوز در حوزه سياسي و جغرافيايي در آلمان تحقق نيافته بود و آلمانها از يك ملت فرهنگي صحبت مي كردند نه ملت سياسي. در قرن هجدهم و نيمه اول قرن نوزدهم كشور آلمان مجموعه اي بود متشكل از پادشاهي هاي كوچك و بزرگ، كه بزرگترين آنها پروس بود كه در شمال و شمال شرقي آلمان قرار داشت. پروس اولين كشوري بود كه در آن تعليمات اجباري مطرح شد؛ درسال ۱۷۱۷ فردريك ويلهلم اول پادشاه پروس دستور داد كه هر جا كه مدرسه اي وجود دارد تعليمات اجباري اعمال شود و در حدود ۵۰ سال پس از آن فريدريك كبير دستور ساختن مدارس ابتدايي توسط دولت را صادر كرد. در ۱۷۹۴ دولت پروس سكاندار آموزش در پروس شد. پروس سيستم دولتي آموزش داشت. اولين دانشگاه مدرن در ۱۸۹۴ دانشگاه هال در پروس به وجود آمد.
در قرن ۱۹ انديشمندان و فيلسوفان متعددي به مسأله آموزش توجه كردند از جمله: كانت، شيلر، گوته، شلينگ يانگ، آرمز و نيچه. و اما در زمينه دانشگاه، ۳ نفر از بقيه مهمترند. ۱- يوهانگ گوتلوب فيشته (فيلسوف آلماني) ۲- فريدريش شلاير ماخر (متأله آلماني) ۳- ويلهلم فونت هومبولت.
در تحولي كه با نام اين ۳ تن مزين شده است بدون شك ضربه انقلاب كبير فرانسه و اصلاحات ناپلئوني در زمينه آموزش تأثيرات فراوان داشته است.
آنچه بعدها دانشگاه هومبولتي يا دانشگاه آلماني شكل گرفت راهي بود متفاوت كه ريشه اش در فرآيند تكوين دولت ملي يا دولت- ملت بود و از بطن آنچه كه گهگاه با عنوان دولت فرهنگي مراد مي شد پديد آمد.
شالوده هاي نظري دانشگاه هومبولتي در ايدئاليزم آلماني و نئوكلاسيك گرايي قرار داشت و با توجه به تحولات سياسي متعاقب انقلاب كبير فرانسه در اروپا و چارچوب ايدئولوژيك ليبرال محافظه كارانه خاص پروس در برابر راديكال انقلابي فرانسه عمدتاً توسط فيشته- شلاير ماخر و هومبولت تئوريزه شد و در سال ۱۸۰۹ به صورت دانشگاه برلين اولين دانشگاه مدرن تحقق پيدا كرد. فيشته در آلمان به عنوان فيلسوفي ايده آليست و ناسيوناليستي پرتب و تاب شهرت داشت. در سال ۱۸۰۶ هنگامي كه آلمان از سپاه ناپلئون شكست خورد و پروس به اشغال ناپلئون در آمد فيشته بيانيه اي با عنوان خطاب به ملت آلمان در برلين انتشار داد كه داراي نقطه نظرهاي عملي در مورد شأن و افتخار ملي بود؛ از جمله متضمن پيشنهادهايي بود راجع به ساماندهي مجدد مدارس آلمان براساس نظرهاي پداگوژكي، مبني بر اين كه تمام كودكان بايد آموزش ببينند و كارهاي عملي كشاورزي و صنعتي بايد آموزش داده شوند و دختران و پسران بايد هم درس بخوانند و... به نظر فيشته آموزش تنها انتقال معيارهاي شناخت و دانش نيست بلكه برانگيختن حس كنجكاوي هاي فكري و عشق و همدردي نسبت به ابناء بشر را هم شامل مي شود. مآلاً از نظرهاي فيشته در ۱۸۰۷ برنامه اي تدوين شد و پس از آن برنامه اي كه در ۱۸۰۸ هومبولت پيشنهاد كرد پذيرفته شد. شلاير ماخر هم با ارائه تحليلي اجتماعي از آموزش مفهومي نو از آموزش را مطرح كرد. آموزش از نظر او تلاشي بود كه نسل جوانتر را وارد ۴ حوزه زندگي مي كند:حوزه كليسا، دولت، حيات اجتماعي و علم. اما آموزش تنها سازماندهي خود را در اين ۴ حوزه سامان نمي دهد بلكه به توسعه آنها نيز همت مي گمارد. هومبولت ايدئولوژيست و سياستمدار بود و نقش بيشتري را در تأسيس دانشگاه برلين داشت. وي در دستگاه آموزش پروس مقام مهمي داشت و با حمايت فريدريك ويلهلم سوم اصولي را در تأسيس اين دانشگاه اختيار كرد كه آن را به مدت بيش از يك قرن پيشتاز دانشگاههاي دنيا كرد. در ۱۸۰۹ گزارشي با عنوان «درباره روح و چارچوب سازماني نهادهاي فكري در برلين» نوشت و شالوده هاي مفهومي دانشگاه مدرن را مشخص كرد كه از آن پس نام او را يدك مي كشد. هومبولت، شلاير ماخر و فيشته به لحاظ آموزشي اومانيست بودند و جزء موجي به حساب مي آمدند كه نئواومانيست ها ناميده مي شوند. اين گروه بر مطالعه دستاوردهاي كلاسيك عمدتاً زبان، ادبيات، فلسفه و تاريخ يونان و روم پاي مي فشردند. هدف آموزش در نظر آنان خدمت به جامعه يا دولت نبود، بلكه روش و بالندگي فرد بود. مدل هومبولتي به مدت ۱۵۰ سال مورد تقليد واقع شد و البته در اين مدت دستخوش تغييراتي نيز شد. مهمترين اصولي كه هسته نظري دانشگاه هومبولتي را تشكيل مي داد، عبارتند از:۱- استقلال و خودمختاري دانشگاه ۲- وحدت تدريس و پژوهش ۳- وحدت تمامي دانش ۴- آموزش از مسير دانش آكادميك ۵- زندگي محققانه در خلوت دانشگاه ۶- برداشت يكپارچه از آموزش، پژوهش و دولت ۷- حمايت دولت از آزادي دانشگاه به منظور رفاه جامعه و شهروندان آن.
ايده هاي هومبولتي روزگار سختي پشت سر گذاشتند و زنده نگه داشته شدند. حتي هنوز هم اين افكار بر مجادلات اهل آكادمي در مورد ماهيت و سرشت دانشگاه سايه مي افكنند. دانشگاه آلماني به صورتي كه در نيمه دوم قرن ۱۹ و ربع اول قرن ۲۰ توسعه يافت بي اندازه موفق، مبدع و در سراسر دنيا مشهور بود، اما تأثير صنعتي شدن و امپرياليزم در حال رشد آلمان در رشد دانشگاههاي آن نقش بسيار زيادي داشته است. اما مولد بودن و كاربرد پذيري كه از وجوه اصلي پژوهش صنعتي است با نوع پژوهشي كه مورد نظر نواومانيست ها بود قرابت چنداني ندارد. از طرف ديگر با توجه به موقعيت كاملاً متفاوت دانشگاههاي امروزي به نظر مي رسد كه تعبيرهاي تنزه طلبانه ايده هاي هومبولت و ديگران، شالوده هاي اجتماعي خود را از دست داده اند. گرايش به حاكميت مديريت به جاي فرهنگ در دانشگاهها، اداره مؤسسات آموزشي به صورت مولدهاي صنعتي و اقتصادي، تأسيس پرديسه هاي متعدد به صورت نوعي فرانشيز، رشد فزاينده بخش هاي پاره وقت هيأت هاي علمي در دانشگاه هاي آمريكايي و اروپايي و بالاخره ارزيابي دانشگاه ها براساس قالب هاي موسسات اقتصادي و مالي حكايت از آن دارد كه حركت دانشگاه هاي امروز به سمت و سويي ديگر است.
|
|
كانت در ۱۷۹۹ در مقاله اي با عنوان «تعارض ميان دانشكده هاي فرودست و فرادست» ضمن انتقاد از ساختاري كه در قرون وسطي بر فضاي دانشگاه حكمفرما بود اذعان كرد كه آنچه شاخص دانشگاه مدرن است اصل وحدت بخش عامي است كه ذاتي دانشگاه است و آن عقل است. عقل چيزي است كه به دانشگاه عام بودن آنرا مي بخشد و نسبت بين شاخه ها نيز از آن نتيجه مي شود.
از نظر ريدينگز مرجع انديشه دانشگاه مدرن تاكنون در فكر بوده است. كانت دانشگاه را چنان تصور مي كند كه بايد با مفهوم عقل هدايت شود. به دنبال او نواومانيست ها هستند كه مفهوم فرهنگ، مفهوم مرجح آنهاست. مفهوم سومي كه در دوران اخير يعني در نيمه دوم قرن ۲۰ شايع شده است، مفهوم تكنو بوروكراتيك است. عقل و فرهنگ در حوزه اجتماعي مفهوم مرجعي دارند كه دولت ملي يا دولت- ملت است اما excellence هيچ مرجعي ندارد.
كانت دانشگاه را بر پايه عقل مي نهد و عقل هم رشته خاص خود را دارد كه فلسفه يا معرفت است و دانشكده آن دانشكده فرودست است. به نظر كانت در تعارض دانشكده ها سه دانشكده فرادست آنهايي هستند كه مصداقي دارند و اقتدار و اعتبار خود را از مبنايي مي گيرند كه خارجي است و اختياري بي چون و چرا بر آنها دارد. الهيات بر كتاب مقدس و كليسا مبتني است. حقوق بر مجموعه قوانين مدني و طب بر دستورالعمل هاي حرفه پزشكي، اما دانشكده فرودست مصداقي به اين معنا ندارد. اعتبار و اقتدار دانشكده فرودست بر خود مبتني است. زيرا فلسفه به چيزي بيرون از خود بستگي ندارد و مسئوليت آن از عقل و كاربست آن مي آيد. با توجه به تابعيت سه دانشكده فرادست از اقتدار خارجي اين دانشكده ها جانبدار جادو و خرافه اند. به اين معني كه قبول و پذيرش چشم بسته سنت را اشاعه مي دهند و مي كوشند كه با پذيراندن قدرت مستقر بر مردم اعمال نظر كنند نه با ترغيب آنان به كاربرد عقل و قضاوت عقل به كار بستن عقل را به مردم نمي آموزند، بلكه به آنها جوابهاي جادويي مي دهند. اما فلسفه عقل را جانشين آداب داني عملي اين جادوگران مي كند و راه ميان بري نمي شناسد. فلسفه پرسش هاي بنيادين صرفاً بر مبناي عقل مطرح مي كند و به اين ترتيب در كار دانشكده هاي فرادست به قصد نقد مباني آنها دخالت مي كند. حيات دانشگاه كانتي تعارضي است دائمي ميان سنت مستقر و تجسس عقلي. اين تعارض مآلاً به عقلانيتي عام مي انجامد. هر رشته به كمك دانشكده فلسفه شالوده هايش را نقد مي كند و بدين طريق از عمل تجربي صرف به دانش نظري از خود دست مي يابد. بدين ترتيب دانشكده فرودست به دانشكده فرادست تبديل مي شود. فلسفه ملكه علوم مي گردد و رشته اي مي شود كه كارش اصول ناب است و با اين كار به دانشگاه جان مي بخشد و آن را از مدرسه علوم فني به آكادمي تخصصي متمايز مي گردد. به نظر كانت تربيت كاردانان دولت و دولتمردان از وظايف دانشگاه است. وظيفه دولت نسبت به دانشگاه اين است كه پيوسته نظارت كند تا اين دانشمندان و دولتمردان دانش عقلاني خود را در نظارت بر دانشگاه ها به خدمت دولت به كار ببرند بنابراين از يك طرف دولت بايد از دانشگاه حمايت كند تا قاعده عقل در حيات اجتماعي تضمين شود.
تحليل كانت در مسير آشتي عقل و دولت او را به فرض سومي مجبور مي كند كه آن را فرض جانبدار جمهور(Republican Subject) مي نامد كه تجسم تعارض دولت و عقل است. اگر اصل نظم دهنده دانشگاه كانتي عقل خود مختار است، معضل نهادينه شدن عقل با وجود انسان جانبدار جمهور حل مي شود. چنين انساني در امور معرفت عقلاني است و در امور قدرت جانبدار جمهور است.
بدين ترتيب دانشگاهي كه عقل اساس آن است به طرزي افسانه وار نهادينه مي شود. از اين رو دانشگاه كانتي، دانشگاهي در افسانه است. عقل تنها وقتي به صورت نهاد درمي آيد كه نهاد افسانه بماند ولي عملكردش چنان باشد كه گويي يك نهاد است. حال بايد كاري مي شد كه اين افسانه تحقق پيدا مي كرد و دانشگاه مي توانست تعارض ميان عقل و نهاد را حل كند. بر اين اساس حل اين مشكل با فهم اين نكته حاصل شد كه دولت چگونه مشروعيت پيدا مي كند. در انقلاب فرانسه فرانسوي ها ايده بشريت عام را مطرح كردند و فرانسه بعد از انقلاب، دولت را با ايده جمهور مردم مشروعيت بخشيد. آلمان ها مفهوم قوميت را پيش كشيدند و مدتها پيش از بيسمارك و وحدت آلمان، مسأله مشروعيت دولت آلماني را به صورت يك وحدت موقتي مورد نظر قرار دادند. وحدت قومي كه اساساً فرهنگي بود و قرار بود كه دولت- ملت آلمان را تحقق بخشد. بدين قرار وقتي كه دانشگاه ناچار از قبول خدمت به دولت شد مفهوم عقل عام به منزله اصل حيات بخش دانشگاه جاي خود را به فرهنگ ملي داد و دولت عملاًً از طريق توسل به فرهنگ ساختار نهادي دانشگاه را جهت داد تا تجلي هاي اجتماعي آن را بيابد. اين جابه جايي در سيستم فرانسوي كمتر محسوس است، زيرا آنها دولت را براساس عقل عام جمهور مشروعيت مي دهند و دانشگاه آنها در حين آنكه جنگ بين خرافه و روشنگري را ادامه مي دهد در خدمت فرهنگ ملي هم هست. در اين جا به جايي دستاورد ايده آليست هاي آلماني به راستي در خور توجه است.
نخستين نقد نظرهاي كانت از شيلر بود. او مي پذيرد كه عقل در بركشيدن و ارتقاي آدمي تواناست و به فرد اختيار مي دهد تا به نحوي كه مي تواند در دنياي تعين هايي كه از آنها رها شده است انديشه كند و آدمي به واقع به مدد عقل رهايي مي يابد. اما خرده او بر كانت اين است كه روايت غيرتجربي كانت از عقل آكنده از روش هاي من درآوردي است. كانت مي گويد كه اصول موقعيت اخلاقي عقل ناب تنها در صورتي ممكن است كه موقعيت پيشين و رهايي نيافته بشر كه عواطف طبيعي شاخص آن است نابود شود. براي رسيدن به عقل بايد طبيعت نابود شود. براي رسيدن به پختگي بايد كودكي را مطلقاً فراموش كرد. به نظر شيلر گذر از دولت طبيعت به دولت عقل ممكن نيست مگر آن كه يك فرآيند باشد و اين فرآيند بي آن كه طبيعت را از بين ببرد حاصل شود. وي معتقد است كه در رشد فضايل اخلاقي، زيبايي ميانجي آشوب و بي نظمي طبيعت از يك سو و راهكارهاي منضبط عقل از سوي ديگر است. بشر با نفي طبيعت به مراتب اخلاقي عقل دست نمي يابد بلكه با باز تأويل طبيعت به مثابه يك فرآيند تاريخي به آ ن مي رسد. عقل بايد جانشين باور شود دولت بايد جانشين آنان شود اما نهادي ميانجي لازم است. اين نهاد ميانجي بايد بتواند متضمن نهاد فرهنگ باشد كه سرشت طبيعي بشر را آماده قبول دولت عقل مي كند. شلايرماخر با كندوكاو سنت مي كوشد كه كار طبيعت را به تراز عقل برساند. در اينجاست كه دانشگاه را به عنوان نهاد ميانجي تشخيص مي دهد. او مي گويد صرف اصلاح نهادها نمي تواند سنت را از ميان بردارد و عقل را جايگزين شكل بندي هاي طبيعي مثلاً دانشگاه هاي قرون ميانه كند. سنت را نمي توان به دور افكند. بايد آن را به قصد پي بردن به معناي واقعي اش كاويد. آن چه در سنت عقلاني است، جدا كرد و حيات و ارگانيك تازه اي به آن بخشيد.اين نظر كاملاً با نظر كانت متفاوت است. در حوزه عملي معني حرف شلايرماخر اين است كه ويراني هاي ناشي از انقلاب فرانسه براي رسيدن مردم به خودمختاري و خودآگاهي ضرورت ندارد. مدل آلماني، محافظه كارانه به قدرت دولتي دلگرمي مي دهد كه دانشگاه وجود دارد تا بدون انقلاب و ويراني هاي آن دولت عقل را حاكم سازد. شلايرماخر فرآيند كندوكاو و هرمنوتيك را فرهنگ مي نامد و براي آن دو وجه پيوسته به هم قائل است.