سه شنبه ۲۲ آذر ۱۳۸۴ - - ۳۸۷۳
خبرسازان
Front Page

در اتاق 214 بيمارستان جم با فريده لاشايي نقاش
مي مانم
007092.jpg
يكي از آثار فريده لاشايي كه در گالري ماه به نمايش درآمده است
ليلي نيكونظر
گاه كه هوا سرد و تاريك مي شود، ترسي ناشناس و ديرين فرا مي گيردم؛ ترسي كه ريشه اش گنگ است، ترس از مغاك، از دروني ترين قشر خاك، شايد وزش هيچ است. شايد نفخه مرگ است. آنهايي كه ناخواسته با مرگ دست و پنجه نرم كرده اند، جنگي نابرابر، محتوم... آن لحظه را چگونه گذرانده اند؟
از رمان شال بامو

در خبرها آمده بود فريده لاشايي، نقاش، مترجم و نويسنده رمان شال بامو پس از چهارمين عمل جراحي در چند روز متوالي، با مرگ دست و پنجه نرم مي كند.
كات به اتاق 214، بيمارستان جم، تهران
روي تخت بيمارستان دراز كشيده. ديگر شبيه عكس هايي كه عباس كوثري عكاس- از او گرفته و لاشايي در آن عكس ها دستمالي بر سر بسته تا موهاي از دست رفته اش را در روال تلخ شيمي درماني بپوشاند، نيست. تا خودم را معرفي مي كنم كه خبرنگار همشهري هستم، دستم را محكم فشار مي دهد. موقر و متشخص است. امروز بعد از بيست و چهار - پنج روز است كه دارد غذا مي خورد و حرف مي زند. دختر جوانش، مانلي مي گويد: خوب موقعي آمدي . اين همان دخترك راوي رمان لاشايي ست كه لالايي شال بامو، شال بامو را بارها شنيده است؛ شال بامو، شال بامو يعني شغال آمد، شغال آمد.
فريده لاشايي كيست؟
نقاش است و متولد 1323، زاده رشت. پدرش فرماندار لنگرود بود. دوران كودكي لاشايي همزمان با درگيري هاي سياسي زمان مصدق بود و بازتاب آن درگيري ها در جامعه پرتلاطم آن سال در شمال ايران كه هنوز هواي ميرزا كوچك خان جنگلي را در سر داشت، بخشي از روايت شال بامو را مي سازد.
كات به اتاق 214
مي گويد: آنقدر درد داشتم كه مي خواستم بميرم؛ سه بار از دروازه مرگ بيرون آمده ام. در كتاب بعدي ام اين ماجرا را مي نويسم كه در اين مدت بيماري چه كشيدم، چه ديدم و چه بر من گذشت .
مانلي مي گويد: مامانم خاكستري شده بود . اين همان دختر كوچك رمان است؛ فارغ التحصيل حقوق از هاروارد. مسلم است كه راوي ما بعد از چهارمين عمل جراحي كه به خير هم گذشته خسته و كم توان باشد. خيلي سئوال پيچش نمي كنم. خودش گهگاه چيزي مي گويد. با مانلي حرف مي زنم.  از دوران سخت بيماري مادر مي گويد.
شال بامو
او نقاش بزرگي ست؛ يكي از نقاشان مطرح اين سه دهه. او را فريده لاشايي نقاش مي شناسند. با اين حال او شال بامو را نوشته و تعدادي هم كار ترجمه دارد. لاشايي در گفت وگويي مي گويد كه فريده لاشايي نقاش و نويسنده، هر دو، يكي هستند و هميشه ادبيات، مشغله ذهني اش بوده است. لاشايي 18 ساله بوده كه از ايران رفته و 28 ساله بوده كه بازگشته است. آنجا كار شيشه گري و نقاشي مي كرده و پس از اتمام رشته هنرهاي تزئيني در وين، مدت دو سال دركارخانه اي در جنوب اتريش به طراحي كريستال پرداخته است. بااين حال يك دوره ادبيات آلماني هم در دانشگاه فرانكفورت خوانده است. هميشه دلش خواسته بنويسد و با آنكه كوچكترين شاگرد جعفر پتگر بوده، هرگز در ذهنش نبوده كه نقاش باشد. هر چند كه در گفت وگويي ديگر و در جايي ديگر وقتي از دوران كودكي اش مي گويد، اذعان مي كند كه همه از كودكي نقاش باشي صدايش مي كردند. شال بامو كم شبيه نقاشي نيست و عده اي هم اعتقاد دارند كه لاشايي با اين رمان نقاشي كرده و شال بامو يك كلاژ تمام عيار است. رمان از دريچه چشم پروين خانم مادر فريده لاشايي ست و گاه خاطرات پروين خانم با خاطرات راوي گره مي خورد. گاه روايت عقب تر از زمان راوي ست و گاه به دوران روايت رمان (زمان جنگ تحميلي عراق عليه ايران) بازمي گردد. رمان پر از ماجراهايي ست كه راوي با امثال سهراب سپهري و احمدرضا احمدي و زنان و مردان صاحب نام ديگر داشته است. شال بامو را لاشايي 12 سال پيش نوشته و تازه پارسال منتشرش مي كند. نثر رمان، پاكيزه و فاخر است و حالتي از شعر دارد. گفتيم بعضي از تصاوير رمان، درست يك تابلوي نقاشي ست كه لاشايي به جاي نوشتن، رنگ آميزي اش كرده است: صدايش گل ميخي بود كه ترانه ها را در خاطره مي كوبيد، چنانكه تا به امروز طنين آنها در كوچه پس كوچه هاي باران زده آويزان است. روي سيم هاي تلفن، روي لبه هاي سفال هاي شكسته، گوشه گاري هايي كه گاريچيان آنها كه (مدت هاست مرده اند) هرگاه از آن حوالي رد مي شدند لحظه اي توقف مي كردند تا جاني بگيرند .
كات به اتاق 214
مي تواني با خودت فكر كني زماني كه به ديوارهاي سراسر سفيد روبه رويش در اتاق بيمارستان خيره مي شود، رويشان با نگاه و خيالش خط مي كشد و طرح مي زند و رنگ مي كند؛ عاشق آبستره هستم، رنگ ها را دوست دارم، رنگ عطر كار است، بو مهمترين مسئله است، در اين دوران بيماري ام بوي آدم ها را نمي توانستم تحمل كنم، رنگ ها موسيقي جان هستند، مي پيچيند توي خطوط و آنها را زنده مي كنند. فقط يك رنگ يا يك نقطه مي تواند يك طراحي را زنده كند . درست است كه خودش اعتقاد دارد عمل جراحي چهارم و دكتر جوان نابغه اش نجاتش داده، با اين حال نگاه او به زندگي هم نمي تواند در روند بهبود و نجاتش از اجبار به مرگ، بي تاثير باشد؛ به آن دسته از تفكراتي كه در نهايت به مرگ و تاريكي منتهي مي شوند اعتقادي ندارم . مي گويد تصاوير هم در دوران بيماري اش به كمكش آمده اند. مي گويد كه پر از تصوير و طرح بوده است. حتي در اين موقعيت هم از عشقش به ادبيات نمي گذرد. بالاخره بحث را به جاودانگي كوندرا مي كشاند كه چقدر اين رمان را دوست دارد و چه ترجمه اي دارد. بحث نقاشي هاي اسب هاي وحشي مي شود كه لاشايي بي آنكه بداند اسب در مكتب يونگ نماد مرگ است، پس از فوت مادرش مي كشيده و تعجب مي كند از اينكه نقاش هاي جوان اينقدر به طرح اسب علاقه نشان مي دهند و تابلوها پر از اسب شده و مي گويد نكند همه عاشق مرگند؟! .
لاشايي بازيگوش، نقاش، نويسنده و مترجم مي ماند
قرار است شرح حال برشت را كامل كند و كتابش را كه پيش از اين در گزارش آمد را بنويسد. خودش مي گويد ممكن است نقاشي هايش از اين پس ساده تر و ميني ماليستي تر باشند، اما قصد ندارد تغيير چنداني در فضاي كاري اش اعمال كند و همچنان مي خواهد همان فضا را گسترش دهد و الهام نقاشي هاي او همچنان طبيعت خواهد بود يا همان چيزي كه معتقد است شور هستي را در او برمي انگيزاند و باعث مي شود تا با عناصر دروني اش رابطه برقرار كند. يكي- دو جمله قبل از جمله آخر ديگر خسته شدم . كه حق هم دارد پس از اين دوران بيماري و بستري مفصل؛ انگار كه واگويه اي با خود داشته باشد، مي پرسد نقاشي يك برگ كي تمام مي شود؟ مي شود تا هميشه ادامه داشته باشد .
كات به اتاق 214
اتاق بيمارستان را در حالي ترك مي كنم كه مترجم نجواهاي شبانه ناتاليا گينزبورگ چشم هايش را روي هم مي گذارد تا كمي استراحت كند. احتمالا قصد دارد به محض مرخصي اش به گالري ماه سر بزند و از نمايشگاه نقاشي هايش كه بدون حضور او افتتاح شده و تا بيستم دي ماه ادامه دارد، ديدن كند. مستمع لالايي شال بامو همچنان كنار مادر ايستاده است.
***
اين لحظه را هم طي كن. طي كن و شب فرا خواهد رسيد و تو آرام خواهي يافت. در تاريكي مدفون نشو... فردا دوباره فرا خواهد رسيد... رنگ و بويي نو خواهد داشت.
از رمان شال بامو
پس از تحرير: فريده لاشايي يكي- دو روزي ست كه به سلامت از بيمارستان مرخص شده است.

|  ايرانشهر  |   خبرسازان   |   دخل و خرج  |   در شهر  |   علمي  |   شهر آرا  |

|   صفحه اول   |   آرشيو   |   بازگشت   |