پنجشنبه ۱ دي ۱۳۸۴ - - ۳۸۸۱
خبرسازان
Front Page

دير به دنيا آمدن
007605.jpg
عكس: محمدرضا شاهرخي نژاد
يوسفعلي ميرشكاك
اگر دير به دنيا آمدن واقعا مصداقي داشته باشد، استاد فقيد سيدعباس معارف است. من هرگاه آن بزرگوار را مي ديدم به ياد ابونصر فارابي و ديگر بزرگان جامع الاطراف روزگاران كهن مي افتادم. تو گويي در پايان تاريخ اين قوم بزرگان موسس اين تاريخ سر بر آورده اند تا فروريختن بنايي را كه پي افكنده اند شاهد باشند و پيش از فروريختن كامل اين بنا، قهرمانانه قد علم كرده اند تا عظمت فردي خود را به نمايش بگذارند. معارف حقيقتا شايسته نام و عنوان خود بود. دوره خارج فقه و اصول را مي گذراند كه با انديشه هاي دكتر سيداحمد فرديد رضوان الله عليه آشنا شد و دريافت كه در حكمت صدرايي پهلوان شدن كافي نيست. به تهران آمد و به فرديد پيوست. تا آن روز به باشگاه هم مي رفت و در بدن سازي و وزنه برداري يلي بود، اما فراهم كردن مقدمات اتيمولوژي ، نفس گيرتر ازآن بود كه مجال ورزش بدهد. به ياد دارم كه استاد علي معلم دامغاني دوست و يار ديرين حضرت معارف مدام تاكيد مي كرد كه ورزش را كنار نگذارد اما به خرج آن زنده ياد نمي رفت. هر دو طرف حق داشتند؛ معلم بر آن بود كه رهاكردن ورزش سخت و سنگين، آن هم به يكبارگي، سيد را بيمار خواهد كرد و سيد مي گفت فرصتي براي ورزش كردن نمي يابد و نه تنها براي ورزش كه براي نشستن با دوستان هم فرصتي نداشت و براي شعر و شاعري نيز .مدام بايد مي خواند و مي اندوخت. معلم در ابتدا سعي كرد عباس را از جامع الاطراف شدن بازداشته و او را قانع كند كه به يكي- دو وجه از آن جهان ژرف و شگرف باطني بسنده كرده و خود را از ورطه بيرون بكشد اما سيد معارف تصميم خود را گرفته بود و مدام پيش مي رفت. خبر داشتم كه آلماني را فرا گرفته و در نزد خود چندان پيش رفته كه آثار مارتين هيدگر را به زبان اصلي مي خواند. اين خبر آن روزها خوشحال كننده بود، اما معلم از اينگونه اخبار خوشحال كه نمي شد هيچ، بلكه اظهار تاسف مي كرد و معتقد بود كه عباس دارد بر باد مي رود و خود را نابود مي كند. امروز كه از آن همه رنج و تكاپو و عظمت فراهم آمده در اغلب عرصه ها، جز اندكي به يادگار نمانده است، مي بينيم حق با جناب معلم بود كه نگران دوست خود باشد. باري عباس -كه رحمت و رضوان حق بر او باد- اندك اندك چندان در عزلت خودخواسته مستغرق شد كه ديدار او ميسر نبود. به علاوه ياران و دوستان هنگامي كه احساس مي كردند مزاحم خلوت وي هستند، پا پس مي كشيدند. من آن سال ها بيشتر به سيدناالاستاد مي انديشيدم و اگر جنون و شعر ياري نمي كردند بعيد نبود با وجود فقدان استعداد به راه حضرت معارف كشيده شوم. هنگامي كه خبر شدم سيد بزرگوار پزشكي هم را جدي گرفته است، حيرت كردم. مگر ذهن و ضمير يك انسان تا چه اندازه قدرت و كشش دارد؟ البته مي دانستم كه سيدعباس در رياضيات متضلع است و في المثل موسيقي از آنجا كه ذاتا بررياضيات متكي است، باطبع و طبيعت وي تنافري ندارد، اما پزشكي؟ و ماجرا از اين قرار بود كه مرض قند موهوم باعث شده بود شروع كند به مطالعه كتب پزشكي و بالاخره هم كار به آنجا كشيد كه در اغلب زمينه ها دانش وي از پزشكان معالجش بيشتر باشد. اما هر اندازه كه سيد عزيز فراتر مي رفت و قلمروهاي خود را بيش از پيش گسترش مي داد، انقطاع و انفصال وي از ياران و اجتماع بيشتر مي شد. اكنون به راستي پديده اي بود و راي درك و هضم زمانه و دوستان و فراتر از دسترس همدلي و همزباني. زمانه به تازگي سر از گريبان دموكراسي برآورده بود و جز به آنان كه مظهر اهواء و آراء دموس بودند توجهي نداشت و اشرافيت فكري و معنوي و هنري را برنمي تافت و دوستان نيز هريك در زمينه اي مستعد بودند و در همان زمينه نيز فاقد مقدمات؛ يكي براي آموختن رديف موسيقي با معارف دوستي مي كرد و ديگري براي سردرآوردن از فقه، آن يك صدرايي بود و اهل اسفار، ديگري هيدگري بود و اهل وجود و زمان، يكي اهل فيزيك بود، يكي اهل اقتصاد، يكي اهل شعر و ادبيات و... . هر كس در پي قسمي براي دلگرمي خويش و ما نگران اينكه مبادا سيد از دست برود. هنگامي كه بعد از چند سال همراه با حضرت احمد معلم كه تنها يار و ياور و غمخوار حقيقي معارف بود، موفق شدم سيد را ببينم، دريافتم كه سيد به زودي همه ما را قال خواهد گذاشت. در كنار يك كارتن قند حبه نشسته بود و مشت مشت قند توي قوري آب سرد مي ريخت و هم مي زد و مي نوشيد، پي در پي. و استاد سرور احمدي دوتار مي زد و سيد نيز گاهي غزلي تازه مي خواند يا مرا كه سخت حيران شده و وارفته بودم به خواندن شعري وا مي داشت يا دوتار خود را برمي داشت و پنجه اي مي زد و توضيح مي داد كه ارموي در باب فلان مقام چنين گفته يا مراغي چنان و من مدام در اين انديشه بودم كه براي عباس چه مي توان كرد. يكي- دو روز بعد گريبان جناب معلم را گرفتم و به جد، كه بايد عباس را معالجه كنيم و تو كه بزرگتري و سابقه رفاقتت بيشتر است مسئول تري و از اين حرف ها. و نتيجه اين شد كه از آينده سيد عباس بكلي قطع اميد كنم. علي گفت: يوسف! من و تو كه دستمان به جايي بند نيست اين همه نگرانيم، حالا ببين آنهايي كه در سياست و قدرت خرشان مي رود و زورشان زياد است، چه سوز و بريزي مي كنند. خيلي از آقايان، مريدهاي سيد عباسند و بارها التماس كرده اند كه او را به خارج بفرستند، اما اصلا به خرجش نمي رود و اگر كسي زياد اصرار كند سيد، جري مي شود و اعراض مي كند و... . سال ها پيش همه مصر بوديم كه سيد زن بگيرد و شايد اگر زن گرفته بود و دچار دردسرهاي تاهل مي شد كار به اينجا نمي كشيد كه كارتن كارتن قند مصرف كند، اما تو گويي آن جان برومند و يگانه قصد از ميان برداشتن خود را آن هم به شيوه اي غيرمستقيم كرده باشد، همه دانش خود را در يك كفه گذاشته بود و بيماري موهوم خويش را در كفه ديگر. البته اگر احمد معلم نبود كار سيد زودتر يكسره مي شد، اما جوانمردي و درويشي احمد جبران كننده نادرويشي همه ياران و تلافي كننده يكدندگي و خيره سري سيد عباس بود. احمد سيد عباس را از انزواي كسالت بار بيرون مي كشيد و به اين سو و آن سوي  كشور مي برد و فاجعه را به تاخير مي انداخت ولي سيد روز به روز تكيده تر، افسرده تر، ملول تر و غير قابل تحمل تر مي شد تا اينكه هم به توسط احمد خبر شديم سيد بستري شده است.
و تا بياييم بجنبيم قطع پا... واويلا! هنگامي كه من سيد را ديدم كه با پاي بريده شده روي ويلچر نشسته است، دريافتم كار براي هميشه تمام شده است. نشستم و خيره مانده به آن پاي متورم، وزش ويراني وجود خود و دوست خود را احساس كردم و بيهودگي آن همه كتاب و آن همه تحقيق و پژوهش در حكمت و فلسفه و فيزيك و موسيقي و... الخ، هجوم آورد. اما سيد يكدنده و لجوج كه هيچ وقت تسليم نمي شد و كوتاه نمي آمد چنانكه گويي هيچ اتفاقي نيفتاده است بحث شعر را به ميان كشيد و دفتر خود را خواست كه مستخدم افغاني دفتر را آورد و سيد شروع كرد به خواندن غزل هاي تازه اش، و من به اين مي انديشيدم كه اگر همان ابتدا به شاعري اكتفا كرده بود... . اما هر انديشه اي در برابر آن پاي بريده و دلخراش بيهوده مي نمود؛ سيد عباس راه خود را يكه و تنها بايد مي پيمود و اكنون در آستانه پايان گرفتن اين راه، همچنان استوار و بي همانند روبه روي من نشسته بود و در باب غزل خود و غزلسرايي سبك هندي و مكتب وقوع، به ويژه بابافغاني شيرازي سخن مي گفت. من حسابي روحيه خود را باخته بودم، اما گويي او آماده بردن شده بود. آري او آماده بود تا فرا برود، و مگرنه در جواني به دعوي برابري با استاد خود - فرديد- سربرآورده بود و... الخ. فرديد با گريختن از هرگونه انانيت فردي و نفي هرنوع نحنانيت، سال ها مبارزه كرده و در قرن بيستم از ساحت قدس محمد مصطفي و خاندان وي ذيل كلمه لااله الاالله و علي ولي الله دفاع كرده بود تا بتواند حي قيوم بودن حضرت بقيه الله الاعظم- ارواحناله الفدا- را اثبات كند يا بهتر بگويم اين حقيقت ثابت و ابدي را ديگر بار به پيروان وي متذكر شود.
و در اين راه همه تهمت ها از جمله ديوانگي  و كفر و زندقه و فاشيسم را به جان خريده بود.
آيا معارف مي توانست دعوي استقلال از فرديد داشته باشد؟... آري و نه؟ در سلوك آري، در مبداء و منتها( مقصد و مقصود) نه. و چنين بود كه عباس معارف رضوان الله عليه باوجود رشادت نشان دادن در ميدان حكمت معنوي و حتي پيش افتادن از فرديد در عمل به وجهي از اين حكمت (طرب)، نتوانست جز فصلي از كتاب سيد احمد لاينصرف باشد كه جز يك بار به معناي عام، خود را و همسنگ خود را در جانب غربي آن هم به تلويح معرفي نكرد. عباس هم بي گمان در اواخر سلوك خود فهميده بود كه اتيمولوژي (قاعده حكمت معنوي) چيزي جز آمادگي و تهيه مقدمات نفساني براي فهم اسماء الله الحسني نيست و... .
***
آيا مي توان به حدس و گمان متوسل شد و منزلت استاد سيد عباس معارف را درعرصه فهم اسماء الله (به معناي اعم ) و اسماء الله الحسني( به معناي اخص) يا مقام وي را در وادي نسبت با اسماء( به معناي اعم و اخص) معلوم كرد؟ و آيا اصلا اين پرسش در چنين عالمي كه قاعدتا عالم انكشاف و خروج از هرگونه چند وچون است، به قصد پاسخ مطرح مي شود؟ آن هم پاسخي مكتوب كه به كار نشريات يوميه (جرايد، مزاعم همگاني) بيايد؟ يا به قصد تذكر به كساني كه هنوز از ورطه انانيت نگذشته اند؟ من كه كودن ترين شاگرد سيد احمد فرديدم، بدون هيچ مقدمه اي و تنها با عمل كردن به دستورات وي  توانستم بفهمم كه قصد آن مرحوم به هيچ وجه مداخله در فلسفه يا طرح مباني حكمت معنوي نبوده، بلكه با ورود به اين وادي، بلوايي را مطرح كرد كه براي هر متفكر اصيلي در اين روزگار مطرح مي شود و آن مسئله ظهور و انتظار آماده گر است. شايد مرحوم سيد عباس معارف در ابتداي پيروي از فرديد همچون بسياري از فلسفه زدگان گمان مي برد ظهور و انتظار مقولاتي هستند از سنخ تفكرات انتزاعي يا بشاراتي كه فرداي دور و دير متحقق مي شوند، اما من يقين دارم و مي گويم كه مواجهه دليرانه سيد عباس معارف با پاي قطع شده اش نشان مي داد كه آن مرحوم در آخر عمر متوجه شده بود كه فرديد توانست بار ديگر حكمت را از نظر به عمل سوق دهد و... ديگر چه مي توان گفت؟ و با كه مي توان گفت؟من مدت هاست كه باوجود غوغاي درون و سراسيمگي هنگفت باطن، سعي دارم به لطف حضرت نباءالعظيم روحي و ارواح العالمين له الفدا، به همان شعر بسنده كنم؛ كاري كه اگر همه اهل تفكر - خلاف آمد عادت - به آن رو بياورند، شايد موثرتر از جدال هاي حكيمانه - و غالبا حكيم مآبانه- باشد. و مگر سيرسالك به اختيار خود اوست؟
به حق راستان سوگند كه بازهم در واپسين لحظه نزديك بود بر لغزشي ديگر درنگ كنم. چه شعر، چه جدل، چه خطابه، چه فلسفه درايي ،... رشته اي برگردن همه عالم افكنده دوست‎/ مي كشد آنجا كه خاطر خواه اوست، و خوشا آنان كه بي كشاكش به آنجا كشيده مي شوند.
اول و آخر يار

به غير خاك شدن هر چه هست بي ادبي ست
سيدعبدالجواد موسوي
شاعر، موسيقيدان، فيلسوف، فيزيك دان، حقوق دان، سياست دان و... . القاب بسياري را به او نسبت ميدهند، اما هيچ لقبي به اندازه حكيم شايسته و بايسته مقام بلند آن عزيز نيست. گرچه هيچگاه در بند نام و عنوان و لقب نبود كه اين نيز از حكمت او نشأت ميگرفت. حكيم بود به معناي حقيقي كلمه؛ چنانكه گذشتگان بودند: حكيم ابوالقاسم فردوسي، حكيم سنايي غزنوي، حكيم انوري ابيوردي، حكيم نظامي گنجوي و ديگر حكيماني كه در همه علوم- يا لااقل علوم مشهور- زمانه خود متبحر بودند. حكيم بود آن هم در روزگار تخصص زده ما كه هر آنكه بخواهد پاسخي براي روح جست وجوگر خود يافت كند و به چيزهاي دم دستي و مشهورات زمانه قانع نشود و مدام در هر سوراخي سرك بكشد، از لعن و طعن بيهنران و حاسدان در امان نخواهد ماند. بر آل احمد خرده ميگرفتند كه چرا هم قصه مينويسد و هم در سياست دخالت ميكند. چرا هم سفرنامه حج مينويسد و هم درباره نقاشي مدرن قلم ميزند. چرا هم يكي از بي پرواترين قصه هاي روزگار ما- سنگي بر گوري- را به ثبت ميرساند و هم دغدغه برانگيختن مراجع شيعه عليه حكومت وقت را دارد. در همين سالهاي نهچندان دور همين انتقادات احمقانه را به سيد مرتضي آويني وارد ميدانستند؛ كه فيالمثل چگونه ميتوان هم متن برنامه هاي تلويزيوني روايت فتح را نوشت و هم ويژهنامهاي براي آلفرد هيچكاك تدارك ديد؟ البته ناگفته نماند كه آل احمد و آويني گرچه از حكمت بي بهره نبودند اما حكيم نبودند؛ اولي روشنفكري مردمي بود و ديگري متفكري در ساحت دين.
اما سيد عباس معارف حكيم بود چنانكه حكيمان گذشته ما. در شعرشناسي اگر نگوييم بي نظير، لااقل كم نظير بود. در سبك شناسي به دقايق و ظرايفي توجه نشان ميداد كه از ديد دقيق ترين استادان ادبيات پنهان مانده بود. در موسيقي تا آنجا پيش رفت كه توانست در موسيقي مقامي خراسان پنجه شكسته را ابداع كند.
بسياري از نوازندگان سرشناس موسيقي مقامي خراسان كه در حق فنون و آموزههاي قدما سخت تعصب ميورزند و هيچگونه تحولي را در اين زمينه پذيرا نيستند از ابداع سيد عباس معارف استقبال كردهاند. در فلسفه چنان بود كه حتي دشمنان فكر و قلم او به انكار شأن فلسفياش برنخاستند. استادش سيد احمد فرديد نيز كه به تندخويي و انكار شاگردانش هماره معروف بود هيچگاه از او با تندي ياد نكرد و تا آنجا كه شنيدهام او را دقيق ترين شاگرد خود ميدانست و انصافا او نيز حق شاگردي به نيكي به جاي آورد و با نگارش كتاب نگاهي دوباره به مبادي حكمت انسي جاي خالي مكتوبات استاد خويش را پر كرد. در حقوق، به نگارش قانوني دست زد كه ساليان سال از استعمار كارگران جلوگيري كرد. در پزشكي، كم از پزشكان معالج خود نمي دانست. در فقه و اصول و فلسفه اسلامي از سرآمدان بود. از فوتبال نيز بياطلاع نبود و اگر حوصله داشتيد مي توانست در باب افت فوتبال آلمان در سالهاي اخير اطلاعات مفيدي در اختيارتان بگذارد و... . بهراستي چگونه ميتوان تا بدين اندازه دانش آموخت؟ شايد بگوييد چنانكه ديگر حكيمان. درست هم ميگوييد؛ بيدانشي بشر امروز از بيحوصلگي است. به قول شاعر:
دگر اين حوصلهها تنگ است، وين دلها تنگ
ذوق دلتنگ چه در يابد از بو از رنگ
به ظاهرمتخصصان امروزي براي آنكه كار بيارزش خود را عظيم جلوه دهند مدام از اهميت رشته تخصصي خود سخن ميگويند و گاه از فلان ابله مثال ميآورند كه فيالمثل چهل سال از عمر خود را صرف شناختن آندره ژيد كرده و امروز افتخارش اينكه ژيدشناس است.
اين قبيل لاف و گزافها همان حكايت قديمي جوفروشي و گندمنمايي است. اگر كسي حقيقتا پرواي دانستن داشته باشد با اندكي همت و غيرت- صد البته گوهر پاك هم ببايد- ميتواند آنچه را كه ديگر حكيمان آموختهاند بياموزد. منتهي چگونه ميتوان دانشي را كه لازمه حكيم بودن است آموخت اما به عجب و خودبيني گرفتار نيامد؟ همه آنان كه نام بردم با همه عظمت و بزرگواريشان گاهي دانش و معرفت خود را به رخ ديگران ميكشيدند؛ يا با فخر فروختن به مقام علمي و ادبي خود، يا با مدام شأن و مرتبه خويش را به ديگران يادآوري كردن، يا در مقام شكوه از عالم نبهره و گردون بيوفا از هنرهاي بيشمار خود ياد كردن. اما آنچه معارف را از ديگران ممتاز ميكرد خلق و خوي درويشانه او بود. صريح بگويم: در عمر بيبركت خود مدعي درويشي بسيار ديدهام اما مردي را كه ساليان سال با بيماريهاي مردافكن و فقري كمرشكن و عسرتي طاقتسوز همدم باشد و حتي يك بار لب به شكوه نگشايد، نديدم. بارها از خود پرسيدهام كه چگونه ميتوان با آن همه آگاهي و دانايي، در مقابل فرا رفتن و بركشيده شدن آدمهاي نامستعد و رياكار و فرومايه دم برنياورد؟ چگونه ميتوان با آن همه صفا و صميميت، از نامراديها و ناجوانمرديهاي دوستان و ياران قديم نناليد؟ چگونه ميتوان اين همه علم آموخت اما به خودبيني و عجب گرفتار نيامد؟
و پاسخ ميدهم: تنها در يك صورت ميتوان به چنين مرتبهاي رسيد؛ خاك شدن. و با گوشت و پوست و خون و روح دريافتن كه:
ادب نه كسب عبادت نه سعي حقطلبي است
به غير خاك شدن هرچه هست بيادبي است
***
در روزگار ما كساني كه از معنويت و حكمت انسي سخن ميگويند، كم نيستند اما يخشان نميگيرد. چرا؟ چون نميتوان با لفاظي و فضلفروشي و بازار خودفروشي به راه انداختن، عالم معنوي ايجاد كرد. اما عباس معارف گوشهنشين، آنقدر نفسش حق بود و جانش مالامال از صدق و درويشي كه با اينكه هيچ تريبوني در اختيارش نبود و به عضويت هيچ باند و حزب و دستهاي در نيامد و هيچيك از شاگردانش در هيچ روزنامهاي مسئول پروپاگانداي افكار و افعال و اعمال و چاپ عكسهايش نبود، سخنش گل كرد.
هرچند براي اين بنده هيچگاه اقبال عمومي معيار سنجش درستي يا نادرستي انديشهاي نبوده و نيست. و از ياد نبريم كه در اينجا سخن از انديشهاي است كه در پي نوازش حوائج نفساني بر نيامده و در مطلب را آنقدر گشاد نگذاشته است كه هر نورسيدهاي به طمع پيامبر شدن و رسيدن به كنه حقيقت، زير علم آن سينه بزند.
پس چرا؟! من ميگويم: صدق. و گواهم لسان غيب، كه فرمود:
به صدق كوش كه خورشيد زايد از نفست
كه از دروغ سيهروي گشت صبح نخست
و عباس معارف در ميان همگنان خويش، سرآمد صادقان بود.
***
معارف با همه هنرمندياش، سراپا مستغرق در سوداي عدالت بود؛ تا بدانجا كه برخي از بيهنران و بيفكران او را به سوسياليست بودن متهم ميكردند. كه البته اين چماق تكفير - كه از شدت استعمال ديگر رو به اضمحلال است- هيچگاه او را از دفاع از حقيقت باز نداشت.
از بن جان معتقد بود كه: العدل اساس الاحكام و اين اعتقاد را بازيچه و دكان نكرد. در آثار به جا مانده از او- اعم از شعر و نثر- اين دغدغه كاملا نمايان است. حتي به آثار فلاسفه نيز از اين منظر مينگريست. كافي بود فلان فيلسوف يا بهمان هنرمند، در جايي، جانب فرادستان را گرفته باشد يا به فرودستان بيحرمتي كرده باشد، آنوقت بود كه سيد حكيم با همه مهرباني و تواضع و لطافتش به كوه آتشفشاني بدل ميشد و اگر چه هيچگاه نديدم كه خشم مقدس خود را به فريادي بدل كند اما ميتوانستي درد و زجر عميقي را در خطوط چهرهاش تماشا كني.
روحش شاد و ياد و نامش گرامي باد كه خاطرهاش همواره روشنيبخش دل دردمندان آخرالزمان است.

يادداشت
سرنوشت محتوم زمين
محمد حسين بدري
بيشتر از سه سال است كه سيد عباس معارف از دنيا رفته است. يك بار ديگر قبل از اينكه كسي چنان كه بايد شناخته شود، خبر شده ايم كه ديگر نيست و حالا در ديار ديگري به سر مي برد. استاد معارف، حكيم، حقوق دان، فقيه، اقتصاددان، شاعر، موسيقي دان، فيلسوف و فيزيك دان معاصري كه در هريك از رشته هاي ياد شده، يك سرو گردن از مدعيان آن بالاتر است و چيزهايي مي گويد كه او را از ديگران جدا مي كند و با فاصله قابل توجهي جلو مي اندازد. واقعيت آن است كه توجه به ماهيت علوم، اشيا و اتفاقات و نگرش ماهوي نسبت به هر چيز، جنس معارف و ميراث او را غير از آن چيزي مي كند كه تاكنون ديده ايم و با آن در بازار رايج حرف ها و آدم ها اجمالا آشناييم.
دوست ناديده ما، از نسل باقيمانده حكيماني بود كه زمين، به بهانه آنها بر ستون هاي خود استوار مي ماند و انوار رحمت خداوند از منفذي كه آنان به سوي آسمان گشوده اند، بر دل و جان بندگان ديگر مي نشيند. از همان ها كه مي توان راحت  به ايشان تكيه كرد و در سايه حصن آنان آسوده بود.
حكيم سيد عباس معارف اما درگذشته است و از قضا اين اتفاق از زمره وقايعي است كه نتايج هرچند ناگوار و سخت آن، ما را چندان نگران و مضطرب نمي كند و دلايلي بر اين ادعا داريم.
سيد مرتضي آويني، پس از رحلت حضرت روح الله  (ره) مي گفت مرگ امام او را از محدوديت به جهات و ابعاد خارج كرده و از اين پس، ما را از سيطره روح بزرگ او راه گريزي نخواهد بود. آقاي آويني راست مي گفت؛ امام از محدوديت ها و اقتضائات زندگي مادي رسته بود و از آن زمان روز به روز بر تاثير او در عالم افزوده مي شود.
بعد از دو دهه و نيم كه از سن انقلاب حضرت خميني(ره) مي گذرد، در هر نعمتي ضرب دست  آن پير فرزانه را مي توان ديد. حالا وقتي حتي اسيران نسل ناديده حضرتش از حزب الله لبنان، زندان هاي نظاميان صهيونيست را ترك مي گويند و به ميهن خويش باز مي گردند، اين پيروزي را از آن نفس حق خميني كبير مي يابند و حتي بابت حركتي كه خود كرده اند، بر روان پاك او درود مي فرستند و آنان، چه خوب حقيقت امر را دانسته اند.
اين هنوز از نتايج سحر است و روز به روز بر اين گستره تاثير در عالم مسيطر روح بزرگ حضرت روح الله اضافه مي شود. همه انسان ها اينطورند كه پس از پايان حيات دوره زميني، از محدوديت به جهات و ابعاد خارج مي شوند و بزرگ يا كوچك، اندازه حقيقي خود را مي يابند.
سيد مرتضي آويني خود همين گونه بود و اگرچه هنوز دوران دولت نام او فرا نرسيده، اما از فروردين 1372 تاكنون، هرروز دولت نام و ياد اين سيد عزيز، تجلي بيشتري يافته و حقانيت آنچه او در محاق غربت دوران غيبت مي گفت، بيشتر روشن مي شود.
حكيم معارف هم از همين تبار است. با نام و نشان اولياي آخر الزمان(عج) و از اين پس تجلي و ظهور انديشه هاي او را هم به هر دو چشم سينه و سرخواهيم ديد. وقتي انسان هايي چنين مي ميرند، ستون هاي زمين برچيده مي شود واين سياره و ما كه اهل آنيم، به سرنوشت محتوم خود نزديك تر مي شويم؛ آنقدر كه پس از مدتي درخواهيم يافت ديگر ديواري نمانده كه پشت آن پناه بگيريم. با مرگ آقاي معارف و امثال او، كم كم ديوارها فرو مي ريزند و اهل حق و اهل باطل بر پهنه زمين بي حجاب و حايل در برابر هم مي مانند و چاره اي جز مبارزه اي حقيقي در ميان نخواهد ماند.
كم كم منازعه بالا مي گيرد و باطل، باطن خالص تري از خود به نمايش مي گذارد تا تكليف حق و اهل  آن را يكسره سازد وحق، ماهيت اصيل تري نشان مي دهد تا سنت بقاي اهل حق در زمين پا برجا بماند و ماجرا تا به آنجا ادامه مي يابد كه مطلق حق در برابر مطلق باطل قرار مي گيرد و ظهور همه ماهيات ممكن، زمينه را براي حضور منجي ساكنان ارض  فراهم مي كند. چنين است كه مستضعفين در زمين تمكن مي يابند و حكومت وارثان و امامان در آن محقق مي شود.
رفتن سيد عباس معارف از بين ما، تلخ و آزار دهنده است، اما تداوم اين سنت، تكليف ما را با خودمان و جايي كه در آن ايستاده ايم يكسره مي كند. سرنوشت زمين در نبردي محتوم بين خلص اهل حق و مطلق اهل باطل روشن خواهد شد. آيا به آن روز نزديك تر نشده ايم؟

جايي كه عقاب پر بريزد
رسالت بوذري
آنكه چهل روز از براي خدا خالص شود، انوار حكمت از قلب او بر زبانش جاري خواهد شد و سيدعباس معارف، آنچنان زيست كه چله هاي خلوص از براي حق را از سرگذراند. اينچنين است كه او برازنده لقب حكيم مي شود؛ پيش از آنكه هر عنوان ديگري بر او اطلاق شود. از همين جا مي توان ميان معرفت و معنويت معارف پلي برقرار كرد. معارف گرچه مطالعاتي عميق در حوزه هاي مختلف داشت، اما هيچ گاه خود را در اين حوزه ها متخصص نمي دانست. او تحقيقات وسيعي در فيزيك كوانتوم داشت، اما فيزيكدان نبود. دستي در موسيقي، به ويژه موسيقي مقامي داشت، اما موسيقيدان نبود. شعر هم مي سرود، اما خود را شاعر نمي دانست. آثاري در اقتصاد اسلامي به عربي و فارسي به رشته تحرير درآورده بود، اما اقتصاد دان نبود. در فقه و حقوق، مطالعات گسترده اي داشت، اما حقوقدان نبود. سيدعباس معارف بيش و پيش از هر چيز لايق صفت حكيم بود.
انوار حكمت از قلب او بر زبانش جاري شده و اين همه را به پاس رياضت ها و دعاي سحري به او بخشيده بودند. حكمت از مواهب است، نه از مكاسب و اينچنين است كه سيدعباس معارف درهاي ناگشوده عالم علوي را مي گشايد.
خواستم چيزي بنويسم، آن سان كه از او بگويد ديدم جايي كه عقاب پر بريزد‎/ از پشه بي  نوا چه خيزد.

خلوت گزيده
سيد حسام الدين فروزان
خلوت گزيده را به تماشا چه حاجت است
چون كوي دوست هست به صحرا چه حاجت است
حافظ
سيد عباس معارف خلوت گزيده بود. كنج عزلتي اختيار كرده بود و سير آفاق و انفس مي كرد. دور از هياهوي جهان، زخمه بر دوتار خراساني اش مي زد و در عالم حكمت و عرفان و فلسفه راه خويش مي سپرد. در اين وانفساي آخرالزمان چنين حيات حقيقت جويانه اي كمتر دست مي دهد. بي شك از مقربان درگاه بود كه جام بلا بيشترش داده بودند. دردمند بود و كلبه درويشي اش مامن دردمندان و مستضعفان. غريب بود و در غربت زيست و بر نمط سنت نانوشته اين ديار، با مرگش شناخته شد. بي اغراق، خيلي هايمان نمي شناختيمش. پس از رحلتش چه ها كه در باب علم و وارستگي اش گفتند و نوشتند. اما از ميان ما مدعيان حقيقت جويي كيست كه جرات كند و بگويد حقيقت حال او را دريافته بود؟ او در كدام وادي عشق سفر مي كرد؟ ما را راهي به پاسخ نيست. ما اكنون زدگان، فرسنگ ها از حالتي كه او در آن به سر مي برد دور هستيم.
چنين كنند حكايت
سيد عباس معارف فرزند مرحوم سيد حسنعلي در 1333 در تهران به دنيا آمد. پدرش به عرفان و تصوف علاقه داشت. از همان كودكي سيد عباس نبوغ خود را در يادگيري نشان داد. به گفته نزديكانش در هفت سالگي شعر مي گفت و  اشعار شاعران بزرگ فارسي را از بر بود. در نوجواني در كنار تحصيلات رسمي،  تحصيلات حوزوي از جمله ادبيات عرب، فقه و اصول و فلسفه را نيز فرا گرفت. سپس به سمنان رفت و نزد علامه حائري سمناني مكتب بوعلي سينا را هم درك كرد.
در دهه 50 وارد دانشگاه تهران شد و در دانشكده حقوق و علوم سياسي به تحصيل حقوق سياسي پرداخت. جهت گيري او در اين زمان ضد رژيم شاه بود . دعوت بعضي از اعضاي انجمن حجتيه را براي عضويت در اين محفل نپذيرفت به اين دليل كه موضع روشني بر ضد رژيم نداشتند. در دانشگاه از چهره هاي فعال حركت هاي اسلامي  بود و مدتي از سوي ساواك بازداشت شد.
علاقه به عرفان و تصوف از نوجواني در او بود. در سال هاي تحصيل دانشگاهي به جرگه يكي از فرقه هاي تصوف پيوست، هرچند سال ها بعد از آن اعراض كرد. در همين سال هاست كه به قول خودش حادثه اي در زندگي اش اتفاق مي افتد و آن  آشنايي با استاد سيد احمد فرديد است. معارف پيش از  آشنايي با او مقداري از راه را رفته بود و با آنچه آن استاد خارق عادت مي گفت  آشنا بود. برخورد با فرديد گشتي در آرايش به وجود مي آورد و پس از آن از شاگردان خاص فرديد مي شود و تا پايان عمر از ايشان به نيكي ياد مي كند.
پس از پيروزي انقلاب به همراه جلال مكانيكي و چند تن ديگر در روزنامه هاي كيهان و جمهوري اسلامي حضور مي يابد. معارف تا پيش از آمدن ابراهيم يزدي سردبير كيهان بود. شاگردان فرديد چند دسته بودند. معارف به لحاظ سياسي و اقتصادي راديكال بود و مرزبندي مشخصي با ديگر شاگردان فرديد داشت. او به صراحت از يك طرف با طرفداران ليبراليسم چالش داشت و از طرف ديگر با نمايندگان فقهي و فلسفي حوزه علميه و طرفداران فلسفه صدرايي.
در كنار اينها معارف دست توانايي در هنر موسيقي داشت و از خداوندگاران موسيقي مقامي  بود. در همين سال ها به نگارش مقالاتي در باب هنر انسي و ريشه هاي موسيقي مقامي  ايران مي پردازد. مدتي هم در دانشگاه شهيد بهشتي مباحث فرهنگي و اقتصادي و حكمي  تدريس مي كند. در اين زمان تاكيد او بر حمايت از مستضعفان و مبارزه با امپرياليسم است.
در سال هاي بعد به عنوان يك شخص صاحب اجتهاد در ميان دوستان نزديكش شناخته مي شد و دامنه دانش فراگيرش گسترده تر شد. علاوه بر تحقيق در حكمت، هنر و موسيقي در اين زمان پژوهش در فلسفه غرب را از روي متون زبان اصلي ( يوناني و لاتين و آلماني و) پي گرفت. دامنه تاملات او به علم جديد نيز كشيده شد به طوري كه در فيزيك كوانتوم نظريات جديدي را مطرح كرد و رساله اي در تئوري ماترژن نوشت. در دهه 70 او كاملا خانه نشين مي شود و بيشتر اهل نظر به ديدن او مي روند و در جلسات بحثي كه در خانه محقرش تشكيل مي شد از نظرياتش بهره مي گرفتند. در سال 1380 كتاب نگاهي دوباره به مبادي حكمت انسي و علم الاسماء تاريخي از او توسط بنياد فرديد منتشر شد. ترجمه عربي اين كتاب را هم نوشت و در زماني كه به نگارش ترجمه آلماني همين اثر مي پرداخت روي در نقاب خاك كشيد. به زعم نزديكانش در اين سال ها راهي متفاوت با استاد فرديد طي مي كرد و در مرتبه اي ديگر قرار داشت، هرچند كه هميشه از سر قدرشناسي از او ياد مي كرد.
آثار معارف
نكته اي كه بايد درباره استاد معارف به آن توجه كرد كيفيت دانش اوست. تسلط او بر حكمت و تصوف اسلامي  و فلسفه غرب و كلام و شعر و ادب فارسي و عرب و فقه و موسيقي و معماري و فيزيك و علوم سياسي و حقوق در حد معمول و آشنايي اندك نبود. آنچه مايه حيرت است اينكه او در اين علوم در حد جزئيات و فروع تبحر داشت و صاحب نظر بود. به تعبير خواجه شيراز او از اين همه كسب جمعيت كرده بود و اين نه كار هر مردي است. جمع ميان اين علوم بدون شك نياز به يك منظر حكمي  و جهان بيني شگرف دارد كه هركسي را ياراي دست يافتن به آن نيست. از آثار منتشر نشده او مي توان به موارد زير اشاره كرد:
- مجموعه غزليات و مثنوي حكمت تاريخ
- مبادي حكمت انسي به عربي و آلماني
- كتاب اصول فقه
- كتاب اقتصاد اسلامي به فارسي و عربي
- تئوري ماترژن در فيزيك كوانتوم
- شرح ادوار صفي الدين ارموي در علم موسيقي
- مجموعه طرح ها و لوايح اقتصادي
- مجموعه مقالات سياسي و اجتماعي

|  ايرانشهر  |   تهرانشهر  |   جهانشهر  |   خبرسازان   |   دخل و خرج  |   زيبـاشـهر  |
|  عكاس خانه  |   شهر آرا  |

|   صفحه اول   |   آرشيو   |   بازگشت   |