به غير خاك شدن هر چه هست بي ادبي ست
سيدعبدالجواد موسوي
شاعر، موسيقيدان، فيلسوف، فيزيك دان، حقوق دان، سياست دان و... . القاب بسياري را به او نسبت ميدهند، اما هيچ لقبي به اندازه حكيم شايسته و بايسته مقام بلند آن عزيز نيست. گرچه هيچگاه در بند نام و عنوان و لقب نبود كه اين نيز از حكمت او نشأت ميگرفت. حكيم بود به معناي حقيقي كلمه؛ چنانكه گذشتگان بودند: حكيم ابوالقاسم فردوسي، حكيم سنايي غزنوي، حكيم انوري ابيوردي، حكيم نظامي گنجوي و ديگر حكيماني كه در همه علوم- يا لااقل علوم مشهور- زمانه خود متبحر بودند. حكيم بود آن هم در روزگار تخصص زده ما كه هر آنكه بخواهد پاسخي براي روح جست وجوگر خود يافت كند و به چيزهاي دم دستي و مشهورات زمانه قانع نشود و مدام در هر سوراخي سرك بكشد، از لعن و طعن بيهنران و حاسدان در امان نخواهد ماند. بر آل احمد خرده ميگرفتند كه چرا هم قصه مينويسد و هم در سياست دخالت ميكند. چرا هم سفرنامه حج مينويسد و هم درباره نقاشي مدرن قلم ميزند. چرا هم يكي از بي پرواترين قصه هاي روزگار ما- سنگي بر گوري- را به ثبت ميرساند و هم دغدغه برانگيختن مراجع شيعه عليه حكومت وقت را دارد. در همين سالهاي نهچندان دور همين انتقادات احمقانه را به سيد مرتضي آويني وارد ميدانستند؛ كه فيالمثل چگونه ميتوان هم متن برنامه هاي تلويزيوني روايت فتح را نوشت و هم ويژهنامهاي براي آلفرد هيچكاك تدارك ديد؟ البته ناگفته نماند كه آل احمد و آويني گرچه از حكمت بي بهره نبودند اما حكيم نبودند؛ اولي روشنفكري مردمي بود و ديگري متفكري در ساحت دين.
اما سيد عباس معارف حكيم بود چنانكه حكيمان گذشته ما. در شعرشناسي اگر نگوييم بي نظير، لااقل كم نظير بود. در سبك شناسي به دقايق و ظرايفي توجه نشان ميداد كه از ديد دقيق ترين استادان ادبيات پنهان مانده بود. در موسيقي تا آنجا پيش رفت كه توانست در موسيقي مقامي خراسان پنجه شكسته را ابداع كند.
بسياري از نوازندگان سرشناس موسيقي مقامي خراسان كه در حق فنون و آموزههاي قدما سخت تعصب ميورزند و هيچگونه تحولي را در اين زمينه پذيرا نيستند از ابداع سيد عباس معارف استقبال كردهاند. در فلسفه چنان بود كه حتي دشمنان فكر و قلم او به انكار شأن فلسفياش برنخاستند. استادش سيد احمد فرديد نيز كه به تندخويي و انكار شاگردانش هماره معروف بود هيچگاه از او با تندي ياد نكرد و تا آنجا كه شنيدهام او را دقيق ترين شاگرد خود ميدانست و انصافا او نيز حق شاگردي به نيكي به جاي آورد و با نگارش كتاب نگاهي دوباره به مبادي حكمت انسي جاي خالي مكتوبات استاد خويش را پر كرد. در حقوق، به نگارش قانوني دست زد كه ساليان سال از استعمار كارگران جلوگيري كرد. در پزشكي، كم از پزشكان معالج خود نمي دانست. در فقه و اصول و فلسفه اسلامي از سرآمدان بود. از فوتبال نيز بياطلاع نبود و اگر حوصله داشتيد مي توانست در باب افت فوتبال آلمان در سالهاي اخير اطلاعات مفيدي در اختيارتان بگذارد و... . بهراستي چگونه ميتوان تا بدين اندازه دانش آموخت؟ شايد بگوييد چنانكه ديگر حكيمان. درست هم ميگوييد؛ بيدانشي بشر امروز از بيحوصلگي است. به قول شاعر:
دگر اين حوصلهها تنگ است، وين دلها تنگ
ذوق دلتنگ چه در يابد از بو از رنگ
به ظاهرمتخصصان امروزي براي آنكه كار بيارزش خود را عظيم جلوه دهند مدام از اهميت رشته تخصصي خود سخن ميگويند و گاه از فلان ابله مثال ميآورند كه فيالمثل چهل سال از عمر خود را صرف شناختن آندره ژيد كرده و امروز افتخارش اينكه ژيدشناس است.
اين قبيل لاف و گزافها همان حكايت قديمي جوفروشي و گندمنمايي است. اگر كسي حقيقتا پرواي دانستن داشته باشد با اندكي همت و غيرت- صد البته گوهر پاك هم ببايد- ميتواند آنچه را كه ديگر حكيمان آموختهاند بياموزد. منتهي چگونه ميتوان دانشي را كه لازمه حكيم بودن است آموخت اما به عجب و خودبيني گرفتار نيامد؟ همه آنان كه نام بردم با همه عظمت و بزرگواريشان گاهي دانش و معرفت خود را به رخ ديگران ميكشيدند؛ يا با فخر فروختن به مقام علمي و ادبي خود، يا با مدام شأن و مرتبه خويش را به ديگران يادآوري كردن، يا در مقام شكوه از عالم نبهره و گردون بيوفا از هنرهاي بيشمار خود ياد كردن. اما آنچه معارف را از ديگران ممتاز ميكرد خلق و خوي درويشانه او بود. صريح بگويم: در عمر بيبركت خود مدعي درويشي بسيار ديدهام اما مردي را كه ساليان سال با بيماريهاي مردافكن و فقري كمرشكن و عسرتي طاقتسوز همدم باشد و حتي يك بار لب به شكوه نگشايد، نديدم. بارها از خود پرسيدهام كه چگونه ميتوان با آن همه آگاهي و دانايي، در مقابل فرا رفتن و بركشيده شدن آدمهاي نامستعد و رياكار و فرومايه دم برنياورد؟ چگونه ميتوان با آن همه صفا و صميميت، از نامراديها و ناجوانمرديهاي دوستان و ياران قديم نناليد؟ چگونه ميتوان اين همه علم آموخت اما به خودبيني و عجب گرفتار نيامد؟
و پاسخ ميدهم: تنها در يك صورت ميتوان به چنين مرتبهاي رسيد؛ خاك شدن. و با گوشت و پوست و خون و روح دريافتن كه:
ادب نه كسب عبادت نه سعي حقطلبي است
به غير خاك شدن هرچه هست بيادبي است
***
در روزگار ما كساني كه از معنويت و حكمت انسي سخن ميگويند، كم نيستند اما يخشان نميگيرد. چرا؟ چون نميتوان با لفاظي و فضلفروشي و بازار خودفروشي به راه انداختن، عالم معنوي ايجاد كرد. اما عباس معارف گوشهنشين، آنقدر نفسش حق بود و جانش مالامال از صدق و درويشي كه با اينكه هيچ تريبوني در اختيارش نبود و به عضويت هيچ باند و حزب و دستهاي در نيامد و هيچيك از شاگردانش در هيچ روزنامهاي مسئول پروپاگانداي افكار و افعال و اعمال و چاپ عكسهايش نبود، سخنش گل كرد.
هرچند براي اين بنده هيچگاه اقبال عمومي معيار سنجش درستي يا نادرستي انديشهاي نبوده و نيست. و از ياد نبريم كه در اينجا سخن از انديشهاي است كه در پي نوازش حوائج نفساني بر نيامده و در مطلب را آنقدر گشاد نگذاشته است كه هر نورسيدهاي به طمع پيامبر شدن و رسيدن به كنه حقيقت، زير علم آن سينه بزند.
پس چرا؟! من ميگويم: صدق. و گواهم لسان غيب، كه فرمود:
به صدق كوش كه خورشيد زايد از نفست
كه از دروغ سيهروي گشت صبح نخست
و عباس معارف در ميان همگنان خويش، سرآمد صادقان بود.
***
معارف با همه هنرمندياش، سراپا مستغرق در سوداي عدالت بود؛ تا بدانجا كه برخي از بيهنران و بيفكران او را به سوسياليست بودن متهم ميكردند. كه البته اين چماق تكفير - كه از شدت استعمال ديگر رو به اضمحلال است- هيچگاه او را از دفاع از حقيقت باز نداشت.
از بن جان معتقد بود كه: العدل اساس الاحكام و اين اعتقاد را بازيچه و دكان نكرد. در آثار به جا مانده از او- اعم از شعر و نثر- اين دغدغه كاملا نمايان است. حتي به آثار فلاسفه نيز از اين منظر مينگريست. كافي بود فلان فيلسوف يا بهمان هنرمند، در جايي، جانب فرادستان را گرفته باشد يا به فرودستان بيحرمتي كرده باشد، آنوقت بود كه سيد حكيم با همه مهرباني و تواضع و لطافتش به كوه آتشفشاني بدل ميشد و اگر چه هيچگاه نديدم كه خشم مقدس خود را به فريادي بدل كند اما ميتوانستي درد و زجر عميقي را در خطوط چهرهاش تماشا كني.
روحش شاد و ياد و نامش گرامي باد كه خاطرهاش همواره روشنيبخش دل دردمندان آخرالزمان است.
|