محمد باريكاني
هيچ كدامشان حتي حاضر نيستند نام اصلي شان را به من بگويند. اين موضوع البته شامل آن پسر جواني هم شد كه با نشان دادن تيغه براق چاقوي تاشو از لاي يك دستمال كاغذي سفيد، از من خواست تا نام روستا، شهر و استانشان را از ميان دستنوشته هايم حذف كنم. به من گفت كه نامي از روستايشان نبرم، همين طور نام شهرستانشان را هم خط بزنم و من خط زدم. اميدوارم متوجه شده باشيد كه چرا؟
جوان كرد كمي آن طرف تر در همهمه بوق و دود و شلوغي بازار بزرگ تهران به رسم ميهمان نوازي، زير يك تابلو توقف ممنوع، ترانه هاي حزن انگيز فولكلور قوم كرد را به اصرار دوستانش به من هديه كرد. اشتباه نكنيد، قصد ندارم شما را به يك اجراي موسيقي خياباني دعوت كنم، همين طور هم قصد ندارم كه مجبور شويد از روي صندلي هايتان بلند شويد، فنجان قهوه نيمه خورده را روي ميز رها كنيد و به خيابان برويد و با آنها به گفت وگو بپردازيد. آنها تنها از من خواستند تا موضوعي را با شما در ميان بگذارم. ديگر به آنها نگوييد حمال ! فقط همين.
باربرهاي بازار بزرگ تهران با آن كوله هايي كه از تكه هاي فرش و نمد بافته اند، حكايت غريبي دارند. مرداني كه برخي هايشان بيش از 30 سال است در بزرگ ترين مركز داد و ستد و پولسازي پايتخت همچنان فشار كالاهاي 300 كيلويي را بر اندام هاي نحيف و پاهاي لرزان تحمل مي كنند. برخي هايشان ولي زمينگير شده اند يا به سرايداري پاساژهاي داخل بازار ارتقا يافته اند. آنهايي هم كه شانسي داشتند توانستند روزها را با خريد و فروش چند بند كاغذ در گذر اصلي تحريرفروش ها به شب برسانند.
مرد 26 ساله ايلامي، ولي هنوز شانس خريد و فروش آن چند بند كاغذ را نداشته است. به همين خاطر هم هست كه با وجود حضور 8 ساله اش در تهران، هنوز هم شب ها مجبور است كه با 6 همكار ديگرش در يك انبار موادشيميايي زندگي كند؛ جايي كه مي گويد: هيچ اجاره اي بابت آن نمي پردازد . مي دانيد چرا؟ روستاي آنها در ايلام منطقه اي پوشيده از زمين هاي بي آب است با كشاورزي به صورت ديم كه بيشتر وقت ها هم خشكسالي همه چيز را از بين مي برد. مرد ايلامي خودش را اسحاق معرفي مي كند، البته اين نام اصلي او نيست و چون فكر مي كند جمعيت ايلام او را به نام مي شناسند، براي حفظ آبروي خانواده اش خود را با نامي ديگر معرفي مي كند.
800 كيلومتر راه آمديم، گفتيم شايد اينجا خبري باشد، ولي ديديم اينجا هم خبري نيست .
صبح زود، درست زماني كه حجره دارهاي داخل بازار هنوز كركره هايشان را بالا نداده اند و صداي بوق اتومبيل ها و صداي گوشخراش موتوسيكلت ها بلند نشده، آنها به خيابان مي آيند و صف مي كشند از سر گلوبندك تا بازار آهنگرها و كمي آن طرف تر... صف مي كشند تا شايد از 6 صبح تا 7 شب بتوانند 6-5 هزار توماني درآمد داشته باشند. صف مي كشند تا با همان پول هم تكه اي نان و گوجه يا يك عدد تخم مرغ و تكه اي سيب زميني بخرند و باقي را پس انداز كنند تا وقتي خواستند به روستايشان در ايلام بازگردند، به آرامي در بزنند و دستانشان را پنهان نكنند.اسحاق مي گويد: بيشتر باربرهاي سر بازار ديپلم دارند و همگي از يك روستا در ايلام آمده اند؛ جوانان و نوجوانان تحصيلكرده اي كه حالا پا جاي پاي پدرانشان گذاشته اند . پسر 15 ساله وارد بحث مي شود. نوجواني كه حاضر نيست نام خود را به من بگويد و مانند آنهاي ديگر خود را به اسمي ديگر معرفي مي كند و مي گويد: پسر بزرگ خانواده ام، متولد روستايي در ايلام. يك سال است كه به تهران آمده ام و در تمام اين مدت با كوله اي كه تهيه كردم، باربري مي كنم .
|
|
نوجوان بي نام، فرزند بزرگ خانواده اي 7نفره است. پدرش با 52 سال سن و 30 سال فعاليت در باربري بازار بزرگ به ديسك كمر دچار شده و حالا در روستايشان در ايلام گله بزها را به چرا مي برد.
پسرك مي گويد: خدا وكيلي در اين يك سال كمر درد گرفته ام، ولي مجبورم، چون بايد خرج خانواده را ببرم .
كميته امداد ايلام به خانواده او وام بدون بهره داد، اول براي درست كردن يك طويله و دوم براي خريد چند راس بز، بعدها البته آنها وام مسكن هم گرفتند تا خانه اي محقر بسازند و حالا نوجوان بي نام بايد وام ها را بازگرداند. 40 روز از آخرين ملاقات پسرك با خانواده اش مي گذرد و او توانسته است در اين يك ماه و 10 روز، تنها 80 هزار تومان با جابه جايي بارهاي سنگين بر دوش خود درآمد داشته باشد. اين البته جداي از آن 10 هزار توماني است كه او بايد بابت اجاره خانه اي كه همراه 8 جوان و نوجوان ديگر در يكي از كوچه هاي ناصرخسرو گرفته اند، بپردازد. او مي گويد: خورد و خوراكمان بد نيست؛ بعدازظهرها فقط يك فلافل 200 توماني مي خوريم تا بتوانيم كار كنيم .
محمد همخانه اي نوجوان بي نام است كه البته اين هم نام اصلي او نيست؛ 16 ساله است و متولد همان روستا در ايلام. او هم بايد سهم 10 هزار توماني خود از بابت اجاره خانه را بپردازد. از صحبت كردن خجالت مي كشد، ولي وقتي باب گفت وگو باز شد، به من گفت: پيرمردي داريم متولد 1311 (پدرش را مي گفت) همين چند وقت پيش در همين خيابان هاي بازار تصادف كرد و پايش شكست؛ الان هم درخانه است و بيكار و من بايد خرج خانواده را بدهم .
بر خلاف آنهاي ديگر پسرك اعتراف مي كند كه او و دوستانش از تغذيه مناسبي برخوردار نيستند. غذاي روزانه او يك عدد تخم مرغ و بعضي وقت ها گوجه فرنگي و نان است كه تنها يك وعده در بين روز مصرف مي شود. اگرچه بهزيستي خانواده 5 نفري محمد را با مستمري ماهانه 18 هزار توماني تحت پوشش قرار داده است، ولي پسرك مي گويد: از مسئولان مي خواهيم كه به ما كمك بيشتري كنند .
ترافيك بيشتر شده، ولي باربري رونق چنداني نداشته است. به محل تجمع باربرهاي بازار كه رفته باشيد خواهيد ديد كه آنها مانند شكارچيان ماهر، اتومبيل هاي باري يا مسافري را به دقت زيرنظر مي گيرند و در فرصتي مناسب وسط خيابان مي پرند دستگيره در را محكم مي چسبند و چند ضربه اي به شيشه مي زنند تا راننده كنار خيابان توقف كند، حالاست كه يك نزاع خياباني شكل مي گيرد؛ ميان آدم هايي از يك روستا. مبلغ بار تنها 2 هزار تومان است. اينجا هم قانون هر كه قوي تر، موفق تر به وضوح چشمانتان را مي آزارد.
دو نوجوان كم سن و سال اول از همه به اتومبيل مي رسند و گوني هاي بزرگ را روي چرخ دستي باربري مي گذارند، ولي جوانان تنومند، گوني ها را برمي دارند و به چرخ دستي خود منتقل مي كنند. زن ميانسال صاحب گوني ها بهت زده است، از روي ترس يا ناچاري آدم هاي تنومند را پشتيباني مي كند. دو نوجوان با التماس به زن ميانسال مي نگرند، ولي زن با آدم هاي قوي تر است. چرخ هايشان را وسط خيابان رها مي كنند و ترافيك سنگين تر مي شود. در همهمه بوق اتومبيل ها و سروصداي عابران صداي نوجوان به گوش مي رسد كه شروع به فحاشي مي كند. درگيري ادامه مي يابد و چشمان نوجوان ضعيف تر، خشمگينانه دو جوان قوي هيكل را كه البته لبخندي از پيروزي بر لب دارند، مي كاود. آنها مي روند و دو نوجوان سرخورده بازمي گردد. هر دو از يك روستا در ايلام؟ نزاع خياباني آنها تنها بر سر 2 هزار تومان بود، همين.
تا همين چند ماه پيش تابلوهاي تخليه و بارگيري به باربرها اين اجازه را داده بود كه پول بيشتري به دست آورند، ولي همين چند ماه پيش جاي تابلوهاي تخليه و بارگيري را تابلوهاي توقف ممنوع گرفت تا ديگر اتومبيل ها از ترس جريمه كنار خيابان مقابل باربرها نايستند. اين البته تنها مشكل آنها نيست، چون همين چند ماه پيش بود كه يك جليقه قرمزرنگ روپوشي براي لباس هاي مندرس باربرها شد تا راننده ها بدانند كه بايد حمل بارها را چه كسي عهده دار شود. جليقه ها، ولي به تعداد نبود چون خيلي ها آن بيرون كنار خيابان ايستاده زير تابلوهاي توقف ممنوع نتوانستند سهم خود را از تقسيم كنندگان بگيرند. آنها جاي ديگري هم نداشتند كه بروند. باربرهاي بازار بزرگ تهران متشكل از كردها، لرها و آذري ها كه تعداد اين آخري بسيار كمتر است، پاتوق هاي مخصوص به خود را دارند. كردها بيشتر ميدان سبزه ميدان تا مقابل مسجد شاه را پوشش مي دهند و ترك ها و لرها بيشتر كوچه آهنگرها تا كمي آنطرف تر را پاتوق كرده اند. به همين خاطر است كه صاحبان پاتوق داراي تابلوي توقف ممنوع نگران تر از ديگران هستند و براي بردن بار تا مقصد روي كوله يا چرخ چه فرقي مي كند با يكديگر نزاع مي كنند.
اسحاق همان مردي كه نام اصلي اش را به من نمي گويد گفت: از مسئولان مي خواهيم كه فقط مردانه يه فكري براي تابلوهاي تخليه و بارگيري كنند و آنها را دوباره نصب كنند .
او البته تقاضهاي جالب تري هم دارد، مثلا مي گويد: اصلا تقاضا داريم يكي از مسئولان بلند پايه و محترم بيايد و كارگرهاي باربر را ببيند و از درد دل آنها باخبر شود .
درخواست بسياري از آنها تقاضاي وام از دولت است تا تهران را ترك كنند و به روستايشان بازگردند.
محمود باربري كه با همسر و چهار فرزندش در تهران زندگي مي كند، تنها حاضر است نام واقعي خود را به من بگويد. چشمانش ضعيف شده است و به دليل ديسك خفيف كمر كوله را كنار گذاشته است و به چرخ دستي پناه آورده مي گويد: حرف ما اينست كه مي گوييم حق ما ضايع شده است. كاري براي ما نيست و از مسئولان مي خواهيم كه كمكي به اين قشر محروم كنند .
محمود يكي از همان هايي كه حتي مدرك فني و حرفه اي هم دارد به من گفت: اگر دولت وامي به من و امثال ما بدهد حاضرم يك تراكتور بخرم و به روستاي خودم برگردم تا كشاورزي كنم .
مناطق غرب كشور به دليل نزديكي به مرز عراق در زمان جنگ تحميلي عليه ايران دچار خسارت شديد شد؛ خساراتي كه تا سال ها ساكنان اين مناطق را با مشكلات اقتصادي، اجتماعي و ... مواجه ساخت. بنابراين تعجبي نبود كه جوان ترها به شهرهاي بزرگ وارد شوند تا معيشتي براي خانواده دست و پا كنند.
اسحاق همان فردي است كه نامي غير از اين دارد، مي گويد: كارهاي توليدي را به افغان ها مي دهند و آنطور كه صاحبان كارخانه ها و كارگاه هاي توليدي به افغان ها توجه مي كنند به مردمان غرب كشور به عنوان يك ايراني نمي رسند، در حالي كه زمان جنگ همين مردم غرب كشور بودند كه به مقابله با دشمن پرداختند و اگر غرب كشور نبود امروز كشور به اين شكل نبود .
مي گويد: با گرسنگي و بدبختي درس خوانديم، ولي همه اش هيچ بود. آمديم اينجا كار كنيم، ولي حالا كه باري براي ديگران جا به جا مي كنيم، كاسب هاي بازار و اين و آن به ما مي گويند حمال، ولي آنها نمي دانند كه اين بچه هاي باتعصب و با غيرتند كه براي كسب روزي حلال اينجا هستند. به ما مي گويند حمال و ما واقعا از اين موضوع ناراحت و خسته ايم .
محمود مي گويد: آنها فكر مي كنند كه ما چه هستيم كمي استخوان و گوشت و خون كه كمرهايمان داغون است، كفش هايمان نامناسب است و به دليل بار سنگين روي دوش هايمان چشمان بيشترمان ضعيف شده است . محمود كه اين را مي گويد اسحاق به سمت من مي آيد و خواهش مي كنم كه اين جملات را از قول او بنويسم .
دولت براي همه مردم لايحه مي دهد، ولي هيچ فكري براي كارگرهاي باربر سرباز نمي كند، بعضي ها 500 كيلوبار بلند مي كنند، مي خواهيد نوجواني را نشانتان دهم كه با 60 كيلو وزن بارهاي 350 كيلويي را بر دوش مي گيرد .