پنجشنبه ۱۵ دي ۱۳۸۴ - - ۳۸۹۳
چهارمين دوره شعر بيژن جلالي برگزار مي شود
و من از پايان جهان شروع مي شوم
008343.jpg
ماهور نبوي نژاد
جهان از پايان من
شروع مي شود
و از آنجا كه انتهاي من است
كوه هاي بلند سر كشيده اند
و رودهاي خروشان جاري هستند
كسي نمي داند وقتي بيژن جلالي اين شعر را سرود چه تصوري از سال هاي پس از مرگش و همت دوستان و آشنايانش در زنده نگه داشتن ياد و نام خود داشت، ولي مي دانست كه پس از مرگش نامش غبار فراموشي نمي گيرد و حتي بهانه اي براي آغاز يك جريان فرهنگي مي شود.
بيژن جلالي- شاعر- در 24 دي ماه سال 1378 در سن 72 سالگي درگذشت. سال بعد، همزمان با اولين سالگشت درگذشت بيژن جلالي، كتاب زمزمه اي براي ابديت منتشر شد. اين كتاب شامل گفت وگوهاي بيژن جلالي و منتخبي از مقالات منتشر شده درباره وي بود. در 24 دي ماه 1379 به ياد بيژن جلالي و به بهانه انتشار كتابي از او درباره شاعران، صاحب نظران عرصه شاعري دور هم جمع شدند. اين رسم سال بعد در دومين سالگشت درگذشت بيژن جلالي باز تكرار شد، ولي براي سال سوم حال و هواي ديگري پيدا كرد.
طبق خواسته مهرداد برادر بيژن جلالي- مقرر شد در اين آيين ضمن ياد بيژن جلالي يك فعاليت فرهنگي شكل گيرد و از همان سال جايزه شعر بيژن جلالي پايه گذاري شد.
احمد جليلي دبير جايزه شعر بيژن جلالي شد و ديگر دوستان اين شاعر چون محمدعلي سپانلو، فرخ اميرفرياد و محمد حقوقي براي چرخاندن چرخ هاي اين جريان همراه شدند.
سال 1381، اولين دوره جايزه شعر بيژن جلالي برگزار شد و جوايز آن به محمد حقوقي، محمد شمس لنگرودي و كاميار عابدي به عنوان سه منتقد برتر سه نسل تعلق گرفت.
سال بعد سيروس شميسا و جواد مجابي به خاطر فعاليت مستمر و برجسته شان در زمينه نقد ادبيات كلاسيك و معاصر تقدير شدند.
در مراسم سال هاي گذشته تمامي صاحب نظراني كه دستي در ادبيات ايران دارند، در اين مراسم حضور داشتند و درباره بيژن جلالي يا برگزيدگان جايزه اش حرف زدند، اما امسال، جايزه شعر بيژن جلالي 22 دي ماه برگزار مي شود و به دو شاعر پيشكسوت به خاطر يك عمر فعاليت هنري شان تعلق مي گيرد؛ محمود مشرف تهراني (م.آزاد) و يدالله مفتون اميني.
محمود مشرف تهراني، متولد آذر ماه 1312، نخستين مجموعه شعرش را با عنوان ديار شب در سال 1334 منتشر كرد و تاكنون علاوه بر 50 عنوان كتابي كه براي كودكان و نوجوانان منتشر كرده، مجموعه هاي شعري قصيده بلند باد ، آينه ها تهي است ، بهارزايي آهو ، با من طلوع كن ، بايد عاشق شد و رفت ، پريشادخت شعر و گل باغ آشنايي را در كارنامه ادبي خود دارد.
يدالله مفتون اميني 8-7 سالي از م. آزاد بزرگ تر است و مجموعه هاي شعري درياچه ، كولاك ، انارستان ، نهنگ يا موج ، فصل پنهان ، يك تاكستان احتمال ، سپيد خواني روز و عصرانه در باغ رصدخانه را تا كنون منتشر كرده است و اين روزها كتاب شب هزار و دو را در دست انتشار دارد. كار گشت و گذار ميان شاعران و بررسي كارنامه ادبي آنها براي انتخاب برگزيده هاي چهارمين دوره شعر بيژن جلالي را كاميار عابدي، احمد جليلي، علي ميرزايي، بهاءالدين خرمشاهي، كامران فاني، صفدر تقي زاده، احمد غلامي، جواد مجابي و محمدشمس لنگرودي بر عهده داشته اند.
از همان اولين دوره تاكنون كار دبيري اين جايزه برعهده احمد جليلي بوده است. جليلي درباره برگزيدگان اين دوره مي گويد: م. آزاد و مفتون اميني شاعراني هستند كه تاكنون كمتر به آنها پرداخته شده و حقشان ادا نشده است .
از ميان جوايز ادبي كه سالانه در كشور اهدا مي شوند، شعر و شاعري مظلوم واقع شده است. جوايز نهادهاي خصوصي چون يلدا، مهرگان، هوشنگ گلشيري و ... به داستان و داستان نويسي مي پردازند. در ميان آنها تنها جايزه شعر كارنامه بود كه آن هم از حركت باز ايستاد و حالا جايزه شعر بيژن جلالي چراغي است كه در اين قحطي سوسو مي زند.
اين جايزه چون جايزه شعر كارنامه به بررسي و داوري درباره مجموعه هاي شعري منتشر شده در هر سال نمي پردازد، بلكه خالقان اين حوزه را بررسي و تقدير مي كند و در واقع از همراهان و همدلان بيژن جلالي مي گويد؛ كساني كه طي اين 4دوره جايزه شعر بيژن جلالي از شعر و شاعريشان تقدير شده، دوستان و آشنايان بيژن جلالي بودند ولي پس از اين با تداوم اين جريان در حوزه ادبيات نوبت به كساني مي رسد كه فرصت ديدار جلالي را هم نداشتند و اما شخصيت و تاثيرش بر شعر ايران را از ميان شعرهاي ماندگارش مي كاوند و مي شناسند.
و من از پايان جهان شروع مي شوم
و آنجا كه كوه ها هموار گشته اند
و رودها از رفتن باز ايستاده اند
آنجاست كه قلب من در تهي خود
چون آتشفشاني مي تپد

نگاهي به بيژن جلالي
بيژن جلالي در اول آذر ماه سال 1306 در تهران به دنيا آمد و از دهه 40 شروع به انتشار اولين شعرهايش كرد.
مجموعه هاي شعري روزها ، دل ما و جهان ، رنگ آب ها ، آب و آفتاب ، بازي نود ، درباره شعر و روزانه ها در زمان حيات بيژن جلالي منتشر شدند. طي اين 5 سالي نيز كه جلالي سفر كرده، مجموعه هاي نقش جهان ، ديدارها ، شعر سكوت و شعر پايان، شعر دوري از ميان دست نوشته ها و شعرهاي منتشر نشده او انتخاب و منتشر شدند.
كاميار عابدي كه در اولين سالگشت درگذشت بيژن جلالي كتابي درباره او منتشر كرد، درباره شعر بيژن جلالي مي گويد: هر چند برخي اعتقاد دارند جلالي شاعر بزرگي نبود، اما ايده و زبان شعري جلالي، او را از ديگر شاعران متمايز كرده است. مفاهيمي چون مرگ، زندگي، هستي، انسان و خداوند، همواره در شعرهاي جلالي تكرار مي شوند و به همين دليل شعر جلالي در زمره اشعار عرفاني معاصر است .
غالب شعرهاي جلالي اشعاري كوتاه هستند كه با زباني ساده و روان بيان شده اند. به گفته عابدي، جلالي از شاعران نثرنويس است و يكي از دلايل آسان بودن شعر او نزديك بودن به زبان گفتاري است.
نويسنده كتاب زمزمه اي براي ابديت، بيژن جلالي و دل ما شعر بيژن جلالي را شعر آدم هاي خاص مي داند: عدم حضور موسيقي در شعر جلالي و بيان غيرسنتي او سبب شده شعر اين شاعر به راحتي در ذهن و زبان راه نيابد و در عين حال ايده هاي ساده او، شاعران سنت گرايي مثل نادرپور را نيز به خود جذب كرده است .

پرسوناژ
نوشتن در مه
جي.دي.سالينجر
008295.jpg
هر يك از آثاري كه در دهه هاي اخير از جي.دي. سالينجر نويسنده آمريكايي- منتشر شده اند، جايگاه والايي در ادبيات جهان يافته اند و اين قابليت را داشته اند كه شخصيت محبوب و مشهوري از سالينجر بسازند، ولي سالينجر، زندگي و شخصيتش همچنان براي سالينجر دوستان در مه و ابهام است.
مينو زنده رود- جرومه ديويد سالينجر در اول ژانويه 1919 ميلادي در يكي از آپارتمان هاي مرفه منهتن نيويورك به دنيا آمد و دوران كودكي اش را هم در همان آپارتمان زيباي خيابان پارك گذراند، در حالي كه جاي هر دو اسم كوچكش، ساني صدايش مي كردند.
پس از پايان دوران مدرسه به آكادمي نظامي رفت و مدت 2 سال در آنجا آموزش هاي نظامي ديد. به استناد خاطراتي كه دوستان و همكلاسي هاي سالينجر از آن دوران نقل مي كنند، سالينجر، نوجوان شوخ طبعي بوده كه همه چيز و همه كس را به شوخي و مسخره مي گرفته است.
در سال 1937 وقتي سالينجر 18 سالگي را پشت سر گذاشت،
5 ماهي را در اروپا گذراند و پس از بازگشت به آمريكا حدود
يك سال و نيم در كالج ارسنيوس و دانشگاه نيويورك درس خواند. در همين دوران عاشق انااميل شد كه ازدواج ناگهاني انيل با چارلي چاپلين به آشفتگي روحي سالينجر منجر شد.
در سال 1939، سالينجر يك دوره كوتاه نويسندگي را در دانشگاه كلمبيا زيرنظر برنت فاندر سردبير مجله داستان - گذراند و در طول جنگ جهاني دوم وارد ارتش شد و از كساني بود كه در فتح نورمندي حضور داشت. همرزمان سالينجر او را به عنوان يك قهرمان شجاع و دلاور مي شناختند.
سالينجر در همان ماه هاي اول حضورش در اروپا مصمم شد كه داستان نويسي را آغاز كند و در همين راستا با ارنست همينگوي در پاريس ملاقات كرد. هم زمان با آغاز جريان نويسندگي در زندگي سالينجر، او در يكي از خونين ترين بخش هاي جنگ (هرت جنوالد) درگير و شاهد نفرت انگيزترين صحنه هاي جنگ بود.
سالينجر در يكي از اولين داستان هايش، براي اسمه، با عشق زندگي يك سرباز آمريكايي خسته از جنگ را به تصوير مي كشد. آن چيزي كه بعداز آسيب هاي روحي جنگ بار ديگر به سالينجر شور و شوق زندگي داد، رابطه اش با يك دختر بريتانيايي 13 ساله  بود.
سالينجر در پايان دهه دوم زندگي و پس از خدمتش در سازمان اطلاعات ارتش، وقت و انرژي اش را به نوشتن اختصاص داد و تفكرات ادبي او شكل گرفتند؛ مثلا در آن زمان بيان كرد همينگوي و اشتاين بك نويسندگاني درجه دو هستند، ولي مل ويل و آثارش بسيار قابل تقديرند.در سال 1945 با يك زن فرانسوي به نام سيلويا ازدواج كرد كه پزشك بود.
اين زوج بعدها از هم جدا شدند و سالينجر در سال 1955 با كلرداگلاس، دختر رابرت لانگتن داگلاس - منتقد هنر - ازدواج كرد. دومين ازدواج سالينجر هم بعد از 12 سال زندگي به طلاق رسيد و پس از آن سالينجر زندگي را در دنياي بسيار خصوصي خودش ادامه داد و مطالعاتش را روي عرفان و مذاهبي چون بوديسم آغاز كرد.
نخستين داستان هاي كوتاه سالينجر در مجله داستان، پست عصر شنبه و اسكوير و بعدها نيويوركر منتشر شد.
در سال 1948 با انتشار داستان روز خوش موزماهي اولين عضو خانواده گلاس : سيمور معرفي شد؛ داستاني كه پس ازروايت آشفتگي هاي روحي (سيمور) با خودكشي او تمام مي شود. صحبت از خانواده سيمور در داستان هاي بعدي سالينجر ادامه پيدا مي كند. فراني و زويي (1961)، تيرهاي سقف را بالا بگذاريد، نجاران (1962) و معرفي سيمور (1963) داستان هايي هستند كه بعد از موزماهي درباره خانواده گلاس منتشر شدند و كتاب بعدي اين مجموعه درباره بابي گلاس بود با عنوان 16 هاپورت 1924 كه در قالب نامه روايت شد. در اين داستان سيمور با نامه هايي كه از كمپ تابستاني به خانواده اش مي نويسد شخصيت دروني خود و برادر كوچك ترش بابي را به تصوير مي كشد.
۲۰ داستان كوتاه سالينجر در فاصله سال هاي 1941 تا 1948 در مجله هايي كه گفته شد، منتشر شدند و در سال 1974 كتابي 2 جلدي با عنوان مجموعه كامل داستان جي.دي.سالينجر منتشر شد كه دربرگيرنده همه آن داستان هاي كوتاه منتشر شده در دهه 40 بود.
بسياري از اين داستان ها انعكاس تجربيات سالينجر از دوران جنگ بودند و بعد از آن مجموعه، سالينجر هندو- بوديسم را به عنوان درونمايه و تم اصلي داستان هايش برگزيد. داستان هاي خانواده سيمور نمونه بارز آن دسته از آثار سالينجر هستند كه درونمايه عرفاني دارند.
اولين رمان سالينجر ناطور دشت ، بلافاصله پس از انتشار به عنوان بهترين كتاب ماه انتخاب شد و بسياري از جوايز ادبي بين المللي را از آن خود كرد و اين رمان هنوز سالانه 250 هزار نسخه فروش مي كند.
طنزي كه در متن رمان ناطور دشت وجود دارد بسيار شبيه به طنز داستان هاي كلاسيك مارك تواين (ماجراي هاكلبري فين و تام ساير) است، اما نگاه سالينجر به جهان، نگاه واقعي و حقيقي است.
در اولين نقد و تبادل نظرهايي كه درباره آثار سالينجر شد، صاحب نظران ادبي، آراي متفاوتي را بيان كردند، ولي اكثر منتقدان بر اين عقيده اتفاق نظر داشتند كه آثار سالينجر، آثار ادبي برجسته به شمار مي آيند.اما در كنار آثار سالينجر كه هم مي توان آسان خواند و رفت و هم مي توان با مفاهيم مطرح شده در هر فصل و بخش آن درگير شد، شخصيت سالينجر براي دوستدارانش در ابهام است و به دليل همين، نويسندگي در مه شايعات بسياري هم درباره وي وجود دارد. شنيده ها نشان مي دهد گوشه نشيني سالينجر به دليل خجالت و كم رويي نيست و همه اين دوري گزيني ها ناشي از روحيات فردي و درونگرايي شخصي وي است. او حتي حاضر نمي شد عكسش در رو يا پشت جلد آثارش منتشر شود.
روزنامه نگاران هميشه بر اين باور بودند كه سالينجر مصاحبه نمي كند، چون چيزي براي پنهان كردن دارد. در سال 1961 مجله تايم گروهي از روزنامه نگارانش را براي تهيه گزارش از سالينجر و زندگي اش فرستاد. سالينجر در پاسخ به آنها گفته بود: من نوشتن را دوست دارم، من عاشق نوشتنم، ولي فقط براي خودم و لذت خودم مي نويسم . كساني چون جوي مي نارد كه در اين غريبگي سالينجر توانسته اند به او نزديك شوند، مي گويند سالينجر هنوز مي نويسد، ولي هيچ كس اجازه ديدن آثارش را ندارد.

نماي نزديك
آن راز بزرگ چه بود؟
يك كتاب؛ گتسبي بزرگ نوشته اسكات فيتز جرالد با ترجمه كريم امامي.
آيدا آزاد- عنوانش اين است: دومين رمان بزرگ قرن بيستم . راست هم مي گويند؛ كتاب خوبي است. آدم از خواندنش پشيمان نمي شود.75 سال است كه خوانده مي شود و مدام به تجديد چاپ مي رسد. هي نو به نو مخاطب هاي تازه پيدا مي كند. اولين بار در سال 1344 در تهران ترجمه شده و اين يكي كتاب كه تاريخش 1382 است، پنجمين چاپ كتاب است.
در سال هايي كه جوان تر و به ناچار آسيب پذيرتر بودم، پدرم پندي به من داد كه آن را تا به امروز در ذهن خود مزه مزه مي كنم. وي گفت: هر وقت دلت خواست عيب كسي رو بگيري، يادت باشه كه تو اين دنيا همه مردم مزاياي تو رو نداشته ن. كتاب با اين جمله ها شروع مي شود و تا پايان كتاب كه مي خواهد درباره گتسبي صحبت كند بايد اين جمله ها را به ياد داشته باشيد.
تا چند فصل مفصل هنوز نمي دانيم كه اين گتسبي كه كتاب به اسمش است، چه مي كند و چكاره است، تا آنكه بالاخره جواب كوچكي مي گيريم: در دل شب هاي تابستان از خانه همسايه صداي موزيك مي آمد . اين يك جمله را در اولين خط از فصل سوم كتاب به ياد داشته باشيد. كمي جلوتر به ما اولين نكته را نشان مي دهد: اولين شبي كه به خانه گتسبي رفتم، تصور مي كنم من يكي از چند ميهمان انگشت شماري بودم كه واقعا دعوت شده بودند. مردم دعوت نمي شدند؛ خودشان به آنجا مي رفتند . و گتسبي از همان اول براي ما يك آدم رازآلود مي شود كه تلاش مي كنيم قبل از آنكه نويسنده دست خودش را رو كند خودمان بتوانيم راز را كشف كنيم.
يواش يواش درگير عاشقانه هاي آرام گتسبي مي شويم ، اما هنوز از نتيجه كتاب بي خبريم: گتسبي مرتعش و منقلب به پا خاست و فرياد كشيد: هيچ وقت دوست نداشته، مي شنوي؟ زنت شد براي اينكه من بي پول بودم و از صبركردن در انتظار من خسته شده بود. اشتباه بزرگي بود، اما ته دلش هيچ وقت كس ديگري به جز منو دوست نداشته . حالا دو مرد در مقابل هم ايستاده اند و بعد از عمر ردشده شان با هم تسويه حساب مي كنند. بعد از 226 صفحه، ديگر مي توانيد كتاب را زمين بگذاريد و هر چند كه آنقدر طولاني بود و آنقدر توصيف هايش زياد كه حوصله تان را سر برد، اما خواندنش ارزش داشت. نويسنده كتاب اسكات فيتز جرالد است و مترجمش كريم امامي. كتاب را انتشارات نيلوفر با همكاري انتشارات علمي - فرهنگي منتشر كرده و قيمتش يكهزار و 900 تومان است؛ معادل شش بسته چيپس كه نبايد براي يك كالاي فرهنگي قيمت زيادي باشد.

نگاه
گيرم كه فرمان آرا خودش را فيلم كرده...
يك فيلم؛ يك بوس كوچولو / نگاهي ديگر.
نگار مفيد- يك بوس كوچولو اكران شد. بهمن فرمان آرا كارگردان فيلم كه تا ديروز مي گفت ديگر فيلم نمي سازد، از فردايش خبر توليد فيلم جديدش را به مطبوعات فرستاد. اين مچ گيري خيلي جذاب نيست؛ در واقع هدفم از نوشتن اين كلمه ها و نشانه ها پاسخ به دوستاني است كه از فيلم خوششان نيامده و مترصد فرصتند تا كارگردان پير فيلم را متهم به شعارزدگي كنند. نمي خواهم شعار را تعريف كنم و بگويم حرف هاي كارگردان شعار نبود؛ شعار بود. اما اين اتهام نيست. به همين دوستان نگاه مي كنم و حرف هايي كه در جمع هاي خودماني شان مي زنند كه هيچ كم از بيانيه هاي سياسي ندارد. حرف هايشان را به همين اندازه گل درشت مي زنند كه نويسنده هاي پيرمرد داستان در تنهايي هاي دو نفره شان مي گويند. حالا گيرم كه اميد تا ديشب مرده بود و امروز زنده شد خيلي جمله شعار زده اي باشد، اما فرمان آرا خودش هم شعارهاي فيلمش را به بازي مي گيرد. اصل حرفم يك چيز ديگر است. شعار را چه كسي ساخت؟ مگر همين نسل كارگردان فيلم نبود؟ گيرم كه خيلي رك و صريح مي گويد كه پدر خوبي براي نسل جديد نبوده؛ گيرم كه جمله هاي فيلمش بعضي وقت ها زيادي كليشه اند، اما مگر كليشه ها را چه كسي به ما ياد داده؟ مگر همين 70ساله هاي امروز نبودند!؟ نمي توانيم متهمشان كنيم به كليشه و شعار؛ اينها خود شعارند، اينها اصل كليشه اند. اينها حرف هايي كه مي زنند را آنقدر باور دارند كه اين طور توي ذوق مي زند. ما هم حرف هايي كه از خودشان ياد گرفته ايم را عليه خودشان استفاده مي كنيم. خوشحالي ما بايد در حد تغيير بنيادين فيلمساز باقي بماند. اگر باور كنيم كه نسل جديد به اعتماد احتياج دارد، اين بار فرمان آرا با صراحت لهجه اش اين را به مخاطبان جوانش هديه مي دهد. جوان معتاد فيلم ديروز كارگردان 70ساله، حالا زبان انگليسي اش خوب شده و از كتاب سر در مي آورد. جوان از همه جا بريده فيلم قبلي كه مي خواست بچه اش را سقط كند، اين بار نويسنده ها را مي شناسد و آمده تا كورش را ببيند. مگر تصوير ما از نويسندگانمان چيست؟ مگر جملات روشنفكرانمان- همين هايي كه امروز مقالاتشان را در تعداد كم روزنامه هايمان مي بينيم- از چه حرف مي زنند؟ بهتر است خودمان را لوس نكنيم. بهتر است اولين درس هاي نقدنويسي را به كارگردان سالخورده يادآوري نكنيم. بهتر است خوشحال باشيم كه تصوير تازه اي از مرگ ديده ايم؛ تصويري كه رك و راست حرفش را مي زند. گيرم كه مخاطب عام از فيلم خوشش نيايد، گيرم كه فرمان آرا حرف هاي خودش را زده، گيرم كه اصلا فيلم ساخته تا روي بعضي ها را كم كند؛ هرچه هست خودش را ساخته و مايه خوشحالي است كه خودش وقتي مي خواهد بميرد، زندگي اش را به جوا ن ها مي دهد. فقط كاش در فيلم بعدي و قبل از مرگ، جهان را به جوان ها بدهد و در هنگام حيات، حكمراني و قدرت آنها را ببيند؛ به همين سادگي.

مونولوگ-7
ما هم بزرگ مي شويم
ساجده شريفي
نشسته جلو من و زل زده توي چشم هايم. از تيزي و شگفتي نگاهش مي ترسم و تقريبا خيره مردمك هايش نمي شوم. قرار است بخوابد. قرار است برايش آنقدر قصه بگويم كه خوابش ببرد و حالا شب از نيمه هم گذشته است. دراز مي كشد توي تختش و پاهاي كوتاه و تپلش را گره مي زند لاي لحاف خرسي. قصه كه تمام مي شود راست مي نشيند جلو من و باز همان پرسش تكراري تعجب ناكش. مگر مي شود؟ ، چطور ممكن است؟ ... .
قصه هاي من تمام شده و كودك تا صبح بيدارم، از فرط تعجب و علامت سؤال خواب به چشمش نمي آيد. او نمي تواند بفهمد چطور يك قاليچه مي پرد؟ جت ها را ديده است و نمي فهمد كه در غار با يك ورد ساده باز مي شود. كدها و رمزها را ديده است و نمي فهمد شاهزاده مرده و با يك جمله عاشقانه از خواب ابدي بيدار خواهد شد. اكسيژن و ماسك هاي هوا را ديده است و نمي فهمد قصه گوي اثيري شاه هزار و يك شب نخوابيد و قصه گفت و شاه هم نخفت. او انيميشن هاي دنباله دار را ديده است. كودك تا صبح بيدار من نمي خوابد و براي كليدهاي قصه هايم تحليل و امكان منطقي پيدا مي كند تا شب هاي بعد ممكن تر برايش قصه بگويم. او تا صبح مي گويد و من خوابم مي برد.
***
آقاجانم مرد باسوادي است. دانشگاه رفته و تاريخ را خوب مي داند. صبح ها را با بتهوون و تاريخ فلسفه غرب مي گذراند و شب ها وقت خواب، شاهنامه مي خواند و تاج اصفهاني گوش مي دهد. تمام ميهماني هاي او پر از خاطرات جواني است كه سخت مي كوشيده و مي خوانده و عاشق مي شده و كار مي كرده و به سفر مي رفته تا يك روز كه به پيري رسيد، سرش را بالا بگيرد كه من آدم شده ام.او آلبوم هاي جواني اش را به سبك عكاسخانه بزرگ شهر مرتب مي كند و هنوز با شنيدن نام بازيگر محبوب آن سال ها، پايه ريش هايش پهن مي شود و با يادآوري بحث هاي روشنفكر جواني اش مدام هگل و ماركس را به هم پيوند مي زند.
اين روزها هم شنيده ام كه با رفقاي دوران ميانسالي كه تركيب شگفتي از تيمسار و معلم و شاعر و دندانپزشك  هستند به كافه قنادي آن يكي دوستشان مي روند و در حين خوردن قهوه و ساعت ها استراحت، درباره مصدق و اشتباهات استراتژيكش بحث مي كنند و نامش كه تكرار مي شود، چشم هايش در حسرت قهرمان از دست رفته، اشك مي زند. خانم جانم به فلسفه خواني آقاجان عادت كرده و گاهي در آشپزخانه سمفوني شماره 9 بتهوون زمزمه مي كند. او به اندازه تمام عاشقانه هاي اصيل جهان به چشم هاي پدربزرگم،  زيبا و جوان و ماندگار و متين جلوه مي كند و هر بار كه به ديدنش مي روم بيت آخر آخرين غزل عاشقانه همسرش را برايم به آواز مي خواند و آقاجان، چشم هايش پر از اشك مي شود از صداي مادربزرگ و گيس هاي سفيدش و چروك كوچكي كه تازه امروز، زير چشم چپش كشف كرده است.
خانم جان و آقا جانم عشق هاي ليلي و مجنون، فرهاد و شيرين، ويس و رامين، رستم و تهمينه، بيژن و منيژه و... را باور دارند و وجوه افسانه اي شان را به آشپزخانه خانم جان و باغچه آقاجان مي آورند و اين طور است كه تمام قصه هاي جهان برايشان ممكن مي شود.
***
پدر و مادرم درست مثل آقاجان و خانم جان عاشق يكديگرند، اگرچه براي هم غزليات عاشقانه سعدي نمي خوانند. آنها در دانشگاه ياد گرفته اند كه با هم به بحث بنشينند و نقاط تفاهمشان را به شيوه كاملا ديالكتيكي پررنگ تر كنند. آنها اسطوره هاي زندگي شان را در جواني انقلاب كرده اند و آرمان هاي نو، قهرمان هاي تازه اي براي نسل هاي آينده شان بازآفريده اند.پدرم فلسفه مي خواند همان قدر كه تاريخ، اما افسانه ها و اسطوره هاي اكتسابي از نسل پيشين را انكار مي كند. به خودش مي گويد معلم ساده دانشگاه و به دانشجوهايش پيشنهاد مي دهد به خاطر اين فقدان شناخت و معنا در نسل جديد، براي يك بار هم كه شده يك ترجمه خوب از قرآن و نهج البلاغه بخوانند و به آن فكر كنند. روزنوشت هاي مادر هم از سفر حجش پر از همين عبارات فقدان معنويت در نسل جديد و عقلانيت تشنج آميز است.آنها همچنان كار مي كنند، مي خوانند، مي انديشند و بعد از اين همه سال كه از جواني پرآشوب انقلاب و جنگشان مي گذرد، درپي بازتوليد آرمان و اسطوره هاي خودساخته شان هستند.
***
من كمي شاهنامه خوانده ام و كمي تاريخ و فلسفه. كمي بنان شنيده ام و كمي باخ. وقت هاي سختي كمي به امامزاده صالح(ع) دخيل مي بندم و كمي درپي چيدمان منطقي آن مواجهه سختم. من كمي به سندباد و علي باباي قصه هاي مادربزرگم باور دارم و كمي در سينما از هري پاتر خوشم مي آيد. من كمي ترجيح مي دهم دوستانم را رودررو ببينم، گپ بزنم، به چشم هايشان خيره شوم، با آنها دست بدهم و كمي هم،  بعضي شب ها از چت روم ياهو با آنها به گفت وگوي انتزاعي در فضايي مجازي بنشينم. من كمي در گلزار شهدا مفاتيح مي خوانم و كمي در قطعه هنرمندان شعر سپيد. من كمي در عقلانيت دانشگاه تربيت شده ام و كمي با غريزه ام آن را تربيت كرده ام.
***
كودك من مثل خانم جان و آقا جان نيست، نه پدر و مادرم و نه من. او تنها مثل پدربزرگ و مادربزرگ مطمئن و بدون شك زندگي مي كند، اما اطمينانش از جنس آنها نيست. او از اعتماد به اسطوره ها و افسانه ها رهيده و به ممكن ها و شده هاي ذهني خودش پناه آورده. روبات ها، كامپيوترها، جت هاي پرنده، كدها، اعداد، ماشين ها و... منطق اعتماد كودك من هستند و بهانه خوابيدن و روياي او.او و خانم جان و آقاجانم مطمئنند؛ با خط هاي واضح و موازي اسطوره ها و آرمان هايشان. من و مادر و پدرم همواره معلق ميان مفاهيم نسبي ايم، با خطوط درهم و پيچيده از قهرمان ها و ارزش هاي بازتوليدشده مان. هر يك از نسل هاي ما، غرق در منطق روزمرگي خويش است با اكتساب هاي كوتاه از والد و در هم آميختگي كودكي و بالغ. نتيجه، قانون به ظاهر بي رحم طبيعت و شرط بقاست: فضيلت از دست رفت پدران... .

خبرسازان
ايرانشهر
تهرانشهر
دخل و خرج
در شهر
علمي
شهر آرا
|  ايرانشهر  |  تهرانشهر  |  خبرسازان   |  دخل و خرج  |  در شهر  |  علمي  |  شهر آرا  |  
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   چاپ صفحه   |