عكس: محمدرضا شاهرخي نژاد
فرشاد كوشا
حاج آقا آنچه كه از شما در ذهن من باقي مانده است سفر مشهدي بود كه به اتفاق خانواده آمده بوديم؛ منزل آقاي ابراهيمي در خيابان تهران. من آن زمان نوجواني بودم و شما هم در همان منزل، طبقه اول سكونت داشتيد و براي زيارت تشريف آورده بوديد. يادم مي آيد كه در قنوت نمازتان هم دعاي الهنا اغننا بحلالك عن حرامك... را مي خوانديد و روي بعضي چيزها خيلي تاكيد داشتيد؛ از جمله نداشتن محافظ، مخصوصا هنگام تشرف به حرم امام رضا(ع) و مي گفتيد كه چه معني دارد آدم هرجا كه مي رود چند نفر را همراه خودش ببرد و به زحمت بيندازد؟ يا اينكه سفر نكردن با هواپيما و مسائلي از اين قبيل. شما هنوز هم همان ساده زيستي و بي تكلف بودن در رفتار و گفتار را مدنظر مي گيريد و همانگونه هستيد يا اينكه با شرايط امروز وضع فرق كرده است؟
اعوذ بالله من الشيطان الرجيم. بسم الله الرحمن الرحيم. خدا به همه شما توفيق بدهد كه بتوانيد زندگي و خصوصيات افراد را براي مردم به هر نحوي بيان كنيد. به اميد اينكه انشا ءالله زندگي افراد سالم، اسوه و الگويي براي ديگران باشد. البته بنده جزو آنها نيستم. گفت: از صالحين نيستم اما صالحين را دوست مي دارم .
اختيار داريد حاج آقا!
به هر حال شما باحسن ظن اين كار را مي كنيد. خدا به شما توفيق دهد و خدا را شكر كنيد كه در مسير صحيح قدم برمي داريد . در مورد مسئله ساده زيستي و چيزهايي كه شما گفتيد، بنده هنوز هم همانجور هستم. مي گويند كه از ملانصرالدين پرسيدند چند سالت است؟ گفت۴۰سال. 10سال بعد باز پرسيدند چند سالت است؟ گفت۴۰سال. گفتند بابا تو 10سال قبل گفتي 40سالمه. جواب داد كه مرد است و حرفش. حرف مرد يك كلام است و دوتا نمي شود. من هنوز هم همانطور هستم و خيلي مي ترسم با هواپيما مسافرت كنم. اگر احيانا هم مسافرت كنم حاضر نيستم با همه اقوام و نزديكانم در يك هواپيما مسافرت كنم چون احتمال خطر مي دهم و مي گويم اگر خداي نكرده حادثه اي پيش آمد، يك نفر بماند؛ يك مرتبه همه با هم يكنواخت از بين نرود. البته هواپيما يك خوبي دارد و آن اينكه خداي نكرده اگر خطري پيش آمد آدم راحت است و ديگر شكستگي پا و دست ندارد. با ماشين ممكن است يك جاي آدم بشكند ولي هواپيما از اين جهت راحت است.
البته خدا هيچ وقت چنين حادثه اي را پيش نياورد.
آن دعايي را كه شما مي گوييد ساليان دراز شايد از سال 1334 همان دعا را در قنوتم مي خواندم الهي اغننا بحلالك عن حرامك و بطاعتك من معصيتك و بفضلك عمن سواك . دعاي قشنگي است؛ خدايا با حلالت مرا از حرام بي نياز كن و با طاعتت از گناه بي نيازم كن و با فضل هم بي نياز از ديگران تا احتياجي به ديگران نداشته باشم كه خداي ناخواسته ذليل شوم. اساسا ما از اول در روستا زندگي مان ساده بود. خدا رحمت كند گذشتگان شما را. مرحوم ابوي من روحاني متعبدي بود و زندگي بسيار زاهدانه ساده اي داشت و ما از همان وقت به زندگي ساده عادت كرديم. نكته ديگر اين است كه اصولا زندگي را از سادگي بيرون بردن اگر به جايي برسد كه براي ديگران ايجاد زحمت كند درست نيست و خلاف انصاف است؛ چون اگر شما جايي رفتيد و پشت در معطلتان كردند بدتان مي آيدو بنابراين خودتان هم نبايد كسي را پشت در معطل كنيد.
اگر جايي رفتيد كه خيلي از موضع بالا و كلاس بالا با شما حرف زدند و ناراحت شديد پس نبايد درباره ديگران هم اين كار را بكنيد. اصل اخلاقي اسلامي انصاف با مردم است؛ يعني آنچه را كه براي خود مي پسنديد براي ديگران بپسنديد و آنچه را كه براي خود نمي پسنديد براي ديگران هم نپسنديد. همه حقوق بشر و آزادي ها در همين كلمه جمع است كه در روايات ما تاكيد شده است. شما اگر بخواهيد كسي را اذيت كنيد فكر مي كنيد كه خب من اگر جاي او بودم بدم مي آمد كه اذيتم كنند پس ديگري را اذيت نمي كنيد. كسي اگر به شما خدمتي كند، خوشتان مي آيد پس تصميم مي گيريد به ديگران خدمت كنيد. اگر مي شد اين اصل اسلامي در همه ابعادش به صورت يك فرهنگ در مي آمد و جزو ذات و سرشت مان مي شد كه انصف الناس من نفسك هرچه درباره خود نمي پسندي براي ديگران هم نپسند، اگر اينگونه مي شد اصلا خبري از ظلم و اذيت و آزار نبود. يك مبناي ساده زيستي انصاف است؛ يعني من وقتي دوست ندارم برخورد ديگران با من خارج از
ساده زيستي باشد پس نبايد دوست داشته باشم كه خودم هم با ديگران خارج از ساده زيستي برخورد كنم.
تا وقتي كه شما بيرون نشسته بوديد، من دو- سه مرتبه گفتم كه بگوييد آقايان تشريف بياورند. حتي وقتي مي خواستند پرده بزنند، ساعت از ديوار افتاد و شكست. من گفتم احتمالا اين دوستان كه بيرون نشسته اند ناراحتند و ناراحتي شان در زندگي ما اثر دارد. تا ساعت نيفتاده روي سرمان و بكشدمان بگوييد بيايند تو و سه مرتبه تذكر دادم. به هر حال من هنوز هم همانگونه هستم و شما اگر عيبي مي بينيد تذكر دهيد. دوستدارترين برادر انسان كسي است كه عيب انسان را به او تذكر دهد. امام صادق فرمودند: احب اخواني من اهدي الي عيوبي .
حاج آقا از مرحوم ابوي تان مي گفتيد و آن روستايتان. من فكر مي كنم اين ساده زيستي در آن دوران بين مردم عموميت بيشتري داشته است. شما كمي از روستايتان و دوران كودكي و شيطنت هاي خاص آن دوران برايمان بگوييد.
همينطور است. اين ساده زيستي در روستاهاي آن وقت بلكه در شهرها هم خيلي زياد بود. فكر مي كنم خروج از
ساده زيستي از اوايل مشروطيت شروع شد ومشكلاتي كه رژيم ستمشاهي براي ما به وجود آورد. ما رفتيم خوبي هاي غرب را بگيريم ولي مقداري هم از تجملات و ريخت و پاش ها گرفتيم. من تا هشت نسل را كه به ياد دارم اهل روستا بوديم و ده. دهي به نام ينگ آباد جرقويه كه اخيرا به غلط مي گويند نيك آباد . ما در آنجا به طايفه مشهدي ها معروفيم.
مگر شما اصفهاني نيستيد؟
بله. دليلش اين است كه جد هشتم ما براي رفتن به مشهد از راه تركمن صحرا مي رود؛ همين راهي كه الان مي گويند راه كناره و شمال. در حالي كه آن زمان زائران اصفهاني به يزد رفته و از راه طبس به مشهد مي رفتند. حتي راه قدمگاه هم آن زمان خيلي رايج نبوده است. به همين دليل سفر او چندين ماه طول مي كشد. وقتي برمي گردد به مشهدي ها معروف مي شويم. نكته ديگر اينكه مرحوم ابوي ما روحاني بسيار فهميده و فوق العاده مقيد به مسائل ديني بود و علاقه اش به اهل بيت(ع) مخصوصا امام هشتم خيلي زياد بود و شايد حدود 20 سفر به مشهد مشرف شد. جالب است كه ايشان در مشهد انگور نمي خورد و مي گفت من وقتي مي خواهم انگور بخورم به ياد مسموميت امام هشتم مي افتم و نمي توانم بخورم، بنابراين در طول سفرهايش به مشهد اصلا از انگور استفاده نمي كرد با اينكه مشهد شهر انگور است. خود من هم ساليان دراز است ايام ماه رجب را مشهد هستم؛ صرف نظر از سفرهاي ديگري كه در طول سال به مشهد مي روم.
احتمالا به اين دليل كه شما طايفه مشهدي هاي اصفهان هستيد!
جالب تر، قضيه اخير است. بنده سال 1330 به قم آمدم. آن زمان كسي به فكر تهيه قبر نبود؛ اين اواخر مردم به فكر افتادند براي خودشان قبري تهيه كنند؛ مخصوصا افرادي كه در رده هاي بالاي شخصيتي هستند. چهار پنج سال قبل به اين فكر افتادم كه به هر حال جايي را براي خودم تهيه كنم كه در اثر نزديكي اين قبر با بزرگان و اوليا، خدا به انسان رحم كند. مرحوم كاشف الغطا مي فرمايد: اينكه بزرگان قبرشان را نزديك بزرگان و ائمه قرار مي دهند به اين دليل است كه مي گويند بلكه خدا به بركت همسايه مان به ما رحم كند و اين مطلب درستي است. حداقل خدا به خاطر آن همسايه عذاب را كم مي كند.
شما هم دست به كار شديد براي تهيه قبر؟
من هم گفتم يك جايي را پيدا كنم. اول به فكر تخت فولاد اصفهان افتادم كه بزرگان در آنجا هستند ولي ديگر دفن نمي كنند و به علاوه، من ديگر اصفهان نمي رفتم و در قم بودم. لذا بقعه زكريابن آدم در قم را انتخاب كردم.
زكريا بن آدم كه بوده؟
زكريا بن آدم هم سفر امام هشتم در سفر به مكه و مدينه و از مراجع تقليد زمان امام هشتم در قم بوده است. امام رضا فرمود : عليك بزكريا بن آدم فانه المامون علي الدين و الدنيا او هم دينش درست است و هم دنياداري اش. گفتم اگر بتوانم در آنجا قبري پيدا كنم تا به خاطر زكريا بن آدم خدا رحم كند.
توانستيد قبر پيدا كنيد؟
به واسطه يك قبر با زكريابن آدم قبري را پيدا كرديم و خريديم. با مسئول قبرستان صحبت كرديم و گفتيم كه اگر ممكن است به آقايي كه يك قبر جلوتر از ما دارد بگوييد ما حاضريم پول بيشتري بدهيم و قبرهايمان را عوض كنيم و برويم كنار زكريابن آدم تا وقتي ملائكه براي سئوال و جواب آمدند بگوييم آقاي صانعي اوست و زكريابن آدم را نشان دهيم تا به سراغ او بروند و از سئوال و جواب ما صرف نظر كنند.
يا اگر شد تقلب كنيد از زكريابن آدم!
تقلب نمي توان كرد چون اخيرا جلويش را گرفته اند. مي گويند يك كسي را از بهشت زهرا بيرون كردند، چون سئوالات را به مرده ها مي رسانده و تقلب مي كرده است... . انسان در هنگام مرگ و رفتن از دنيا خيلي چيزها را يادش مي رود و به هرچه كه علاقه داشته باشد آن چيز در ذهنش مي ماند. در خانه قبر هم انسان بسياري از مسائل را يادش مي رود مگر اينكه خيلي تمرين كرده باشد و خيلي با خدا و پيغمبر سر وكار داشته باشد تا آنها در آن لحظه به سراغش بيايند.
حاج آقا خانه آن دنيا را كه خريديد؛ خانه اين دنيايتان چطور بود؟
در روستاي ما شش- هفت تا خانه وجود داشت كه بسيار كوچك بود.
و حتما خانه شما يكي از آنها بوده است؟
بله، كل منزل ما در روستا از 120 متر تجاوز نمي كرد؛ با اينكه معمولا خانه هاي روستايي بزرگ است.
آن خانه هنوز هم هست يا اينكه خراب شده؟
اتاق پدرمان كه من و آقاي اخوي در آنجا به دنيا آمديم خوشبختانه هنوز مانده است و من توجه داشتم كه آن اتاق را حفظ كنم؛ يك اتاق سه در سه.
چند نفر در آن خانه بوديد؟
حدود شش نفر. يك اتاق دم در داشتيم كه ميهماني بود. يك اتاق كوچك هم در كنارش كه مادربزرگم يعني مادر پدرم در آن زندگي مي كرد . ما پنج- شش نفر هم در يك اتاق زندگي مي كرديم. يادم هست يك شب گرسنه شدم. آن زمان هم فقر حاكم بود و ما تازه نسبت به ديگران وضعمان خوب بود. شب بلند شدم و به مادرم گفتم من گرسنه ام. مادرم گفت در آنجايي كه جاي نان است غول خوابيده و الان نمي شود به آنجا برويم و خلاصه ما شب را تا صبح گرسنه مانديم. بعد از يكي- دو سال فهميدم كه آن غول خيالي بوده است.
طبيعتا مشكلات خانواده روي شما هم تاثير داشته و با سختي ها آشنا هستيد؟
خيلي اثر گذاشته است. من معناي فقر و ناراحتي را مي فهمم و مشكلات را درك مي كنم. با همه اين سختي ها مرحوم ابوي مان نسبت به همسرش كه دخترخاله اش بود خيلي خوب رفتار مي كرد. البته مشكلات مادربزرگمان يعني مادر پدرم هم بود، ولي ايشان طوري رفتار مي كرد كه رضايت هر دو را جلب كند. آن زمان براي خانه گاوي گرفته بودند. صبح شيرش را به مادربزرگم مي داد و غروب مادرم برمي داشت. گاهي مادربزرگم بهانه مي گرفت كه شير صبح كم شده و مثلا امروز روز كوتاه بوده و زودتر غروب شده، چون پيرزني بود كه صدمه هم ديده بود، خيلي بهانه مي گرفت. لذا پدرم مجبور شد دو تا گاو بگيرد. براي اينكه هم حق مادر را رعايت كرده باشد و هم حق همسر را. چيزي كه جمع كردن آن خيلي سخت است و اغلب مشكل ساز.
دعواي مادرشوهر و عروس!
بله. آن وقت گاهي بهانه مي گرفت كه امروز عروسم كه دخترخواهرش هم بود- به گاو من علوفه كمتر داده تا شيرش هم كمتر باشد. مرحوم ابوي هم خودش را مقيد كرده بود كه گاو مادربزرگم را خودش علوفه بدهد. بعد از فوت مادرم هم كه مرحوم ابوي حدود 40 ساله زنده بود، يك بار نشد كه اشاره اي به مادرم داشته باشد؛ چه در زماني كه زن گرفت و زنش به منزل ما آمد و چه در دوران قبل از آن. يعني هميشه با ديد احترام به همسرش نگاه مي كرد و براي خانواده اش ارزش زيادي قائل بود. وقتي كه مادرم فوت كرد، پدرم مي گفت: اگر بدترين دشمنتان را هم مي خواهيد نفرين كنيد، دعا نكنيد كه زنش از دست برود . از دست رفتن زن بزرگترين مشكل در زندگي است. بعد از فوت مادرم مرحوم ابوي مدتي ازدواج نمي كرد و مي گفت: اگر ازدواج كنم اين بچه ها احساس مي كنند جاي مادرشان كسي آمده است . بعد از اصرار زياد قبول كرد ازدواج كند، ولي زنش را به خانه نياورد. دو - سه نفر به ايشان پيشنهاد شد كه جوان بودند. مادربزرگم گفت حق نداريد با آنها ازدواج كنيد، چون ممكن است بچه ديگري پيدا كنيد كه آن وقت بين اين بچه ها از نظر علاقه و دوست داشتن اختلاف مي افتد. در نهايت با دخترخاله ديگرش ازدواج كرد و مدت ها همسرش بود و آخر سر او هم خواهري براي ما به دنيا آورد. مي خواهم بگويم كه تا اين حد رعايت مي كرد. حتي تا مدت ها پس از فوت مادرم براي اينكه احساس كمبود نكنم ابوي شب ها مرا به رختخواب خودش مي برد و در كنار او مي خوابيدم. شايد دليل اينكه من در زندگي اهل تملق و چاپلوسي نشدم اينطور فكر مي كنم كه شايد هم خلاف واقع باشد اهل دروغ نشدم و علاقه اي به اين چيزها نشان نمي دهم، اين گونه شد كه من كمبود محبت نداشتم و اين براي فرزندان خطري است كه اگر پدر و مادر علاقه و احساسات آنها را اشباع نكنند، ناخودآگاه در آنها ايجاد مي شود.
از كي شروع به درس و مدرسه كه نه، مكتب كرديد؟ اوضاع درستان چطور بود، زرنگ بوديد يا تنبل؟
من در سن 5 سالگي علاقه مند به خواندن و نوشتن شدم. عمه باسوادي داشتم كه مي رفتم منزلشان و شعر حفظ مي كردم. او هم خيلي به من علاقه داشت. حدود 6 سالگي مرحوم ابوي مرا برد پيش يكي از هم دوره اي هايش به نام شيخ محمد كه مكتب داشت و زندگي اش را با مكتب داري اداره مي كرد. بعد از آن مرحوم ابوي به زيارت عتبات و كربلا مشرف شد كه سفرشان هم طول كشيد. من حدود 20 10 روز خيلي با علاقه به مكتب مي رفتم. يك روز شيخ محمد آمد و گفت پاشو عم جزء ات را بردار و برو خانه. تو هيچي نمي شي وقت ما را مي گيري و براي بقيه بچه ها هم ضرر داري و نمي گذاري آنها درس بخوانند. گفتم من به آنها كاري ندارم، حداقل صبر كن بابام از كربلا بيايد. گفت كه نه الا و بلا كه بايد بروي.
ما هم با ناراحتي و نااميدي آمديم منزل. مادربزرگم گفت: چرا برگشتي؟ گفتم كه شيخ محمد گفت تو هيچي نمي شي و برو. ظاهرا آنها هم رفتند و وساطتي كردند، اما باز هم شيخ محمد قبول نكرد. من هم ناراحت مي شدم مي ديدم كه بچه هاي ديگر مكتب مي روند. وقتي كه پدرم از كربلا آمد و ديد و بازديدها تمام شد به من گفت كه چكار مي كني؟ پهلوي شيخ محمد چه مي خواني؟ گفتم بابا شما كه رفتي بعد از چند روز عم جزء مان را زدند زيربغلمان و آمديم خانه. حرفش هم اين است كه تو هيچي نمي شي. پدرم ناراحت شد و گفت: اشتباه كرده و تو ناراحت نباش. پدرم خودش تصميم گرفت كه در خانه به من درس بدهد و كارهايش را تقريبا كنار گذاشت. عم جزء را با سبك سابق و با كمال دقت و عاطفه درس داد. خيلي با مهرباني رفتار مي كرد.
هيچ وقت تنبيه نشديد؟ مثلا فلك شويد.
در منزل ما خشونت نبود. من حتي يك چوب از پدرم نخوردم، اما در عين حال آنقدر حجب و حيا نسبت به پدر داشتيم كه من به خودم اجازه نمي دادم جلو ايشان زيرپوش آستين كوتاه بپوشم. (شبيه همين مطلب را از احمد آقا نقل كرده اند كه مي گفت امام هيچ وقت به ما نمي فرمود نماز بخوانيد، اما نماز ما هم هيچ گاه قضا نمي شد. يك روز من (احمد آقا) نماز ظهر و عصر را نخوانده بودم و مي خواستم بيايم بيرون كه امام را ديدم و احساس كردم فهميده من نمازم را هنوز نخوانده ام، برگشتم و نمازم را خواندم).
به هر حال مرحوم ابوي رسم خاصي در تربيت داشت. همراه با عاطفه و دقت عم جزء را خوانديم و هجي كرديم. هجي هاي سابق خيلي مشكل بود. آنقدر سخت بود كه ما گاهي منزل امام مي رفتيم. يك پيرمردي به منزل امام مي آمد و دوستان براي شوخي به او مي گفتند لايلاف قريش را هجي كن، چون هجي كردن لايلاف قريش خيلي سخت بود. مرحوم ابوي قبل از ياد دادن قرآن هجي كردن الفاظ را با من ياد داد. در نتيجه هر كجاي قرآن را كه باز مي كرد، من مي خواندم. يك روز شيخ محمد با چند نفر از بزرگان دم منزل ما نشسته بودند كه پدرم مرا صدا زد و گفت: شيخ محمد به اين بچه گفتي هيچي نمي شي، شيخ محمد گفت: آره حالا هم همين را مي گويم ، پدرم گفت كه برو قرآنت را بياور. رفتم قرآن را آوردم و پدرم داد به شيخ محمد و گفت هر جايش را مي خواهي باز كن و بپرس. گفت: آقا شيخ محمدعلي، ما را مسخره مي كني؟ اين بچه، عم جزء را نمي فهميد حالا من هر جاي قرآن را باز كنم، قادر است بخواند! پدرم گفت: حالا شما باز كنيد، امتحان كردنش مجاني است. وسط قرآن را باز كرد و من هم خواندم و هجي كردم و او خيلي تعجب كرد.
از چه سني شروع به تحصيلات حوزوي كرديد؟
يك سال بعد از فوت مادرم مرحوم ابوي ما را به اصفهان آورد و معتقد بود كه مرگ مادر براي ما لطف بود. خدا مي خواسته شما موفق به تحصيل علم شويد، چون اگر مادرتان بود، نمي گذاشت من شما را به اصفهان بياورم. زمان سابق مثل الان نبود كه رايج شده باشد براي درس خواندن به شهرهاي ديگر بروند و كار مشكلي بود. من اوايل سال 1325 به اصفهان آمدم.
يعني 9 سالگي!
من در ده پيش پدرم نصاب و شرح امثله را خوانده بودم. در اصفهان بنا بود صرف مير را بخوانيم. صرف مير كتاب دومي بود كه طلبه ها آن وقت مي خواندند. يك روحاني بود كه يكي - دو سال قبل آمده بود اصفهان و الان هم هست و من خيلي به او احترام مي گذارم. مرحوم ابوي از آقاي ابطحي دست اندركار مدرسه كاسه گران پرسيد يك كسي را مي خواهم كه به اينها صرف مير درس بدهد. او هم آن روحاني را معرفي كرد. ما سه نفر بوديم. رفتيم پيش او و شروع كرد به درس دادن. من قبلا كمي از صرف مير و حاشيه هايش را خوانده بودم. آنجا كتاب با اين جمله شروع مي شود كه بدان ايدك الله تعالي في الدارين آن روحاني همين طور خواند و رد شد. من آمدم پيش پدرم و گفتم كه ديگر پيش اين استاد درس نمي خوانم. چون ايشان اشكالات حاشيه كتاب را مطرح نكرد. در اول كتاب چند نكته را تذكر مي دهد و از اول روح طلبه را با تحقيق بار مي آورد. يكي اينكه چرا بدان گفت و بخوان نگفت؟ كه جواب مي دهد، چون غرضش دانستن بود نه خواندن و رد شدن. ديگر اينكه كتاب فارسي است چرا عربي دعا كرده و چند اشكال ديگر. يعني از بچگي در من دقت خاصي وجود داشت تا به جايي رسيد كه امام آن جملات ارزشمند را فرمودند كه من از معلومات ايشان حظ مي بردم. البته همه لطف خدا بوده است.
حاج آقا به دروس حوزه علاقه هم داشتيد يا اينكه چون مرحوم پدرتان روحاني بودند و در چنين خانواده اي بزرگ شديد خود به خود به سمت دروس و علوم ديني كشيده شديد؟
علاقه فراواني داشتم. البته اوايلي كه آمديم اصفهان، چون كوچك بودم و غم غربت و تنهايي تاثير داشت به پدرم مي گفتم نمي خواهم درس بخوانم، ولي حقيقت اين است كه از غربت ناراحت بودم. بعد دوباره پدرم ما را با فشار به اصفهان برمي گرداند و اصلا زندگي اش را كنار گذاشته و وقف ما كرده بود. به همه خصوصيات ما دقت مي كرد و تربيت مي كرد.
ادامه دارد
بي تكلف و با نشاط
آفتاب كم كم داغ و سوزان مي شود. جاده تهران قم خلوت تر از آن است كه ترافيك اذيتت كند. قرارمان ساعت ده و نيم است و ما كه از شش صبح از تهران راه افتاده ايم، زودتر از آني كه بايد، مي رسيم. كفش هايمان را مي كنيم و از راهروي بزرگي وارد مي شويم. از سر و شكلمان مشخص است كه اهل اينجا نيستيم، چرا كه تقريبا همه كساني كه به اينجا رفت و آمد مي كنند، روحاني هستند و با لبا س هايي يك دست( عبا و قبا و عمامه).
از روزنامه همشهري مي آييم. قرار مصاحبه داشتيم با حضرت آيت الله .
اعضاي دفتر حضرت آيت الله صانعي كه به حق براي هماهنگي اين گفت وگو زحمت كشيدند و پيگيري ها و تماس ها و نامه هاي مكرر من ناراحتشان نكرد اتاق گفت وگو را آماده مي كنند و پس از چند دقيقه آقا را با ويلچر به داخل اتاق مي برند. من در اين فكرم كه چطور سربحث را باز كنم تا حضرت آيت الله با ما احساس راحتي كند و بدون تكلف حرف هايش را بزند. دعوتمان مي كنند به داخل اتاق. دوربين فيلمبرداري همزمان روشن مي شود و پس از سلام و عليكي مي پرسم حاج آقا من چقدر وقت دارم براي سئوال پرسيدن؟
نمي دانم. از فردي پرسيدند اين مسير و راهي كه مي خواهيم برويم چقدر طول مي كشد؟ جواب داد تا راه رفتنت چطور باشد .
هر جور كه شما بخواهيد حاج آقا؛ ما هم مي توانيم آرام راه برويم و هم مي توانيم بدويم و اين خود بهانه اي مي شود تا حاج آقا بزند زير خنده و خودش خيلي زودتر از من فضاي مصاحبه را صميمي و دوستانه كند. مي گويد: طلبه اي داشت غذا مي خورد؛ يك لقمه خودش مي خورد و يك لقمه هم به گربه مي داد. گربه او زودتر از خودش غذا مي خورد. اين آقا بلند شد و آمد دم در اتاق نشست و گفت: انا معومعو و انت صاحب الطعام. مثل بعضي ضدانقلاب ها كه مي آيند انقلاب را در دست مي گيرند و اصلا انقلابيون را تحويل نمي گيرند .
پيش از شروع مصاحبه چاي مي آورند و حاج آقا تعارفمان مي كند.
اجازه دهيد چايم را بخورم تا سرحال بيايم. يكي از غسل هاي مستحب در اسلام كه اميرالمومنين نيمه شب در سفري انجام داد، غسل نشاط است. حضرت امير فرمودند غسل كردم كه با نشاط نماز شبم را بخوانم. من هم چاي را بخورم كه بانشاط شوم. كمي هم صحبت كردم تا شما هم بانشاط شويد .
مي گويم حاج آقا خدا خيرتان دهد وظيفه ما را سبك تر كرديد.
خبرنگاري آمده بود اينجا. مي گفت شما خيلي زندگيتان ساده است. گفتم دو فايده دارد؛ يكي فايده ديني و وجداني و ديگر اينكه مگر ما چه امتيازي بر ديگران داريم كه بخواهيم جور ديگري باشيم؟ . مي گويم حاج آقا، پيشدستي كرده و سئوال ما را هم پرسيده. وقتي آدم ساده باشد، اعصابش راحت تر است .
آيت الله صانعي به خاطر برخي نظرات فقهي اش در ميان مراجع به سهل و آسان گرفتن مشهور است و رابطه خوبي با جوانان دارد. از اول آنقدر هماهنگ با زمان پيش مي رفته كه در اوج دوران فرزند بيشتر و زندگي بهتر! صاحب بيش از سه فرزند نشده است.
اين ديدار اولين ديدار از سري ديدارهاي نگارنده با مراجع تقليد است. اميدوارم كه آخرينش نباشد و همچنان كه آيت الله العظمي صانعي با رويي گشاده و لبي خندان ما را به حضور پذيرفتند ديگران نيز دعوتمان را اجابت كنند و جواني خود را برايمان بازگو كنند.
گرچه با زندگاني علما و روحانيون بيگانه نبودم، اما بعد از اين ديدار تصورم از مرجعيت بكلي عوض شد؛ تصوري از يك آدم كه اهل شوخي نيست و فقط مشغول عبادت و دعا و تهجد است؛ مرجعيت هم مي خندد، مرجعيت هم مي گريد، مرجعيت هم راه مي رود و مرجعيت هم غذا مي خورد؛ مثل همه ما انسان ها.