پنجشنبه ۶ بهمن ۱۳۸۴
ادبيات
Front Page

نكاتي درباره كنگره شعر دفاع مقدس
نان و نامي كه دست و پا مي شود
000621.jpg
زهير توكلي
حكايت كنگره هايي كه برگزار مي شود و از قبل آن (يا از بغل آن) نانهايي كه خورده مي شود، حكايتي جالب است. شاعراني هستند كه به هزار و يك دليل، محبوب و مقبول افتاده اند. اينها متوليان خيل كنگره هاي سراسري و محلي مي شوند. داوراني را با ملاك هايي كاملا غيررفاقتي و غيرشخصي انتخاب مي كنند تا ناني هم از همان بغل به آنها برسد و آن داوران هم به همراه شاعر _ متوليان فوق الذكر، با ملاك هايي ايضا كاملا فني و حرفه اي، شاعران مستعد را به عنوان برندگان كنگره برگزينند. اين هم سومين صف سفره، اما چهارمين صف آن كه حلا ل ترين نان هم مال آنهاست، دست اندركاران اداري و اجرايي اين كنگره ها هستند كه از نظر محتوايي و كيفي هيچ تاثيري بر روند كار نمي توانند بگذارند و فقط پشتيباني كار با آنهاست و اتفاقا شاعران موردنظر كه كمترين زحمت را براي كنگره ها مي كشند و بيشترين لذت را مي برند، نسبت به اين دست اندركاران ناز و تبختري آنچناني روا مي دارند كه بماند.
۲- طبيعي است كه برخي از شاعران حرفه اي، شاعراني كه شعرشان را از سر نياز دروني (و نه نياز بيروني) سروده اند يا در اين كنگره ها شركت نمي كنند يا اگر هم شركت بكنند با خودشان كنار آمده اند كه كمي تا اندازه اي «شعرفروشي» كنند و اين جرمي هم نيست و عيبي هم نه، چرا كه بالاخره روزگار سخت است و مشوق شاعر (و به خصوص خانواده شاعر كه بار افسردگي ها و لاقيدي هاي شغلي و معيشتي شاعر را بايد بكشند) همين چيزها مي تواند باشد.
ديگر اينكه در اين كنگره ها معمولا تعداد زيادي از شاعران جمع هستند و رفاقت ها و شعرخواني ها و اصطكاك  ذوق ها و سليقه هاي مختلف (كه همه در حاشيه كنگره اتفاق مي افتد) بسيار مفيد است.
۳- جذابيت ديگري هم در اين كنگره ها هست و آن «نامي» است كه شاعر مي تواند براي خود دست و پا كند، براي اكثر شاعران اين روزگار كه در بهترين حالت بايد از جيب مايه بگذارند تا يك انتشاراتي كتابشان را در شمارگاني نهايتا ۲هزار نسخه اي منتشر كند (تازه توزيعش بماند) چه از اين بهتر كه سالي در چند كنگره شركت كنند و شعر و هويت شاعري شان را براي چند صد شاعر ديگر تثبيت كنند؟
۴- مجموع بندهاي بالا ما را به اين رهنمون مي سازد و ديده ها و شنيده ها هم مويد اين است كه نسلي از شاعران حرفه اي و نيمه حرفه اي كه اكثراً هم در طيف سني شاعران جوان قرار مي گيرند، در حاشيه اين كنگره ها با هم همزباني و مراوده پيدا مي كنند، هويت شاعري خود را تثبيت مي كنند، سفري تفريحي با خرج نهادهاي دولتي مي روند و احيانا سكه اي يا سكه هايي را هم با خود به شهر و ديارشان تحفه مي آورند.
به عبارت ديگر، اين كنگره ها در وراي ظاهر فرمايشي دولتي شان، كاركردهاي چندگانه اي دارند كه ذاتاً بد نيست، بلكه مي تواند مايه رشد و بستر استعداديابي و استعدادپروري باشد، به شرط آنكه يك ديد حرفه اي و مسئولانه (به هر دو قيد توجه شود) از طرف شاعر _ متوليان اين كنگره ها وجود داشته باشد و ثانيا نهادهاي دولتي، شأن خود را فقط در پشتيباني اين كنگره ها تعريف كنند و ميدان اين كنگره ها را (كه به خاطر موضوع ،معمولاً تنگ است) تنگ تر از اين نكنند. البته مي شود به روزي فكر كرد كه مسئولان به «شعر» به خصوص و «ادبيات فارسي» به شكل عام آن، به عنوان يك بستر جاري شدن سنت فرهنگي و ملي نگاه كنند و مي شود ارزيابي كرد كه كارهاي مثبتي كه در حاشيه اين كنگره ها براي شاعران تامين مي شود، از طرق بهتري قابل حل باشد مثلا چه اشكال دارد كه شهرداري ها كتابفروشي _ پاتوق هاي ويژه شعر يا داستان ايجاد كنند تا از رهگذر آن هم شاعران بدانند كجا مي توانند همديگر را در فضايي غيررقابتي ملاقات كنند ( نه مثل اين كنگره ها كه رقابت و حسادت بين شاعران موج مي زند) و هم شاعر براي نشر دفتر اشعارش و معرفي خود به عنوان شاعر بداند كه جايي هست كه حتماً كتاب او را در ويترين مي گذارد و شاعران، مشتري حتمي آن فروشگاه هستند. امثال اين طرح ها و آرزوها زياد است، اما فعلا نوع نگاه برخي دست اندركاران به شعر، نگاه «موضوعي» است، اگرچه اصل اين نگاه غلط نيست، لااقل از نظر نگارنده اين سطور غلط نيست، چرا كه شعر بايد معنايي داشته باشد و آن معنا بايد معنايي بزرگ باشد و الا شعر ارزش ندارد.
* * *
اما مقوله «دفاع مقدس» و شعر و ادبيات مربوط به آن. اولين آسيب كه اين دسته از شعرها با آن زاده مي شوند اين است كه اكثراً در سايه همين حمايتهاي تزريقي متولد مي شوند و يكي از مهم ترين اين حمايت هاي تزريقي، همين كنگره  شعر دفاع مقدس است. حمايت هاي تزريقي، هم در نوع نگاه شاعران و پردازش معنايي آنها از مقوله جنگ، صلح، دفاع و مرگ تأثير مي گذارد و هم در اين كه بسياري از اين شعرها، تحت تأثير غلبه يك روح برتر و غليان دروني شاعر سروده نمي شوند و شاعر (در خوشبيانه ترين حالت) روزگاري از سر دردي، شعري براي جنگي كه شرف و ناموس و وطنش را تهديد مي كرد مي سروده است اما به مرور، گفتن از آن و ادامه سرودن درباره آن برايش يك فريضه فرهنگي (يا يك عادت خوشايند) شده است؛ بگذريم از بسياري از شاعران جواني كه اصلاً حال و هوايشان اين نيست. مثلاً  در همين كنگره شعر دفاع مقدس دوستي را ديدم كه همين چند وقت پيش در وبلاگش، مطلبي گذاشته بود درباره «همجنس بازي و كم و كيف آن در شعر پست مدرن» . خودش را هم مي شناسم، از آن آوانگاردهاي روزگار است. سنش هم اصلاً  به روزگار جنگ قد نمي دهد. چنين شاعري كه نه تجربه حسي و نزديك از جنگ داشته است و نه حال و هوا و علايقش با فضاي شعر دفاع مقدس سازگار است، وقتي كه شعري براي جنگ بگويد، شعري ضعيف از آب درمي آيد (البته قضاوت كردن درباره نيت و سوز دل افراد كار من نيست).
درباره نگاه رسمي به جنگ كه تحت تأثير متوليان اداري اين كنگره يعني سرداران سپاه، همواره فضاي شعرها را يك طرفه مي كند نيز بايد چيزي نوشت. دقت كنيم كه جنگ هشت ساله ايران و عراق يك دفاع بود و اين دفاع پيش و بيش از هر چيز جنبه ملي داشت؛ چنان كه شهيدان زيادي را مي شناسيم كه چندان شخصيت هاي به اصطلاح آن روزگار حزب اللهي نبوده اند بلكه به خاطر غيرت و شرافتشان رفتند و شهيد شدند. پس چرا شعر گفتن از چنين دفاعي محدود به طيف خاصي از شاعران مذهبي شده است؟ صرف نظر از روحيه عجيب و غريب روشنفكران ما كه مثلاً براي «برادران يهودي محله گتوي ور شو» كه در جنگ جهاني قرباني شده اند، شعر مي گويند (مقصودم، شاملو است) ولي از يك خط شعر براي برادران و خواهران ايراني اش كه در جبهه ها و پشت جبهه ها قرباني دفاع از ميهن شده اند دريغ مي كنند، صرف نظر از اين، بايد مسأله را در حاكم شدن نگاه ايدئولوژيك و رسمي و جانبدارانه از جنگ جست وجو كرد. به نظر مي رسد كه اهميت اين مسأله ملي آن قدر بالاست كه بايد به سليقه هاي ديگري هم كه درباره اين جنگ به ثبت تجربه ها و دريافت هاي شاعرانه شان پرداخته اند، نيز  اجازه داد كه بيايند و دوشادوش ديگران، در مستند كردن احساسات فروخفته آحاد و قشرهاي مختلف مردم در جامعه پس از جنگ و متبلور كردن آن (كه قطعاً رسالت اجتماعي شاعر اين است) سهيم باشند. آيا واقعاً  همه جواناني كه شعر مي گويند و احياناً شعرهايي درباره جنگ در دفترهاي شعرشان دارند، همه همين تعدادي هستند كه به شكل ادواري و نوبتي در اين كنگره شركت مي كنند؟ و آيا همه شاعران نسل بعد از جنگ ديدشان درباره جنگ همين است؟ به نظر مي رسد كه اگر روزي كنگره شعر دفاع مقدسي داشته باشيم كه شعرهاي «دفاع مقدس» و «شعرهاي ضدجنگ» و «شعرهاي صلح» و ... در آنها عرضه شود و تجربه ها با هم اصطكاك و برخورد داشته باشند، بسيار زنده تر و تأثيرگذار تر خواهد بود.
از طرف ديگر، «دفاع مقدس» يك حادثه تاريخي بود كه در آن تجربه هايي فراتاريخي به دست آمد. تجربه تلفيق «عرفان و حماسه» و تجربه تلفيق «دين و مليت» دو قلم از اين تجربه ها بود. پس چرا در اكثر اشعار هنوز با زنجموره ها و مرثيه ها بر رفتن و دستمايه  تكراري «بعد از تو» و هنوز با وصف پلاك و نخل سوخته و چفيه روبه روييم؟ علت آن است كه خود آن «حادثه» يا حداكثر «تبعات عاطفي» آن، در سطح اول در اختيار شاعر است و چون اين كنگره ها جنبه اداري و فرمايشي گرفته است، شاعر نه وقت بيشتري براي گذشتن از اين سطح مي گذارد (مگر چند سكه مي دهند؟) و نه اصولاً فرمايش و بخشنامه قابليت گذشتن از سطح و رسيدن به عمق را دارد. والا در جريان اصيل و مستمري كه از خود زمان جنگ شروع شد و هنوز هم ادامه دارد، در شعر شاعراني مثل ضياءالدين ترابي، حميدرضا شكارسري،  حسين اسرافيلي، مجتبي مهدوي سعيدي، فريد اصفهاني، عبدالرضا رضايي نيا، محمدحسين جعفريان، سيد ضياءالدين شفيعي، مرتضي اميري اسفندقه، ابوالقاسم حسين جاني، شهرام مقدسي و ... كه تعدادشان كم هم نيست، نه تنها شعر دفاع مقدس هنوز زنده است بلكه روز به روز بر غناي مفهومي آن افزوده شده است. اگر چه از كميت آن قطعاً كاسته شده است (اتفاقاً جالب بود كه از اين افرادي كه در بالا اسمشان را برديم، غير از يكي شان كه آن هم داور مرحله نهايي بود، هيچ كدام در كنگره حضور نداشتند. حال خودشان نيامده بودند يا اصلاً دعوت نشده بودند، نمي دانم.)
وقايع نگاري كنگره چهاردهم
كنگره امسال با يك حركت استراتژيك همراه بود و آن عبارت بود از « استمالت» از خانه شاعران ايران. قصه از اين قرار است كه پارسال دوستي از شاعران كه در سازمان برنامه و بودجه شاغل است تصادفاً بودجه در نظر گرفته شده براي خانه شاعران ايران (به عنوان كمك قانوني و موظف وزارت ارشاد به تشكل هاي غيردولتي) را مي بيند و خبر آن را به گوش يكي ديگر از دوستان شاعر مي رساند. آن بزرگوار هم خبر را با مبالغي تحريك و حساسيت برانگيزي ژورناليستي در اختيار يكي از دوستان شاعر كه در يكي از خبرگزاري ها مشغول است قرار مي دهد. پس از آن، شد آنچه شد و همه خبر داريم. من در اين جا مطلقاً در مقام قضاوت درباره آن دعوا نيستم اما چشمم را هم نمي توانم بر روي اين ببندم كه تمهيدات مهمي در اين كنگره انديشيده شد و به اجرا درآمد كه تا حدودي كدورت آن ماجرا از ميانه برخيزد. مهم ترين اين تمهيدات تعريف جايزه ويژه كنگره براي قيصر امين پور بود. شاعر فرزانه و كم نظير روزگارمان، همان گونه كه انتظار مي رفت، بزرگ منشانه از دريافت اين جايزه و مبلغ نقدي آن تن زد و بنابر همان روحيه معلمي كه در اوست، آن را به پنج نفر شاعر جوان اهداء كرد (البته انتخاب اين شاعران جوان با او نبود)، به همين بهانه، فيلم مستندي شتابزده و ضعيف درباره قيصر ساختند و در مراسم افتتاحيه به نمايش درآمد و اين شخصيت ذوابعاد در اين فيلم مستند خلاصه شد به اظهار نظرهاي دوستان و همراهانش در خانه شاعران جوان مثل آقاي ساعد باقري، دكتر فاطمه راكعي، خانم فاطمه سالاروند يا اظهار نظرهاي حلقه اي از شاعران كه سال هاست آنها را همه جا با هم مي بينيم مثل آقايان بيگي، اسرافيلي، كاكايي و ...
از آن عجيب تر اعلام قبلي كنگره از رسانه هاي جمعي حتي اخبار شبكه سراسري بود كه «مي خواهيم يكي از خيابان هاي كرمانشاه را به اسم قيصر امين پور كنيم.» باز هم قيصر پا پيش گذاشت و جلوي اين كار را گرفت از آن ترسناك تر براي آقايان قصيده هجويه اي بود كه يكي از شاعران جوان كرمانشاهي در شأن يكي از متوليان كنگره و در اعتراض به همين تصميم سرود كه البته به خواهش تلفني او از انتشار آن خودداري كرد والا تشريف آن قصيده قطعاً تا سال ها در ذهن و زبان اهل شعر بر قامت رساي آن متولي بزرگوار كنگره مي ماند.
در اين ميان درايت و وقت شناسي شاعر فرهيخته و سخن سنج دكتر علي موسوي گرمارودي شايان توجه بود كه در كرمانشاه مهد شاعران بزرگي همچون معيني، پرتو، بهزاد، جعفر درويشيان، هومن ذكائي و ... ، به جاي سخن گفتن از قيصر، مقاله مبسوطي درباره جايگاه شاعري استاد محمدجواد محبت شاعر پيشكسوت كرمانشاهي كه حضور غيرقابل انكاري در شعر متعهد پس از انقلاب داشته است، قرائت كرد.
كنگره در كنار نام قيصر و محبت، يك ميهمان ويژه ديگر هم داشت. او كيومرث عباسي قصري، غزل سراي شيرين سخن بود كه از متتبعان موفق «بيدل دهلوي» است و خود اهل قصر شيرين و از مردمان همان منطقه است.
عباسي قريب به چهار دهه شعر گفته است و از نسل شاعران استخوان داري است كه در انجمن هاي ادبي، الفباي شعر كلاسيك را دقيقاً فرا مي گيرند (او از اعضاي قديمي انجمن صائب كرمانشاه بوده است). آميختگي نكته سنجي ها و مضمون يابي هاي سبك هندي با شور و عاطفه اي كه لحن او را به زبان فارسي معاصر نزديك مي كند و مايه اي از سبك عراقي به آن مي دهد و نيز تأثر آشكار او از معاني بزرگ و افق هاي هول انگيز بيدل دهلوي، روي هم رفته كارنامه موفق شاعري براي او برجاي گذاشته است. متأسفانه براي بزرگداشت اين شاعر پيشكسوت و خوش ذوق تنها به اعطاي لوح و جايزه ويژه جشنواره اكتفا شد و حتي از اين همه شاعران جواني كه ميهمان كنگره بودند، فكر نمي كنم كنگره به يك نفرشان هم حرفي، معلوماتي درباره كيومرث عباسي افزوده باشد.
***
كميت انبوه شاعران و كيفيت ضعيف كارها؛ اگر بخواهيم كنگره شعر دفاع مقدس را در يك عبارت خلاصه كنيم، اين مي شود. ۱۴۰۰ شاعر براي مرحله مقدماتي، شعر فرستاده بودند و تازه پس از گزينش آنها اين كنگره شلوغ برگزار شد كه در آن از نسخه بدل هاي شهرستاني مرحوم محمد رضا آغاسي حضور داشتند تا پيرمردهاي قديمي انجمن ادبي برويي كه «هنوز سنگ مرگ بر سبوي عشقشان مي خورد تا شراب شهادت را بنوشند» تا برو بچه هايي كه دغدغه  اصلي شان مطلقاً «شعر متعهد» (حتي به مفهوم عام شعر متعهد) نيست و بيشتر شاعران تغزلي و حتي اروتيك هستند و براي اين كنگره هم تفنني فرموده بودند تا برخي از پيشكسوتان و بزرگان اين عرصه مثل پرويز بيگي، شيرينعلي گلمرادي، محمد جواد محبت، كيومرث عباسي، هادي منوري، محمود اكرامي، سعيد بيابانكي، مجيد زهتاب و... حتي خود همين عليرضا قزوه كه از موفق ترين تابلوهاي زنده شعر متعهد است، همه اينها در كنار هم نشسته بودند در سالني شلوغ كه به بسياري از شاعراني كه از نقاط دور دعوت شده بودند نوبت شعرخواني نرسيد، شاعران مستعد و خوش قريحه و آينده داري چون كمال رستمعلي از مازندران، وحيد كياني از ايذه، محسن رزوان از تهران و... . در عوض شاعراني هم بودند كه فقط به صرف شهرت و نام گذشته شان آمدند و شعرهايي را كه نزديك به دو دهه است در همه جا خوانده اند، در اينجا هم خواندند و رفتند. كنگره تنها يك نشست در آخرين شب، آن هم از ساعت ۳۰:۱۰به بعد بدون برنامه قبلي و تعيين موضوع دقيق، درباره نقد و بررسي شعر دفاع مقدس برگزار كرد كه شكل برگزاري آن هم تريبون آزاد بود. كل اندوخته و دستاورد نظري كنگره درباره افق هاي پيش رو و جاده هاي پشت سر شعر متعهد همين بود و همين.
اگر بخواهيم آبرويي براي اين گونه از شعر اثبات كنيم و آن را به عنوان يك تفكر زنده و جريان پويا در شعر امروز به ثبت برسانيم، بايد فقط كارهايي به كنگره دعوت شوند كه نوعي نوآوري و تشخص حداقلي داشته باشند. مطلوب آن است كه اين شعرها در كنگره نقد شوند و مطلوب تر آن است كه ملاك دعوت شاعران به كنگره غير از فرستادن شعر، چيزهاي ديگري هم باشد؛ يكي مثلاً اين كه كنگره بايد محل جمع شدن سالانه بر و بچه هايي باشد كه دغدغه  و درد شعر متعهد را دارند؛ شاعراني كه در گذر ساليان برادري خود را اثبات كرده اند و نشان داده اند كه دفاع مقدس تا ابد در گوشه اي از ذهنشان به خونين ترين رنگ ممكن روشن است و چه بخواهند و چه نخواهند، درگير با اين فضا خواهند ماند. لازمه اين كار فراخوان ارسال شعر و سپس افتخار به ارسال چند هزار قطعه شعر از ۱۴۰۰ شاعر نيست، لازمه اين كار راه انداختن يك دبيرخانه دائمي، يك پاتوق امن و خودماني و حرفه اي براي» شاعران متعهد و آرمانگرا «است. به هر تقدير اين كنگره هم با كوشش هاي شبانه روزي و صميمانه سنگردار هميشگي شعر دفاع مقدس» عليرضا قزوه «برگزار شد و ما هم اگر نيش قلمي متعرض هر كدام از دوستان چه شاعر و چه غير شاعرشان كرديم، فقط از بابت وظيفه خبرنگاري بود و شرط رفاقت را صداقت دانستيم والا تعارف كردن هنر ما ايرانيان است.

رهاورد كنگره شعر دفاع مقدس _ كرمانشاه
تاول ها چه خوش قيافه ات كردند
000639.jpg

براي شيميايي ها
جمله هاي معترضه
عباس احمدي _ قم
خواب ديدي شبي كه جلادان ،فرش  دارالخلافه ات كردند
گردنت را زدند با ساتور،به شهيدان اضافه ات كردند
مي خروشيدي: اين كه مي بينيد،شيميايي ست موميايي نيست
نه، ابوالهول ها نفهميدند،متهم به خرافه ات كردند
چارده سال مي شود... يا نه!چارده قرن، سخت مي گذرد
بي قراري مكن خبر دارم،سرفه ها هم كلافه ات كردند
زخم و كپسول هاي اكسيژن،چه مي آيد به صورتت، مومن!
تو بداني اگر كه تاول ها ،چقدر خوش قيافه ات كردند
شهرها برج مست مي سازند،برج ها بت پرست مي سازند
شرق ما حيف، غرب وحشي شد،محو در دود كافه ات كردند
(فكر بال تو را نمي كردند)،روح ترخيص مي شد از بدنت
و تو بالاي تخت مي ديدي،كفنت را ملافه ات كردند
جا ندارند در هبوط خزه،سروها - جمله هاي معترضه-
زود رفتي به حاشيه، اي متن،زود حرف اضافه ات كردند
آخرين سفر
عليرضا بديع _ نيشابور
كفش هايش به سمت در چرخيد،شايد اين آخرين سفر باشد
آسمان ابر، پشت پايش ريخت،خواست چشمان كوچه  تر باشد
به همين راحتي مسافر شد،پا به متن سياه جاده گذاشت
او كه در سطر زندگي مي خواست،روي هر واژه ضربدر باشد
بعد از آن ماهيان يتيم شدند،آسمان «پا به ماه» شد در حوض
مادر پيرش آرزو مي كرد:«كاش نوزادشان پسر باشد»
همسرش حرف هاي سربسته،پست مي كرد: تا به كي بايد
چشم هايم حصير پنجره ها،گوش هايم كلون در باشد
يك كلاغ سپيد رو به جنوب،پر زد از كاج هاي بعدازظهر
مادرش زير لب دعا مي كرد:«كاش اين بار خوش خبر باشد»
ايستاد آنچنان كه شاخه كاج،رو به اصرار باد بي  مقصد
خواست ثابت كند كه ممكن نيست،ميوه سروها تبر باشد
خاكريز آسمان هفتم شد،ماه برداشت كوله بارش را
چكمه ها رو به آسمان كردند...شايد اين آخرين سفر باشد
عكس تو را نشناختم
ندا هدايتي فرد _ شيراز
تا اشك را خواندم، نوشتم: مشق امشب درد
رنگ تمام سيب هاي دفتر من زرد
تكرار شد يك بار ديگر، آب، بابا، آب
اما مدادم سرد...، دستم سردتر از سرد...
درس نخستم را نوشتم: آب، جا خالي
عكس تو را نشناختم، زيرش نوشتم:  مرد
آن مرد در باران نيامد، هر چه باران زد
هر چند اين دفتر پرست از واژه «برگرد»
من زير و رو كردم تمام خاطراتم را
در هيچ جا اما تو را يادم نمي آورد
انگار من سهمي ندارم از تو بابا، هان؟
جز يك پلاك و چفيه و تابوت و خاك و گرد
برگردنم انداختم، بابا! پلاكت را
نامي كه مانده برپلاكت دلخوشم مي كرد
آموزگارم داد زد: «گفتم بگو بابا»
نام بزرگت بر زبانم بود، گفتم:«مرد»
يامن يحي العظام و هي رميم
علي محمد مؤدب _ تهران
سل ندارم
مثل بيست و هشت سالگي پدرم
كه هنوز نيمه شب ها سرفه مي كند
سل ندارم، ماهواره ندارم
مشترك روزنامه «شرق» هم نيستم
اما صداي معده را تشخيص مي دهم از صداي قلب
چه از راديوي مجلس بشنوم
چه از سي دي تاكسي
درست مثل بيست و هشت سالگي پدرم
تحت پوشش بيمه اباالفضلم
مي بينم پرندگاني كوچك را كه مي پرند
از قلب سردبير و گاوصندوق اداره
و بر سفره ام مي نشينند و نمي نشينند
بيمه اباالفضلم
مي دانم گرگ  هاي انگليسي به سوداي يوسف فاطمه
آتش مي زنند چاه هاي عراق را
آنان زخم ذوالفقار را چشيده اند
مي دانند وقت طلاست
فضا پيماشان كرات ديگر را ديد مي زنند
و پزشكانشان قلب كودكان را شنود مي كنند
DNA ابرهه را يافته اند
و روانه اش كرده اند با لشكري از نهنگ هاي آهني به خليج فارس
به خشكاندن غدير و كوثر
برج هاي معلق بابل را به دادگاه CNN مي آورند
تا آماده كنند افكار عمومي را
براي محاكمه مناره هاي بريده سقاي كربلا
شانه هاي پامير را حد زده اند
نخل هاي عراق را ذبح شرعي كرده اند
«روژه گارودي» را محاكمه
و محاكمه خواهند كرد «حسين رضازاده» را هم
مي خواهند نقد ساخت شكنانه بر قرآن بنويسند
و بفرستند نهج  الفصاحه و اصول كافي را
به كتابخانه كنگره آمريكا
نه زيباشناسي شكلوفسكي
نه فلسفه هابرماس
من چند دوره نهج البلاغه خوانده ام و مي دانم
نبرد در جبهه هاي رايانه اي آغاز شده است
و حساب كرده اند كه در همان جا پايان خواهيم يافت
حساب همه چيز را كرده اند
مگر غنچه هاي دل خوني را
كه سحرگاهان و نيمه شبان زمزمه مي كنند:
«يا من يحيي العظام و هي رميم »
غريبانه
اصغرمعاذي _ شهرري
نشسته خسته و خاموش، گوشه ايوان
زني به وسعت اندوه مادران جهان
دلش گرفته، همين است كار هر روزش
دم غروب غريبانه با كمي باران...
بيايد و بنشيند در آستانه در
و باز چشم بدوزد به كوچه اي كه در آن
نشست و بدرقه ات را نگاه كرد و شكست
غروب جمعه اي از روزهاي تابستان
به فكر مي رود آن قدر ... تا بياوردت
به خود مي آوردش غربت صداي اذان
به خود مي آيد از اين كوچه باز مي گردد
كنار حوض... دلش باز... نم نم باران
هواي كهنه اين حوض را بشوراند
وضو بسازد از اين موج هاي سرگردان
- كه شب مي آيد روشن كنم اتاقش را
چقدر زمزمه با قاب عكس با گلدان
شب است و خلوت ايوان... دوباره مي شكند
ولي به وسعت اندوه مادران جهان
مسافر
صالح محمدي امين- قم
مادر تو را بوييد از گردوغبار، از باد
اما نيامد بوي تو مثل بهار از باد
تو گم شدي در سينه هر ذره از اين خاك
قديس ناپيدا! به چشمانم ببار از باد
وقتي كه خاكستر شدي تا عرش پاشيدي
تنها نشستم من تو را چشم انتظار از باد
خون عظيمت در فضا محشر به پا كرده ست
برده ست عطر و بوي تو صبر و قرار از باد
بعد از تو حتي روح من دنبال تو پر زد
مي خواست ذرات تو را ديوانه وار از باد
اين روزهاي بي خبر، ازآن مسافرها
كي مي رسد يك قاصدك ازسوي يار، از باد
رفتي و اين تقويم ها ازعيد خالي شد
حتي نيامد ذره اي عطر بهار از باد
مادر نشسته، در دلش آشوب دلتنگي ست
شايد بيايد يك مسافر، يك سوار از باد
آبشارهاي تا هميشه
بيژن ارژن- كرمانشاه
از كنار ما چقدر بي صدا گذشته اند
بارها نديده ايم و بارها گذشته اند
آبشارهاي تا هميشه ايستاده اند
گرچه مثل رود از كنار ما گذشته اند
سنگ ها نشسته اند و دشت هاي تشنه را
صاف و ساده چشمه هاي بي ريا گذشته اند
گرچه پهلوان شاهنامه اي نبوده اند
از هزارها هزار ماجرا گذشته اند
ما گذشته ايم و روزگار هم گذشت و رفت
با گذشت هاي ما هنوز با گذشته اند
چقدر جاي تو خالي
پسر شديم و بدون پدر، بزرگ شديم
و با هزار غم و دردسر بزرگ شديم
و جنگ بود- و آوارگي و دربه دري
سفر رسيد و ما با سفر بزرگ شديم
پدر هميشه سفر بود، مثل اين كه نبود
و ما بدون پدر با خطر بزرگ شديم
پدر قطار قشنگش، قطار رفتن بود
و ما به شوق سفر بود اگر بزرگ شديم
پدر رسيد- و ما از قطار جا مانديم
پلاكش آمد و ما با خبر بزرگ شديم
و كوچه، عكس پدر را به سينه چسبانيد
و ما به چشم شما بيشتر بزرگ شديم
قطار پوكه خالي- و... زير سيگاري
چقدر جاي تو خالي پدر! بزرگ شديم
و ما بزرگ نبوديم؛ اين شكوه  تو بود
به چشم مردم دنيا اگر بزرگ شديم
به احترام مادران مفقودان
اين گونه هم مي توان زيست
سيدعلي اكبر ميرجعفري- تهران
باليد بالاتر ازآه،بالاي اين كهكشان زيست
مردي كه چون پاره اي درد،در گوشه آسمان زيست
حتي به قدر شراري از شعله، شيون نمي كرد
هرچند خاموش، اما يك عمرآتشفشان زيست
در شعله هايي امان سوزمي سوخت تا جان بگيرد
مي آمد از راه مرگي،هر لحظه و… همچنان زيست
در قعر تاريك ما هم خورشيد شد، خوش درخشيد
آن جا كه ياري نبودش با دشمنان، مهربان زيست
او ماند چون استواري، او ماند چون سرفرازي
تا عاقبت يك سحرگاه،بر مرگ تن داد و جان زيست
بر لحظه هاي پس ازاين،با خون روشن نوشته است
اين گونه هم مي توان بود،اين گونه هم مي توان زيست
به احترام مادران مفقودان
نبض نور
اما عجيب دل نگرانم، چه مي كني؟
ابري ترين سؤال جهانم: «چه مي كني؟»
يك روز موج آمده و بعد رفته اي
آن سوي آب، در جريانم! چه مي كني؟
حالا اگر به خانه خورشيد رفته اي
اي نبض نور، در شريانم چه مي كني؟
هي نامه پشت نامه، جوابي نمي دهي
خطي، نشانه اي كه بخوانم، چه مي كني؟
هرروز گفته ام كه تو آنجا دلت خوش است
هر روز آه… بي كه بدانم چه مي كني
من بي تو اضطراب سرابم، مشوشم
در لحظه لحظه هيجانم چه مي كني؟
مي خواستم به نام تو از ماه دم زنم
با تكه ابر روي دهانم چه مي كني؟
اين روزها…
عبدالحميد انصاري نسب- بندرعباس
كلمات غايب اين متن
رفته اند جايي
مثلاً كربلا
لا… لا
كه اصغر را توي خواب
آب
اين جا ميدان شهدا
من با كلمات غايب اين متن/ كربلا
لا… لا
توخوابت مي برد
اينجا بندر كه باشد
من با عباس
رفته ام جايي براي بردن آب
مي چرخانم اين كره
جمع مي كنم  آب هاي جهان
كه بپاشم روي همين كلمات
مات
كه خواهران منند
اين سبزه هاي كنار خيابان
آدم چهار ضلعي مي شود اينجا
شكل تابوت شهداي گمنام
دارد تمام مي شود رودخانه و
اين آقا معلم است يا سقا؟
زينب، آب خورده اند طفل ها؟
دارد مي سوزد خيمه اي كنج دلم
و باز خواهرم دير كرده و چشمش را
توي مغازه  آن آقا...
يا فاطمه الزهرا
«مرد را دردي اگر باشد خوش است»
«درد بي دردي علاجش آتش است»
بايد بهانه اي، چيزي
مثلاً كربلاي ۵
والفجر ۸
ايستگاه صلواتي...
براي عروسي چند روز مرخصي مادر؟
اينجا خواستگاري كرده ام از مين
از سيم خاردار
از تركشي كه برده دستم را...
براي چه بيايم مادر؟
مگر نمي شنوي
اين روزها راديو ترانه هاي خوشي
پخش مي كند
از كربلا سي دي مي آورند
حال اشيا حسابي خوب است
چرا بيايم مادر؟
اينجا كربلاي ۵ است
و من
رزمنده اي كه قرار است از راه همين شط
به خواستگاري دريا بروم امشب
ب- مثل پرستو
رضا فلاح _ كرج
من مادر را
دوست دارم
مادر سواد
ندارد
مادر مشق ندارد
من قناري را كه در قفس مي خواند
دوست دارم
اي كاش من هم مشق نداشتم
*
مدرسه خوب است
من در مدرسه توپ بازي مي كنم
مدرسه ديوار ندارد
توپ من در رودخانه گم مي شود
اگر بزرگ شدم
با پول قلكم
براي مادرم سواد مي خرم
و براي مدرسه يك ديوار بلند
*
گيلاس خوب است
من طعم گيلاس قرمز را دوست دارم
مادر مي گويد
گيلاس خيلي گران است
شقايق، قرمز است
مادر نمي داند
گيلاس ويتامين دارد
من شقايق را دوست دارم
*
آموزگار مي گويد:
«ب» مثل بابا
من بابا ندارم
مادر مي گويد:
بابا رفت و پرستوشد
[ بابا يك پرستو است]
او مثل قناري نمي خواند
من قفس را دوست ندارم
*
من با قناري حرف مي زنم
و بازي مي كنم
آموزگار مي گويد:
«ب» مثل بال
بال براي پرواز است
من بال را دوست دارم
آموزگار گفت:
درس امروز پرنده است
من پرنده را در آسمان
نقاشي مي كنم
من يك خانه مي كشم
در خانه قفس نيست
بابا در خانه گيلاس مي چيند
بهار را تازه ياد گرفته ام
مادر مي گويد:
بهار از پنجره مي آيد
بابا با بهار مي آيد
آموزگار مي گويد:
«پ» مثل بابا
مي خندد و مي گويد:
بابا همان پدر است
آموزگار خيلي خوب است
من اگر بزرگ شدم
آموزگار مي شوم
و براي اين كه شاگردانم شاعر شوند
مي گويم:
«ب» مثل پرستو
پرستو همان بابا است
*
من هر روز كنار پنجره
مي بينم كه زمين سبزتر مي شود
درخت سيب گل هاي قشنگي دارد
من بابا ندارم
كسي در مي زند
مادرم در را باز مي كند
چشمان مادرم قطره قطره مي بارد
مردي پشت در است
او يك پا دارد
من او را نمي شناسم
مادر مي گويد:
پرستو بالش شكسته است
او باباست
من «او» دارم
من پرستوهاي بال شكسته را
خيلي خيلي دوست دارم
خيلي بيشتر از
يك سبد پر از گيلاس هاي قرمز
من شقايق را هم دوست دارم
پوتيني عاج دار
كمال رستمعلي- قائمشهر
پوتيني عاج دار اگر بودم
گل آلود به حاشيه رودهاي عميق آفريقا
پيش از اينها مي دانستم...
بيدار مي شود
«حمورابي»
از خواب دخمه باغ هاي معلق
در سطرهاي پاياني كتيبه اي در آتن
ميان برق رقصان و وهم گون چشم ها و هلهله 
مستانه «نرون»
«آتيلا»
و هنوز كابوس موشكي كه درست مي خورد
وسط فرورفتگي گونه هاي «ليلا»
و «زهرا» كه بختش را گره زده به سبزه هاي قبري خالي
و ام  علي كه هر شب بالاي سر پلاكي شكسته قند مي سابد
و نمي دانم كدام لحظه كودكي
كه از ته تراشيده بوديم
كه دستمان به كدام گردوي چرك گرفته
كه پايمان بند كدام درخت آلوچه
كه آب بيني مان آويزان كدام زمستان بي نفت...
تو كه خوب مي داني
آب هميشه تا زانوي پدران مان بود و
آسمان رنگ دم پايي مادران مان
تو كه بودي فنجان، تمام كودكي مان را
گره زده بود به گوشه روسري اش
تو بودي كه صفدر باغ سوخته اش را بغل زده بود
مي دويد ميان كوچه هاي ده
تو كه بودي
ابراهيم
تمام زاد و زراعتش را
تمام آب و باغش را
تمام تنها پسرش را
فرستاد تا دفاع كند از كوه و دريا
كه ناموسمان بود
برگردد شيميايي
هر شب تا صبح عمليات بالا بياورد
كه حالا نه كوه بپرسد حالش را نه دريا
پوتيني عاج دار اگر بودم
گل آلود به حاشيه رودهاي عميق ويتنام يا عراق
پيش از اينها مي دانستم
«زبل خان» شكارچي بزرگ
سرش را تنها درون دهان شيري مي برد
كه دندان هايش را پيش از اين
كشيده باشند
درون دخمه اي در باغ هاي معلق بابل
حالا زبل خان اينجا
زبل خان آنجا
زبل خان همه جا
كافي است دستش را دراز كند تا...

مؤخره
000642.jpg

زهيرتوكلي
۱- عليرضا بديع: غزلسراي نيشابوري است كه كتابش با عنوان «حبسيه هاي يك ماهي كه دل به دريا زد» ، اخيراً منتشر شده است. او در غزل، پيرو جريان «غزل روايي» است، اما برخلاف بسياري از غزلسرايان اين جريان كه در آرايش بديعي زبان غزل هايشان عاجز يا سهل انگار هستند، بر تكنيك هاي پاكيزه زبان شعر مسلط است. شاهدش بيت هايي است مانند: «تا به كي بايد / چشم هايم حصير پنجره ها/ گوش هايم كلون در باشد» يا «بعد از آن ماهيان يتيم شدند/ آسمان پا به ماه شد در حوض» است كه در اولي استفاده بسيار ساده و در عين حال آشنايي زدوده اي از آرايه مجاز كرده است و در دومي، استفاده همزمان از «استعاره و كنايه» و تلفيق آن دو كه به «ايهام» در «ماه» منجر شده است.
درباره بديع در اين صفحه پس از اين هم خواهيم خواند.
۲- عباس احمدي را دقيق نمي شناسم. در همين كنگره هم آنقدر محجوب و سر به زير مي آمد و مي رفت كه اصلاً كسي را به صرافت خودش نمي انداخت.
در غزل «جمله هاي معترضه» استفاده شايان توجهي از تكنيك قافيه شده است يعني اينجا قافيه از يك قرارداد قبلي براي قالب خارج شده است و به شكل زنده و فعال در خلق انرژي زيبايي شناسانه در حال عمل است. قافيه قافيه سختي است، اما شاعر خوب از پس آن برآمده است اگرچه مثلاً در بيت دوم، تنگناي قافيه شاعر را به خلق مراعات نظيرهايي نه چندان دلچسب و مرتبط افكنده است. شاه بيت  اين غزل به زعم نگارنده بيت يكي مانده به آخر است. اگرچه بيت آخر هم دست كمي ندارد چرا كه شاعر باز هم قدرت خود را در بازي با قافيه در ايجاد سجع (قافيه دروني) بين «خزه» و «معترضه» نشان داده است. علاوه بر همه اينها لحن مظلومانه _معترضانه مصراع آخر كه حكايت حال و هواي جانبازان شيميايي است( كه بعضي هايشان هنوز هم شهادتشان تأييد نشده است به جرم اينكه چرا در بنياد جانبازان پرونده ندارند) با يك «كنايه سازي» فوق العاده انجام شده است. گاهي وقت ها شاعر از كنايات موجود در زبان استفاده مي كند و آنها را به شكلي نو در شعرش زنده مي كند اما گاهي ديگر شاعر «كنايه» مي سازد «چقدر زود حرف اضافه شدي؟» اين جمله عباس احمدي قابليت آن را دارد كه وارد زبان فارسي شود و به عنوان كنايه اي فرهيخته بر زبان ها بماند.
۳- استفاده از فضاي دوران دبستان و درس هاي كلاس اول ابتدايي و جملات سرمشق آن كه تا هميشه در ذهن آدم حكاكي مي شود كار تازه اي نيست، اما غزلسراي جواني مثل خانم «هدايتي فرد» كه در ابتداي راه است استفاده ساختمند و منسجمي از اين مؤلفه ها در غزل «عكس تو را نشناختم» كرده است يعني از حد يك بازي در محدوده بيت گذشته است و ساختار غزل را (يعني محور عمودي) بر آن بنا كرده است البته همه بيت ها كشف تازه اي ندارند ولي هم حسن مطلع و هم حسن ختام به خصوص حسن ختام فوق العاده غزل، بخيه روي ناتازگي برخي از ابيات زده است ولي به زعم نگارنده، بيت غزل را در بيت دوم بايد ديد.
شاعر مي شنود: «آب بابا، آب» و مدادش سرد و دستش سردتر از سرد مي شود انگار بدون بابا آب يخ بسته است و به خاطر همين است كه مدادش سرد و دستش سردتر از سرد شده است. از طرف ديگر، «تكرار شد يك بار ديگر» جمله تك گويي كودك با خودش است انگار اين جمله آزارش مي دهد و تو گويي تنها كلمه «بابا» نيست كه آزاردهنده است بلكه «بابا آب داد» براي او مفهوم ندارد كه بابا براي او خود آب است و او تشنه باباست به خاطر همين در گردونه اي از تكرار مي گويد: «تكرار شد يك بار ديگر، آب، بابا، آب» اين برداشت را بيت بعد هم تأييد مي كند: «درس نخستم را نوشتم: آب، جاخالي ‎/ عكس تو را نشناختم، زيرش نوشتم: مرد» در كنار آب جاي خالي اي است كه انگار نام ديگر  آب است و او مي نويسد: مرد
باز از طرفي، آيا آب همان اشك است و مي توان اينگونه مصراع را خواند: «تكرار شد يك بار ديگر اشك بابا اشك» . از اينها گذشته براي ملموس ساختن و عيني ساختن بي حس و بي رمقي يك كودك، هيچ كلوزآپي بهتر از نماي انگشتان رنگ پريده و سرد او نيست كه مداد زندگي اش را به اجبار بر صفحه سرنوشتي مي چرخاند كه در آن از كلمه «بابا» خبري نيست.
۴- مشابه فضاي شعر بالا را در شعر «ب مثل پرستو» از رضا فلاح مي بينيم. رضا فلاح را متأسفانه نمي شناسم. در كنگره هم نديدمش . شعرش دچار مشكل بسيار بزرگي به نام اطناب است. اما آن را برگزيدم زيرا بسيار ساده و روان و در عين حال نزديك به «كشف و شهود» شاعرانه است. خالي از هوشمندي هم نيست؛ يكي اينكه شاعر به جاي روايت كردن، ساختار يك «انشاي جمله سازي» كه انشاي كودكان كلاس اول و دوم ابتدايي است را برگزيده و شعر از ابتدا تا انتها انگار چند انشاي به هم پيوسته از يك كودك كلاس اول ابتدايي است.
زيباترين رؤياي اين شعر، مدرسه اي است كه ديوار ندارد و در مجاورت يك رودخانه است رودخانه اي كه آب تندش توپ بچه ها را مي برد عجب مدرسه زيبايي! شاعرانه است ولي كودك به فكر توپي است كه آب آن را برد (بابايي كه جنگ او را برد، زيرا مدرسه ديوار نداشت. جنگ همان رودخانه است) پس جنگ چندان با شعر سرسازگاري ندارد به خاطر همين كودك اين منظره شاعرانه از مدرسه را به هم مي زند و مي  گويد من براي اين مدرسه يك ديوار بلند خواهم ساخت(آن هم با پول قلكش)
اين كار كه مرتب شاعر به نفي و اثبات چند باره عناصر مي پردازد در كل شعر تكرار مي شود مثلاً در بند اول مادر را دوست دارد چون مشق ندارد اين مشق مرا به ياد مشق تير و شمشير يعني جنگ مي اندازد اما در بند دوم مدرسه كه جاي مشق نوشتن است خوب است چون اصلاً مدرسه نيست و هيچ حفاظ و ديواري ندارد و توپ بچه ها را آب مي برد پس همان بهتر كه برويم و مشق تير ياد بگيريم تا براي مدرسه ديوار بسازيم و چه بهتر كه مادر هم اين مشق را ياد بگيرد.
در بند اول كودك بايد درس بخواند اما از روي كتاب و در مدرسه پشت ميز و نيمكت اما قناري هم مي خواند و چقدر راحت مي خواند و مجبور به نوشتن و پشت نيمكت نشستن نيست پس كودك مي گويد: من قناري را كه در قفس مي خواند
دوست دارم
اي كاش من هم مشق نداشتم
اما در بند چهارم آسماني را مي نگرد كه در آن نه از مشق خبري است و نه از قفس پس «پرستو! پرستو!» يا همان «قناري! قناري!» به همين جهت است كه در همين بند بلافاصله بعد از پرستو از قناري حرف مي زند بخوانيم:
آموزگار مي گويد:
«ب» مثل بابا
من بابا ندارم
مادر مي گويد:
بابا رفت و پرستو شد
(بابا يك پرستو است)
او مثل قناري نمي خواند
من قفس را دوست ندارم
او نمي خواند پدرم كه پرستو شده است نمي خواند مثل قناري من كه در قفس نشسته است و از وقتي كه پدر پرستو شده است قناري هم با قفس قهر كرده است و نمي خواند(قناري قلب كوچك اين كودك است كه در دلتنگي پدر در قفس سينه اش به سكوت دچار شده است)
به همين جهت است كه بلافاصله در بند بعد مي گويد:
من با قناري حرف مي زنم
و بازي مي كنم
قناري اي كه از اين به بعد همزبان اوست، زيرا هم قناري در قفس است هم او در دل تنگ خود و دلتنگي باباي خود گرفتار شده است و چه اشكال دارد كه حس كنيم جملات بعدي را دارد به قناري اش مي گويد:
آموزگار مي گويد:
«ب» مثل بال
بال براي پرواز است
من بال را دوست دارم
اينجا بعد از گفتن اين حرف به قناري اش او را پرواز داده است
به همين خاطر است كه بلافاصله مي گويد:
آموزگار گفت:
درس امروز پرنده است
من پرنده را در آسمان نقاشي مي كنم
اين پرنده اي كه نقاشي اش را مي كشد همان قناري اش است كه پرش داده است به خاطر همين بلافاصله در سطرهاي بعدي قفس به دور انداخته شده است:
من يك خانه مي كشم
در خانه قفس نيست
بابا در خانه گيلاس مي چيند
بهار را تازه ياد گرفته ام
و جالب است كه تا آخر شعر ديگري قناري غايب است و شعر در سيطره اي پرستو است.
زيباترين بند شعر هم اين بند و اين شعرهاست:
آموزگار مي گويد:
«پ» مثل بابا
مي خندد و مي گويد:
بابا همان پدر است
آموزگار خيلي خوب است
من اگر بزرگ شدم
آموزگار مي شوم
و براي اين كه شاگردانم شاعر شوند
مي گويم:
«ب» مثل پرستو
پرستو همان بابا است
اين شعر از رضا فلاح با مدتي مرارت و مبالغي دقت بر روي كشف هاي دقيق تر زباني و حذف بي رحمانه سطور اضافي از شعر مي تواند يكي از درخشان ترين سروده هاي شعر دفاع مقدس در سال هاي اخير باشد.
۵- درباره شعر علي محمد مؤدب قبلاً هم نوشته ام. جالب بود كه در اين كنگره شعرهايي ديده شد كه دقيقاً تأثير ذهن و زبان مؤدب و به خصوص شعر «محمدعلي» او را بر آنها مي ديديم مثل شعر «پوتيني عاج دار» از كمال رستمعلي (كه البته طنز فوق العاده هوشمندانه در پايان بندي اين شعر مي تواند راه او را از ذهن عاصي و زخم خورده مؤدب جدا كند) يا مثلاً شعر «براي خودت حكايتي هستي» از سيدمحمد امين جعفري حسيني.
مؤدب بايد متوجه يك نكته باشد و آن اين است كه خيلي ها دوست دارند پيش از پايان دوره مفيد شاعري شان، نسل بعد از خودشان را خودشان جلو بيندازند تا نامشان و منتشان بر سر و گوش نسل بعد باشد. او بايد مواظب باشد كه مفت و مجاني نقش خلف صالح را براي برخي  از شاعران ايدئولوژيك بازي نكند چون ايدئولوژي زدگي، شعريت را دود مي كند و به هوا مي فرستد. مؤدب نبايد فراموش كند كه در «عاشقانه هاي پسرنوح» نقش يك عصيانگر عاشق را بازي مي كرده است. متأسفانه كم كم صراحتي را كه نشانه هاي شعارزدگي است در شعر مؤدب مي بينيم البته بازهم اين شعر يكي از بهترين شعرهاي اين كنگره بوده است با عباراتي فوق العاده ظريف و انفجاري مثل اين عبارت: اما صداي معده را تشخيص مي دهم از صداي قلب ‎/ چه از راديوي مجلس بشنوم/ چه از سي دي تاكسي

|  ادبيات  |    اجتماعي  |   انديشه  |   سياست  |   علم  |   ورزش  |

|   صفحه اول   |   آرشيو   |   بازگشت   |