رهاورد كنگره شعر دفاع مقدس _ كرمانشاه
تاول ها چه خوش قيافه ات كردند
|
|
براي شيميايي ها
جمله هاي معترضه
عباس احمدي _ قم
خواب ديدي شبي كه جلادان ،فرش دارالخلافه ات كردند
گردنت را زدند با ساتور،به شهيدان اضافه ات كردند
مي خروشيدي: اين كه مي بينيد،شيميايي ست موميايي نيست
نه، ابوالهول ها نفهميدند،متهم به خرافه ات كردند
چارده سال مي شود... يا نه!چارده قرن، سخت مي گذرد
بي قراري مكن خبر دارم،سرفه ها هم كلافه ات كردند
زخم و كپسول هاي اكسيژن،چه مي آيد به صورتت، مومن!
تو بداني اگر كه تاول ها ،چقدر خوش قيافه ات كردند
شهرها برج مست مي سازند،برج ها بت پرست مي سازند
شرق ما حيف، غرب وحشي شد،محو در دود كافه ات كردند
(فكر بال تو را نمي كردند)،روح ترخيص مي شد از بدنت
و تو بالاي تخت مي ديدي،كفنت را ملافه ات كردند
جا ندارند در هبوط خزه،سروها - جمله هاي معترضه-
زود رفتي به حاشيه، اي متن،زود حرف اضافه ات كردند
آخرين سفر
عليرضا بديع _ نيشابور
كفش هايش به سمت در چرخيد،شايد اين آخرين سفر باشد
آسمان ابر، پشت پايش ريخت،خواست چشمان كوچه تر باشد
به همين راحتي مسافر شد،پا به متن سياه جاده گذاشت
او كه در سطر زندگي مي خواست،روي هر واژه ضربدر باشد
بعد از آن ماهيان يتيم شدند،آسمان «پا به ماه» شد در حوض
مادر پيرش آرزو مي كرد:«كاش نوزادشان پسر باشد»
همسرش حرف هاي سربسته،پست مي كرد: تا به كي بايد
چشم هايم حصير پنجره ها،گوش هايم كلون در باشد
يك كلاغ سپيد رو به جنوب،پر زد از كاج هاي بعدازظهر
مادرش زير لب دعا مي كرد:«كاش اين بار خوش خبر باشد»
ايستاد آنچنان كه شاخه كاج،رو به اصرار باد بي مقصد
خواست ثابت كند كه ممكن نيست،ميوه سروها تبر باشد
خاكريز آسمان هفتم شد،ماه برداشت كوله بارش را
چكمه ها رو به آسمان كردند...شايد اين آخرين سفر باشد
عكس تو را نشناختم
ندا هدايتي فرد _ شيراز
تا اشك را خواندم، نوشتم: مشق امشب درد
رنگ تمام سيب هاي دفتر من زرد
تكرار شد يك بار ديگر، آب، بابا، آب
اما مدادم سرد...، دستم سردتر از سرد...
درس نخستم را نوشتم: آب، جا خالي
عكس تو را نشناختم، زيرش نوشتم: مرد
آن مرد در باران نيامد، هر چه باران زد
هر چند اين دفتر پرست از واژه «برگرد»
من زير و رو كردم تمام خاطراتم را
در هيچ جا اما تو را يادم نمي آورد
انگار من سهمي ندارم از تو بابا، هان؟
جز يك پلاك و چفيه و تابوت و خاك و گرد
برگردنم انداختم، بابا! پلاكت را
نامي كه مانده برپلاكت دلخوشم مي كرد
آموزگارم داد زد: «گفتم بگو بابا»
نام بزرگت بر زبانم بود، گفتم:«مرد»
يامن يحي العظام و هي رميم
علي محمد مؤدب _ تهران
سل ندارم
مثل بيست و هشت سالگي پدرم
كه هنوز نيمه شب ها سرفه مي كند
سل ندارم، ماهواره ندارم
مشترك روزنامه «شرق» هم نيستم
اما صداي معده را تشخيص مي دهم از صداي قلب
چه از راديوي مجلس بشنوم
چه از سي دي تاكسي
درست مثل بيست و هشت سالگي پدرم
تحت پوشش بيمه اباالفضلم
مي بينم پرندگاني كوچك را كه مي پرند
از قلب سردبير و گاوصندوق اداره
و بر سفره ام مي نشينند و نمي نشينند
بيمه اباالفضلم
مي دانم گرگ هاي انگليسي به سوداي يوسف فاطمه
آتش مي زنند چاه هاي عراق را
آنان زخم ذوالفقار را چشيده اند
مي دانند وقت طلاست
فضا پيماشان كرات ديگر را ديد مي زنند
و پزشكانشان قلب كودكان را شنود مي كنند
DNA ابرهه را يافته اند
و روانه اش كرده اند با لشكري از نهنگ هاي آهني به خليج فارس
به خشكاندن غدير و كوثر
برج هاي معلق بابل را به دادگاه CNN مي آورند
تا آماده كنند افكار عمومي را
براي محاكمه مناره هاي بريده سقاي كربلا
شانه هاي پامير را حد زده اند
نخل هاي عراق را ذبح شرعي كرده اند
«روژه گارودي» را محاكمه
و محاكمه خواهند كرد «حسين رضازاده» را هم
مي خواهند نقد ساخت شكنانه بر قرآن بنويسند
و بفرستند نهج الفصاحه و اصول كافي را
به كتابخانه كنگره آمريكا
نه زيباشناسي شكلوفسكي
نه فلسفه هابرماس
من چند دوره نهج البلاغه خوانده ام و مي دانم
نبرد در جبهه هاي رايانه اي آغاز شده است
و حساب كرده اند كه در همان جا پايان خواهيم يافت
حساب همه چيز را كرده اند
مگر غنچه هاي دل خوني را
كه سحرگاهان و نيمه شبان زمزمه مي كنند:
«يا من يحيي العظام و هي رميم »
غريبانه
اصغرمعاذي _ شهرري
نشسته خسته و خاموش، گوشه ايوان
زني به وسعت اندوه مادران جهان
دلش گرفته، همين است كار هر روزش
دم غروب غريبانه با كمي باران...
بيايد و بنشيند در آستانه در
و باز چشم بدوزد به كوچه اي كه در آن
نشست و بدرقه ات را نگاه كرد و شكست
غروب جمعه اي از روزهاي تابستان
به فكر مي رود آن قدر ... تا بياوردت
به خود مي آوردش غربت صداي اذان
به خود مي آيد از اين كوچه باز مي گردد
كنار حوض... دلش باز... نم نم باران
هواي كهنه اين حوض را بشوراند
وضو بسازد از اين موج هاي سرگردان
- كه شب مي آيد روشن كنم اتاقش را
چقدر زمزمه با قاب عكس با گلدان
شب است و خلوت ايوان... دوباره مي شكند
ولي به وسعت اندوه مادران جهان
مسافر
صالح محمدي امين- قم
مادر تو را بوييد از گردوغبار، از باد
اما نيامد بوي تو مثل بهار از باد
تو گم شدي در سينه هر ذره از اين خاك
قديس ناپيدا! به چشمانم ببار از باد
وقتي كه خاكستر شدي تا عرش پاشيدي
تنها نشستم من تو را چشم انتظار از باد
خون عظيمت در فضا محشر به پا كرده ست
برده ست عطر و بوي تو صبر و قرار از باد
بعد از تو حتي روح من دنبال تو پر زد
مي خواست ذرات تو را ديوانه وار از باد
اين روزهاي بي خبر، ازآن مسافرها
كي مي رسد يك قاصدك ازسوي يار، از باد
رفتي و اين تقويم ها ازعيد خالي شد
حتي نيامد ذره اي عطر بهار از باد
مادر نشسته، در دلش آشوب دلتنگي ست
شايد بيايد يك مسافر، يك سوار از باد
آبشارهاي تا هميشه
بيژن ارژن- كرمانشاه
از كنار ما چقدر بي صدا گذشته اند
بارها نديده ايم و بارها گذشته اند
آبشارهاي تا هميشه ايستاده اند
گرچه مثل رود از كنار ما گذشته اند
سنگ ها نشسته اند و دشت هاي تشنه را
صاف و ساده چشمه هاي بي ريا گذشته اند
گرچه پهلوان شاهنامه اي نبوده اند
از هزارها هزار ماجرا گذشته اند
ما گذشته ايم و روزگار هم گذشت و رفت
با گذشت هاي ما هنوز با گذشته اند
چقدر جاي تو خالي
پسر شديم و بدون پدر، بزرگ شديم
و با هزار غم و دردسر بزرگ شديم
و جنگ بود- و آوارگي و دربه دري
سفر رسيد و ما با سفر بزرگ شديم
پدر هميشه سفر بود، مثل اين كه نبود
و ما بدون پدر با خطر بزرگ شديم
پدر قطار قشنگش، قطار رفتن بود
و ما به شوق سفر بود اگر بزرگ شديم
پدر رسيد- و ما از قطار جا مانديم
پلاكش آمد و ما با خبر بزرگ شديم
و كوچه، عكس پدر را به سينه چسبانيد
و ما به چشم شما بيشتر بزرگ شديم
قطار پوكه خالي- و... زير سيگاري
چقدر جاي تو خالي پدر! بزرگ شديم
و ما بزرگ نبوديم؛ اين شكوه تو بود
به چشم مردم دنيا اگر بزرگ شديم
به احترام مادران مفقودان
اين گونه هم مي توان زيست
سيدعلي اكبر ميرجعفري- تهران
باليد بالاتر ازآه،بالاي اين كهكشان زيست
مردي كه چون پاره اي درد،در گوشه آسمان زيست
حتي به قدر شراري از شعله، شيون نمي كرد
هرچند خاموش، اما يك عمرآتشفشان زيست
در شعله هايي امان سوزمي سوخت تا جان بگيرد
مي آمد از راه مرگي،هر لحظه و… همچنان زيست
در قعر تاريك ما هم خورشيد شد، خوش درخشيد
آن جا كه ياري نبودش با دشمنان، مهربان زيست
او ماند چون استواري، او ماند چون سرفرازي
تا عاقبت يك سحرگاه،بر مرگ تن داد و جان زيست
بر لحظه هاي پس ازاين،با خون روشن نوشته است
اين گونه هم مي توان بود،اين گونه هم مي توان زيست
به احترام مادران مفقودان
نبض نور
اما عجيب دل نگرانم، چه مي كني؟
ابري ترين سؤال جهانم: «چه مي كني؟»
يك روز موج آمده و بعد رفته اي
آن سوي آب، در جريانم! چه مي كني؟
حالا اگر به خانه خورشيد رفته اي
اي نبض نور، در شريانم چه مي كني؟
هي نامه پشت نامه، جوابي نمي دهي
خطي، نشانه اي كه بخوانم، چه مي كني؟
هرروز گفته ام كه تو آنجا دلت خوش است
هر روز آه… بي كه بدانم چه مي كني
من بي تو اضطراب سرابم، مشوشم
در لحظه لحظه هيجانم چه مي كني؟
مي خواستم به نام تو از ماه دم زنم
با تكه ابر روي دهانم چه مي كني؟
اين روزها…
عبدالحميد انصاري نسب- بندرعباس
كلمات غايب اين متن
رفته اند جايي
مثلاً كربلا
لا… لا
كه اصغر را توي خواب
آب
اين جا ميدان شهدا
من با كلمات غايب اين متن/ كربلا
لا… لا
توخوابت مي برد
اينجا بندر كه باشد
من با عباس
رفته ام جايي براي بردن آب
مي چرخانم اين كره
جمع مي كنم آب هاي جهان
كه بپاشم روي همين كلمات
مات
كه خواهران منند
اين سبزه هاي كنار خيابان
آدم چهار ضلعي مي شود اينجا
شكل تابوت شهداي گمنام
دارد تمام مي شود رودخانه و
اين آقا معلم است يا سقا؟
زينب، آب خورده اند طفل ها؟
دارد مي سوزد خيمه اي كنج دلم
و باز خواهرم دير كرده و چشمش را
توي مغازه آن آقا...
يا فاطمه الزهرا
«مرد را دردي اگر باشد خوش است»
«درد بي دردي علاجش آتش است»
بايد بهانه اي، چيزي
مثلاً كربلاي ۵
والفجر ۸
ايستگاه صلواتي...
براي عروسي چند روز مرخصي مادر؟
اينجا خواستگاري كرده ام از مين
از سيم خاردار
از تركشي كه برده دستم را...
براي چه بيايم مادر؟
مگر نمي شنوي
اين روزها راديو ترانه هاي خوشي
پخش مي كند
از كربلا سي دي مي آورند
حال اشيا حسابي خوب است
چرا بيايم مادر؟
اينجا كربلاي ۵ است
و من
رزمنده اي كه قرار است از راه همين شط
به خواستگاري دريا بروم امشب
ب- مثل پرستو
رضا فلاح _ كرج
من مادر را
دوست دارم
مادر سواد
ندارد
مادر مشق ندارد
من قناري را كه در قفس مي خواند
دوست دارم
اي كاش من هم مشق نداشتم
*
مدرسه خوب است
من در مدرسه توپ بازي مي كنم
مدرسه ديوار ندارد
توپ من در رودخانه گم مي شود
اگر بزرگ شدم
با پول قلكم
براي مادرم سواد مي خرم
و براي مدرسه يك ديوار بلند
*
گيلاس خوب است
من طعم گيلاس قرمز را دوست دارم
مادر مي گويد
گيلاس خيلي گران است
شقايق، قرمز است
مادر نمي داند
گيلاس ويتامين دارد
من شقايق را دوست دارم
*
آموزگار مي گويد:
«ب» مثل بابا
من بابا ندارم
مادر مي گويد:
بابا رفت و پرستوشد
[ بابا يك پرستو است]
او مثل قناري نمي خواند
من قفس را دوست ندارم
*
من با قناري حرف مي زنم
و بازي مي كنم
آموزگار مي گويد:
«ب» مثل بال
بال براي پرواز است
من بال را دوست دارم
آموزگار گفت:
درس امروز پرنده است
من پرنده را در آسمان
نقاشي مي كنم
من يك خانه مي كشم
در خانه قفس نيست
بابا در خانه گيلاس مي چيند
بهار را تازه ياد گرفته ام
مادر مي گويد:
بهار از پنجره مي آيد
بابا با بهار مي آيد
آموزگار مي گويد:
«پ» مثل بابا
مي خندد و مي گويد:
بابا همان پدر است
آموزگار خيلي خوب است
من اگر بزرگ شدم
آموزگار مي شوم
و براي اين كه شاگردانم شاعر شوند
مي گويم:
«ب» مثل پرستو
پرستو همان بابا است
*
من هر روز كنار پنجره
مي بينم كه زمين سبزتر مي شود
درخت سيب گل هاي قشنگي دارد
من بابا ندارم
كسي در مي زند
مادرم در را باز مي كند
چشمان مادرم قطره قطره مي بارد
مردي پشت در است
او يك پا دارد
من او را نمي شناسم
مادر مي گويد:
پرستو بالش شكسته است
او باباست
من «او» دارم
من پرستوهاي بال شكسته را
خيلي خيلي دوست دارم
خيلي بيشتر از
يك سبد پر از گيلاس هاي قرمز
من شقايق را هم دوست دارم
پوتيني عاج دار
كمال رستمعلي- قائمشهر
پوتيني عاج دار اگر بودم
گل آلود به حاشيه رودهاي عميق آفريقا
پيش از اينها مي دانستم...
بيدار مي شود
«حمورابي»
از خواب دخمه باغ هاي معلق
در سطرهاي پاياني كتيبه اي در آتن
ميان برق رقصان و وهم گون چشم ها و هلهله
مستانه «نرون»
«آتيلا»
و هنوز كابوس موشكي كه درست مي خورد
وسط فرورفتگي گونه هاي «ليلا»
و «زهرا» كه بختش را گره زده به سبزه هاي قبري خالي
و ام علي كه هر شب بالاي سر پلاكي شكسته قند مي سابد
و نمي دانم كدام لحظه كودكي
كه از ته تراشيده بوديم
كه دستمان به كدام گردوي چرك گرفته
كه پايمان بند كدام درخت آلوچه
كه آب بيني مان آويزان كدام زمستان بي نفت...
تو كه خوب مي داني
آب هميشه تا زانوي پدران مان بود و
آسمان رنگ دم پايي مادران مان
تو كه بودي فنجان، تمام كودكي مان را
گره زده بود به گوشه روسري اش
تو بودي كه صفدر باغ سوخته اش را بغل زده بود
مي دويد ميان كوچه هاي ده
تو كه بودي
ابراهيم
تمام زاد و زراعتش را
تمام آب و باغش را
تمام تنها پسرش را
فرستاد تا دفاع كند از كوه و دريا
كه ناموسمان بود
برگردد شيميايي
هر شب تا صبح عمليات بالا بياورد
كه حالا نه كوه بپرسد حالش را نه دريا
پوتيني عاج دار اگر بودم
گل آلود به حاشيه رودهاي عميق ويتنام يا عراق
پيش از اينها مي دانستم
«زبل خان» شكارچي بزرگ
سرش را تنها درون دهان شيري مي برد
كه دندان هايش را پيش از اين
كشيده باشند
درون دخمه اي در باغ هاي معلق بابل
حالا زبل خان اينجا
زبل خان آنجا
زبل خان همه جا
كافي است دستش را دراز كند تا...
|