نگاه
نفرين بر نويسنده اين داستان
محمد مطلق
داستان سفر شازده كوچولو به زمين، داستان هبوط آدم از بهشت نيست؛ آدم مقصر بود و رانده شد، اما شازده دل آزرده بود از كرشمه گل سرخ در اولين صبح تولدش. او سقوط نكرد، پرواز كرد؛ از اين سياره به آن سياره تا در زمين و قلب صحراي سوزنده آفريقا، مار ، يگانه دوستش باشد.
ندارم ندارم ندارم قرار / كجايش زمين است اين شوره زار
داستان سفر شازده كوچولو به زمين، داستان حامد كوچك قصه ما هم نيست و گل سرخ او هيچ شباهتي ندارد به مادرش و نيز هيچ زني ديگر در سياره كوچك و تنهايي او. مادر كه نيمي از خويش را در آتش سوزانده باشد، گل سرخ نيست.
گل از خواب بيدار مي شود، از شازده مي خواهد شيشه اي بر سرش بگذارد تا از توفان و رعد ابر سياه و ببر تيز پنجه در امان بماند. آن هم در سياره چند وجهي شازده كه جز دو آتشفشان كوچك نيم خواب و نيم بيدار چيزي نيست.
حامد كوچولوي قصه ما، خود در شيشه قرار مي گيرد؛ نه به خاطر درامان ماندن يا ناز و كرشمه كه از سر ناداني پدر و كينه اي كور. و اينطور شد كه شيشه حمام شكست تا پسرك بگريزد؛ آري گريز و نه سفر.
شايد تنها گل سرخ حامد، مادربزرگي باشد كه در خنكاي آن صبح تابستان به دست هاي بي قرار آب داده شد و اين بزرگترين راز حامد است، همچنان كه بزرگترين راز شازده.
شازده: روفتم از هرزه علف اين بيشه را/ پاك كن ديگر تو هم انديشه را/گل: من هواي تازه مي خواهم عزيز / آه، بردار از سرم اين شيشه را
سفر آغاز مي شود، گل پشيمان است از آن همه رنجاندن، اما اين تنها رنجش نيست كه شازده را به پرواز وادار مي كند. شازده روح پرتلاطمي دارد و سرش پر است از چرا . او مي خواهد حقيقت هستي و جوهره انسان را كشف كند، درست مثل ذهن جست وجوگر حامد كه يكسره مي پرسد و هربار كه مي پرسد تعجب و ترس و هراسش از آدم بزرگ ها بيشتر مي شود. حامد گل سرخي ندارد كه چشم در راهش بنشيند، گل سرخي نيست كه بگويد پشيمانم برگرد!
گل سرخ، نيمي از خود حامد است و سياره كوچك و آرامي كه هر لحظه دل به هوايش پر مي كشد، چيزي نيست جز خود او؛ خودي كه جامانده در خودش و او كودكانه هر صبح به خيابان مي زند و غروب خسته و يخ زده برمي گردد به خيابان شايد كه بيابد او را.
گلم شكسته دلم را، شكسته را مشكن/ اسير عشقم و اين پاي بسته را مشكن
گذشته از تفاوت هاي آشكار شازده و حامد، شباهت هاي اين دو كودك بزرگ نيز فراوان است، حامد شازده كوچكي نيست كه روباه از او بخواهد اهلي اش كند، حامد مي خواهد اهلي اش كنند.
اهلي ام اگر كني جان جانان/زندگانيم گردد چراغان
و اهلي شدن، حرف زدن و فلسفه بافي نمي خواهد.
اصلاً براي همين است كه حامد كوچك قصه ما دستش را دراز مي كند سمت جريان مخالف و آدم هاي نشسته در جهت مخالف؛ او تمناي اهلي شدن دارد اما شباهت ها:
قطار شايد نقطه طلايي هر دو داستان باشد. راستي ما كجاي اين قصه قرار مي گيريم؟
مسافراني هستيم كه بي هدف دور خود مي چرخيم يا سوزن باني كه مثل روبات گه به چپ مي فرستيم و گه به راست.
سوزن بان سؤال هاي بسيار دارد و حامد هم يله گي پرهراس هر روزش را در قطار مي گذراند تا شايد مسافري از آن همه جهت مخالف، اهلي اش كند؛ سياه كله خرمشهر، تهران، شوش، ميرداماد و بعد از خود مي پرسد:
در اين سياره آدم در قطار است/ به دور خويش چرخيدن چه كار است
شايد اين تنها كودكان باشند كه در قطار زندگي دور خود نمي چرخند.
بچه ها در پي كوه و بيشه/مي گذارند گونه به شيشه
حامد كوچولو كه براي رسيدن به زمين يعني سياره هفتم از سياره پادشاه، مرد خودپسند، مي خواره، تاجر، فانوسبان و جغرافيدان مي گذرد و هربا ر به خود مي گويد: راستي كه اين آدم بزرگ ها عجيبند! او به زمين مي آيد و دنبال انسان مي گردد؛ انساني كه مثل گل سرخش ريشه اي در پاي خود ندارد و در بيشه اي قرار. هرچه پيش مي رود دلش براي گل سرخ تنگ تر مي شود، آخر او اهلي گل خويش است، بايد برگردد در همين روزهاي نزديك، اما دور است و بار تن سنگين. او دوباره با دوستش مار قرار ملاقات خواهدگذاشت چرا كه سياره اش چشمك مي زند از دور و گلش مي خندند. اما همشهري! اين پايان تلخ دل هر خواننده اي را خواهد لرزاند، نفرين بر نويسنده اين داستان.
|