چهارشنبه ۱۰ اسفند ۱۳۸۴
غزل هايي از عباس چشامي
در ندارد خانه هاي اين جهاني
عكس: مسعود خامسي پور
001923.jpg
(۱)
بشكني اي سينه ي نامهرباني
غم بگيري اي دل بلبل زباني
از زمين و بام ما غم مي تراود
در ندارد خانه هاي اين جهاني
برف ها از اين تكان ها باكشان نيست
جان من! بيهوده سر را مي تكاني
سنگ مي بارد سرت را راهي اش كن
تا بينديشي امان از بي اماني
مرگ هم بايد به دنبالم بگردد
دربه در در كوچه هاي بي نشاني

(۲)
از افت و خيز فراوان، از دردهاي درشتم
زخمي رسيده به زانو كوهي نشسته به پشتم
رنج تمام سفر را رفتن به كوه و كمر را
يك سينه نوحه ي بريان افتاده در ته مشتم
معلوم كن كه ببينيم اي دل براي چه زردي
مال تو را كه نخوردم، قوم تو را نكشتم
اي مرده شوي صميمي، راحت بشوي تنم را
حاشا تو را نفريبد اين استخوان درشتم

(۳)
چرا اين قدر زير و بم مي زند باد
چه مي خواهد او؛ از چه دم مي زند باد؟
چه رگ هاي سبزي كه مي برد از برگ
چه خون ها كه بر گل رقم مي زند باد
من انگشت هايم چه كم دارد آيا
كه بر گيسويت پيچ و خم مي زند باد
تو آن جا جلا مي دهي ابرها را
كه اينجا چنين سجده نم مي زند باد
در توبه باز است، مي گويي و هست
ولي تا بيايم به هم مي زند باد
فداي پرت، چشم واكن كه عمري ست
بر اين بام و ديوار سم مي زند باد

(۴)
حرف داري يا نه مهري خورده بر روي لبانت
كاش آب تازه اي مي آمد از جوي لبانت
كاش مي شد مي فرستادم دل مشتاق خود را
تا بماند سال هاي سال پهلوي لبانت
بيش از آوازي نخواندي، رفتي و من بعد آن شب
دست هر جا مي گذارم مي دهد بوي لبانت
*
اي كه در من هيچ گرمايي نديدي، منتظر باش
صبح دارد بوسه اي مي آورد سوي لبانت!
(۵)
تاب حرفي ندارم، تاب گفتي، شنودي
تاب با خود نشستن قدر حتا سرودي
دير رفتي مصيبت، دير رفتي تحمل
دير و كردي نصيبم، خستگي هاي زودي!
گرچه در نوبهارم، روشنايي ندارم
روشنايي ندارم، اي چه بيهوده بودي
در چنين حال زاري خوش ندارم بدانم
هر گلي خار دارد، هر فرازي فرودي
«خسته اي» گفت يارم «با تو حرفي ندارم»
«خسته اي هيچ اما ياد داري چه بودي؟»
خسته ام... راست مي گفت غير از آنم كه بودم
پيشتر عاشقي بود، عاشقي را درودي...

(۶)
عوض شود مگر اين آسمان كه پر بزنم
اگر بخواهم كو تا گلي به سر بزنم
بگو كنار رود اين غبار وامانده
كه عاشقانه لبي بر لب سحر بزنم
به ضرب سيلي، دور از تو- شعر- مي كوشم
به زردرويي خود رنگ بي ثمر بزنم
كجاست مي شود آيا شنيد اي زيبا
كه رعد گونه نهيبي به گوش كر بزنم
مگر به خواب- كه من خلوتي نمي بينم-
عروس وار تو را دست در كمر بزنم
به سوي توست اگر دست را دراز كنم
به نام توست صدايم، صدا اگر بزنم
مرا رها مكن اي آب و نان و هستي من
سراي آدمكان را مخواه در بزنم!

(۷)
دورم افكنده است از هم صحبتي ها، كم صدايي
شهر را مشكل تحمل مي تواند روستايي
چون سكوتي خسته تاب آه خود را هم ندارم
چاه تاريكم غريبي مي كنم با روشنايي
از پناه خويش بيرون آمدم تا جمع باشم
بس پريشاني كه ديدم در پس اين جابه جايي
نه دلي دارم كه خرج خود كنم در تنگي فقر
نه خودي تا راحتي پيدا كنم با خودنمايي
مي كنم آغاز هر روز و نمي دانم كجايم
بي سرانجامي عجب دنباله  اي دارد خدايي!
ما كه در برنامه ي هر روز محنت كم نداريم
پس چه مي ماند براي امتحان هاي نهايي
حرف دارم با تو اما حال ديگر گشتنم نيست
آشكارا لحظه اي بيرون بيا از ناكجايي...

(۸)
خيابان ها به رفتن زنده مي مانند
نشستن ها ولي اين را چه مي دانند
نفس هاي خيابان را چه مي فهمند
چنان دلمرده تا در خويش مي مانند
چه مي فهمند از ذوق خيابان ها
دمي كه روي آنها عشق مي رانند
خيابان ها: شريك زندگي، آري
رفيقان وفاداري كه اينانند
اگر شاديم ما، شادند و دست افشان
وگر اندوهگين، سردرگريبانند
ندارند و پريشان، گاه فقر ما
و گر ما در فراواني، فراوانند
سحرها وقت بوي تازه پخت نان
براي ناتوانان، در غم نانند
در آمد رفت ماشين هاي ديوانه
براي كودكان ما هراسانند
خيابان ها رگان باز آينده اند
اگر مردم ندانستند، نادانند...

(۹)
بيابان و خيابان مي تپد تا عيد راهي نيست
چه قدر از مشرق نوروز مي پرسيد، راهي نيست
به پايان مي رسد سرما، نشاني بهتر از اين؟ ها؟
خودم ديدم درختي آن طرف خنديد، راهي نيست
درختان راست مي گويند چشمم شك نكن اين بار
بيا تا رويش گل هاي بي ترديد راهي نيست
به فردايي كه دزدانه شبيه كودكي شيطان
از اينجا و از آنجا دانه خواهي چيد راهي نيست
به آن صبحي كه در هر سال دست سرخوشي در دست
ميان شهر مي خوانيد و مي چرخيد راهي نيست
به آن شب ها كه گل در شاخه ها آتش كند روشن
به آن روزي كه از مجنون بگويد بيد راهي نيست
بگو هر قدر مي خواهد بخواند روضه نوميدي
به دوران تلافي كردن اميد راهي نيست
مبارك، آسمان! جنس لطيف خاك نزديك است
زمين! تا بوسه هاي تازه خورشيد راهي نيست!

(۱۰)
مثل شب بي ستاره حال ندارم
جان شما حال قيل و قال ندارم
مشكل گلدان و نور و آب و هوا نيست
رنگ بهار همه نهال ندارم
هر طرفم: غصه، غصه، غصه تاريك
روشن يك شعر را مجال ندارم
مي روم و زخم هاي اين سفر سنگ
يادم مي آورد كه بال ندارم
دوزخم و شعله اي كه گرم شوم نيست
دريايم، كوزه اي زلال ندارم
باغ چنين نوبرانه اي كه شنيده؟
ميوه به جز تلخ و كال ندارم
فكر كنم؟ ممكن است؟ شايد… بگذار
روز خوشي ديده ام؟ خيال ندارم!
اي دنيا! اي نداده اي تو نصيبم
حق مرا خورده اي حلال ندارم
اين قدر از من مخواه تا كه بميرم
آن قدر اي مرگ سن و سال ندارم
كاش بگويد به من كه چيست اگر گفت
ديگر از زندگي سؤال ندارم…

(۱۱)
خدا هم نگرانمان شد و پيغام فرستاد
عجب موقع خوبي! چه به هنگام فرستاد
خدا ديد مريضيم و دواها همه مرگند
خدا خواست نميريم كه اسلام فرستاد
چه آشوب شري بود! خوشا شاه كه انگيخت
چه تاريك! خوشا ماه كه بر بام فرستاد
زمان سوخته بود از نفس جهل خنك گشت
از اين سايه كه حق بر سر ايام فرستاد
عجب دسته گلي هديه به دستان زمين كرد
چه آبي به لب عالم ناكام فرستاد
عجب كودكي خيره ي ما در نظرش بود
به او نقل و گل و كشمش و بادام فرستاد
به او قامت خوش، صورت خوش، سيرت زيبا
همه دام پي دام پي دام فرستاد
نيفتاده نمانيد خدا نيز چنين خواست
چنين خواست اگر آينه را عام فرستاد
بدانيد و نمانيد يكي بي لب شيرين
نبات است نبات است كه در جام فرستاد
از امروز همه زندگي  تازه بپوشيد
چه آغاز بزرگي كه سرانجام فرستاد! 

(۱۲)
غم كم، تن، نه! جان بيت ها را بستري كرده است
مرا در اولين ديوانگي ها، آخري كرده است
هجوم واژه هاي نارس از هر شاخه هر سو
گمانم ميوه باغ مرا كم مشتري كرده است
رها كرده است دل از ناگهاني دست ذوقم را
قدم هاي مرا تا نيمه راهي مادري كرده است
اگرچه سوخته صد صفحه را يك سوز سردرگم
اگرچه روي شاعر را سياه و جوهري كرده است
نيامدهاي دور از انتظار جوهري از شعر
قلم را شرمسار كاغذ خوش باوري كرده است
*
به اين زودي فراموشت نبايد مي شدم، نه… نه
مرا پيش تو هر كس بوده كم يادآوري كرده است
چه مي گويم؟ از اين ناچيزتر هم گفته حق با اوست
مرا آخر كنار چشم هايت داوري كرده است…

(۱۳)
اي برف مثل خاك مرا هم سپيد كن
در كام خود فرو ببر و ناپديد كن
اي برف من نه! ما همه سنگ عتيقه ايم
نابودساز اين من و ما را جديد كن
در راه هر چه حرف شنيدي به دل مگير
ديدي سياه بازي ما را نديد كن
هر سوي آيه آيه رحمت فرو ببار
هر سمت نشر او كه تو را «آفريد» كن
از انتظار تازگي ات كودكان پُرند
در بهمني كه باشد اي برف عيد كن
*
در خانه هيچ در خور قرباني ات نبود
ما را بكش ميان خيابان شهيد كن!

معرفي- نقد
باراني كه در يك شاعر مي بارد
001920.jpg
محسن قلم خواه
شعر «محمد زندي» را مي توان شعر «پرسش هاي بي پاسخ» قلمداد كرد. انسان امروز و به ويژه انسان جامعه امروز ما موجودي است كه پيرامونش مملو از پرسش هايي است كه دستيابي به پاسخ، اگر كاملاً مقدور نباشد سخت و دشوار است. اين پرسش ها حوزه هاي مختلف زندگي اعم از انديشه، جامعه، روابط عاطفي و مانند آنها را در بر مي گيرد. شعر زندي نمونه اي از اين پرسش ها را پيش رو مي گذارد. او در مجموعه شعرش به نام «باراني كه تو را مي نوشت» كه به چاپ دوم رسيده است، از همان ابتدا و اولين شعر، با پرسش آغاز مي كند. عنوان شعر، همان عبارت پاياني شعر است: «تو كي مي روي؟» شاعر با چنين آغازي نشان مي دهد كه دنياي او دنيايي پرسش گونه است و نمي توان آن را واضح و بديهي ديد. درست به همين دليل است كه شش عنوان از عناوين شعرهاي او با علامت پرسش (؟) همراه است. اين پرسش ها نيز وجوه گوناگون زندگي شاعر را دربر مي گيرد. شعر «ديوار كدام سو؟» در واقع پرسشي است كه حركت تاريخ و سمت و سوي آن را به چالش مي كشد.
نكته قابل توجه ديگر در شعر زندي اين است كه پرسش هاي او با نوعي يأس همراه است. يأس، وجه غالب شعرهاي «باراني كه تو را مي نوشت» است. حتي در آنجا كه شعر از اميد شروع مي شود در نهايت به يأس مي رسد: «پشت صحنه اين شعر / باراني بود كه تو را مي نوشت / و رودخانه اي / تا قايقي بسازي / اما سيل در خطي عريان / راه افتاده است / ... / اين دست / در خط خوردگي هايش / جا خوش كرده است» و برخي شعرها از همان ابتدا يأس را مطرح مي كند: «به خانه خالي نزديك مي شوم / مردگان خانوادگي صف كشيده اند /...»
با چنين رويكردي به هستي است كه شعر زندي، رنگ و بوي شعرهاي خيالي را مي گيرد. او زندگي را فرصتي كوتاه مي داند كه موانع آن بسيار است: «تابلوها / چشم هايم را گرفته اند / چه قدر چراغ احتياط! / چه قدر نئون هاي قرمز! / فرصت كم است» و از چنين نگاهي است كه قدر دوستي ها را بايد دانست: «بگذار سير بخوابمت / اين هوا ديگر / گير نمي آيد...» اين نگاه خيام وار است كه شاعر را به سوي ايجاد ارتباطي عاشقانه با پيرامون خود سوق مي دهد. براي شاعري كه مي داند «فرصت كم است» و «اين هوا ديگر / گير نمي آيد» چه چيز مي تواند بهتر از روابطي عميق ميان او و همه اجزاي جهان هستي معنابخش و دلپذير باشد.
اما همانگونه كه ذكر شد اين نگاه به جهان براي شاعر شكل واقعي به خود نمي گيرد و او نمي تواند دنيا را آن گونه كه دوست دارد ببيند: «زيباتر آمده بودي / تا مرا به باران دعوت كني / دستبندم را / اما نديدي/ ... اگر برف هم مي باريد / آدم برفي ها / همه شبيه تو بودند.»
زندي در كتاب خود، مفاهيم و محتواي موردنظر را با زباني امروزي بيان مي كند. شعر او «سپيد» است و زبان آن زبان محاوره. اولين نكته درباره فرم يا قالب شعري او بهره گيري از ابزاري است كه دنياي امروز با آن سروكار دارد.
ابزاري چون آسانسور، سيم، آيفون، چراغ مطالعه و... در شعر زندي حضور بارز دارند و او توانسته است اين كلمات را با كلماتي كه برگرفته از طبيعت بوده و قرن هاست در شعر فارسي به كار مي رود تلفيق كند (شعر به شكل كبوتر).
كاربرد اين واژه ها با زباني روان آميخته است كه باعث مي شود خواننده براي فهم متن، دچار مشكل نشود.
گرچه وجه غالب زبان زندي، چنين زبان ساده و بي پيرايه اي است اما اين سخن را نبايد بدان معنا گرفت كه شاعر وارد بازي هاي شاعرانه زبان نمي شود: «با پنجره اي كه سمت خميازه مي كشد» ، «ساعت ها زنگ زده اند / و من سركار / كار / و دوباره: / با آن سايه ها / زنگ نمي زنند ساعت ها / و آن سر خواب است / كه از روبه رو مي آيي / اگر از روبه رو آمده بودي!»
از ويژگي هاي ديگر شعر زندي، بيان معنا است. او مضامين موردنظر خود را با ارايه تصاوير شاعرانه بيان نمي كند، بلكه بيشتر به عباراتي رومي آورد كه مفهومي است و عنوان كتاب نيز برخاسته از چنين وجهي است، «باراني كه تو را مي نوشت» بيش از آن كه يك تصوير باشد يك معنا يا مفهوم است: «دريا چه نيازي دارد / به باران / كوسه / به اين همه دريا / دريا به اين همه ماهي /...»
نكته پاياني را بايد به اين موضوع اختصاص داد كه شعرهاي مجموعه «باراني كه تو را مي نوشت» بيشتر ميان درونيات يك شاعر در عصري متلاطم است. به اين جهت زندي در كتاب خود بيشتر خود را نشان مي دهد تا شرايطي را كه در آن زندگي مي كند و صد البته اين «خود» ، خودي است كه براي بسياري خوانندگانش آشناست چراكه خوانندگان نيز كم و بيش با اين «خود» عجين شده اند.

ادبيات
اقتصاد
اجتماعي
انديشه
سياست
فرهنگ
ورزش
|  ادبيات  |  اقتصاد  |   اجتماعي  |  انديشه  |  سياست  |  فرهنگ   |  ورزش  |  
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   چاپ صفحه   |