فرهنگسراي ملل ميزبان بازارچه خيريه براي زلزله زدگان لرستان
زمين نلرز،اين خانه سست است
|
|
گيتي عابدي
اول فكر كردم مامان و بابايم كه حسابي از دست بازي گوشي هايم خسته شده بودند، من را شبانه، هنگامي كه خواب بودم به اينجا آوردند تا از دستم خلاص شوند و ديگر هم به سراغم نخواهند آمد. براي همين از هر دويشان متنفر شدم. اصلاً از اول هم مي دانستم كه من را دوست ندارند و از سر اجبار پدر و مادرم شده اند. اكثر شب ها با نان و پنير شكمم را سير مي كردند و هر وقت چيزي از آنها مي خواستم، سرم داد مي زدند و بعد هم يواشكي موقع خواب گريه مي كردند و حتماً از خدا شكايت مي كردند كه چرا بچه اي مثل من به آنها داده است، اما من كه بد نبودم. آخر توي خانه اي كه فقط 2 تا اتاق كوچك بود و ديوارهاي كاهگلي اش دستم را زخم مي كرد، به جز سنگ زدن به پرنده و گربه ها و توي كوچه هاي خاكي ده اين ور و آن ور دويدن چه كار مي توانستم بكنم؟ از وقتي هم كه خواهرم را داده بودند به آقا كريمي كه زنش يك سال پيش مرده بود، ديگر كسي نبود برايم قصه بگويد. بابا كه صبح زود مي رفت و شب دير وقت مي آمد، وقتي هم كه مي رسيد خانه، اين قدر خسته بود كه نمي شد بهش نزديك شد. مامانم هم همه اش كار مي كرد و حوصله من را نداشت، اما نه، بعضي وقت ها كه فرشته مهربان مي آمد توي وجودش. من را بغل مي كرد و برايم لالايي مي خواند تا خوابم ببرد. او لالا، گل نرگس/ نبينم داغ تو هرگز/ نه داغ تو نه از بابات نه از دايي بلند بالات... همين جا بود كه دلم هواي مادرم را كرد و تنفر جايش را به دلتنگي داد و زدم زير گريه. نمي دانم چند دقيقه يا چند ساعت همين جور يك ريز اشك ريختم، اما زماني رسيد كه ديگر اشكي براي ريختن نداشتم. ناگهان دستي، شانه ام را لمس كرد. انگار تمام غم و غصه هايم از بدنم خارج مي شد و جايش را به آرامش مي داد. سرم را بالا آوردم. نور خيره كننده اي چشم را زد و سپس از ميان آن نور، زني با لباس سفيد كه قيافه اي مهربان داشت، به طرفم آمد. بر روي زانوهايش نشست تا هم قدم شود و سپس با دست مهربانش آخرين قطره اشكم را پاك كرد. از او پرسيدم كه اينجا كجاست؟ لبخندي زد گفت: اينجا، جايي است كه ديگر نه ناراحت مي شوي و نه از چيزي مي ترسي. در اينجا براي هميشه شاد خواهي بود . من كه از حرف هايش چيزي نفهميده بودم، گفتم: مامان و بابايم، من را چگونه اينجا آوردند، حالا كجا هستند؟ دستي به سرم كشيد و گفت: خدا تو را به اينجا آورده، نه پدر و مادرت . برخلاف حرف هاي عجيب و غريب زن مهربان، خدا برايم آشنا بود. بزرگترها هميشه بهم مي گفتند كه خدا ما را آفريده و خيلي دوستمان دارد و اينكه خيلي مهربان است، اما نمي دانم چرا هميشه وقتي غصه شون مي گرفت با گريه اسم خدا را مي آوردند و وقتي كه شاد بودند خبري از خدا نبود. من هم چند باري بالاي پشت بام رفتم تا باهاش حرف بزنم، اما چرا خدا اين كار را كرد؟ اون فرشته مهربان كه مي دانست در سرم چه مي گذرد، گفت: به اين دليل كه دنيا تاب تو را نداشت . گفت كه اين قدر بزرگترها در زمين كارهاي بد كرده اند كه خدا تصميم گرفت آفريده هاي پاك و معصومش را پيش خودش بياورد و بگذارد بزرگترها در لجن زاري كه خودشان به وجود آورده اند، بمانند و ادامه داد: اما باز هم خدا به بندگانش اميدوار است و براي همين آنها را از داشتن فرزند بي نصيب نمي گذارد. سپس دستم را گرفت و يك دفعه آسمان آبي و دشت سبزي كه پر بود از گل هاي خوشبو و رنگارنگ محو شدند.
آن همه زيبايي جايش را به خرابه اي داد. زمين پر بود از تكه هاي آجر و خشت. تمام ديوارها ريخته بود و حتي درختان هم افتاده بودند. تنها صدايي كه شنيده مي شد؛ ناله بود و گريه. وحشت زده از همراه مهربانم پرسيدم: ما كجا هستيم؟ در حالي كه من را به سمتي هدايت مي كرد، گفت: اينجا، ده شما است. زلزله آمده و تمام خانه ها را خراب كرده است و... بالاي سر زني رسيديم كه بچه اش را بغل كرده بود و هاي هاي گريه مي كرد. صداي گريه اش برايم آشنا بود. مامانم بود كه داشت گريه مي كرد. و فرياد مي زد: اي خدا، بچه ام فقط 8 سال داشت. چرا او را از من گرفتي . دلم مي خواست بغلش كنم و ببوسمش، اما نمي توانستم. هر چقدر سعي كردم، نتوانستم لمسش كنم.
كاش حداقل مي توانستم به او بگويم كه جايم خوب است و به قول فرشته، ديگر دوران غم و غصه هايم به پايان رسيده است، اما حيف كه دنياي ما از هم جدا بود و راهي براي ارتباط وجود نداشت تا روزي كه دنيا تاب او را هم نداشته باشد.
بعد از آن روز، ديگر فرشته را نديدم تا اينكه روزي به سراغم آمد و گفت كه مي خواهد من را به جاي ويژه اي ببرد. هر چقدر ازش پرسيدم كه اين مكان مخصوص كجاست و براي چه به آنجا مي رويم، با خنده گفت: صبر داشته باش. خودت مي فهمي . به قول بي بي گر صبر كني، زغوره حلوا سازي بر خلاف دفعه پيش، فرشته مهربانم من را به جايي برد كه يك عالمه درخت داشت. از پله هايي سنگي پايين رفتيم. اول فكر كردم كه به باغ آقا مرادي، پولدارترين فرد ده رفته ايم، اما با ديدن يك سري افراد كه تا به حال نديده بودم شان و با وسيله هايي كه سرشان صاف بود و دسته اي بلند بازي مي كردند، فهميدم كه هيچ وقت در طول زندگي ام به آنجا نرفته ام. بعد از مدتي به يك ساختمان بزرگ رسيديم كه با خانه هايي كه ما در ده داشتيم، كلي فرق مي كرد، بزرگ بود و زيبا و البته شايد وقتي زلزله بيايد، روي سر مردم خراب نشود. دو طرف ساختمان، پر بود از ميزهاي كوچك كه بالاي سرشان وسيله اي قرار داشت كه براي شان سايه درست مي كرد.همه آدم هايي كه آنجا بودند به سرعت اين ور و آن ور مي رفتند و كار مي كردند، مثل زماني كه تو ده ما عروسي مي شد. دو تا دستگاه عجيب هم آن جلو قرار داشت كه زن و مردي مدام روي دكمه هاي آن مي زدند و از صفحه اي كه مقابلشان بود، چيزهايي مي ديدند. همان طور مات و مبهوت داشتم به اطراف نگاه مي كردم كه همراه مهربانم دستم را گرفت و گفت: بيا برويم آن جلو كه الان برنامه شروع مي شود .
مرد جواني برنامه را شروع كرد و بعد از گفتن يك سري جملاتي كه با احساس آنها را بيان مي كرد، از آقايي به نام خوانساري كه فرشته گفت: مدير فرهنگسراي ملل است (من كه هيچي از حرف هاي فرشته مهربان نمي فهمم)، دعوت كرد تا برود بالا حرف بزند. خوانساري شروع به حرف زدن كرد و از افرادي هم تشكر كرد و در پايان هم گفت: اميدوارم كه اين قدم كوچكي كه فرهنگسرا به اتفاق ساير تشكل ها برداشته، بتواند الگويي براي سايرين باشد . بعد از صحبت هاي خوانساري، بر روي پرده بزرگي كه در مقابل قرار داشت، فيلمي از همشهري هايم نشان دادند كه در آن با مردم زلزله زده صحبت شده بود. سپس مرد جوان از مرد مسني كه احمد موسوي اخوان نام داشت و رئيس اجرايي شوراي امور هماهنگي بحران ها بود، خواست كه برود بالا و صحبت كند.
مرد مسن گفت كه بعد از زلزله بم، او و چند نفر ديگر تصميم گرفتند كه يك شورايي را تشكيل بدهند تا در مواقع بحران بتوانند به مردم كمك كنند و اينكه از 13 تا، سازمان غيردولتي تشكيل شده اند. به اين اشاره كرد كه ايران بر روي مسير زلزله خيز قرار دارد و بنابراين از اين مشكلات در مملكتمان زياد اتفاق مي افتد، سپس بايد همه شان با هم كار كنند و به افرادي كه دچار مشكل شده اند، كمك كنند.
از فرشته پرسيدم: چرا خدا فقط براي ايران زلزله مي آورد. مگر ما كار بدي كرده ايم؟ فرشته گفت: زلزله در تمام دنيا اتفاق مي افتد و يك چيز كاملاً طبيعي است. با ناراحتي گفتم: پس خانه هاي بچه هاي ديگر هم روي سرشان خراب مي شود؟ سرش را تكان داد و گفت: نه، خانه هاي آنها محكم است . گفتم: پس چرا خانه هاي ما را محكم نمي سازند تا روي سرمان خراب نشود؟ لبخند تلخي زد و چيزي نگفت.
بعد از دوتا آقايي كه صحبت كرده بودند، اين دفعه نوبت يك خانم بود تا از ما بگويد. اسمش همايوني بود و مديرعامل كانون توسعه فرهنگي كودكان و مسئول كميته آموزش شهاب (شوراي هماهنگي امور بحران ها) كه از هدفشان گفت: من و دوستان ديگرم در سازمان هاي غيردولتي، بارها و بارها تجربه زلزله را با همديگر داشته ايم و ديده ايم كه در اين مواقع بچه ها بيشترين آسيب را مي بينند، ولي كمتر در مورد آنها حرفي زده مي شود. همه بيشتر به ساختمان هاي خراب شده فكر مي كنند و يا مشاغلي كه به علت زلزله از بين رفته اند، بنابراين اين بازار را با هدفي كه گروه مخاطب ما، كودكان و نوجوانان است، تشكيل داديم. شهاب و تمامي سازمان هاي غيردولتي همه با هم اين هدف را دنبال كرديم و به اين نتيجه رسيديم كه گروه مخاطبمان را كودكان قرار بدهيم. در بازديدي كه ظرف كمتر از 48 ساعت از آن منطقه كرديم، براي چندمين بار به ما ثابت شد كه آسيب پذيرترين گروه زلزله زده، كودكان هستند. در آنجا به مسئولان قول داديم براي كودكان كتابخانه و كارگاه هاي آموزشي داير كنيم تا در تابستان بتوانند اوقات فراغت سالمي داشته باشند، بنابراين مي خواهم خواهش كنم كه به همه بگوييد ما نياز به كتاب داريم و با اجازه آقاي خوانساري فرهنگسرا را پايگاه جمع آوري كتاب قرار مي دهيم .
فرشته مهربان، دستش را روي شانه ام گذاشت و گفت: بيا تا تمام نمايشگاهي كه به خاطر همسالان تو كه از زلزله جان سالم به در بردند را بهت نشان بدهم .
و همان طوري كه مي بيني اين نمايشگاه تشكيل شده از غرفه هاي زيادي كه پول حاصل از فروش اجناسشان را به كودكان زلزله زده لرستان مي دهند. اينجا از شمع هاي تزئيني گرفته تا لباس و خوراكي مي فروشند. مثلاً اينجا را نگاه كن. در اين قسمت كتاب هاي شاعران و نويسندگان ارزشمندي را مي فروشند. احتمالاً اسم هيچ كدام از اينها را نشنيدي، اما بدان كه اين آدم ها از افراد ماندگار در تاريخ ايران هستند. آن طرف هم كتاب هايي مربوط به كودكان است .
صداي مجري جوان برنامه، حواسم را پرت كرد: اطلاع رساني بيشتر از طريق اينترنت بوده و بچه هاي وبلاگي و كساني كه با NGOها همكاري مي كردند، همديگر را از اين نمايشگاه باخبر كردند. و در ضمن در خيابان ها هم پوستر زديم . مرد جوان كه نامش حسام الدين نراقي بود در مورد نمايشگاه هم به يكي از بازديدكنندگان گفت: در اينجا دو مدل غرفه داريم. 1) غرفه هايي كه 50 هزار تومان اجاره داديم كه در مورد كار خودشان اطلاع رساني مي كنند مثل اين غرفه اي كه براي حمايت از بيماران سرطاني است و دوم غرفه هايي كه مال خودمان است و بيشتر شامل مواد خوراكي و غذا مي شود . فرشته مهربان همچنان داشت حرف مي زد، بي خبر از اينكه حواسم جاي ديگري است: به جز كتاب، وسايل زينتي، عروسك و كارهاي دستي خانم ها مثل روسري هاي گلدوزي شده هم در اين جا وجود دارد. اين كوزه ها را هم كه مي بيني، كار دست است و... .
خانم مسن كه چهره اي بسيار مهربان داشت را در حالي كه داشت آش مي خورد، ديدم و در همين زمان دختري به كنارش آمد و از او پرسيد: چرا وقتي كه كودكان زلزله زده سقفي بالاي سرشان ندارند، به فكر كتاب خواندنشان هستيد؟ آن خانم كاسه آش را كنار گذاشت و جواب داد: معمولاً دلمشغولي كودك، بازي است و ما با بردن كتاب به آنجا، سرگرمي خاص دوران كودكي را برايش فراهم مي كنيم. دلمشغولي كودك، ساختن سرپناه نيست، تأمين معيشت نيست. اصلاً او به اين چيزها فكر نمي كند. شما با برپا كردن يك كتابخانه چادري برايش قصه مي خواني و وسايل نقاشي مي بري. او مي تواند با نقاشي كردن، غمي را كه در درونش است نشان دهد و اين از لحاظ رواني به كودك بسيار كمك مي كند . و در آخر گفت: شخصاً معتقدم كه اين بازارها حركتي نمادين و سمبليك است كه پيوندهاي انساني را تقويت مي كند و اين نتيجه اصلي بازار است و درآمد در درجه دوم قرار دارد .فرشته نگاهي به آسمان كرد و گفت: ديگر بايد برويم. هنوز بايد به چند تا كودك ديگر هم سر بزنم . براي آخرين بار نگاهي به اطراف انداختم و گفتم: فرشته مهربان! حالا مي دانم كه چرا خدا هنوز به انسان اميدوار است .
زمين نلرز، خانه هاي ما سست است
زمين نلرز، خانه هاي ما كاهگليست.
زمين نلرز، كودك من در كنج ديوار پر از خالي پهلوي عروسكش خوابيده است.
زمين نلرز، فردا مي خواهم براي عروسي خواهرم كله قند بخرم.
زمين نلرز، هنوز به بي بي نگفته ام كه چقدر دوستش دارم.
زمين نلرز، دست هايم هنوز ميل به كار دارد .
|