دو خاطره از دو ديدار
ترنم باران در معراج يار
|
|
آقا بعد از پرس وجويي از احوال خانواده و مخصوصاً وضعيت پدر كه بازنشسته وزارت بهداشت است، وصيتنامه شهيد را مي خوانند و خطاب به همراهان مي فرمايند،« ببينيد چقدر لطيف است! »مخصوصاً روي اين نكته تاكيد مي كنند كه« خدايا مرا پاك كن، سپس خاك كن! »
ديدارهاي سرزده و غيررسمي مقام معظم رهبري با خانواده هاي شهدا عمدتاً در منازل آنان صورت مي گيرد و هميشه جذابيتي دلنشين دارد؛ ديدارهاي صميمي و به دور از تكلفهاي رسمي.
دو روايت از اين ديدارها از دو داستان نويس مطرح كشور كه اتفاقاً هر دو جزء ۵ داستان نويس تقدير شده در نوزدهمين نمايشگاه بين المللي كتابند در ادامه از نظرتان مي گذرد بدان اميد كه مرور اين خاطرات در سالگرد رحلت جانگداز بنيان گذار و رهبر كبير انقلاب اسلامي اندكي از بار اندوه اين ايام بكاهد.
***
روايت اول
مسافر اتومبيل مدل ۶۱
محسن مؤمني
حالا من، در يكي از شب هاي ماه مبارك رمضان، در تقاطع خيابان اسكندري جنوبي و آزادي پشت چراغ قرمز مانده ام. اين مهم نيست، مهم اين است كه من به همراه تعدادي از كاركنان دفتر رهبري پشت سر اتومبيل مدل شصت و يكي هستيم كه در صندلي عقب آن رهبر انقلاب نشسته است. لابد اتومبيل از حيث معمولي بودن است كه هيچ جلب توجه نمي كند و كسي رهبر را در آن نمي بيند، حتي سرنشينان اتومبيل هايي كه در كنار اتومبيل مدل شصت و يك كلافه ترافيك هستند و يا حتي عابراني كه از جلو او مي گذرند و...!
رهبر صبورانه تهراني ها را مي بيند و احتمالاً بعضي مزه پراني ها و غرغرهاي رانندگان عصبي و يا عابران را مي شنود! خوشبختانه به بركت ماه مبارك آنان كمتر دعوا مي كنند و...!
چراغ كه سبز مي شود ماشين ما براي اين كه از ماشين رهبر عقب نيفتد اجازه عبور به عابر پياده اي را نمي دهد و او نجابت به خرج مي دهد و با صدايي رسا چيزي نثارمان مي كند و مي گذريم!! اما با اين همه، گويي راننده يك اتومبيل هيلمن آقا را ديده است. با هيجان مي كوشد از ما عقب نيفتد و تلاش مي كند خود را به كنار اتومبيل رهبر برساند. از خيابان آزادي پا به پاي ما مي آيد. وقتي كه در اتوبان تهران كرج اتومبيل ها به بزرگراه ستاري مي پيچند، او غفلت مي كند و تا به خود بيايد از بريدگي دور شده و ما گذشته ايم. آقاي صاحبدل نفس راحتي مي كشد. معلوم است آنها هم متوجه موضوع بوده اند. اما در بلوار فردوس زن و مرد جواني كه مي خواهند از خيابان رد شوند، گويي رهبر را مي بينند و من از شيشه عقبي ماشين لحظاتي آنها را مي بينم كه در كنار خيابان ايستاده اند و اتومبيل حامل رهبر را به همديگر نشان مي دهند. با اين همه دو جوان موتور سوار هم به ماشين ما گير داده اند كه چرا بهشان راه نداده! خوش انصاف ها سايه به سايه رهبر مي رانند و به راننده ما لاطائلات بار مي كنند. اين بابا هم كه زبانش قاصر است چند جمله اي مي آيد؛ اما ادبيات اين كجا و آن كجا! لذا كوتاه مي آيد تا آنها بگازند و بگذرند!!
اتومبيل حامل رهبر، بعد از طي بلوار نسبتاً شلوغ فردوس به سمت چپ مي پيچد و در خياباني كه به نام شهيد مالكي است وارد كوچه اي مي شود كه معطر به نام شهيد ديگري است. بنگاهي سر كوچه براي زوج جواني نطق مي كند!!
لحظاتي بعد در خانه اي هستيم كه ساكنانش حيران و مبهوت در مقابل رهبر نشسته اند. به راستي غافلگير شده اند! البته آنان از سر شب منتظر مهماني بوده اند كه قرار بوده از بنياد شهيد و يا وزارتخانه اي بيايد، اما گمان نمي كرده اند آن مقام مسئول، «آقا» باشد. من كه محو عكس العمل هاي ميزبانان هستم، لحظاتي بعد حالي مانند آنان پيدا مي كنم! وقتي آقا عكسي از شهيد را مي خواهد هنوز نمي دانم در كجايم، ولي لحظاتي بعد وقتي برادر شهيد با قاب عكس برمي گردد احساس مي كنم عكس برايم آشناست و هنگامي كه در زيرش مي خوانم «طلبه و دانشجوي شهيد عليرضا خانبابايي» ، دلم فرو مي ريزد و ناگهان هجده سال به عقب برده مي شوم، به سد دز در جنوب كه در انتظار عمليات هستيم و سپس برمي گرديم به مهاباد و سرانجام عمليات «نصر۱» در شمال غرب. در ميان همرزمان ما كارگر تركي است كه بسيار زودرنج و حساس است. او از حرف زدن خسته نمي شود. حرف هاي بديهي و بسيار تكراري را چنان با هيجان مي گويد كه انگار به كشف بزرگي نائل شده است! بالاخره تو هر چقدر كه صبور باشي و مبادي آداب، بعد از چند روزي خسته مي شوي و هر وقت كه او را مي بيني دنبال راه فراري؛ اما در اين ميان جوان بلند قامت و خونگرمي است كه چنان با اشتياق و علاقه مندي به حرف هاي او گوش مي دهد كه تو را شگفت زده كرده است. اين شگفت زدگي هنگامي بيشتر مي شود كه مي فهمي او جوان فاضلي است كه در دانشگاه امام صادق(ع) تحصيل مي كند، اما برخلاف چند نفر ديگر از همكلاسي هايش كه مدام با هم جدال علمي دارند، سعي مي كند دانستني هايش را كمتر بروز دهد و حتي كمتر با آنان مباحثه كند. او از دوستانش كه براي خود رسالت «طلبگي» قائل هستند و... بي قيدتر مي نمايد و هميشه شلوغ و پر جنب و جوش است. نام او كه به خاطر اين منش و خصلت هاي والايش محبوب همه است «عليرضا خانبابايي» است!
آقا سراغ پدر شهيد را مي گيرد. مادر به عكس روي ديوار اشاره مي كند و مي گويد، «حاج آقا، سه سال پيش مرحوم شدند...» آقا از علت مرگ او مي پرسد و مادر نيز به دقت توضيح مي دهد. آقا مي خواهد از شهيد بگويند. مادر عليرضا مي گويد، «همه اش در جبهه بود. يك بار به من گفت مادر دعا كن شهيد شوم. گفتم نمي توانم چنين دعايي بكنم؛ اما قول مي دهم اگر شهيد شدي محكم بايستم. شهيد كه شد اين كار را كردم» .
برادر كوچكتر كه امروز معلم است، مي گويد: «با اين كه دائم در جبهه بود اما از درس و بحث غافل نبود...»
كتابخانه اي كه امروز از او باقي مانده با بعضي كتابهاي فاخر در آن نشانگر ميزان فضل اوست. برادر مي گويد: «چند سال پيش يكي از استادان دانشگاه امام صادق(ع) به اينجا آمده بود. او وقتي دو جلد كتاب را در اين كتابخانه ديد خيلي تعجب كرد و با خوشحالي گفت من سالها دنبال اين بودم اما پيدا نمي كردم...»
در اثناي مجلس، جانبازي نيز وارد مي شود. مادر معرفي مي كند كه آقاي دكتر... از دوستان و همرزمان شهيد بوده، امروز پزشك است و در بخش طب اسلامي و سنتي فعاليت مي كند. مادر شهيد نيز با او همكاري دارد.
آقا مي پرسند، «فعاليتتان نتيجه اي هم دارد؟» دكتر توضيح مي دهد: «چندي پيش بيماري در يكي از بيمارستانهاي تهران نياز به تعدادي آمپول داشت كه هجده ميليون تومان هزينه وارد كردن آن از اروپا بود. او كه توان پرداخت اين مبلغ را نداشت، تسليم مرگ شده بود، ولي ما توانستيم با زالو درماني او را درمان كنيم.»
بحث مبسوطي درباره طب سنتي درمي گيرد. آقا نيز با تأسف از اينكه پزشكان غربي به تجارب ارزشمند طبيبان مسلمان و مشرق زمين در طول تاريخ بي اعتنايي كردند، اشاره مي كنند و مي گويند: «مبناي كار طب اسلامي برخلاف طب امروزي، يافتن ريشه بيماري است، نه علايم درماني. اين شيوه تشخيص، اصل مهمي است، زيرا تشخيص است كه ذكاوت و حاذقيت پزشك را نشان مي دهد...» ايشان با توجه به اين كه مبناي طب اسلامي حديث است، تذكر مي دهند كه اولاً بايد از احاديث صحيح السند استفاده شود، ثانياً متن حديث درست فهميده شود. آن گاه خاطره هاي مربوط به سال ها پيش را نقل مي كنند و مي گويند: «يك مريض خيلي محترمي در يكي از بيمارستان هاي خيلي مجهز و معتبر تهران بستري بود. كسي پيشش رفته و گفته بود اگر اجازه بدهيد زالو بياوريم و... او هم اجازه داده بود و آنها زالو آورده بودند. وقتي پزشكان آن بيمارستان متوجه شدند گويي حادثه فاجعه آميزي اتفاق افتاده باشد، داد و فرياد راه انداختند و حتي پيش ما شكايت آوردند!
دكتر مي گويد:« حالا آنها هم متوجه غفلت خودشان شده اند؛ چون امروز در آمريكا و آلمان و بعضي ديگر از كشورهاي غربي زالودرماني خيلي رايج شده است... ».
از بحث پيداست كه رهبر انقلاب مسائل و جريانات اين موضوع را پيگيري مي كند و حتي نام تعدادي از محققان اين رشته را مي برد و تاكيد مي ورزد كه« بايد وزارت بهداشت سرانجامي به اين تحقيقات بدهد...».
بعد از اين بحث علمي دوباره باز مي گرديم به شهيد. مادر مي گويد:« منتظر آمدنتان بودم. هم خودم خواب ديده بودم و هم يكي از خانم هاي سادات... » او هر دو خواب را تعريف مي كند. آقا با بيان اين كه« قد و اندازه شهيد بيش از اين است كه ما بتوانيم به جا آوريم» بحث را عوض مي كند. قرآني را امضا كرده و به مادر شهيد هديه مي دهد. پس از گفت وگوي كوتاه با خواهران شهيد و بازديد از كتابخانه شهيد كه همسايگان از آن استفاده مي كنند، از خانواده شهيد خانبابايي خداحافظي مي كنيم و بيرون مي آييم. گويي هيچ يك از اهالي كوچه متوجه اين رفت و آمد نشده اند. بنگاهي سركوچه چنان مشغول جوش دادن معامله است كه اصلاً به اتومبيل هايي كه از كوچه خارج مي شوند، التفاتي نشان نمي دهد!! مقصد بعدي منزل شهيد مجيد مالكي در همان محله است. مدتي طول مي كشد تا هيجانات اعضاي خانواده فرو نشيند و با اتفاق افتاده كنار بيايند. علاوه بر شهيد مجيد، اين خانواده داغ جوان ديگري را هم ديده است. او كه ناصر نام دارد مبتلا به بيماري سرطان بوده و در ايام موشكباران به علت نرسيدن به بيمارستان فوت شده است.
آقا بعد از پرس وجويي از احوال خانواده و مخصوصاً وضعيت پدر كه بازنشسته وزارت بهداشت است، وصيتنامه شهيد را مي خوانند و خطاب به همراهان مي فرمايند،« ببينيد چقدر لطيف است! » مخصوصاً روي اين نكته تاكيد مي كنند كه« خدايا مرا پاك كن، سپس خاك كن! ».
پدر، فرزندان را معرفي مي كند. يك پسر و دو دختر كه همگي معلم هستند. او مي گويد:« حالا ديگر، همين سه فرزند را دارم ». آقا حرف او را تصحيح مي كنند كه« اين شهيد را هم از دست نداده ايد، او را هم پيش خدا ذخيره داريد. شهيد مثل يك امانت باارزشي است كه در بانكي و خزانه امني گذاشته باشيد. شايد انسان از دوري آن شيء گرانبها ناراحت باشد، اما خيالش راحت است كه آن را از دست نداده، بلكه هنگام لزوم به كارش مي آيد... شهيد هم همين طور است، اما مرگ هاي ديگر اين طور نيست؛ تلف شدن است و اگر انسان اجري پيش خدا داشته باشد، به خاطر صبوري در مصيبت است. در شهادت علاوه بر اجر شكر و صبر، اجر خود عمل هم هست...» برادر شهيد، معلم مدارس اداره آموزش و پرورش منطقه۲ تهران است. آقا از او راجع به آموزش و پرورش و مدارس مي پرسند. او دل خوشي از اوضاع ندارد، مي گويد: «بايد به فرهنگ اين مملكت رسيد. جسارت است؛ اگر در بطن باشيد متوجه مي شويد كه جوانان چقدر نياز به كار دارند» . رهبر با تصديق حرف هاي او تاكيد مي كنند «البته مسئولان ادعايشان اين است كه كار مي كنند نه اين كه منكر نواقص باشند... بهتر است اشخاصي مانند شما كه هم تجربه و خبرويت داريد و هم جوانيد و بانشاط، پيشنهادهايتان را به شكل درستي به افراد تصميم گير منتقل كنيد؛ ان شاءالله موثر است...» .
شهيد بعدي كه مهمان خانه اش هستيم، شهيد محمدكاظم اعتماديان است. پدر شهيد اشك شوق مي ريزد و به همراهان آقا مي تازد كه «چرا نگفتيد آقا تشريف مي آورند؟» آقا نيز به شوخي مي گويند: «اگر ناراحتيد، برويم!» و توضيح مي دهند «در اين ديدارها بنا نيست از پيش بگويند» و آن گاه پدر شهيد فرزندانش را معرفي مي كند. اگر پدر هم نمي گفت از بيني هاي عقابي سه جوان معلوم بود كه برادران شهيد هستند. برادر بزرگتر طلبه حوزه علميه قم است و از شاگردان آيت الله جوادي آملي، اما دو برادر ديگر هر دو مهندس هستند.
شهيد محمد كاظم اعتماديان پيش از اعزام به جبهه در زندان اوين در دفتر شهيد لاجوردي كار مي كرده است. در سال ۶۵ با گروهي از نهاد رياست جمهوري عازم منطقه مي شود و بعد از يك ماه در اروند به شهادت مي رسد. در ديوار خانه عكس سه شهيد ديگر هم هست كه همگي از بستگان نزديك هستند. يكي از برادران شهيد يادآوري مي كند كه آقا در دوران رئيس جمهوريشان هم يك بار به خانه آنها آمده اند و البته آن زمان خانه شان در خيابان بهبودي بوده است. عجيب اين كه آقا هم به ياد مي آورند و خطاب به پدر شهيد مي گويند، «بله، مثل اين كه در آن جلسه داماد اخوي شما هم بودند» . آقا حتي اسم او را هم مي گويند و آنها با حيرت و تعجب تاييد مي كنند!
چند نفر از همسايگان هم كه خبردار شده اند، موفق مي شوند داخل بيايند و در كنار خانواده شهيد بنشينند. وقتي كه بعد از امضاي قرآن براي خانواده شهيد اعتماديان آقا مي خواهند بلند شوند، ناگهان عموي شهيد با همسرش نيز سر مي رسند و بناي گريه مي گذارند. پدر شهيد او را معرفي مي كند: «اخوي، پدر شهيد عباس اعتماديان هستند...» آقا مجدداً مي نشينند و با آنان صحبت مي كنند. از فرزندشان مي پرسند كه كي شهيد شده و اين كه پدر خانواده چه كاره است و... جماعت كه با چاي پذيرايي مي شوند، آقا براي آنان نيز قرآني امضا مي كنند. اما مادر شهيد مي گويد «اين قبول نيست، ما در منزل چشم انتظارتان هستيم! لحظاتي بعد باز ما در خيابان هاي تهران هستيم، البته حالا ديگر خلوتند و ماشين ها با سرعت از هم سبقت مي گيرند».
روايت دوم
دسته گلي براي رهبر
محمدرضا بايرامي
ماشين به سرعت در خيابان ها راه افتاد. بعد از مدتي به بلواري رسيديم كه به نظرم آمد بايد بزرگراه «بيست و دوم بهمن» باشد. احمدي گفت: «كمي آهسته تر! همين جاها بايد بپيچيم» . به بريدگي رسيديم و پيچيديم به سمت چپ.
«اولين كوچه، نه دومين كوچه را بپيچ سمت راست» . حميد پيچيد توي كوچه و در تاريكي توقف كرد. احمدي تاييد كرد: «همين جاست، وسط كوچه» .
حميد گفت: «ببينم اوضاع چه جوري است» .
و دهانه بي سيمش را بالاتر برد: «پنجاه و پنج، صد و هفده!»
كمي مكث كرد و بعد گفت: «ما توي موقعيت هستيم». دوباره مكث كرد و بعد رو كرد به ما: «بايد صبر كنيم» .
«چقدر» ؟
«معلوم نيست. نمي شود جلوتر رفت» .
شده بوديم مثل آدم هايي كه به عمليات سري مي روند. انگار بايد پشت خاكريز صبر مي كرديم تا رمز عمليات گفته شود و توي آن تنگناي جا، كرمي به سرش زده بود كه سر به سر حميد بگذارد.
«پنجاه و پنج، صد و هفده. كدهاتان را ياد گرفتيم. كارتان زار است» .
حميد حواسش به رفت وآمد كوچه بود. به جايش احمدي جواب داد: «خودتان را به زحمت نيندازيد، كدها هي عوض مي شوند» .
«يعني الان ما نمي توانيم آقا حميد را بكشيم و خودمان جايش را بگيريم؟»
حميد چشمش به آيينه بود. گفت: «ساكت! ديگه هيچ حرفي نباشه» .
نور چراغي كوچه را روشن كرد و بعد پيكان سفيدي آمد تا كنار پاترول. توقف كرد و دو نفري كه داخل آن نشسته بودند، نگاهي طولاني به سرنشينان پاترول انداختند. لابد تعجب كرده بودند كه اين همه آدم را داخل يك ماشين مي ديدند. آدم هايي كه سر و وضعشان به دزدها هم نمي خورد و همين باعث مي شد كه آنها سردرگم بشوند. «اينها كي هستند؟ اين وقت شب اينجا چه كار دارند؟»
حميد گفت: «كسي شيشه را پايين ندهد. صداي حرف زدنتان مي رود بيرون» .
و با همكارانش كه تازه مي فهميديم وسط كوچه مستقر شده اند، تماس گرفت.
«يك پيكان دارد مي آيد به طرفتان. هوايش را داشته باشيد» .
سرنشينان پيكان بعد از مدتي پاييدن ما، راه افتادند، حميد با دوستان ديگرش تماس گرفت تا از لحظه آمدن آقا خبري كسب كند. در همين موقع، در پشتي پاترول باز شد. دو نفري كه دسته گل ها و قرآن ها را آورده بودند، مي خواستند پياده شوند.
«كي در را باز كرد؟»
«ما!»
«براي چه؟»
«مي خواهيم پياده بشويم، پايمان خشك شد» . حميد به تندي گفت: «نمي شود مگه جاي پياده شدن است؟»
«اين وضعيت را هم نمي شود تحمل كرد، چقدر بايد صبر كنيم؟»
«من نمي دانم» .
«پس ما پياده مي شويم» .
«حق نداريد پياده بشويد. اينجا همه تان بايد با من هماهنگ كنيد» .
يك دفعه يكي از دو نفر صدايش را برد بالا.
«يعني چه؟ مگه اسير مي بريد؟ ما اينجا داريم خفه مي شويم» . حميد هم صدايش را بالا برد. دوستاني كه كنار من نشسته بودند، پيشنهاد كردند كه جايشان را با آن دو نفر عوض كنند، اما اين هم عملي نبود. دعواي حميد و بچه هاي ستاد بالا گرفت. من و كرمي ساكت شديم تا تركش هاي طرفين ما را نگيرد. حميد ماشين را روشن كرد.
«بله... خب باشد» .
كسي در بي سيم چيزي مي گفت. رفتيم تا وسط كوچه، نزديك يك بقالي. جواني داخل بقالي بود. خريد مي كرد، اما تا ماشين ما را ديد، برگشت و نگاهي به سوي ما انداخت. آيا سرنشينان پيكان چيزي به او گفته بودند؟
حميد گفت: «دوتا دوتا پياده شويد و بدون اينكه جلب توجه كنيد، برويد جلو، خانه، وسط كوچه است» .
اول كرمي و كاسه ساز پياده شدند و بعد نوبت رسيد به من و عبدالرحيمي. داخل خانه اي شديم كه در آن باز بود و يكي از بچه هاي حفاظت، جلوي آن به انتظار. پدر خانواده بخصوص وقتي عبدالرحيمي را ديد، تعجب كرد. او دوربينش را روشن كرده بود و داشت از عكس شهداي خانواده، فيلم مي گرفت.
«از تهران تشريف آورده ايد؟»
گفتم: «بله پدر» .
و ديدم كه عبدالرحيمي را نگاه مي كند. عبدالرحيمي گفت: «از روايت فتح آمده ايم» .
به نظر نمي آمد كه پدر خانواده از حرف ها ما سر درآورده باشد. كمي گيج شده بود بنده خدا.
همين طور منتظر نشسته بوديم كه كاسه ساز بيرون رفت و كمي بعد آمد دم در اتاق و به اشاره مرا صدا كرد. رفتم بيرون. گفت: «خانه اين نيست» .
«يعني چه؟!»
«آقا اول مي روند يه جاي ديگر» .
«مطمئني؟»
«آره!»
كرمي هم رفته بود بيرون. برگشتم و به بچه هاي ديگر هم موضوع را گفتم. آمديم بيرون. يكي از بچه هاي حفاظت كه جلوي در ايستاده بود، گفت: «دوربين را پنهان كنيد!»
رفتيم منزل شهداي «بيگدلي» ، «محمدعلي» و «محمدحسن» بيگدلي. محمدعلي، حوالي «نهر جاسم» و در درياچه «ماهي» شهيد شده بود، در عمليات «كربلاي پنج» و محمدحسن در «والفجر ده» .
«مجروح شده بود. آوردنش زنجان. همين جا شهيد شد» . پدر شهدا، همان طور كه چشم دوخته بود به در، اينها را گفت. بهش گفته بودند كه به زودي آقا به منزل آنها خواهد آمد و او از آن لحظه، ديگر نشسته بود و با ما كه حرف مي زد، معلوم بود كه حواسش به جاي ديگري است. چهره خيلي مظلومي داشت. از آن چهره هاي زجر كشيده دوست داشتني.
«بنشين پدر جان. چرا نمي نشيني؟»
«نمي توانم» .
«چرا؟»
جواب نداد. او حتي فراموش كرده بود كه به اهالي خانه چيزي بسپارد. آنها به تكاپو افتاده بودند. يكي چاي مي گذاشت. يكي وسايل پذيرايي را آماده مي كرد. يكي پشتي ها را مي چيد. پدر شهدا، اما فقط چشمش به در بود و گويي بهت زده شده بود. «پدرجان، آقا حالا نمي آيند. شما بفرماييد بنشينيد!» باز هم ننشست. انتظارش بيش از آن بود كه به او اجازه نشستن بدهد. چه حالي داشت؟ كاش مي شد فهميد، نمي دانم اولين نفري كه به او خبر آمدن آقا را داده بود، چه كسي بود. كاش اين وظيفه را به ما سپرده بودند يا ما را همراه مي كردند با حمل خبر.
«پدر جان بنشين!»
پدر رفته بود دم پنجره. نگاه مي كرد به در حياط. احمدي سعي مي كرد او را به حرف بگيرد. به تركي:
«به آقا چه مي خواهي بگويي؟»
«به آقا؟! نمي دانم» .
«تاريخ شهادت بچه ها را بگو» .
«نمي دانم. بايد تقويم را نگاه كنم» .
مگر مي شد كه تاريخ شهادت فرزندانش را نداند؟ مگر همين چند دقيقه پيش نبود كه از درياچه ماهي و نهر عنبر و كربلاي پنج و والفجر ده حرف زده بود؟ آيا نزديكي زمان ديدار، حواس او را پرت نكرده بود؟
- يا الله!
همه هجوم برديم سمت پنجره. آقا آرام آرام عصا مي زدند و مي آمدند. آقا ميثم هم به دنبالش.
به هر خانواده شهيدي كه سر مي زديم نيمي از حواسمان به اتفاقاتي بود كه روي مي داد و نيمي ديگر به اشاره هاي بلند شدن. ما بايد زودتر از آقا، از منزل شهيد بيرون مي رفتيم تا به منزل بعدي برسيم و معمولاً اين كار زماني روي مي داد كه آقا مي خواستند هديه اي به اعضاي خانواده بدهند يا قرآن امضا شده اي. در خانه شهيد حسن رضا، محمدرضا و عليرضا خالقي، به تابلوهايي برخورديم كه به در و ديوار چسبانده بودند. تابلوهايي كه از روي تصاوير شهدا كشيده شده بودند و يا مناظري از طبيعت را نشان مي دادند، با همان رنگ هاي تند و شاد. آقا ميثم گفت: «اين تابلوها را پدر شهيد كشيده» .
به نظر مي آمد كه بيشتر از ما، حواسش به دور و بر هست.
در خانه شهداي خالقي، بچه كوچك و بامزه اي هم بود كه مرتب جلو مي آمد و مي گفت: «آقا...آقا!» ، بزرگترها سعي مي كردند او را از سر راه دور كنند، اما بچه باز جلو مي آمد. به نظر مي آمد كه آقا را در تصاوير تلويزيوني ديده است و حالا خوشحال است كه ايشان را بازمي شناسد.
منزل شهيد «زين العابدين احمدي» شلوغ تر بود. مادر زين العابدين هم در مكه به شهادت رسيده بود. پدر خانواده توضيح مي داد كه از همسر شهيدش، ده فرزند داشته است و از همسر جديدش هم دو فرزند دارد. دختر خانواده مرتب به آشپزخانه مي رفت تا وسايل پذيرايي بياورد. چاي و شيريني و اين جور چيزها. آقا وقتي رفت و آمد او را ديدند، گفتند: «چرا اين همه بلند مي شويد و مي نشينيد؟ اگر بنا باشد چاي بياورند، جوان ها هستند كه اين كار را بكنند.»
دختر نشست. ادبيات مي خواند. در دانشگاه زنجان. آقا از مشكلات خانواده ها مي پرسيدند و از آقاي استاندار و آقاي مقدم مي خواستند كه آنها را پيگيري كنند.
كوچه شلوغ شده بود. هر بار كه از خانه شهيدي بيرون مي آمديم، مي ديديم كه تعداد جمعيت بيشتر شده است، به خصوص وقتي از منزل شهيد «محمدناصر اشتري» درآمديم، انبوه جمعيت، چشمگيرتر بود. حداقل هفتاد هشتاد نفري در كوچه جمع شده بودند. اشتري در اتوبان بصره بغداد شهيد شده بود. در بيست و يك سالگي و در عمليات بدر. وقتي اسم عمليات بدر به ميان آمد، آقا خاطراتي از آن عمليات و شهادت «مهدي باكري» نقل كردند. همسر شهيد سخن گفت. او سمتي داشت در بسيج و گلايه اي از نوع لباس پوشيدن در آنجا:
«زنها را در لباس سياه مي پوشانند. حتي بايد جوراب سياه پوشيد و اين بخشنامه شده» .
آقا تعجب كردند و براي اطمينان بيشتر، از سردار حفاظت كه گويا زماني فرمانده بسيج بوده است، صحت قضيه را پرسيدند. سردار تاييد كرد. آقا گفتند: «حتي مشكي را هم مي شود با نواري مثل نوار سردست قشنگ كرد» .
و دوباره رو كردند به سردار حفاظت.
«به آقاي حجازي بگوييد بررسي كنند» .
بيرون كه آمديم، دختر كوچولويي كه چادر عربي پوشيده بود و دسته گل كوچكي به آقا تقديم كرده بود، دم در بود و كوچه پر شده بود اين بار. يكي از بچه هاي حفاظت با ناراحتي گفت: «اين بساط را شما و دوربينتان راه انداخته ايد» .
عبدالرحيمي جوابش را نداد.
|