چهره ها و آدم ها
مترجم: محمدمهدي شريعتمدار
آخرين قسمت
|
|
در تابستان ۱۹۹۵ پاريس بودم. چند روز پيش از بازگشت به لبنان به «سن ژرمن» در محله مشهور لاتيني شهر رفتم تا در صورت امكان و پيش از فرارسيدن شب، اين خيابان دراز را يك يا دو بار از اول تا آخر طي كنم و طبق عادتم در هنگام عبور از خيابان هاي پاريس، به ويژه خيابان هاي كهنسال و قديمي، در هر مكان و نشاني كه گرد خود مي بينم، انديشه كنم و خاطراتي درباره آنها به ذهنم هجوم بياورد كه در افق زماني گسترده اي كه به صدها سال مي رسد، به وقوع پيوسته است.
در وسط سن ژرمن احساس كردم كه نياز به استراحت دارم و اگر بدانيد كه من از پياده روندگان حرفه اي هستم كه خيلي كم خسته مي شوند، خواهيد دانست كه در آن روز چقدر پياده روي كرده بودم تا به درجه احساس خستگي برسم. من اغلب آن روز و نيز روزهاي پياپي پيش از آن را يكسره به پياده روي مداومي سپري كرده بودم كه خستگي ناشي از آن را تنها شور و شوق جان شيفته ام كه حد و مرز نمي شناسد از بين مي برد.
حساب و كتاب
همين طور كه آرام و آهسته گام برمي داشتم، ناگهان بعضي از ضرورت ها و الزامات مادي به ذهنم خطور كرد، به ويژه آن كه خود را آماده سفر كرده بودم و به لحظه خداحافظي با پاريس نزديك مي شدم. دست به جيب بردم و شمارش پول باقيمانده ام را آغاز كردم تا بدانم كه چقدر است و هزينه هايم در روزهاي اندكي كه به سفر مانده، از «دارايي »هايم! فراتر نرود. خوب است كه بدانيد، روش من در شمارش «پول» نه در غربت و نه در وطن به دردم نمي خورد و عادت دارم مثلاً وقتي كه يكصد فرانك در جيب دارم، دو بار نخست آنها را هشتاد فرانك بشمارم و بار ديگر كه از نو مي شمارم، يكصد و بيست فرانك مي شود و در بار سوم كم مي شود و در چهارمين شمارش افزايش مي يابد! و براي آن كه خاطر خويش آسوده بدارم و از گشايش ثروتم مطمئن شوم، آنقدر اين يكصد فرانك را بازمي شمارم كه مثلاً يكصد و پنجاه يا دويست فرانك شود كه آنگاه درجا پولم را به جيبم برمي گردانم و ديگر نمي شمارم تا مبادا كمتر از آب درآيد! و فوراً به نزديك ترين كتاب فروشي مي روم و كتابي را جست وجو مي كنم كه قيمتش بيش از مبلغ بالايي كه در جيب دارم!! نباشد.
با اين همه چاره اي جز تكرار اين تلاش نبود .مبلغ باقيمانده ام را بارها شمردم تا به اندازه اي رسيد كه به آن نيازمندم و آنگاه با طمأنينه و آرامش به راه خود ادامه دادم. كمي بعد، خود را كنار ساحل رود سن، در ميان درختان سرسبز پربرگ يافتم. به رودخانه و برگ هاي ريخته از درختان روي آب نگاهي افكندم و احساس كردم كه هر برگ آن، همزاد روزي از روزهاي گذشته من در پاريس است.
علت چيست؟
ناگهان نگاهم را به خيابان تنگي در سمت راست چرخاندم و يك قهوه خانه قديمي را در آن ديدم. به سوي آن حركت كردم و وقتي كه جلوي آن رسيدم، دانستم كه همه چيز در اين قهوه خانه طبق ميل من است: ميزها و نيمكت هاي كهن، ساخته شده از چوب ضخيم و محكم، به نحوي كه آنها را به پايداري و همراهي با گذشت زماني هر چند دراز، قادر مي سازد.
وقتي كه وارد شدم و نشستم، از خالي بودن قهوه خانه از مشتريان تعجب كردم، برعكس ساير قهوه خانه هاي پاريس كه در همه اوقات شب و روز، به سختي مي توان حتي يك صندلي خالي در يكي از آنها يافت.
از تنها گارسوني كه در آنجا كار مي كرد، درخواست يك فنجان قهوه كردم و آرام آرام نوشيدم. وقتي كه احساس كردم كه خستگي از تنم بيرون رفته، گارسون را صدا زدم تا قيمت قهوه را بپردازم و راه خويش برگيرم و بروم و او كمي بعد، صورت حسابي آورد، با مبلغ پنجاه فرانك. از اين مبلغ بالا كه بهاي يك فنجان قهوه در پاريس بود در شگفت ماندم؛ شهري كه قيمت يك فنجان در گران ترين منزلگاه هاي آن، افزون بر يك پنجم اين مبلغ هم نيست. وانگهي، چطور مي توانستم پنجاه فرانك به عنوان بهاي اين فنجان بپردازم، در حالي كه هر چه موعد سفر نزديك مي شود، «ثروت» من هم كاهش مي يابد. اصلاً من وارد اين قهوه خانه محقر شدم، چون تصور مي كردم كه از جاهاي ديگر ارزان تر است؟!
به گارسون گفتم: شايد اشتباه مي كني. من فقط يك فنجان قهوه نوشيدم.
لبخندي زد و گفت: اين مبلغ قيمت همان يك فنجان است!
بي آن كه بخواهم جر و بحث كنم، اما تمايلي عجيب به پرسيدن براي درك مسأله داشتم، چون من مطمئن بودم كه پاريس، جايي مانند بيروت نيست و هر چيزي در اين شهر، براساس برنامه اي انديشيده پيش مي رود و مناقشه در اين مسائل هم نافرجام مي ماند و توجيهي براي آن نيست. لذا به گارسون گفتم:
- فقط براي اين كه بدانم، مي خواهم از تو بپرسم: قيمت يك فنجان قهوه در هر جاي ديگر پاريس، بيش از يك پنجم اين مبلغ هم نيست. پس چرا در قهوه خانه شما پنجاه فرانك است؟
با افتخار گفت: اگر مي خواهيد علت را بدانيد، با من بياييد. و جلوتر از من به سوي در قهوه خانه رفت و من هم از پس او...
اين نام ها
وقتي به بيرون قهوه خانه رسيديم، گارسون به تابلوي فلزي بزرگي اشاره كرد كه در سمت راست، بالاي ديوار جا خوش كرده بود و با حروف طلايي برجسته روي آن نوشته شده بود: «اينجا، در اين قهوه خانه، روي اين صندلي ها و پشت اين ميزها كساني مي نشستند، مانند: گورني، واسين، لافونتن، مولير، روسو، ولتر، ديدرو، ميرابو، دانتون، ربسپير، ناپلئون، شاتوبريان، لامارتين، هوگو، بالزاك، الكساندر دوما، شوپن، دوموسه و آناتول فرانس!».
در حالي كه اين نام ها را مي خواندم، در دريايي از روياها غوطه ور شدم. تعجب كردم كه چگونه پيش از آن، از اين قهوه خانه ديدن نكرده بودم؛ من كه همه پاريس را چرخ زده بودم و همه آثار و جاهاي آن را در مدت سه ماه، همه روزه از نزديك ديده بودم و بيش از بيست جلد كتاب درباره تاريخ اماكن ديدني آن خوانده بودم!
بيشتر، از اين تعجب كردم كه چطور در حركت به سوي اين قهوه خانه، اين تابلو را با همه بزرگي و درشت بودن حروف و نمايان بودن رنگ طلايي آن نديده بودم.
آن روز خوش داشتم كه اين بلاهت و كم توجهي را به بيني يك زن سالخورده آمريكايي ربط دهم كه در راه خود به سوي اين قهوه خانه به او برخوردم و نيز به عطسه نفرت انگيز او در كنار من كه باعث شد، نگاهم منحرف شود و رشته افكارم بگسلد و ديگر هيچ چيز را در اطراف خود نبينم!
بسياري از آنچه در كتاب هاي تاريخ پاريس در احوال اين قهوه خانه و اخبار بزرگاني كه به آن تردد مي كردند، به ياد آوردم و به حديث نفسي شجاعانه در درون خود پرداختم.
حتي يك فرانك هم نه
به داخل قهوه خانه رفتم و به گارسون گفتم:
- به همه اين ميزها خوب نگاه كن و آنها را بشمار.
او با لبخند گفت: تعدادشان را مي دانم.
گفتم: روي هر ميز، يك فنجان قهوه براي من بگذار.
خنديد و گفت: نكند كه شوخي مي كني. تا كنون هيچ كس از مردم، چنين درخواستي از من يا ديگران نكرده است.
گفتم: نه! شوخي نمي كنم و در اين مورد هم كاري به مردم و آنچه درخواست مي كنند يا نمي كنند، ندارم. خواهش مي كنم كه اين درخواست مرا اجابت كن.
گارسون وقتي فهميد كه من در آنچه مي گويم جدي هستم- اگرچه درخواستم در محاسبات او غيرمتعارف مي نمود- به داخل قهوه خانه، جايي كه قهوه را آماده مي كنند، رفت و اندكي پس از آن، با يك سيني در دست كه روي آن ده فنجان قهوه به تعداد ميزهاي ضخيم و سنگين قهوه خانه قرار داشت، برگشت و هر فنجان را روي يك ميز گذاشت، در حالي كه با تعجب و لبخند به من نگاه مي كرد. سپس مرا رها كرد و به جايي در داخل قهوه خانه رفت. من از اين ميز به آن ميز مي رفتم. به نوبت، روي هريك از آنها نشستم و از فنجان ها يكي پس از ديگري هورت مي كشيدم و قهوه مي نوشيدم، در حالي كه در يادآوري آنچه از سيره اين بزرگان مي دانستم، غرق شده بودم.
چندان در اين اوضاع و احوال ماندم تا آن كه شب فرا رسيد. از جا برخاستم و تصميم گرفتم كه فردا به اين قهوه خانه كه گنجينه خاطره هاي گرانبها بود، برگردم.
سر و كله گارسون پيدا شد. از او صورت حساب خواستم. لبخندي زد و گفت:
- هيچ! حتي يك فرانك هم لازم نيست!!
با تعجب گفتم: چه طور اين را مي گويي؟! اگر آن طور كه كمي پيش از اين گفتي، قيمت يك فنجان پنجاه فرانك باشد، چگونه قيمت ده فنجان «صفر فرانك» است؟!
در چشم به هم زدني كه فاصله پرسش من و پاسخ او بود، نيمه آنچه در سرزمين هاي شرقي ما در طول تاريخ ممتدش گذشته و مي گذرد، از مخيله ام گذشت: مرتكبان گناهي كوچك، بهاي كردار خويش مي پردازند، در حالي كه جشنهاي تكريم و بزرگداشت براي مرتكبان گناهان كبيره برپا مي شود و القاب و نشان هاي افتخار به آنان داده مي شود.
گارسون در پاسخ سؤالم گفت: حساب شده است!
باز پرسيدم: جز من كسي در قهوه خانه نيست، پس چه كسي صورت حساب را پرداخت كرده؟
سؤال خود را به پايان نبرده بودم كه پيرمرد قوي بنيه سرخ رويي با چهره اي خندان كه در سن يك صد سالگي يا بيشتر بود از داخل قهوه خانه درآمد. وقتي كه به من نزديك شد، با دو دست خود دستم را فشرد و با آهنگي مهربان گفت:
- مهمان عزيزم، من علت اين كار تو را فهميدم و احساسات تو را درك كردم. دقيقاً مثل احساسات من است و من خود را نگاهبان خاطرات گرانبهايي مي دانم كه در اين قهوه خانه كه آن را از پدران و نياكانم به ارث برده ام، ذخيره شده است. لذا من در ملاقات با كساني كه با من داراي دركي مشترك نسبت به ارزش اين خاطراتند، احساس مي كنم كه دنيا را به دست آورده ام. عمر اين ميزها و صندلي ها با عمر انديشه ها، فلسفه ها، گرايش ها و انقلاب هايي برابري مي كند كه سرنوشت بشر را در همه مناطق كره زمين تغيير داد و روند تاريخ را از اين رو به آن رو كرد.
عطر زمان
در اينجا بود كه برگ هاي بسياري از تاريخ اين قهوه خانه را كه خوانده بودم، به ياد آوردم. از آن پيرمرد پرسيدم:
- آن ميز كه ربسپير پشت آن در گوشه اي مي نشست و به ياران و مريدانش، مباني انديشه استاد بزرگ خود ژان ژاك روسو را مي آموخت و تفسيرهاي خاص خود را از فلسفه و انديشه هاي استادش تدوين مي كرد، كدام است؟
پيرمرد به وجد آمد و گل از گلش شكفت و لبخندي بر چهره اش نشست و هر آنچه از شادي و افتخار و پاكي قلب در درون خود داشت، در آن آشكار كرد و در حالي كه به ميزي در گوشه اي اشاره مي كرد، با عجله گفت:
- اين همان ميزي است كه از آن سؤال مي كني و ربسپير آن را در اين قهوه خانه، براي نشستن هميشگي خود، از اواسط سال ۱۷۹۴ انتخاب كرده بود و البته خود روسو هم پيش از او در همان جا مي نشست. يكي از تأليفات روسو هم كه ربسپير، تفسيرها و تعليقات خود را در حاشيه آن مي نوشت- در حالي كه پشت همين ميز نشسته بود- در كتابخانه شخصي خانوادگي ما مانده بود تا اين كه پدرم، يك صد سال پيش از اين، آن را به اداره ميراث فرهنگي پاريس هديه كرد.
سپس گفت:
- اين قهوه خانه هزار قلب تپنده دارد و با هزار زبان سخن مي گويد و هزار زمان را در خود جاي داده است و براي من چه نفرت آور است كه احساس كنم، اين صندلي ها و ميزها در جوش و خروش است و سخن مي گويد و سرشار از عطر زمان هاست، در حالي كه مشتريان ما كه پشت [اين ميزها] يا روي آنها (صندلي ها) مي نشينند- يعني فرزندان به اصطلاح «جهان نو»- نه گوش مي دهند و نه مي فهمند و نه احساس دارند، تو گويي كه عمر تمدن و بشر، هرگز فراتر از تاريخ تأسيس فلان شركت تجاري كه متعلق به فردي از «شاهان» سنگ سرمه! يا ميخ سازي! يا توليد پيراهن هاي مصور است!! نمي رود.
پيش از ترك مكان، پيرمرد با لحني مودت آميز گفت:
- يادتان نرود كه فردا و پس فردا و هر روز به ديدن ما بياييد. شما و دوستانتان تا زماني كه در پاريس اقامت داريد، مهمان من هستيد و خوشوقت خواهم شد كه با شما همنشيني و هم سخني داشته باشم.
اگر خداي ناكرده، ما اين قهوه خانه را در بيروت داشتيم، صاحبان آن درجا با موافقت دولت ويرانش مي كردند و به جاي آن ساختماني «مد روز» از بتن، براي فروش يا اجاره احداث مي كردند و گوشه اي از آن را گاراژي! و گوشه ديگري را انباري قرار مي دادند، براي آخرين واردات پودرهاي شوينده! و گوشه سومي را به سوپرماركت اختصاص مي دادند كه حتماً جلوي آن محل توقف خودروها هم باشد و اين پروژه «عمراني» جديد را همراه با رقص و ساز و آواز در تلويزيون آگهي مي كردند ... و از تمدن سخن مي گفتند و البته با انگشت، خودشان را نشان مي دادند!!!
|