راه گنج
مولوي؛ شاعر روانشناس-10
معلم مهربان و جمعه هاي ذهن
|
|
مهشيد سليماني
مثنوي معنوي، اثر مولوي، يكي از برجسته ترين آثار ادبيات تعليمي ايرانيان، از جنبه هاي متعدد و متفاوت قابل توجه و تعمق است. مجموعه مطالبي كه در ستون راه گنج ارائه مي شود، بخشي از تعاليم روانشناسانه مولوي را مورد توجه قرار مي دهد.
ابياتي از حكايت كنيز و پادشاه، در ادامه ابيات پيشين:
در ميان گريه خوابش در ربود
ديد در خواب او كه پيري رو نمود
گفت اي شه مژده حاجاتت رواست
گر غريبي آيدت فردا زماست
چونكه آيد او حكيم و حاذق است
صادقش دان كو امين و صادق است
(نيكلسون، د 1، ب۶۵ 63)
مولوي علاوه بر مفاهيم روانشناسانه اي كه در مثنوي به طور دقيق و موشكافانه مطرح مي كند، از روش هاي روانكاوانه بسيار پخته و موثر نيز براي تعليم بهره مي گيرد. يكي از اين روش ها، طراحي گفت وگو، در قالب داستان و حكايت است. مولوي دانش آموز كلاس اول ابتدايي را درك مي كند. بازيگوشي و سرخوشي و عدم تمركز و بي هدف بودن او را مي شناسد. خستگي زودرس او را مي فهمد. عاطفه مهرطلب و ذهن تسلط طلب شاگرد كوچولوي سر به هواي وابسته و ضعيف خود را مي شناسد. مولوي مي داند كه قرار است شاگرد نادانش، معلم را مال خودش بداند. تملك جاهلانه ذهن كودك طبيعي خود را مي شناسد. به همين دليل، داستان مي بافد، جذبه مي آفريند، مي نوازد، مي شوراند، به زبان كودكان مي گويد، از كودكش فاصله مي گيرد تا كشش ايجاد كند، به كودكش نزديك مي شود تا كوشش او را برانگيزد. نگاه كنيد در همين داستان كنيز و پادشاه، چقدر دقيق، ترتيب حالات رواني بشري را نوبت به نوبت پيش مي كشد، ببينيد چقدر زيبا و موزون حركات هوشيار و ناهوشيار را با هم تبادل مي كند و رقص نرم و سبك انديشه را با عاطفه، چقدر هماهنگ و بي نقص مجسم مي كند. همين چهار بيت 65 – 62 را مرور كنيد. منحني فراز به فرود را مي توان به نرمي درك كرد: داستان به اوج حسي و هيجاني پادشاه مي رسد: (برآورد از ميان جان خروش)؛ تاثير لغت خروش را بر خود ملاحظه كنيد و سپس؛ (آمد بحر بخشايش به جوش) حال، بحر بخشايش را تصور كنيد؛ خروش، حسي از ارتفاع و اوج گرفتن و يا چيزي از اين دست را تلقين مي كند، سپس بحر بخشايش جوشان، همان حس خروش را به سطح مي كشاند، سطح دريا، ولي همچنان در جوش. اين يعني او در بيان خود، يكباره هيجان را به آرامش نمي كشد بلكه همانگونه سطح به سطح فرود مي آيد كه بشر عادي هيجان هاي خود را تجربه مي كند؛ در اوج فرياد، از نا مي رويم، مي نشينيم ولي آرام نيستيم، مي جوشيم، مي سوزيم و دروني تر طلب مي كنيم.
در ميان گريه، خوابش در ربود...
تداعي معاني پي درپي و متصل و به هم پيوسته، در مثنوي، باعث شده است مراحل عواطف انساني، آنقدر طبيعي و به قاعده در نظر گرفته شود كه باورپذيري آن هم خودآگاه است و هم ناخودآگاه، آنقدر طبيعي و به قاعده ما را براي خود بيان مي كند كه اعتماد ما را يكپارچه در اختيار مي گيرد. توصيف و توضيح بيشتر اين تناسب ها در كلام و معاني مثنوي آنقدر مفصل، مشتاق و مجذوب كننده است كه خود به تنهايي زاويه اي متفاوت براي نگاه كردن به مولانا است و پرداختن به آن ما را از مسير خود دور مي كند. اما آگاه بودن به اين جنبه، مي تواند لذت مطالعه آن را بالا ببرد و موجب انگيزه استمرار مطالعه همراه با لذت و زيبايي و درك بهتر معاني شود.
به ابيات باز گرديم:
چون برآورد از ميان جان خروش
اندر آمد بحر بخشايش به جوش
مولوي در بيت مترادف بيت بالا مي گويد:
جان به حق پيوست چون بيهوش شد
موج رحمت آن زمان در جوش شد
گفتيم كه، براساس مثنوي، جان همان آگاهي است. آگاهي در مراحل متفاوت، آگاهي فردي، همان آگاهي جزئي است. آگاهي جزئي به حق مي پيوندد، يعني به عقل بي غبار، عقل كل، حقيقت بي نقص، آگاهي جامع و فراگيري كه ما به همه آن واقف نيستيم ولي آن در كار است. جان جزئي وقتي به جان جانان، به عقل كل مي پيوندد، قطعاً از هوش مي رود. از هوش رفتن يعني خوابيدن ذهن. ذهني كه فقط گذشته محدود را مي تواند درك كند در اثر شدت و قدرت حضور، حضوري كه حاصل مراتب قبلي واقعيات بود، مي خوابد و منفعل مي شود. با خوابيدن ذهن نوبت تجلي حال، حقيقت نو و تجربه نشده اكنون با تمام امكانات تازه اش فرا مي رسد. دقت كنيد: ذهن، نماينده زنده ما آدميان نيست!
ادامه توضيح تناسب معني اين چند بيت را در شماره هاي بعد پي مي گيريم.
|