محمدرضا ارشاد
در نخستين بخش از گزارش حاضر، همه افراد بر لزوم تغيير و تحول در برنامه فعلي آموزش فلسفه همداستان بودند و به تناوب برخي از مشكلات ناشي از آن را گوشزد كردند. عدم توجه به فلسفه معاصر، ميان رشته اي نبودن و عدم توجه به فلسفه هاي مضاف، پرسش گريزي و استاد محوري از جمله اين مسايل است. در پايان، برخي انتقادات حاضر در اين گزارش را با دكتر رضا داوري كه خود يكي از اعضاي شوراي عالي برنامه ريزي آموزش كشور است، مطرح كرديم و ايشان به بر رسي، نقد و ارزيابي تك تك آنها پرداخت. مشروح اين گزارش را در ماهنامه خرد نامه همشهري بخوانيد.
در پايان اين گزارش اگرچه پرونده اين موضوع همچنان گشوده است و مي توان آن را از زواياي گوناگوني به بررسي گذاشت به سراغ دكتر رضا داوري اردكاني، مرد شماره يك فلسفه در ايران، رفتيم. او كه به غير از تدريس در دانشگاه تهران و ديگر مراكز آموزش عالي، رياست كنوني فرهنگستان علوم را بر عهده دارد، خود نيز در شوراي عالي برنامه ريزي آموزشي كشور عضويت دارد. از اين رو پنداشتيم كه چه كسي بهتر از او كه كوله باري چهل ساله از سابقه آموزگاري (به تعبير خود وي) و تدريس فلسفه بر دوش دارد و افزودن بر آن با عضويت در نهادهاي مختلف، از نزديك با برخي تنگناهاي آموزشي آشناست.
دكتر داوري طبق روال رفتار هميشگي اش، كه با نوعي آرامش و متانت همراه است، كوشيد تا با بررسي تك تك آن ها، به بيان نظرات خود در اين رابطه بپردازد. او در آغاز ضمن تأييد امكان نقايص در هر برنامه آموزشي اظهار داشت: بي ترديد هر برنامه اي مستلزم تطبيق با اوضاع زمانه است. بنابراين طبيعي است كه برنامه اي كه بيست و چندسال پيش نوشته شده- تازه در آن زمان رشته هاي كارشناسي ارشد و دكترا داير شده بود و نيز تعداد استادان فلسفه و حجم كتاب هاي آموزشي و غير آموزشي به پاپه امروز نرسيده بود- امروزه بايد مورد بازنگري قرار گيرد؛ چرا كه اين مسائل در طراحي برنامه و تعيين ميزان درس ها تاثير مي گذارد. از ياد نبريم كه هر برنامه اي متناسب با امكان ها نوشته مي شود. امكان هاي هر روز هم متفاوت است. از اين رو با نظر به امكانات پيش رو بايد برنامه مان را نقد و اصلاح بكنيم.
دكتر داوري با بيان اين كه سابقاً شوراي عالي برنامه ريزي وزارت فرهنگ و آموزش عالي، برنامه ها را تدوين و تصويب مي كرد، افزودند بعدها برنامه ريزي ها را در اختيار دانشگاه ها گذاشتند. طبيعي است كه دانشگاه ها هم براي اين منظور از گروه هاي مختلف آموزشي دعوت مي كنند و در نهايت برنامه هاي ارائه شده، در شوراي دانشگاه ها به تصويب مي رسد. بنابراين اگر اصلاحي در برنامه ها لازم است، گروه هاي آموزشي فلسفه دانشگاه ها مي توانند اين كار را بكنند، حتي اگر لازم باشد تا اين موارد در مرجع ديگري مثل شوراي عالي برنامه ريزي به تصويب برسد، پيشنهاددهنده بايد آن ها باشند.
به فرض يك استاد فلسفه در شوراي عالي برنامه ريزي عضويت داشته باشد، او كه به تنهايي قادر به اين كار نيست. البته گاهي از طرف گروه هاي آموزشي مختلف فلسفه، پيشنهادهايي به شورا مي رسد، مبني بر ايجاد يك درس يا جايگزيني آن با درس ديگر، يا كم و زياد حذف شدن برخي واحدها و... در اين زمينه نيز با معضلي روياروييم و آن اين كه ما نه تنها درس هاي دوره هاي كارشناسي و كارشناسي ارشد را تكرار مي كنيم، بلكه چه بسا همان درس ها را در دوره دكتري بازگو مي كنيم. اين انتقاد از يك جهت موجه است، اما بايد در نظر داشت كه ما كه كارخانه فيلسوف سازي نداريم. هر دانشجوي فلسفه بايد افلاطون، ارسطو، دكارت و كانت و... را بخواند. بنابراين نمي توان دم از تخصص در فلسفه زد. تخصص يافتن در فلسفه، يعني مرگ فلسفه. مثلاً كسي كه مي گويد من فقط فلسفه تحليلي مي خوانم و كاري به فلسفه هاي ديگر ندارم، او را در كارش نمي توان جدي انگاشت.
|
|
دكتر داوري با اشاره به اين كه مقصود از تخصصي شدن، تنها توجه كردن به يك فيلسوف يا جريان فلسفي و بي اعتنا ماندن به جريان هاي ديگر فلسفي نيست، بلكه در عين مطالعه كلياتي راجع به فيلسوفان و جريان هاي ديگر فلسفي ودر رشته اي خاص تبحر پيدا كردن است، افزود: مخالفت من با رشته اي يا تخصصي شدن فلسفه اين است كه في المثل اگر كسي متخصص افلاطون شود، ديگر فلسفه نمي داند، بلكه فقط افلاطون شناس است. فلسفه مسائلي دارد كه بايد جوانب آن روشن شود. افلاطون هم طرحي در فلسفه داشته و به پرسش هايي فلسفي پاسخ داده است. خوب، اگر من هم بخواهم به اين پاسخ ها اكتفا كنم، ديگر فيلسوف نيستم. من همواره بايد پرسش كنم. هنگامي پرسش براي من زنده است كه پيوسته در جست وجو باشم. كسي كه با پرسش پيش مي رود، آن گاه در پي اين است كه ببيند مثلاً افلاطون در قرون وسطي، در دوران مدرن و حتي در جهان اسلام و امروزه چگونه مطرح شده است. اما اين مسأله از يك جهت موجه به نظر مي رسد و آن، اين كه في المثل يك عمر لازم است تا كسي در آراي افلاطون يا دكارت پژوهش كند و پرسش هاي آنان را درك كند. اگر مراد از تخصصي شدن اين است، حين موشكافي در انديشه هاي افلاطون يا هر فيلسوف ديگري، از اين نبايد غافل شد كه افلاطون يا ديگران در تاريخ فلسفه چگونه فهم و تلقي شده اند.
يكي ديگر از معضلات آموزش فلسفه در ايران- همان گونه كه پيش تر بحث شد- نبود رشته هاي مضاف در واحدهاي آموزشي فلسفه است. در همين زمينه، اگر از ديالوگ فلسفه نيز سخن مي گوييم، ذهن تنها به نحوه ارتباط دانشجو با استاد معطوف نيست (اگرچه بسيار مهم است) بلكه همچنين مربوط به نحوه گفت وگو (ديالوگ)ي فلسفه با رشته ها و مسائل عيني جامعه است. در اين رابطه دكتر داوري معتقد است كه فلسفه راهنماي فكر است و در جهت استحكام مبادي علوم مختلف حركت مي كند و از اين رو، همه شئون فرهنگ و اجتماع را تقويت مي كند. از اين رو نمي توان از آن انتظار داشت كه مثلاً در يك موقعيت سياسي به ما بگويد كه چه تصميمي بايد اتخاذ كنيم. او ادامه داد: فلسفه، علم كاربردي نيست. فلسفه، علم تبيين علوم است. اين كه علم چيست؟ از كجا آمده است؟ درستي احكامش ناشي از چيست؟ ارزش آن چيست؟ اين پرسش ها به درد هيچ كار عيني نمي خورد. اصلاً فلسفه هر چيزي، پرسش از وجود و ماهيت آن چيز است و پرسش از وجود و ماهيت هم به كار خاصي نمي آيند. متخصصان علوم، آگاهي نسبت به علم ماهوي ندارند. ماهيت هيچ علمي در خود آن علم مطرح نمي شود.
دكتر داوري در پاسخ به اين پرسش كه برنامه فعلي آموزشي فلسفه تا چه اندازه درجهت تربيت افرادي كه بتوانند چشم اندازهاي تازه اي فراروي جامعه و تمدن خويش بگشايند، حركت مي كند و اساساً آيا اين امر در توان دانشجويان فلسفه هست يا نه؟ بيان داشت: به هركجا كه نظر بكنيم، بايد امكانات آن را هم در نظر بگيريم. دانشجو هم امكاناتي دارد و مطابق آن بايد از آن ها انتظار داشت. اين طور نيست كه من استاد همه دان باشم و از چنان قدرتي برخوردار باشم كه ضعف هاي دانشجو را به قوت تبديل كنم. اين گونه هم نيست كه دانشجويان چنان ناآگاه باشند كه از استاد بخواهند دست شان را بگيرند و در واقع وظايف خودشان را انجام ندهند. هم استاد و هم دانشجو از نقاط ضعف نسبي برخوردارند. بنابراين، اين گونه نيست كه منِ استاد به فكرم برسد كه اين برنامه ام ناقص است اما سهل انگارانه آن را اعمال كنم. اگر منِ نوعي ، اين برنامه را تغيير نمي دهم يا نمي دانم كه بايد آن را اصلاح كرد و تغيير داد و يا نمي دانم كه چگونه مي توان آن را تغيير داد، ممكن است كسي اشاره كند كه برنامه ناقص است، اما صرف اين گفتن، راهي نشان نمي دهد. استادان بايد بيشتر از دانشجويان نسبت به اين مسايل آگاه باشند، اما آن ها هم بايد به اندازه امكاناتشان قدم بردارند.
اما اين كه هدف از چنين برنامه آموزشي چيست؟ بايد گفت كه آن كسي كه با علاقه كامل به رشته فلسفه آمده، هيچ گاه اين پرسش برايش مطرح نيست. او نمي تواند از من استاد بپرسد كه هدف ما از خواندن فلسفه چيست؟ براي اين كه من فوراً به او خواهم گفت: اگر نمي داني هدف چيست؟ پس معلوم مي شود كه با علاقه جدي و عميق وارد اين رشته نشده اي. اگر كسي بوالهوسانه وارد اين رشته رشد، پس اي كاش نيامده بود؛ اما اگر با علاقه و طيب خاطر آمده، اجمالاً مي داند براي چه فلسفه مي خواند؟ به هر روي، اين مانع از آن نخواهد بود كه بعداً اعتراض كند: من كه با اين همه علاقه و انگيزه به اين رشته آمده ام، به اين نتيجه رسيده ام، اين برنامه به درد نمي خورد. در اين جا به او مي توان گفت: اگر تو با علاقه واقعي آمده بودي، مي دانستي كه فلسفه به چه دردي مي خورد و به چه درد نمي خورد.
دكتر داوري در توضيح اين مسائل افزود: اين سخنان از يك جنبه كاملاً درست است. دانشجو باشوق و علاقه وارد مي شود و چه بسا- همان گونه كه اشاره كرديد- از رشته فني يا پزشكي وارد رشته فلسفه مي شود و انتظار دارد كه ظرف دو يا چهار سال، تمام اسرار كائنات براي او گشوده شود. بنابراين، اين كه من به چه چيزي علاقه دارم، مربوط به خودم مي شود. اين برنامه درسي هم، هدفي جز آشنايي دانشجويان با اطلاعات و مسائل كلي فلسفه ندارد و در واقع دعوت فراگير دانشجويان براي آموختن آن هاست، اين كه در اين بين هر دانشجو چه علاقه و گرايشي به سمت چه فيلسوف و تفكر خاص فلسفي دارد، به برنامه مربوط نمي شود. اين علاقه، مستلزم پيگيري شخصي و همت والاي اوست. مگر برنامه آموزشي فلسفه در فرانسه، چند نفر مثل برگسون را پرورش مي دهد، والا همزمان با برگسون افراد ديگري هم بودند كه از همان برنامه تغذيه كردند، اما هيچ كدام برگسون نشدند. از اين رو، وقتي به برنامه ها اشكال وارد مي شود، بدين معناست كه فرد را راضي نمي كند و من كه في المثل طراح برنامه هستم، كارم را ناقص انجام داده ام. خوب! من هم بايد به اين اشكالات توجه كنم و در واقع خودم را هُل بدهم. از طرفي هم دانشجو بايد به خودش متكي باشد و نبايد از استاد توقع بيش از حد داشته باشد. دانشجو بايد طلب كند تا منِ استاد هم به طلب او پاسخ دهم. استاد هم بايد پذيراي نقد باشد و دانشجو هم بايد در اين جهت تلاش كند؛ چرا كه فردا به جاي همان استاد خواهد نشست.
دكتر داوري در پاسخ به اين پرسش كه آيا سامانه آموزشي فلسفه در ايران فقط براي تربيت معلمان و استادان فلسفه طراحي شده، پاسخ داد: من شخصاً از اين وضع متأسفم كه دانش آموختگان فلسفه ما را در هيچ جا استخدام نمي كنند و بيشتر از اين متأسفم كه من و برخي از دوستانم در اين سي چهل سال اخير، هرچه تلاش كرديم تا اين مشكل را برطرف سازيم، از عهده آن برنيامديم. در حالي كه- همان طور كه اشاره شد- فلسفه مي تواند چشم اندازهايي تازه بر جامعه عرضه كند. مآلاً دانش آموختگان فلسفه هم مي توانند و بايد در فهم و طرح درست مسائل جامعه شان مشاركت كنند؛ چرا كه آن ها به جامعيتي رسيده اند كه ديگران بدان نايل نشده اند. در واقع آن ها به يك همه جانبه نگري رسيده اند و اسير جزئي نگري نيستند.از اين رو، جامعه مي تواند از دانش آموختگان فلسفه، به ويژه دوره هاي كارشناسي ارشد و دكتري استفاده شايان كند. البته اين گونه نيست كه دانش آموخته فلسفه يا فيلسوف تلقي خودش را به جامعه بقبولاند، بلكه اين تلقي به تدريج سرايت مي كند و در واقع مي توان گفت فيلسوف بيانگر چيزي است كه روح زمانه را شكل مي دهد. فلسفه به علوم كمك مي كند و به مدد فلسفه است كه افرادي رياضي دوست، فيزيك دوست و... مي شوند؛ چرا كه فلسفه حب دانش است.
بنابراين با همه اين تفاصيل، معتقدم كه برنامه آموزشي فعلي در جهت تربيت - نه فيلسوف- حداقل كسي كه در جهت تبيين افق هاي پيش روي جامعه اش حركت كند، سامان يافته است. از اين رو نمي توان انتظار داشت كه كانت، فلسفه تحليلي، فلسفه هگل، فلسفه اگزيستانسياليسم و... را درس ندهيم. اين را كه نمي توان فلسفه نام نهاد. پس، همه چيز را به حساب برنامه نگذاريم. ما گريزي نداريم كه تاريخ فلسفه تدريس كنيم. حال اگربد تدريس مي شود، بايد فكري به حال جايگزيني فرد ديگري كه بهتر آن را تدريس مي كند،كرد.
دكتر داوري در پايان سخنانش در پاسخ به اين سئوال كه آيا فكر نمي كنيد كه برنامه آموزشي(فلسفه) فعلي پس از گذشت بيست وهفت سال، نياز به بازتعريف در نقش و كاركرد فلسفه در دانشگا ه هاي ايران و بالمآل جامعه ايراني داشته باشد؟ اظهار داشت: اين مسأله بسيار بغرنجي است. در واقع بايد تحول را در فكر مردم و نظر خودمان جست وجو كرد، وگرنه با تغيير واحدها و يا جايگزيني واحدهايي در عوض واحدهايي ديگر، در بناي كلي تغييري حاصل نمي آيد. درواقع بايد نگاه و توقع ما از فلسفه عوض شود و تعلق ما به فلسفه تغيير كند و گرنه با تغيير برنامه آموزشي چيزي دستگيرمان نمي شود. حال اگر نقايصي ديده مي شود، حتماً بايد آن ها را رفع كرد، اما اسير اين پندار خام نشويم كه اگر برنامه را دگرگون بكنيم، تفكر فلسفي و فلسفه را هم دگرگون خواهيم ساخت. نه، اين گونه نيست. اگر مي خواهيم انقلابي در فلسفه ايجاد كنيم، اين راهش نيست. ما نياز به تحول در فكر داريم. از اين رو همواره بايد از خود بپرسيم كه كجا هستيم و با فلسفه چه كار مي كنيم و فلسفه با ما چه كاري كرده است؟ بايد همواره در راه بود. فلسفه فن در راه بودن است. ما بايد ببينيم كه موانع تفكر فلسفي در ايران معاصر كجاست. پس مشاهده مي كنيد كه مسأله خيلي عميق تر از تعويض يك برنامه آموزشي است. هرگاه بشر فلسفه داشته، رونق، نظم، نشاط و آرامش داشته است، اما هرگاه كه از تفكر فلسفي محروم بوده، نه علم، نه سياست و هيچ چيز نداشته و در نتيجه آسايش و نظم و آرامش نسبي هم نداشته است. از اين رو، فلسفه براي ما در حد مسأله نان و آب نيست. فلسفه، چيزي است كه به سياست، نظام علمي (نه به علم جزيي)، وضع اخلاق و نظم تمدني، قدرت مي بخشد. از فلسفه توقع ندشته باشيم كه به اين جا و اكنون ما پاسخ دهد.