شمس لنگرودي در آوردن مثال از غزل نو، غزل فروغ را مثال زده است با اين مطلع:
چون سنگ ها صداي مرا گوش مي كني / سنگي و ناشنيده فراموش مي كني
آوردن اين مثال، ما را ناچار مي كند تا تصور كنيم كه يا ايشان خواسته اند صرفاً از فروغ يادكنند يا نام هوشنگ ابتهاج(سايه) را فراموش كرده اند و يا اينكه اصلاً غزل هاي بعد از نيما را نخوانده اند. اما از آنجا كه ايشان تاريخ تحليلي مي نويسند پس بهتر از همه مي دانند كه ماجراي غزل سايه چيست.
ضياء موحد گفته است: گاهي تفنني غزل مي گويم اما اگر بخواهم كار جدي بگويم شعر نو مي گويم .
غزلسراياني هستند كه جدي جدي، غزل مي سرايند و بعضي شان حتي گاهي، جدي جدي شعر آزاد مي گويند پس بهتر است كه آقاي موحد از تفنن دست بردارند و كاري جدي براي شعر نو صورت دهند تا از ورطه بحراني كه براي مخاطب ايجاد شده بيرون بيايد.
مريم جعفري
در ويژه نامه غزل مجله شعر گفتگويي با پانزده شاعر نوپرداز پيرامون غزل اكنون تحت عنوان: از بيرون به درون منتشر شد. در اين گفتگوها بعضي جانب انصاف را رعايت كرده اند و جاي بحثي نيست اما بعضي ديگر، مورد بحث بودند كه به آنها اشاره مي كنم:
آقاي محمد آزرم گفته است: غزل به عنوان يك قالب شعري، ضرورت خود را از دست داده اما تغزل به عنوان مفهومي كه مدام در حال تغيير و تحول است و با مفاهيم ديگر دچار آميختگي و اختلاط مي شود، همچنان يكي از محدوده ها و فضاهاي شعرساز شعر فارسي باقي مانده است ...
اينكه غزل، ضرورت خود را از دست داده، حرف تازه اي نيست و پيش از اين از زبان شاعراني تاثيرگذار، به شكل افراطي اش شنيده شده است؛ اما بعد از آن غزلسراياني آمده اند كه توانسته اند در اين قالب، شعرهايي بگويند كه براي ادبيات امروز، ضروري بوده و اگر در قالب غزل سروده نمي شد، ضرورتي نداشت. براي مثال مطلع غزلي از حسين منزوي را بررسي مي كنم:
نام من عشق است آيا مي شناسيدم؟
زخمي ام، زخمي سراپا، مي شناسيدم؟
در اينكه اين بيت، حرف تازه اي زده است ترديدي نيست، زيرا دست كم دريچه اي ديگر به توصيف عشق(كه از هر زبان كه مي شنوم نامكرر است) گشوده است. يادآوري مي كنم كه تمام اين حرف ها را مي شد در قالب ديگري هم گفت اما با شرحي كه خواهم داد، بهترين قالب براي درونمايه و حتي زبان اين شعر، قالب غزل است؛ چرا كه قواعد شعر كلاسيك، ضرورت اين شعر را افزايش داده است:
قالب را از آن سلب مي كنيم:
مثلاً: نام من عشق است آيا مرا مي شناسيد؟
سراپايم زخمي زخمي است مرا مي شناسيد؟
و حتي آزادتر:
نام من عشق است و سراپايم زخمي زخمي است. آيا مرا مي شناسيد؟و به هر شكلي كه مي توانيد اين شعر را از بند!! عروض و قافيه و رديف آزادتر كنيد، چه باقي مي ماند؟ ضرورتش چيست؟ اما در اين شعر، رمز ضرورت، دقيقاً رديف و قافيه و وزن است؛ رديف در اين شعر، پرسشي است كه در پايان دو مصرع اول و بيت هاي بعدي تكرار مي شود اگرچه در بعضي بيت ها به خبري و تعجبي تبديل مي شود. مي شناسيدم؟ در واقع مركز اين شعر است كه تمام كلمات را به سمت خود مي كشد و آيا عشق همان شناختن نيست كه در جهان امروزي مورد ترديد است؟ و اينكه آخر قافيه، صداي آ است و تداعي گر دردي ا ست كه در شناختن است. دلايل ديگر بماند... در اين شعر، قالب، نه تنها شاعر را در بند خود گرفتار نكرده، حتي به كمك او نيز آمده است.
نكته مهم درباره غزل و تغزل اين است كه بسياري اوقات در قالب غزل، تغزلي وجود ندارد:
شعاع درد مرا ضرب در عذاب كنيد
مگر مساحت رنج مرا حساب كنيد
(قيصر امين پور)
يا:
يك متر و هفتاد صدم افراشت قامت سخنم
يك متر و هفتاد صدم از شعر اين خانه منم
(بهبهاني)
در ادامه، به دوستان غزلسرايي اشاره و آنان را به دو گروه تقسيم كرده است؛ يكي گروهي كه به قواعد كلاسيك و روح تغزل وفادار مانده اند و گروه دوم، كساني كه با رعايت قواعد كلاسيك، پشت سر شعر آوانگارد حركت مي كنند و با فاصله اي بعيد...
اما بايد از ايشان پرسيد كه با چه معياري اين تقسيم بندي را انجام داده است؟
در ادامه اين سوال مطرح مي شود كه منظورشان از شعر آوانگارد(پيشرو!) چيست؟ آيا اگر شاعري همه قواعد را در هم بشكند و سالها اين شيوه را تكرار كند لزوما پيشرو است؟ آيا به شعرهايي كه از روي تئوري هاي!! ترجمه شده، نوشته مي شود(سروده نمي شود) و فقط كلماتش از دايره لغات زبان فارسي است مي توان شعر پيشرو گفت؟ و جالب اينجاست كه تمام قواعد و تكنيك ها و شيوه هاي نحوي...
(البته شيوه هاي آگاهانه) كه ظاهراً تازه كشف شده اند، بدون استثنا (تاكيد مي كنم)، در آثار غزلسرايان ادبيات كلاسيك و غزلسرايان امروزي موجود است و بايد زحمت كشيد و خواند. بسياري از آزادنويسان از ادبيات كلاسيك جز اندكي نمي دانند پس چطور مي توانند از چيزي كه خوب نمي دانند پيشروي كنند؟ اگر چه پس از آنكه آموزش شعر پيشرو به پايان رسيد، تازه دريافتند كه خواندن ادبيات كلاسيك، ضروري است، اما كاش استادانشان قبل از راه اندازي، بر سر در كارگاهشان مي نوشتند: هركس كلاسيك نمي داند وارد نشود! اما غزلسرا از نخست با ادبيات كلاسيك آميخته است و البته كه فاصله اش از كلاسيك نخوانده ها بايد خيلي بعيد باشد! ايشان همچنين از بحران مخاطبي گفته است كه غزل امروز دارد كه مي تواند با وارد شدن قواعد كلاسيك به ترانه برطرف شود... نخست بايد گفت كه شعر و ترانه، دو حوزه جدا از هم هستند اگر چه گاهي درهم مي آميزند اما اگر فرض كنيم كه ايشان قصد كوچك نمايي و بازاري كردن غزل را نداشته اند و منظورشان شعر و موسيقي ناب بوده است، پرسش هاي زير مطرح مي شود: بحران مخاطب را چه كساني ايجاد كرده اند؟ كساني كه ناآگاهانه نحو را مي شكنند بدون آنكه به بهاي شعر بيفزايند و چه بسا از آن مي كاهند. كساني كه شعر را در قالب جدول به مخاطب مي دهند و مخاطب درمانده، بعد از حل جدول برايش هيچ رمزي گشوده نمي شود. كساني كه با انتشار مجموعه هايي كه حتي يك شعر ضروري هم نداشته، شاعران ديگر را نيز كه شعرهايي ضروري دارند قرباني همان بحران مخاطب كرده اند، بحراني كه بعضي آزادنويسان كه اصلاً شاعر نبوده اند، بر سر ادبيات آوردند. بحراني كه با تاسيس كارگاه ها و بكارگيري كارگران ناشي و هدر كردن- غير مستقيم- بسياري از استعدادهاي شعري، دامن زده شد و حاصلش ناگفته پيداست.
خانم پگاه احمدي گفته كه از خواندن خيلي از غزل ها به عنوان تفنن شاعرانه لذت مي برد...
در اين مورد بايد بگوييم كه اگر خواندن غزل براي ايشان تفنن است براي غزلسراي جدي امروزي، يك شيوه سرودن است كه احتياج به كاغذ و خودكار و گوشه اي دنج دارد و همچنين نيازمند تسلط بر ادبيات كلاسيك فارسي است و به هيچ وجه تفنن نيست. كسي كه به شهادت خودش بر ديوار خانگي تحشيه مي نويسد و مادرش فردوسي است و ادبيات فارسي درس مي دهد بعيد است كه شعر را تفنن بداند حتي اگر در حد خواندن باشد!
آقاي شمس لنگرودي در آوردن مثال از غزل نو، غزل فروغ را مثال زده است با اين مطلع:
چون سنگ ها صداي مرا گوش مي كني
سنگي و ناشنيده فراموش مي كني
آوردن اين مثال، مرا ناچار كرد تا تصور كنم كه يا ايشان خواسته اند صرفاً از فروغ ياد كنند يا نام هوشنگ ابتهاج(سايه) را فراموش كرده اند و يا اينكه اصلا غزل هاي بعد از نيما را نخوانده اند. اما از آنجا كه ايشان تاريخ تحليلي مي نويسند، پس بهتر از همه مي دانند كه ماجراي غزل سايه چيست.آقاي ضياء موحد گفته است: گاهي تفنني غزل مي گويم اما اگر بخواهم كار جدي بگويم شعر نو مي گويم .
در پاسخ بايد بگويم كه غزلسراياني هستند كه جدي جدي، غزل مي سرايند و بعضي شان حتي گاهي،
جدي جدي شعر آزاد مي گويند پس بهتر است كه آقاي موحد از تفنن دست بردارند و كاري جدي براي شعر نو صورت دهند تا از ورطه بحراني كه براي مخاطب ايجادشده بيرون بيايد.ايشان در ادامه غزل را به اسب تشبيه كرده كه با وجود زيبايي اش در جهان پرسرعت امروزي كاربردي ندارد...
البته اينكه در آوردن مثل براي غزل، از اسم حيوان استفاده مي كنند، موضوع ناشنيده اي نيست اما در واقع اين مقايسه، چه منطقي دارد؟ در اين مثال، وجه تشابه چيست؟ سرعت؟ يعني غزل را نمي شود با سرعت خواند يا نوشت؟! يا شعر آزاد، مثل يك اتومبيل پيشرفته يا هواپيما، پرسرعت است؟! واقعا وجه تشابه بين كدام دو چيز است؟ اگرچه جهان امروز پرسرعت است ولي دليل نمي شود كه لزوما شاعر، شعرش را مثلا در مترو بنويسد! يا اينكه بين ساعات اداري آن را تايپ كند! تنها منطقي كه اين مثال مي تواند داشته باشد اين است كه امروزه به خاطر سرعت زندگي روزمره، امكان سرودن يا خواندن شعرهاي بلند و بسيار پيچيده، كم است. پرسرعت بودن جهان امروز، دليلي بر نسرودن يا جدي نگرفتن غزل نيست. اما اگر فرض كنم كه اسب، مثال مناسبي است و هيچ غرض ديگري در مثال نبوده، بايد اضافه كنم كه ممكن است ما از ديدن كسي كه سوار بر اسب در خيابان مي رود تعجب كنيم اما نمي توانيم انكارش كنيم مگر آنكه چشم هايمان را ببنديم! ضمنا اسب، غير از زيبا بودن، سمبل نجابت نيز هست و ديگر اينكه بعضي از اسب هاي امروزي بسيار گرانتر از اتومبيل هستند! و چرا باور نكنيم كه اسب پرنده هم وجود دارد!؟
آقاي هيوا مسيح، گرچه از غزل سيمين بهبهاني صحبت كرده اند اما با اين حال پرسيده اند كه غزل امروز چه كرده است؟ و چه چيز تازه اي توانسته به جهان غزل اضافه كند؟ ما نمي توانيم منكر آن شويم كه سيمين بهبهاني افق هاي جديدي در غزل گشود. بگذريم از اينكه آقاي مسيح، گويي حسين منزوي را نمي شناسند يا از آوردن اسم ايشان امساك مي ورزند. اما جالب است كه از غزلسراياني نام برده اند كه با هيچ معياري در كنار يكديگر قرار نمي گيرند! مثلا آقاي قيصر امين پور و آقاي قزوه!
از اينها كه بگذريم ... در اينكه از نيما و بعد از نيما شعرهاي ضروري و ارزشمند به ادبيات افزوده شد شكي نيست، اما اين سؤال مطرح مي شود و كسي بايد به آن پاسخ دهد كه آيا به مدد ترجمه هاي شعرها و رمان هاي غربي نيست كه جرقه شعر نو زده شد؟ و به مدد تئوري هاي غربي، جرقه شعرهاي حتي آزادتر؟
نيما و شاملو برگ هاي مهمي از ادبيات امروز هستند. اما در قالب كلاسيك هم نوشته اند كه هيچ كدام آثار برجسته اي نيست.
قصد من از بيان اين مطلب به هيچ وجه اين نيست كه معيار شاعربودن توانايي سرودن در قالب كلاسيك است: بعضي از شاعران نوپرداز، در قالب كلاسيك نيز موفق بوده اند (فروغ و اخوان و ...) و اگرچه در شعر امروز بسيار تاثيرگذار بودند اما هيچ گاه درصدد نفي بي چون و چرا برنيامدند. اما سوال اين است كه چرا بسياري از جريان هاي نو را شاعراني كه ناتوان از سرودن به شيوه كلاسيك(البته از نوعي ضروري اش) هستند پايه گذاري كرده اند؟
نكته مهم اين است كه: غزلسرا، شاعري است كه غالبا(نه قالبا) غزل مي سرايد و در صدد انكار قالب هاي ديگر شعر نيست اما بعضي آزادنويسان همچنان آب
در هاون مي كوبند... .