چهارشنبه ۱۳ دي ۱۳۸۵
ادبيات
Front Page

گزارشي از نشست بررسي مجموعه ژئوسئانس من- جلد اول عشق نوشته محمد رمضاني فرخاني
رويارويي با ديكتاتوري مخاطب
008565.jpg
محمدرضا شالبافان
محمد رمضاني فرخاني را خيلي از اهالي ادبيات امروز مي شناسند؛ چه آن زمان كه در خراسان - كه هميشه داعيه دار پايتختي شعر پارسي بوده - مي زيست و در جمع اهالي به ساز مخالف زدن مشهور بود و چه امروز كه در كانون ادبيات ايران به عنوان مسئول بخش شعر، هر دو هفته يك بار، يك شاعر را مديون نقدهاي تيز، تند و بي پرواي خود مي كند.
او ديروز غزل مي گفت و امروز دلگويه هاي فارغ از قالب مي نويسد. از غزل هاي ديروز او اگر بپرسيد فقط مي شود گفت معمولا در وزن هايي ناآشنا سروده مي شدند و به تغيير فضا و لحن شهره بودند. هر چند وي هرگز اين غزل ها را به گونه اي مجتمع تحويل مخاطبان نداد، خاطره آنها در ذهن هم سن وسالانش چنان مانده كه عده اي اين غزل ها را نخستين نفس هاي غزل متفاوت و غزل پست مدرن مي دانند.
اين شاعر اين روزها مجموعه اي به نام ژئوسئانس من، جلد اول عشق را به دست چاپ سپرده كه به گونه اي غريب، معناي شعر را به گوشه اي گذاشته و با تعريف خود سروده شده است. اين مجموعه اين بار بهانه برگزاري يكي از سلسله نشست هاي نقد شعر امروز در حوزه هنري مركز شد تا دكتر صابر امامي و سيداحمد نادمي به بررسي كتاب بپردازند.
در ابتداي نشست، دكتر صابر امامي ضمن اشاره به اين نكته كه شاعر، كل مجموعه را به عنوان يك شعر معرفي مي كند گفت: در ميان ماجراي كتاب و چگونگي برخورد آن با ادبيات و تعريف آن، پيشكش ها ما را به نوعي با ماجرا آشنا مي كنند. اين كتاب به اسماعيل خويي، بهرام بيضايي و محمود دولت آبادي تقديم شده است. تقديم اين كتاب به يك شاعر، يك كارگردان و يك نويسنده و در ادامه مواجهه ما با كتاب سبب مي شود كه ما متوجه شويم در اين كتاب شعر، سينما و رمان دست به دست هم داده اند و متن را ايجاد كرده اند. در اين بين با طرحي بر روي جلد مواجه مي شويم كه بيش از همه مشوش و مغشوش است و چاقويي را نشان مي دهد كه دسته خود را بريده است و ما اين مضمون را از يكي از شعرهاي اسماعيل خويي به خاطر داريم. در تمام كتاب، اين اختلاط جريان دارد و ما اگر منتظر برخورد با يك شعر باشيم، به خواسته خود نمي رسيم .
پس از بخش اول سخنان دكتر امامي، سيداحمد نادمي اين گونه سخنان خود را آغاز كرد: براي شروع بحث در خصوص اين كتاب مقدمه هاي فراواني لازم است و من به يكي از مهم ترين آنها مي پردازم. از خسرواني هاي قبل از اسلام تا امروز، براي ادبيات فارسي و به ويژه فرم آن اتفاقات زيادي افتاده است. در اين دوران ما از فرهنگ هاي بسياري بهره  برده ايم؛ به طور مثال از عربي، شكل قصيده و غزل را گرفتيم و به گونه اي محتوايي در آن تغيير ايجاد كرديم. اگر قرار بود غزل  همان تشبيب قصيده باشد، چندان جدي نبود اما شعر فارسي به تغزل به معناي خلاصه كردن در يك قالب رسيد. اين ماجرا مي گذرد تا اين كه ما به انقلاب مشروطه مي رسيم و شاعران فارسي با شعر جهان آشنا مي شوند. در اين زمان به شكل هايي ديگر چون شعر سپيد و آزاد و منثور و پيشنهادهايي چون موج نو، شعر حجم و شعر ناب مي رسيم. شعر ما همواره اين انعطاف را داشته كه اين پيشنهادها را بپذيرد؛ تا اين كه مي رسيم به چنين كتابي كه از گونه هاي ديگر ادبيات هم بهره مي گيرد.
وي ضمن تأكيد به اين نكته كه پرسيدن از اين كه اين كتاب شعر است يا نه؟ بحث حاشيه اي را پيش مي كشد، گفت: هر دو سمت اين قضيه باخت است اما من احساس مي كنم كه بايد توضيحاتي در اين خصوص ارائه كنم. ما در سال هاي اخير با تئاتر پست دراماتيك روبروييم كه از همه پيشنهادها استفاده مي كند و عملا يك تئاتر قطعه قطعه و چندسبكي است و اصلا مقيد به ژانر نيست. اين بحث كه اين تئاتر است يا نه؟ در آنجا مطرح نمي شود.
همين اتفاق در رماني از گونترگراس كه به فارسي كفچه ماهي ترجمه شده است مي افتد. هر بخش از اين رمان با شعرهايي آغاز مي شود كه جدا از وزن و قافيه، از شخصيت هاي رمان نيز بهره مي گيرند. اين شعرها در هيچ يك از مجموعه هاي شعر گونترگراس منتشر نشده اند اما هيچ كس بر اين بحث انرژي نمي گذارد كه اين كتاب، رمان است يا خير. چنين اتفاقاتي در عكاسي و ديگر هنرها نيز كمابيش مي افتد. ما در برخورد با هيچ كدام از اين نمونه ها دچار مشكل نمي شويم اما چون به شعر مي رسيم اين مشكل توسط عده اي پيش كشيده مي شود؛ حال آن كه ما با اين اتفاق در جايگاه باب بندي مثنوي نيز برخورد مي كنيم.
در ادامه دكتر امامي در بخش دوم سخنان خود گفت: به نظر مي رسد اين كتاب با تدوين پيچيده اي نگاشته شده است و شاعر در مقدمه تأكيد مي كند ده سال بر اين كتاب و بازي هاي زباني و كلامي راوي كار كرده است اما به نظر من به مخاطب و دريافت او از كتاب توجه كمتري شده است. در روايت، اصلي هست كه راوي در عين حال كه مي خواهد مطلب را بگويد نمي خواهد آن را بگويد ولي آيا اين به تعويق انداختن بايد تا آزار مخاطب پيش برود؟ البته بايد به اين نكته نيز اشاره كرد كه اين كتاب سرشار از فوبياها(هراس ها)، سركوب ها و نارسي سيزم روحي شاعر است .
نادمي نيز در بخش دوم از سخنان خود گفت: ذهنيت فرخاني مؤيد نظر معروف سيدحسن حسيني است كه شعر بلند را متشكل از شعرهايي كوتاه مي داند. اين اتفاق بازمي گردد به سال ها پيش و زماني كه فرخاني مسئول صفحه شعر روزنامه اي محلي در خراسان به نام توس بود. وي در آن سال ها شعري بلند را در هفت شماره به چاپ رساند به نام اي شبلي عزيز! تو هم؟ كه تقديم شده بود به شهيد احمد زارعي. وي دقيقا متمايل است كه از جزء به كل برسد و از همين رو در آن شعر از صورت هاي مختلف شعري نيز استفاده شده است .
وي ادامه داد: در اين كتاب با طنزي قوي در لحن روبروييم و اين لحن شوخ و شنگ توانايي جذب مردم را دارد. همچنين فرخاني در مديريت روايت اين كتاب در بسياري جاها به سمت هزل و حتي هجو رفته است. من معتقدم اين متن، متني است افشاگر؛ افشاگر يك وضعيت ادبي - فرهنگي. در فضاي ادبيات ما در برهه اي از سال هاي اخير نظريه  مرگ مؤلف، بسيار مورد توجه بود و عملاً باعث شد كه با حذف مؤلف قطب ديگر متن يعني خواننده تقويت شود و حتي به عنصر اصلي خوانش متن بدل شود و به نوعي به ديكتاتوري خواننده دامن زد. اين اتفاق باعث شد كه شاعران با تعريف يك خواننده خاص و بر اساس سليقه خواننده شعر بگويند و افراط در اين روند نهايتاً به آنجا منجر شد كه ما توده اي از شعرها را داريم كه چون مخاطبي واحد يا جامعه مخاطب يكساني براي خود تعريف كرده اند، هيچ تمايزي با هم ندارند و اگر اسم شاعر را از زير شعر برداريم هيچ اتفاقي نمي افتد.
008571.jpg
در اقتصاد ادبيات امروز بسياري از مولفين عملاً دارند به مخاطبان باج مي دهند اما وقتي فرخاني كتاب را اين گونه ارائه مي كند نسبت به ديكتاتوري مخاطب اعتراض مي كند. وي براي جلوگيري از اين ديكتاتوري مدام تغيير لحن مي دهد و برش هاي فرمي فراوان نيز از ديگر تمهيدات او در مواجهه با اين ديكتاتوري است.
اما در خصوص نام كتاب؛ اين نام ما را پيش از همه به ياد ژويي سانس مي اندازد كه مهمترين عنصر در فهم روانكاوي ژاك لكان است و در حقيقت ارضاشدگي، لذت و عشقي است كه همراه با زجر و رنج است و در واقع چيزي است شبيه به غريزه مرگ فرويد. فرخاني در متن با استفاده از فيه مافيه مولانا عبارتي آورده با اين مضمون كه آدمي را همواره خلجان و خارخاري است و اين همان ژويي سانس است و در متن، از هر سه اين كلمات استفاده هاي فراواني شده است. اما شاعر اين مجموعه، در عنوان كتاب بر ساخت ژئوسئانس را كه تصرفي آشكار از ژويي سانس است، قرار داده است. در اين برساخت، ژئو پيشوند جغرافياست و سئانس به معناي دوره زماني است و فرخاني در حقيقت تاريخ و جغرافياي خودش را با اين بازي ارائه مي دهد.
نادمي در ادامه گفتارش، از تحليل نام ژئوسئانس چنين نتيجه گرفت كه اين اثر يك متن اتوبيوگرافيك (زندگي نامه خود نوشت) است، متني كه جغرافياي زيستي شاعر را در برهه اي از زمان معنا مي كند و در عين حال برهه اي از زمان زندگي شاعر را در جغرافياي مشخص تحليل مي كند. تعداد زيادي از نام  هاي اشخاص، مكان ها و حوادث واقعي در اين متن، گواه اين ادعاست.

گزارش سفر يونان (9)
آراستن گورگاه ها
008568.jpg

دكتر ميرجلال الدين كزازي
زمينه اي ديگر كه اندكي فراختر در آن سخن رفت، دشواري و پرسماني است كه در اين روزگار، همه كشورهايي كه از پيشينه و تاريخي ديرباز برخوردارند، بدان گرفتار ند: گسترش فرهنگ بيگانه رسانه اي. گفته مي شد كه يونانيان كنوني به ويژه جوانانشان، سودازده و فريفته اين فرهنگ، با فرهنگ نياكاني پيوند گسيخته اند و از خود بيگانه شده اند. نمونه را، ميزبان ما مي گفت كه روزي به تسالونيك رفته بوده است كه كهن ترين و فرهنگي ترين شهر يونان است، به جست وجوي گورگاه افلاطون و ارسطو كه بر پايه بازگفتي در آن جاي دارد. اما بزرگان شهر او را گفته بوده اند كه مجوي؛ كه نخواهي يافت. او در شگفت بود كه چگونه تسالونيكيان، سردخوي و گرانجان، پاس آن آوازه را نداشته اند و نكوشيده اند كه دست كم، بنايي نمادين چونان گورگاه اين دو فرزانه نامبردار در شهر خويش بسازند و برافرازند؛ تا بتوانند، نازان و سرافرازان، آن را به جهانگردان و دوستداران آن دو نشان بدهند. سفير ما گفته بود كه آماده است كه از كيسه رادي و دهش دانش دوستان و فرهيختگان ايران آن گورگاه ها را در تسالونيك پي افكند. راستي را، در سراسر آتن، به خياباني بزرگ باز نخوردم كه با نام فرزانگان يونان زيور يافته باشد؛ تنها يك خيابان به نام الكساندر ناميده شده بود كه هيچ پيمان و پيوندي با فرزانگي و انديشه ورزي نداشته است و جهانباره اي فرهنگسوز و انديشه گداز بوده است. بامدادان روز دوشنبه، همچنان مي بايست به سخنراني ها گوش مي سپرديم. اين روز واپسين روز همايش بود و دوشيزه دست اندركار، از سر رنجش و آ زردگي، گلايه به رايزن فرهنگي ما برده بود كه مهمانان ايراني گريزپاي اند و گاه جايشان در تالار همايش تهي است. بيشينه سخنراني ها كه همه آنها به زبان انگليسي انجام مي پذيرفت، مگر براي آنان كه به باستان شناسي و تاريخ هنرگرايان بودند، دلچسب و گيرا نبود و هرگز تالار همايش، همانند آيين گشايش، از انبوه شنوندگان در نمي آكند. پاره اي از ديدگاه ها و گفتارها نيز مرا برمي آشفت و به خشم مي آورد؛ زيرا بازگفت دروغ هاي بزرگ تاريخي بود كه افسانه پردازان و پنداربافان يوناني و رومي پيرامون اسكندر و تازش هاي او به خاور زمين به ويژه ايران بربافته اند و برساخته اند؛ تا از وي چهر ه اي افسانه رنگ و نيمه اسطوره اي بسازند و با بركشيدن و سترگي بخشيدن به او، پيروزي هاي درخشان ايرانيان را در يونان فرو پوشند و بدين سان، با دروغ هاي شگرف و خردآشوب و باورناپذير، كين ديرينشان را بر پيروزمندان پولادچنگ پارسي بتوزند و دل دردمند و دژم را برافروزند؛ دروغ هايي از آن گونه كه دبير و رخدادنگار اسكندر كاليستنس نوشته است و تا بدان پايه بيراه و به دور از راستي و روايي است كه روشن رايان و فرهيختگان باخترينه را ناچار گردانيده است كه او را دروغ زن بنامند.

|  ادبيات  |   اقتصاد  |    اجتماعي  |   سياست  |   شهرآرا  |

|   صفحه اول   |   آرشيو   |   بازگشت   |