سه شنبه ۲۵ فروردين ۱۳۸۳ - سال دوازدهم - شماره - ۳۳۴۹
دو سال بعد از تعطيلي موزه صبا
كارگران مشغول كارند؟
گزارش اول
005148.jpg
اين پيانويي است كه ابوالحسن صبا روزگاري قطعات شكوهمندي چون كاروان و ديلمان و ... را با انگشتان خود روي آن نواخت 
عكس: ساتيار
خانه اي كه روزگاري شاهد به وجودآمدن نت ها و گوشه هاي درخشان موسيقي ايران بود، اكنون، در زير دستان كارگران، سخت ترين روزهاي زندگي خود را تجربه مي كند.
اينجا هيچ ربطي به خانه اي كه سال ها محل اجتماع اهالي موسيقي بود ، ندارد. نه صداي سازي در آن شنيده مي شود و نه نت هاي لرزاني كه گاه و بيگاه در آن بلند بود. مدت هاست از اين خانه صداي چكش و آهن مي آيد و البته نمي آيد.
اينجا خانه ابوالحسن صباست. خانه اي كه سال ها تبديل به موزه شده. خانه اي كوچك در خيابان ظهيرالاسلام و در ازدحام مغازه هاي كاغذ و مقوافروشي كه سرافرازانه سرش را بلند كرده و نشاني از مردي بنام دارد. بر روي در ورودي خانه كه قرار است موزه باشد، روي يك كاغذ كوچك با خطي رنگ و رو رفته نوشته شده «اين موزه درحال تعمير است.» همين. و تمام خاطرات دور و دراز آن، در پشت در جا خوش كرده و ساكت نظاره گر دستان كارگران است تا چه به روزش مي آورند. يك سال و نيم است كه اين خانه ساكت مانده است. يك سال و نيم است كه ديگر طنين صدايي در آن نمي پيچد تا درمورد صاحب اش چيزي به گوش مشتاقان موسيقي برساند.
اين خانه در خيابان ظهيرالاسلام، چقدر آرام و ساكت منتظر مانده تا روزهاي جديدي را ببيند. اما كي؟! خدا مي داند. قفل در كه باز مي شود، يك خانه مي بيني و مصالح ساختماني كه هرجا به چشم مي آيد و درختي در حياط. قرار است كه كار مرمت اين بنا تا پايان سال تمام شود. شايد اين جملات را در ابتداي سال پيش هم كس ديگري از زبان مسوولان شنيده باشد. اما هميشه اميد بهتر از نااميدي است. ما هم اميدواريم كه تا پايان سال، (معلوم نيست در كدام سال) اين موزه دوباره بازگشايي شود.
مردي به نام صبا
استاد ابوالحسن صبا در سال ۱۲۸۱ شمسي در همين خانه به دنيا آمد. پدر او ابوالقاسم كمال السلطنه فرزند محمد جعفرخان صدرالحكما فرزند محمودخان صبا شاعر و نقاش بلندآوازه عهد ناصري بود.پدر صبا، مردي دانش دوست و هنرمند بود. او سه تار مي نواخت و در دوران كودكي صبا سه تار را به فرزندش ياد داد. اين خانه شاهد اولين نت هايي بود كه استاد صبا، با دستان كودكانه اش، به صدا درمي آورد. او در زندگي اش علاوه بر موسيقي به ادبيات، نقاشي و پرورش گل علاقه داشت.با نيما و شهريار روابط دوستانه اي داشت. رابطه اي كه تا سالها ادامه يافت و حتي پس از مرگ استاد صبا همچنان ادامه داشت. بارها شهريار به خانواده صبا سر مي زد و رابطه دوستي اش را حتي پس از مرگ استاد حفظ كرد. استاد صبا در نواختن سازهايي چون ويلن و سنتور، تار، سه تار، كمانچه، ضرب و ني مهارت بسيار داشت و ساز تخصصي اش هم ويلن بود. او ويلن را نزد حسين خان هنگ آفرين، سنتور را نزد علي اكبر شاهي و حبيب سماعي، كمانچه را نزد حسين خان اسمعيل زاده و ضرب را نزد حاجي خان ضربي و ني را نزد علي اكبرخان آموخت.
او در خانه اش شاگردان زيادي را پرورش داد. شايد در روزهايي كه اين خانه شاهد حضور شاگردان بسيار صبا بود، هيچ كس نمي توانست تصور كند كه از اين خانه كساني بيرون بيايند كه موسيقي اين مرز و بوم را تحت تاثير آثارشان قرار دهند. ازجمله كساني كه در اين خانه از محضر استاد، بهره ها بردند، مي توان به فرامرز پايور، علي تجويدي، حسين تهراني و حسن كسائي و... اشاره كرد. شايد همه ما بارها آثاري كه توسط صبا ساخته شده را شنيده باشيم. آثاري چون زرد مليجه، ديلمان، در قفس، زنگ شتر، بزندان، ساماني، بهارمست، اميري مازندراني و كاروان و... صبا در اين خانه، روزهايي را گذراند كه تاثير آن بر موسيقي ما مشهود است. اين خانه نشان از مردي دارد به نام «ابوالحسن صبا».
موزه اي فراموش شده 
جاي خالي تابلوهاي عكس بر ديوار، گچ ها و سيمان هايي كه در ورودي سالن موزه تلنبار شده، ويترين هاي خالي در راهروهاي موزه، پيانويي روسي و سياه رنگ از استاد كه بر هر جايش گچ و سيمان و خاك به چشم مي آيد و روي آن برچسبي است كه نوشته شده «وزارت ارشاد اسلامي، موزه صبا، شماره ۱»، ديواري نيمه ويران و گچ هايي كه ريخته شده، خشت هاي قديمي در حياط موزه و جاي خالي سازهايي كه ديگر نيست. اين همه توصيفي است از موزه كه مي توان داد. نه صدايي كه گرد و غبار خاموشي را از درها و ديوارهاي آن پاك كند و نه طنين يادي. راهنماي موزه، بنا به عادت هميشگي براي نشان دادن موزه به راه مي افتد و من هم به دنبالش، اما هيچ چيز نيست تا او با توضيحاتش مرا راهنمايي كند. چندين ويترين خالي كه در جايي جمع شده است. او از كارشناسي انجام گرفته در مرمت موزه مي گويد و سفارش وسايل ساختماني كه در زمان ساخت خانه به كار رفته و اجتماع گاه و بيگاه معماران و مهندسان براي ساخت و ساز بهتر و آثاري كه ديگر نيستند.
او مي گويد: آثاري كه متعلق به موزه است اكنون در جايي مخصوص نگه داري مي شود و نهايت امانت داري درباره آنان اعمال مي شود. سازهاي شخصي استاد و تابلوها و دست نوشته هاي ايشان همچنين عروسك ها و آثاري كه از همسرشان به يادگار مانده. اينها همگي توضيحاتي است كه وقتي براي ديدنشان چشم ها را مي چرخاني، تازه متوجه نبودشان مي شوي. او مي گويد كه اين وسايل در جايي مطمئن نگه داري مي شوند تا پس از مرمت نهايي موزه، به موزه بازگردانده شده و در معرض ديد علاقه مندان موسيقي و ابوالحسن صبا قرار گيرند.
در ميان اين همه تهي، ناگهان در اجتماع گچ و آهن و سيمان چيزي نظرم را جلب مي كند. بي اختيار مي روم سراغش. زير مشتي خاك و گچ، شمايي سياه رنگ به چشم مي آيد. وقتي خاك ها را كنار مي زنم متوجه مي شوم كه پيانويي قديمي در زير اين خاك ها قرار گرفته. يك پيانوي روسي كه اتفاقا از جمله وسايل شخصي مرحوم صبا بوده، پيانويي كه برچسب وزارت ارشاد هم رويش است.
تازه به ياد حرف هاي راهنماي موزه مي افتم كه چقدر موشكافانه از حفظ و نگهداري دقيق وسايل صبا مي گفت و چقدر تحت تاثيرم قرار داد و به قدم زدن كه ادامه مي دهم، حرف هاي راهنماي موزه را ديگر نمي شنوم. واقعا چه به روز اين موزه آمده است؟ چرا هيچ چشم نگراني نيست؟! انگار بايد زنگ هاي خطر را به صدا درآورد. يك خانه كه يادگار از مردي است كه در گوش هاي ما، هنوز هم طنين نت هايش به يادگار مانده، دارد روبه روي چشم هاي ما به نام تعمير و مرمت ويران مي شود. واقعا چه كسي مسوول است؟!
خانه فراموش شده
در شب جمعه ۲۹ آذرماه سال ۱۳۳۶، استاد صبا در سن ۵۵ سالگي به علت ناراحتي قلبي چشم از جهان فرو بست. فرامرز پايور، امير جاهد، حسين تهراني و استاد شهريار در هنگام وفات او بر بالينش حاضر بودند. پس از مرگ استاد، خانه پدري او، بنابر وصيت ايشان و به همت وزارت فرهنگ و هنر و به منظور تجليل و قدرداني از اين هنرمند نامي اين مرز و بوم، در ۲۹ آبان ۱۳۵۳، به موزه صبا تبديل شد. سال ها همسر استاد صبا، به كمك فرزندان و شاگردان استاد، اشياء و ساز هاي متعلق به استاد را جمع آوري كرده و به موزه اهدا كردند. اين موزه علاوه بر وسايل شخصي صبا، آثاري از همسر ايشان خانم منتخب اسفندياري كوهي، نيز در خود جاي داده بود. عروسك ها و لباس هايي كه همسر استاد آنها را ساخته و تا سال ها از آن به عنوان وسايلي تزييني استفاده مي كرد.
اين موزه تا مدت ها مورد توجه علاقه مندان موسيقي و استاد صبا بوده. روزانه بسياري از دانش آموزان و دانشجويان و مشتاقان به اين موزه مي آمدند و از نزديك سازها و وسايلي را مي ديدند كه روزگاري در دستان پرتوان استاد بوده و آثار بسياري با همين ساز هايي كه ديگر نيست، ساخته است. روزهاي بسياري، طنين گام هاي بازديدكنندگان در موزه شنيده مي شد و از خانه اي ديدن مي كردند كه امروز در گرد و خاك مرمت و تعمير، فراموش شده است. اين موزه دو سال پيش، به منظور تعمير و مرمت، تعطيل شد و تا به امروز هم بازگشايي نشده است. مسوول اين موزه، مركز موسيقي وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامي است و با كمك ميراث فرهنگي، هزينه تعمير آن تامين شده است. حالا ديگر معلوم نيست كه چه ميزان بودجه دوباره تامين شود تا اين موزه مرمت شود و همه چيز به سال ديگر موكول نشود. اينجا خانه صبا است. جايي كه قرار است در آن مكتب صبا نيز راه اندازي شود. اما در چه سالي، معلوم نيست. اينجا موزه صباست. يك خانه فراموش شده. يك خانه كه حالا در زير گرد و خاك فراموش شده است.

ستون ما
هويت فرهنگي در شهر غريبه ها
ممكن است در نظر كساني كه به زندگي روزمره خود در شهر عادت كرده اند،شهر مكاني منسجم و به هم پيوسته جلوه كند. اينان احساس مي كنند كه همه گوشه و كنار شهر را مي شناسند وشهر در نظر آنها خالي از هر رمز و رازي است. اما آنچه بر آن واقفند همان «روزمرگي» و «گوشه و كنارهاي» خاص خود ايشان است. چنين كساني از تكثر عوالم اجتماعي اي كه شهر را مي سازند، بي خبرند. اين يك، جهاني اجتماعي و چند پاره با عرصه عمومي بسيار ضعيف است. تهران شهر غريبه هاست. انقلاب اسلامي يكي از لحظه هاي نادر در تاريخ اخير بود كه اين غريبه ها را گرد هم آورد و به يك هويت جمعي اما موقتي شكل بخشيد. از زماني كه موضوع خشم عمومي كه همانا سلطنت بود، از ميان برخاست، اين هويت جمعي نيز رو به از هم پاشيدگي نهاد. شهر بار ديگر شهر غريبه ها شد با تركيبي كه به مراتب گسيخته تر از پيش بود. اقدامات جمعي سال هاي انقلاب، حس خوش بيني و انفجار اعتماد را كه در توسعه اجتماعي از ضروريات است، موجب شده بود، اما در پي رنگ باختن اعتماد و عزت در رويارويي با مشكلات فزاينده اجتماعي و اقتصادي، بار ديگر بدبيني غلبه يافت. شايد بتوان گفت كه بدبيني سلاحي بوده كه به بقاي فرهنگ ايراني در طول اعصار ياري رسانده است. اما اين بار همين بدبيني مايه گسيختگي هر چه بيشتر اجتماعي است.
جامعه شهري تهران ملقمه اي از مهاجران است. اين شهر آيينه تمام نماي كشور است، چرا كه ايران كشوري چند قومي و چند زباني است كه در آن كردها، آذري ها، تركمن ها، عرب ها، لرها و بلوچ ها اقليت هاي قومي بزرگي را تشكيل مي دهند. حتي در ميان فارس ها به عنوان گروه قومي و زباني غالب، طيف وسيعي از لهجه ها و گويش هاي گوناگون وجود دارد. همه اينان در سرزمين پهناوري با مشخصه هاي مختلف تاريخي و زيست محيطي زندگي مي كنند. اين گروه ها با گردهم آمدن در تهران، مجموعه اي موزاييكي از پس زمينه ها و هويت هاي متنوع ايجاد كرده اند كه تحت سيطره زبان و فرهنگ رسمي فارسي است. ساليان سال فارس ها و از آن ميان تهراني ها لطيفه هايي درباره شهرستاني ها ساخته اند. اين حكايات تحقيرآميز كه غالبا عليه اهالي سواحل درياي خزر و آذري ها يعني مناطق نسبتا شكوفا با جمعيتي متراكم است، سلاح فرهنگي در رقابت تاريخ شكل دهنده سرزمين ايران بوده است. در دوره هاي مختلف تاريخي، شهرهاي مختلفي به عنوان پايتخت كشور انتخاب شده و تفوق سياسي و فرهنگي يافته اند. ۲۰۰ سال اخير نوبت تهران بود كه داعيه برتري خود را اعلام كند و استقرار يك فضاي متحد ملي تحت حكومت پهلوي ها نيز اين داعيه را تقويت كرد. به اين ترتيب، زبان فارسي و گويش تهراني، به عنوان معيار وحدت بخش از طريق رسانه ها و آموزش به ساير گروه ها تحميل شد.
رواج فرهنگ و زبان فارسي در ايران، امري تصادفي نيست. از همان هنگام مهاجرت اقوام هند و اروپايي به فلات ايران و به ويژه بعد از استقرار امپراتوري پارس در ۲۵۰۰ سال پيش، زبان و فرهنگ پارسي نيروي غالب در اين بخش جهان بوده است. در طول اين قرن ها بسياري تبادلات مسالمت آميز يا قهرآميز با ديگر تمدن هاي شرق و غرب صورت گرفته است. برجسته ترين فاتحاني كه تاثيرات عمده بر فرهنگ پارسي داشته اند يوناني ها، عرب ها و مغول ها بوده اند. تبادلات انجام شده با رومي ها، عثماني ها و جوامع مدرن غرب نيز همگي حايز اهميت بوده است.زبان فارسي در گذار از اين مراحل، دستخوش دگرگوني شده است، اما همواره جان به در برده و باز سر بر آورده و ادبياتي غني خلق كرده كه نفوذ آن در هر سو گسترش يافته است. اين فرهنگ متعال، آنگونه كه در اشعار شاعراني همچون فردوسي، حافظ، سعدي و مولوي متجلي است، ريشه هاي عميق در جامعه دارد و همچنان نيروي توانمندي است. اين فرهنگ در همه اعصار در كنار ساير زبان ها و فرهنگ ها زيسته است كه برخي از آنها در ايران حكم رانده اند. براي مثال ايل قاجار كه تهران را به عنوان پايتخت خود برگزيدند، ترك زبان بودند.
با اين حال، آنان نيز همچون بسياري از پيشينيان جذب فرهنگ و زبان فارسي شدند. تنها در دوران معاصر است كه ايده تحميل يك مذهب رسمي و يك زبان رسمي بر غيرفارس ها مطرح شده است. در قرن شانزدهم شاهان صفوي تشيع را به عنوان مذهب رسمي ايران تحميل كردند و در قرن نوزدهم شاهان پهلوي ساير گروه هاي قومي را از انتشار كتب و نشريات و نيز آموزش به زبان خود بازداشتند.
انكار اجباري تفاوت ها، به اين شكل كه سياست فرهنگي رسمي در دوران پهلوي بود، بخشي از روايت ناسيوناليسم به شيوه يك رژيم اقتدار طلب به شمار مي رفت. هدف اصلي اين سياست ايجاد يك ملت- كشور متحد در برابر يك امپراتوري چند قومي بود. از اين رو به جاي هويت هاي قومي يا مذهبي به توليد و تاكيد بر هويت «ملي» مي پرداخت.سابقه انديشه تشكيل ايران به عنوان يك مفهوم سياسي، به نيمه اول قرن سوم باز مي گردد. اما اين زماني است كه عنصر اوليه هويت ايراني را وفاداري به حاكم تشكيل مي داد كه بعدها جاي خود را به وفاداري به مذهب داد (فراي، ۱۹۹۳). شكل جديد هويت ايراني را در طول نيمه دوم قرن نوزدهم روشنفكران نوگرا پي ريزي كردند كه نبرد آنان با استبداد مطلقه سياسي و مذهبي به انقلاب مشروطه منجر شد (اشرف، ۱۳۷۲). مفهوم هويت ملي كه در عصر شاهان پهلوي دستخوش دگرگوني شد، به قباي تنگي بر قامت يك كشور بسيار متنوع بدل شد كه مانع تجلي تفاوت ها مي شد. پهلوي ها چنين روايتي از يك هويت ملي را لازمه حركت به سوي تمركز قدرت و وحدت بخشي به تكثر اقتصادي و سياسي كشوري مي دانستند كه چندپارگي فئودالي را پشت سر مي نهاد. به اين ترتيب، ناسيوناليسم مزبور امكان همزيستي مسالمت آميز گروه هاي متنوع قومي و زباني را در محدوده واحد سياسي رد مي كرد. يكي از تهديدهاي اصلي آخرين پادشاه ايران  آن بود كه خود را عنصر وحدت بخش گروه هاي متفاوت تشكيل دهنده ايران قلمداد مي كرد و مي پنداشت خروج او از صحنه به چند پارگي كشور بر اساس مرزهاي قومي مي انجاميد. در دوران ظهور هويت هاي ملي كه بهترين نمونه آن مبارزه كردها براي خودمختاري و استقلال بود، گرايش گريز از مركز تهديدي جدي براي حكومت ايران به شمار مي رفت. دولت پس از انقلاب در ابتدا ضدناسيوناليسم مذهبي را جايگزين روايت هاي ناسيوناليستي و دين ناوابسته پهلوي ها كرد. تاكيد شيعي رهبران مذهبي، دخالت آنان در سياست ايران و فشارهاي بين المللي بر ايران به معناي روي آوردن به ناسيوناليسم مذهبي بود، اما بدان گونه كه همچون زمان شاه، سني ها و غيرفارسي زبان ها را از خود بيگانه مي ساخت. يكپارچگي و وحدت اجتماعي به جاي آنكه به شيوه اي دموكراتيك و از طريق استقرار جامعه اي مدني و ترويج شهروندي سر برآورد، به شيوه اي اجباري و آمرانه با تكيه بر ملت و مذهب شكل گرفته است، يعني عواملي كه بنا بر تعريف محدود خود بيش از آنكه وحدت بخش باشند تفرقه آميزند. به همين سبب است كه سياستمداران همواره از تفاوت ها بيمناك هستند. آهنگ سريع گردهم آمدن غريبه ها در شهر تهران و فقدان يك فضاي عمومي كه ساكنان شهر بتوانند مناسبات اجتماعي جديدي كشف كنند و شكل دهند، اين شهر غريبه ها را همواره در وضعيتي چند پاره و همواره انفجارآميز نگاه داشته است.
از اين رو به شهر تهران، چه پيش از انقلاب و چه پس از آن، نه به صورت مجموعه اي به هم پيوسته از اجزاي متفاوت بلكه به عنوان ديگي جوشان از عناصر متفاوت نگريسته شده است. در نبرد براي كسب منزلت كه مشخصه همه اقشار اجتماعي از فقير تا غني است، همه از مهاجر بودن گريزانند. در اين نزاع، زاده تهران بودن سلاحي ارزشمند در برابر شهرستاني هاست. تاكيد بر زبان فارسي و لهجه تهراني همواره مطرح است. لهجه تهراني به وسيله ارتباطي معياري بدل مي شود كه مهاجران در آرزوي دستيابي به آن هستند. مجابي (۱۳۷۲) توضيح مي دهد كه چگونه در حول و حوش ميادين قديمي، نظير ميدان توپخانه كه «شناخته شده ترين مقصد هر غريبه اي است» و ميدان انقلاب كه اينك دروازه اصلي ورود به شهر است، مي توان مهاجران تازه وارد را مشاهده كرد كه به لهجه ها و گويش هاي متنوع خود سخن مي گويند. با اين همه، مهاجران تازه وارد به زودي در مي يابند كه لهجه آنها اسباب تبعيض و محروميت است. اينان به منظور جبران اين امر، لهجه پايتخت نشين ها را آنگونه كه از راديو و تلويزيون و در سينما مي شنوند، تمرين مي كنند. به گفته مجابي اينان با فراگيري «صداي تقلبي كه صداي هيچ كس نيست» از اصل خود فاصله مي گيرند. به علاوه ارتباط برقرار شده از طريق صداهاي تقليدي فرو مي ريزد، چرا كه اينان هيچ تسلطي بر اين زبان ندارند. هيچ ارتباط مستقيمي ميان مفاهيم پديد آمده و پرورش يافته در زبان هاي گوناگون و وسايل ارتباط جمعي وجود ندارد. اين شكافي است كه به بيگانگي و فروپاشي مي انجامد.
در عين حال كوشش هايي به عمل آمده كه به اين گوناگوني معنا بخشيده و بيشترين بهره را از كثرت گرايي موجود در شهر ببرند، بهترين نمونه اين تلاش، ارزيابي خوش بينانه تفاوت ها در فيلم بادكنك سفيد است. در هر حال تعداد زياد مهاجران در اين شهر، بسياري از تهراني هاي مستقر و متعلق به طبقه متوسط را مي ترساند كه به اين غريبه ها به ديده منشا شر مي نگرند. ترس از نابساماني و از دست دادن هويت، موضوعي است كه در بحث هاي امروزي مرتبا تكرار مي شود. (اصلاني، ؛۱۳۷۱ دانشور، ۱۳۷۳). مرتبا مي شنويم كه شهر فاقد هويت است و قرباني چندگونگي فرهنگ هايي است كه در اين شهر با يكديگر تلاقي مي كنند (موسوي، ۱۳۷۱). مهاجران را سرزنش مي كنند كه به دليل ناآشنايي با آنچه فرهنگ شهري خوانده مي شود، شهر را به روستاي بزرگي بدل كرده اند. (بولتن شماره ۳، مرداد ۱۳۷۱، صفحات ۷ تا ۱۰). از نظر برخي، اين شهر نه سكونتگاهي انساني بلكه غده اي سرطاني است كه سرانجام مرگي دردناك را موجب خواهد شد. (تيموري، ۱۳۷۱). پيكار شهرداري براي ساخت كتابخانه هاي عمومي و فرهنگسراها تا حدي به قصد ارتقاي سطح فرهنگ شهري، از طريق ايجاد امكانات فرهنگي، ورزشي و فراغتي براي جمعيت جوان شهري صورت مي گيرد (اردلان، ۱۳۷۴). وحدت و يكپارچگي اجتماعي در غياب ساير مجاري معاشرت به غير از خانواده و خويشاوندي، نيازمند چنين حمايت هايي است. با اين حال، ايجاد اين مراكز به هيچ وجه خالي از مناقشه نيست، چرا كه اين مراكز در رقابت با كانون هاي سنتي تري نظير مساجد و مراكز بسيج قرار مي گيرند. نخبه گرايي گروه هاي فرادست اجتماعي كه به تازه واردان از موضع بالا مي نگرند و آرزوي تربيت كردن آنها را در سر مي پرورانند، نشانه و علت تفرقه هاي عميق تر و ريشه دارتر است.
برگرفته از كتاب تهران ظهور يك كلا نشهر- نوشته علي مدني پور

ايرانشهر
آرمانشهر
تهرانشهر
جهانشهر
حوادث
در شهر
درمانگاه
يك شهروند
|  آرمانشهر  |  ايرانشهر  |  تهرانشهر  |  جهانشهر  |  حوادث  |  در شهر  |  درمانگاه  |  يك شهروند  |
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   چاپ صفحه   |