سه شنبه ۲۶ خرداد ۱۳۸۳ - شماره ۳۴۰۸
مقايسه دو شعر از «تاگور» و «آتشي»
هميشه چيزي هست
008673.jpg
حتي اگر فقط براهني را در مقوله شعر و شاعري قبول داشته باشيم و به اين سخنان او درباره شاعر و شعر توجه بكنيم:
«شعر، زائيده بروز حالتي ذهني است براي انسان در محيطي از طبيعت؛ به اين معنا كه به شاعر حالتي دست مي دهد كه در نتيجه آن او با اشياي محيط خود و با انسانها نوعي رابطه ذهني پيدا مي كند و اين رابطه، به نوبه خود، رابطه اي روحي است كه در آن اشياء حالت مطلقاً فيزيكي و مادي خود را از دست مي دهند و بخشي از احساس و انديشه شاعر را به عاريه مي گيرند... در شعر گفتن نوعي حالت عارفانه وجود دارد و نوعي از خود بيخود شدن در پهنه بي كرانگي اشياء...»
(طلا درمس- جلد ۱- كتاب زمان- ۱۳۴۰ ص ۳ و ۵)
و يا اگر همراه با دكتر اسماعيل خويي، با دكتر محمود هومن، در كتاب «شعر چيست» به گفتگو بنشينيم و در ص ۲۹ كتاب به اين معاني برسيم:
«... واژه ها يا «نام» اند يا «مفهوم» اند، يا «معنا». «نام» قرارداد است. «مفهوم» يك راهنماست و در برگيرنده است. «معنا»، «جهاني زنده» و «با جنبش و نيرو» يعني روان دار است. و هرگاه روان انسان با روان رمز هماهنگ گردد، درهاي جهان معنا براي او گشوده مي شود...»
(شعر چيست، امير كبير- ۱۳۵۶)
و يا اصلاً قيد همه اينها را بزنيم و با توجه به اينكه شعر نوعي هنر است، به سراغ بزرگترين هنرمند معاصر، تولستوي بزرگ برويم و بر اين جملاتش درنگ كنيم:
«... هنر، يك فعاليت انساني و عبارت از اين است كه: انساني آگاهانه و به ياري علائم مشخصه ظاهري، احساساتي را كه خود تجربه كرده است به ديگران انتقال دهد...»
(هنر چيست؟ تولستوي- اميركبير- ص ۵۷، سال ۱۳۵۶)
و يا با يك ديد علمي به دور همه اين حرف ها خط بكشيم و به قول آقاي كورش صفوي، هم نوا با زبان شناسان، شعر را در واقعيت گريزي، بيابيم كه: «... شايد بتوان با قاطعيت گفت كه ويژگي شعر، واقعيت گريزي است.»
(از زبان شناسي به ادبيات- حوزه هنري- ۱۳۸۰- ص ۱۵۸)
بدون شك در همه اين جملات به يك انديشه مشترك به ظاهر پنهان مي رسيم و آن اين است كه بين شاعر، شعر و شناخت، رابطه اي عميق وجود دارد. شاعري كه داراي جهان بيني است و نگاهي هستي شناسانه به محيط پيرامون خود و خويشتن خويش دارد ، در رابطه روحي با محيط پيرامون، از مرز فيزيكي اشيا فرا مي رود و با انسانهاي پيرامون خود به ارتباطي در آن سوي پوست و گوشت مي رسد .
به همين دليل تولستوي در ادامه بحث خود از هنر، تصريح مي كند: «مرد هنرمند بايد بر سطح رفيع ترين جهان بيني عصر خويش جاي داشته باشد و احساس را تجربه كرده باشد...»
(هنر چيست، ص ۱۲۷)
و دكتر هومن نيز به آشكار مي گويد: «شاعر آن گاه مي سرايد كه روان او به معنايي رو كرده باشد و جان او آن معنا را به سخن آورده باشد و انديشه او آن سخن را، با آوردن واژه ها، به صورت «گفته» در آورده باشد. هدف شاعر، از همه اين كارها، همانا رساندن آن معناست به ديگران؛ معنايي كه او از ژرفا و بلندي و پايندگي آن به رقص آمده و به حالت سرايندگي درآمده است...»
(شعر چيست؛ ص ۳۳ و ۳۴)
پس اگر چنين باشد، بايد گفت شعر و شاعري دانستن موسيقي، داشتن ذهن ايقاعي و ريتميك و تسلط بر واژه  و تصوير و... نيست. اينها مي توانند براي شاعر ابزار و كمك باشند اما ، شاعري چيز ديگري است، شاعري آن قدرت پرواز و نزديك شدن به مركز شعور هستي است، در زبان مذهب شاعري، توانايي قرار گرفتن در جاذبه حق و در آستانه قرب است، و از آنجائي كه چنين حالتي، براي ديگر انسان ها كمتر و يا اصلاً اتفاق نمي افتد، آنها هميشه نيازمند شاعرند و به يقين چنين نگاهي به شعر و شاعري است كه نظامي را بر آن مي دارد تا بسرايد:
«پيش و پسي بست صف كبريا
پس شعرا آمد و پيش انبيا»
(مخزن الاسرار)
بگذاريد راحت بگويم، خواندن تصادفي دو شعر از دو شاعر اينجانب را به تأمل حاضر واداشت، دو شعري كه تقريباً به يك موضوع واحد نگريسته اند، يكي از «تاگور» ديگري از «آتشي» .
شعر اول را از «تاگور» شاعر فقيد هند مي خوانيم، تاگور نيز خود شاعر انقلاب و تلاش است، او نيز انقلاب بزرگ هند را تجربه كرده است و دوش به دوش گاندي در اين راه زحمت كشيده است و يقيناً مشكلات و سختي هاي مادي، اقتصادي، معيشتي ملتش را بعد از انقلاب- كه در طبيعت هر انقلاب ،تحول ،بحرانها و دگرگوني ها وجود دارد- تجربه كرده است، آتشي نيز انقلاب اسلامي ايران را در اوج شاعري خودش و مشكلات خاصي كه بعد از انقلاب گريبانگير جامعه ما شده است، همه را تجربه و درك كرده است و همين امر، به ما كمك مي كند تا دو نگاه دو شاعر، به جامعه و مشكلات آن را، در شرايط تقريباً مساوي به مقايسه بنشينيم؛ اما شعر تاگور:
«روز به پايان نرسيده است.
و بازاري كه به ساحل رودخانه قرار دارد
هنوز باز است.
هراس آن داشتم كه روزم سرآيد
و آخرين سكه هايم از دست بروند
اما... نه... نه... اي برادر
با من هميشه چيزي هست
چرا كه بختم همه چيز را از من نگرفته است.»
«خريد و فروش پايان مي يابد
بساط خود را برمي چينم
وقت برگشتن به خانه است
راستي مأمور دولت!
ماليات مي خواهي؟
نهراس اي برادر!
با من هميشه چيزي هست،
چرا كه بختم همه چيز را از من نگرفته است.»
آرامش باد خبر از توفان مي دهد
ابرهاي درهم فشرده غرب، خبر خوش ندارند.
آب هاي آرام، منتظر بادند
بايد شتاب كنم
تا شب نرسيده از پل بگذرم
اما مأمور پل!
آيا عوارض ات را مي خواهي؟
آري برادر با من هميشه چيزي هست،
چرا كه بختم همه چيز را از من نگرفته است.»
«در سايه درختي بر كنار جاده گدايي نشسته است.
با چشماني پر از اميد و شرم
در چهره ام خيره شده است
گمان مي كند من با سود امروزم، غني شده ام.
آري برادر با من هميشه چيزي هست
چرا كه بختم همه چيز را از من نگرفته است.»
«تاريكي شديد است و راه خلوت
شبنم ها بر برگ هاي درختان مي درخشند
كسي مرا با قدم هاي خاموش و مرموز
تعقيب مي كند،
آه شناختم، تو مي خواهي تمام سودم را از من بدزدي؟
نااميدت نمي كنم
زيرا با من هميشه چيزي هست،
چرا كه بختم همه چيز را از من نگرفته است.»
«نيمه شب به خانه مي رسم
با دست هاي خالي اما
تو بر درگاه خانه، ساكت و بيدار،
با چشماني سرشار از اشتياق
بي صبرانه در انتظار مني،
چون گنجشككي هراسان
به آغوشم پر مي كشي
از عشقي شديد گرما مي گيري
آه خداي من، همواره چيز بزرگي با من باقي است
چرا كه بختم فريبم نداده
و همه چيز را از من نگرفته است.
(مجله شعر شماره ۳۳- ص ۲۰)
در اين شعر، شاعر كه دستفروشي بيش نيست، شبانگاه بازار را ترك مي كند تا به خانه بيايد، منظره  مسير راه به او امكان مي دهد كه جامعه خود را ترسيم بكند و حادثه هاي راه، يا بهتر بگويم طرز برخورد شاعر با صحنه هاي  سر راه، به ما امكان مي دهد كه جان شاعر، نگرش او را به هستي و واقعيت هاي جامعه اش را بهتر ببينيم و بشناسيم، به خوبي پيداست كه راوي آدم فقيري است، او صاحب مغازه هاي لوكس و آنچناني نيست، او بساط مختصر خود را جمع مي كند و با پاي پياده راهي خانه اش مي شود. در بين راه، دولت از سويي به بهانه ماليات، نگهبان پل به بهانه عوارض، گدايي به بهانه فقر، دزدي به بهانه احتمالاً بيكاري و شرايط نامساعد امنيت جامعه، اندك درآمد يك دست فروش را به تدريج از او مي گيرند، او وقتي به خانه مي رسد، چيزي در جيب ها و دست هايش نمانده است، همسرش بر درگاه خانه منتظر است، با چشماني سرشار از اشتياق و بي صبرانه، اما او كه با دست هاي خالي، شرمنده اهل و عيال، به خانه برگشته است، اينك چه كار كند، نگاه پر اشتياق همسرش را چه جواب بدهد؟ اينجاست كه آن اتفاق والا حادث مي شود و زلاليت جان شاعر به نمايش گذاشته مي شود، چنين اتفاقي براي هر انسان فقير آن هم در يك جامعه بحران زده اتفاق مي افتد، و بسياري از خوانندگان اين شعر ممكن است چنين تجربه اي را داشته باشند، اما آن چيزي كه تجربه شاعر را از اين واقعيت انكارناپذير، در مقام و مرتبتي قرار مي دهد كه قابل مقايسه با تجربه ديگران نيست و همه انسان هاي معاصر و شايد نسل هاي آتي را وامي دارد تا به دور شعر او حلقه بزنند و به چگونگي همين واقعيت ملموس از نگاه شاعر بنگرند، آتش فروزاني است كه از خلال كلمه و كلمه و سطر سطر بيان شاعر از اين تجربه عادي هويداست، آتشي كه در عمق دل شاعر روشن است و از خلال جان آينه گون و زلال او در ميان كلمات و سطر هاي شعرش مي تابد و جان و دل مخاطبانش را گرم و روشن مي كند و اين درست همان چيزي است كه از زبان حافظ بارها شنيده ايم:
از آن به دير مغانم عزيز مي دارند
كه آتشي كه نميرد هميشه در دل ماست
شاعر به خوبي مي داند كه هستي و دنياي مرموز معنا و غيب كه در اين شعر با واژه «بخت» مرتب از آن ياد مي شود، همه چيز را از او نگرفته است، ممكن است در شرايطي، چيزها و ماديات حتي ضروري ولي بي ارزش و مقطعي را از او گرفته باشد، اما در عوض به وجود او، عظمت و بزرگي و گرمايي بخشيده است كه به اين زودي تمام نمي شود و به شاعر اين امكان را مي دهد كه در تمام مراحل زندگي بزرگوارانه حس كند كه هميشه چيزي براي بخشيدن دارد.
دقت كنيم كه شاعر در خلسات شيرين عرفاني، از ديدن واقعيت هاي جامعه كور نشده است، او هم به خوبي فقر، ستم، نا امني و ناعادلانه بودن روابط اجتماعي را مي بيند، و همه اين حرف ها را به خوبي مي فهمد، اما با توجه به اين كه از هستي و معناي بزرگ آن شناختي ملموس و غني دارد، و به زبان مذهب در جذبه قرب وشعور والاي حيات آفرين، از جاني گرم و روشنايي بخش برخوردار است از يك ارتفاع بالا آنچنان كه مقهور جريانات حقير روزمرگي نشود، چنان عاشقانه به هستي نگاه مي كند كه انسانهاي مقهور و درگير و درمانده دور و بر او نه تنها مبهوت نگاه و بينش او مي شوند كه به دور شعله  گرماآفرين شعرش حلقه مي زنند تا از اندوخته معنايي آن در حل مشكلات زندگي شان سود ببرند .
اكنون اجازه بدهيد به سراغ شعر دوم برويم:
ساعت شش غروب ديروز است.
و من
با جيب هاي پر از گريه
از كارخانه به خانه برمي گردم
تا دستمزد ناچيزم را
- ترضيع نورسيده  ديگر-
در شيشه  كبود پستانكش بچكانم
(سخت است روزگار
و كودكان بد قلق ما هم
نا آمده
از شير خشك نيدو - و هر مارك ديگري- عقشان مي گيرد
و غير شيره  جان ما، چيزي
در كام هاي كوچكشان
شيرين نمي نشيند
اين كودكان بد قلق ...)
*
ساعت شش غروب امروز است
و من
با جيب هاي خالي از گريه به خانه برمي گردم
(با دستمال گمشده
و جيب هاي سوراخ
كدام سكه ايمن خواهد ماند
و اين، به خشت كاغذي افتاده
اين چندين گرسنه  يك قطره شير
بگذار احتضار را
از خون ناف خويش بنوشد...)
*
ساعت شش غروب فرداست
و من
با جيب هاي پر از گريه، از گورستان
به خانه باز مي گردم
و كارخانه ها همه
در اعتصاب اندوهند
(ارديبهشت ۷۶- بوشهر- اتفاق آخر- ص ۱۳-۱۴-۱۵)
بي آن كه قصد اين كمترين از اين مقايسه، ارزش گذاري و يا ترجيح دادن شاعري بر شاعري ديگر باشد، براي يافتن آن نگاهي كه اصولاً بايد از جنس ديگري باشد، از جنسي به نام هنر يا شعر، نه از جنس دانشمند و جامعه شناس و گزارشگر و روزنامه نويس و انسان عادي و... مروري مختصر به شعر حاضر لازم است.
در شعر آقاي آتشي نيز، عصر است، غروب گاهان، شش بعدازظهر، شاعر و يا راوي به خانه برمي گردد، اما اين بار از كارخانه، فرق نمي كند از كجا، مهم اين است كه انسان درمانده به خانه برمي گردد. خانه اي كه در آن كودكي نوزاد، (كه ايشان يازده سطر از شعر خود را به توصيف او اختصاص داده است، و با آوردن ضميرهاي جمع سعي كرده است آن را تعميم داده به يك تيپ تبديل كند) در انتظارش است.در شعر حاضر راوي از همان آغاز، مثل هر آدم عادي درمانده ديگري خود را باخته است و در همان سطر دوم از ضعف و اشك و گريه اش خبر مي دهد: «با جيب هاي پر از گريه از كارخانه به خانه برمي گردم.»
او ديروز با دست خالي و جيب  پر از گريه آمده است؛ پدري كه در برابر اين مشكل هيچ كاري نتوانسته است بكند، يا به خاطر ضعف و ناتواني خودش، كه البته گريه اش چنين حدس را تقويت مي كند و يا به خاطر روابط ناسالم جامعه اش، كه اين نيز با توجه به جامعه معاصر، مي  تواند درست باشد، و امروز كه به خانه برمي گردد حتي از گريه هم تهي است و فرزند او؛ چون ديگر نوزادان بايد مرگ را به احتضار بنشيند. راوي فردا دوباره به خانه برمي گردد. اما اين بار از گورستان و باز هم گريان. و ناگهان در پايان شعر بدون اينكه احساس ارتباطي به خواننده دست بدهد، مي خواند «كارخانه ها همه در اعتصاب  اندوهند.» اين جمله خبري خود نشان از اين دارد كه در سطرهاي اين شعر، قبل از اينكه شعري اتفاق بيافتد، يك گزارش خبري - آن هم متأسفانه ناشيانه - شكل مي گيرد و به خاطر همين هم، ما خبر از گريه، نوزاد گرسنه، گورستان و ... داريم. اما اصلاً ناراحت نمي شويم و بغضي گلويمان را نمي گيرد و اين سطرهاي سطحي بي احساس را مثل هر گزارش خبري روزنامه اي مي خوانيم و رد مي شويم. با توجه به اينكه شعر تا گور ترجمه است و اصل آن در دست نيست ، وارد بحث صورت شعر نمي شوم، و توجه خواننده را به ادامه بحث خود جلب مي كنم به اين معنا كه چگونه داشتن جهان بيني و غوص و عروج در دنياي با شكوه معنا و قرار گرفتن در تشعشعات حيات آفرين عشق، عشق به خدا ،انسان، طبيعت، مي تواند انسان را و بخصوص هنرمندي به نام شاعر را به آنچنان نگاهي مسلح سازد كه مخاطبانش از لابلاي سطرها و كلماتش متوجه آن «آن» و آن «يافت مي نشودي»، شوند كه جهان به دنبال آن است و همه هستي و كائنات آواره آن اند، و گردون به دور او مي چرخد،آن معنايي كه مي تواند يك دست خالي به خانه برگشتن را به ايثار مواج عشق و گرمي و حرارت و هستي تبديل كند و آن معنايي كه فقدان آن مي تواند همين دست خالي به خانه برگشتن را در يك شعر معاصر به گزارش سرد و بي روحي تبديل كند كه شعرهاي چريكي دهه چهل، خيلي بااحساس تر و منسجم تر و شعرتر از آن نشان دهند.

ادبيات
اقتصاد
انديشه
ايران
سياست
ورزش
هنر
|  ادبيات  |  اقتصاد  |  انديشه  |  ايران  |  سياست  |  ورزش  |  هنر  |
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   چاپ صفحه   |