يكشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۸۴
جامعه شناسي شناخت در گفت و گو با دكتر منوچهر آشتياني ـ واپسين بخش
روشنفكران؛ دوگانگي نقش
گفت و گو: جهانداد معماريان
براي اينكه تحول بنيادي انقلابي ا ي در جوامع بشري روي دهد و انسان ها از شر وضع سرمايه داري فعلي رهايي يابند، لازم است مغز با قلب، يعني روشنفكران فرهيخته و هوشمند جامعه با توده هاي زحمتكش، يعني نظريه با عمل اجتماعي و تاريخي وحدت يابد
002316.jpg
ما با انواع شناخت ها و دانايي ها روبه رو هستيم، اين شناخت ها واجد ظرفي به نام جامعه هستند ظرفي كه نظام مندي و عقل مندي خاصي را داراست. نسبت ميان اين ظرف و مظروف را چگونه مي توان تحليل كرد. جامعه شناسي شناخت سعي در توصيف اين نسبت دارد.
در نخستين بخش اين گفت وگو مختصري از جايگاه جامعه شناسي شناخت سخن به ميان آمد و سپس به تعريف و تلقي هاي مهم از جامعه شناسي شناخت در طول تاريخ آن اشاره شد. واپسين بخش اين گفت وگو را با هم مي خوانيم.
* كاربرد عملي جامعه شناسي شناخت چيست؟ آيا مي توانيم نمونه مشخصي را از پژوهش هاي جامعه شناسانه شناخت برگزينيم و آن را به طور انضمامي به خوانندگان ارايه دهيم، تا آنها براساس اين گزينش بتوانند به اهميت كاربرد جامعه شناسي شناخت پي برند؟
- وقتي مي گوييم انسان در خرابه (كوخ) و قصر (كاخ) دو گونه فكر مي كند و يا شاعر عزيز ما مي فرمايد:
جان شيران و سگان از هم جداست متحد جان هاي مردان خداست
و نظاير اينها، كه در محاورات روزمره و يا در ادبيات ارجمند ملت ما بسيارند، در تمام اين موارد ما داوري هاي جامعه شناسانه شناخت انجام داده ايم. البته حد اعلاي اين قضاوت ها را مي توان در تحقيقات جامعه شناختي شناخت يافت. اين جامعه شناسي شناخت است، كه نشان مي دهد چگونه وقتي جامعه مخروطي شكل قرون وسطايي به تدريج جاي خود را به جوامع مستطيل شكل جديد بورژوايي داد و لذا دسترسي به آگاهي ها و توزيع دانش ها از انحصار عده اي قليل سلطه گر درآمد و تا حدي عموميت يافت، ما نه تنها با رشد بي سابقه علوم و فنون روبه رو مي شويم، بلكه حتي در فلسفه گرايش به كليت گرايي تك قطبي و يكتاگرايي محدودكننده جاي خود را به جزئيت گرايي و كثرت گرايي مي دهد و رئاليسم ايده آليستي به نوميناليسم انتقادي تبديل مي شود و آنگاه تعداد بي شماري از نحله هاي فلسفي جاي دو نحله اصلي فلسفي اشراقي (افلاطوني) و مشايي (ارسطويي) را مي گيرند.
اين جامعه شناسي شناخت است، كه با دقت اين موضوع اساسي را تشريح مي نمايد، كه وقتي در جامعه اي«توليد گسترده» انجام نگرفت و دسپوتيسم سركوب گر عرفي شاهنشاهي و فئودالي برآن جامعه سلطه يافت، چون آن جامعه ديگر نمي تواند از درون خود و با نيروي خود نظام مند و عقلمند و قانونمند و علم مند شود، از اين رو با افت فاجعه آميز تفكرات طرفدار قانون و علم روبه  رو مي شود و لذا به تدريج انواع خرافه ها و عقايد نادرست انديشه انسان هاي آن جامعه را دربرمي گيرند و افراد اين گونه اجتماعات ولو ظاهراً پيشرفت هايي هم انجام دهند، كلاً به سوي عقل ستيزي و جهل و جمود گرايش مي يابند.اين جامعه شناسي شناخت است، كه نشان مي دهد چرا وقتي جامعه اي روي به سوي فقر نهاد، كفر در اين جامعه رشد مي يابد و به قول عطار«فقر سوي كفر ره بنمايدت».
اين جامعه شناسي شناخت است، كه با تحقيق دقيق نشان مي دهد وقتي در جامعه اي سرمايه داران و اهل كسب و تجارت و دنياطلبان اداره نظام آموزش و پرورش آن جامعه را به عهده گرفتند (مانند وضع كنوني مدارس و دانشگاه ها در آمريكا) آن وقت تفكر كاسبكارانه و نفع طلبانه و فردگرايانه  بعد از مدتي تبديل به ديانت واقعي و مشي عام تفكر اجتماعي آن ملت مي شود و اين تفكر در مقياس داخلي نبرد گرگ مسلكانه همه عليه همه را پيش مي آورد و در مقياس جهاني سركردگان يك چنين جامعه اي ملت خود را به سوي غارت و چپاول اموال كشورهاي ديگر و به طرف همه گونه جنايت و خباثت عليه ملت هاي گوناگون جهان سوق مي دهند.
* مايلم شما به يك موضوع مهم كه در قلمرو جامعه شناسي شناخت مباحث بحث انگيزي را برانگيخته است و در وضع كنوني ميهن ما نيز خالي از اهميت نيست، اشاره اي كنيد و آن مساله  روشنفكران (انتلكتوئل ها) و رابطه آنها با آرمان شناسي هاي گوناگون در يك جامعه است.
- ما با افراد، گروه ها، اقشار و طبقات اجتماعي  مواجه مي شويم كه درونمايه اصلي شكل بندي هاي اجتماعي و تاريخي درون يك جامعه و ملت را مي سازند. يكي از اقشاري كه در همه جوامع وجود دارد، قشر هوشمندان يا فرهيختگان و يا به اصطلاح روشنفكران است. قشر هوشمندان جامعه قشريت بسيار پراكنده و متحرك و غيرمنسجم و داراي حداكثر روابط گوناگون و چند سويه با ساير اقشار و طبقات اجتماعي و حداقل ارتباطات مستقيم با مناسبات توليدي مادي است. بخش بسيار مهمي از فعل و انفعالات فكري و دادوستدهاي انديشه اي و بنيادگذاري هاي فرهنگ بيشتر معنوي را در هر ملتي و از گذشته بسيار كهن تاكنون، اين قشر به عهده داشته و دارد و به همين علت وجود شناختي و دليل معرفت شناسانه همواره در هر جامعه اي كه كوشيده اند تا بين قدرت و انديشه (بين زور و تدبير) هماهنگي اي ايجاد كنند، به طرف ايجاد همسازي بين صاحبان قدرتمند جامعه (حكومت گران) و انديشمندان آن اجتماع رفته اند. ما در«جمهوريت» افلاطون و «سياست» ارسطو با يك چنين تمايلي، كه نقطه  اوج آن تصور خيالبافانه فيلسوف پادشاه و يا پادشاه فيلسوف است، روبه رو مي شويم. در زمان جديد و پس از پيدايش بورژوازي متقدم و متأخر (كاپيتاليسم) در اثر تكوين تحركات اقتصادي و علمي و صنعتي و تكنولوژيكي (در همه ابعاد اين تحركات) طبعاً و جبراً هم بر كيفيت و كميت قشر هوشمند جامعه (علي الخصوص تحصيلكرده ها و متخصصان و كارگزاران، تا حد بوروكرات ها و تكنوكرات ها) افزوده شده است و هم تحرك پذيري و تقشر و تنوع اين قشر فزوني يافته است. از آنجا كه سرمايه داري كنوني جهاني و حتي بعضي از كشورهاي سوسياليستي، مي كوشند تا حداكثر بهره برداري را از اين قشر، كه داراي توان فكري (علمي و فني) بالاييست، بنمايند و از آنجا كه اين قشر در اغلب كشورهاي عقبگاه سرمايه داري جهاني (نزد ملت هاي عقب مانده و عقب نگاهداشته شده) در تكوين فرايندهاي گذار تاريخي از گذشته به جديد (از سنت به تجدد) و از درخودماندگي به نظام جهاني نقش مهمي ايفاء مي كند، بنابر اين توجه به اين قشر اجتماعي و بررسي آن لازم به نظر مي رسد. پس از پيدايش بورژوازي متقدم و متأخر و نقشي كه اقتصاددانان انگلستان (اسميت، ريكاردو، مركانتليست ها) و فلاسفه آلمان (از كانت تا هگل و ماركس، در نهضت هاي فلسفي روشنگرانه و انتقادي و انسان گرايانه) و جامعه گرايان فرانسه (نخست اصحاب دايرةالمعارف مانند ولتر، ديدرو و روسو و سپس متفكراني نظير مونتسكيو، سن سيمون، پرودن و لاسال) در ايجاد بورژوازي و تكوين جوامع جديد ايفاء نمودند، توجه به اين قشر اجتماعي فزوني گرفته است. درباره اين قشر مهم اجتماعي هم اكنون در جامعه شناسي شناخت ما با سه نظريه اصلي روبه رو هستيم: نخست نظريه فاشيستي- نيهيليستي نيچه و اعوان او مانند اشپنگلر، سورل، شلر و مانند اينها، كه طبق اين تئوري، از يك سو افراد اين قشر را برگزيدگان و ابر انسانهاي جامعه معرفي مي كند و اما از سوي ديگر آنها را براي خدمت تام و تمام در دستگاه عريض و طويل سرمايه داري جهاني (به ويژه براي مقاصد ميليتاريستي امپرياليسم) به كار مي گيرند. نظريه ديگري كه در تخالف كامل با تئوري پردازي نيچه اي و مونوپل كاپيتاليستي و امپرياليستي وجود دارد و آن را ماركس بيان داشته است، چنين اظهار مي دارد: براي اين كه تحول بنيادي (انقلابي)اي در جوامع بشري روي دهد و انسانها از شر وضع سرمايه داري فعلي رهايي يابند، لازم است مغز با قلب، يعني روشنفكران فرهيخته و هوشمند جامعه با توده هاي زحمتكش و پرولتاريا، يعني نظريه با عمل اجتماعي و تاريخي وحدت يابد. نظريه (تئوري) سومي نيز وجود دارد كه نخست توسط انديشمندان نام آور جهان سرمايه داري مانند ماكس وبر و كارل مانهايم و ديگران عنوان گرديده است و امروز در اكثر نقاط جهان تفكر اصلي متبع عموم و راهنماي اصولي اكثر اداره كنندگان كشورهاي سرمايه داري و تابعين آنها در ساير كشورها محسوب مي شود.اين نظريه مانهايمي چنين اشعار مي دارد: چون در جوامع بشري همواره «خاستگاه»هاي طبقاتي و پايگاههاي مستحكم ملي و مذهبي و فرهنگي وجود دارند و اين پيش زمينه ها طي استمرار آنها به نحو تاريخي در جهت حفظ منافع و مصالح معيني ساخته و پرداخته شده اند، بنابراين وابستگان به اين خاستگاه ها و پايگاه ها نمي توانند به گونه بي طرفانه و عالمانه ناب داوري كنند. مانهايم اين گونه قضاوتها را «ايدئولوژيك»مي نامد و تحت عنوان ايدئولوژي همان را مي فهمد كه ماركس بيان داشته بود، يعني «آگاهي كژديسه و واژگونه و تقليب يافته» اما، البته در تخالف كامل با آراء ماركس، از آنجا كه مانهايم اين تقليب انديشه  را ناشي از دخالت رابطه اجتماعي بين واقعيت و انديشه محسوب مي دارد و در اين رابطه او بنياد هرگونه «نادرست انديشي» را مي يابد، لذا معتقد است، تمام كنشگران اجتماعي كه به نحوي از انحاء و طبق هستي هاي معين اجتماعي و تاريخي مي انديشند به هنگام تفكر روابط اجتماعي را در سير افكار خود دخالت مي دهند، جبراً  به سوي «ايدئولوژي انديشي توجيه گرانه» روي مي آورند. حال با اين مقدمات كه نادرستي آنها را نشان خواهيم داد، مانهايم در صدد يافتن آن «اوسط عقلاني» بي طرفي در جامعه برمي آيد كه اين حد وسط بتواند بين طرفين افراط و تفريط هاي متعارض هم در جامعه آشتي دهد و مصالحه اي به عمل آورد. آن گاه او در جست وجوي خود به دنبال گروه و يا قشر واقعي و حقيقي اي در جامعه مي گردد كه به زعم او حالت بينابيني دارد و لذا مي تواند بدون گرفتار شدن در بند گرايش معيني به وظيفه تاريخي خود، كه ايجاد مصالحه تعادل بخش بين تعارضات گوناگون اجتماعي است، عمل نمايد. ويژگي اصلي اي كه مانهايم براي اين قشر روشنفكران و فرهيختگان و هوشمندان دانش آموخته عنوان مي سازد، تحرك نوسان آميز و اهتزاز دائمي وجود و انديشه اين گروه است! لذا او سخن از «هوشمندان مهتزز» مي كند كه در اثر اين اهتزاز و تموج به زيور انتقادورزي نيز مزين شده اند و اين انتقاد آنهاست كه جامعه را زنده و تازه نگاه مي دارد و از تحجر و تصلب مي رهاند.
*اما بهتر نيست ببينيم اشكال اصلي تفكر مانهايم كجاست؟
-گرفتاري فكري مانهايم در دو موضوع و مسأله اساسي گره خورده است: نخست، آنچه به تحليل او پيرامون قشر روشنفكران مربوط مي شود:در حقيقت شناخت جامعه شناسانه «مهتزز و متموج بودن قشر انتلكتوئل ها» يك تشخيص درست ماركسيستي- مانهايمي است، كه اين تشخيص به تبيين بنياد خرده  بورژوازانه و بين الطبقاتي اين قشر مربوط مي شود. ولي اين «آناليز» نزد ماركس پايان مي يابد و به پيش بيني و معالجت ختم مي شود، حال آن كه تحليل مانهايم به نواقص عديده اي دچار شده است كه تذكر بعضي از اين نارسايي ها اين نواقص را نشان مي دهند:
قشر روشنفكران هوشمند و فرهيخته(انتلكتوئل ها) نه در مبدأ ورود آن به جامعه و نه به هنگام جاي گرفتن آن در سلسله مراتب اشتغالات و مدارج اجتماعي يكپارچه است. زيرا: عده اي از اين قشر به علت تمكن مالي و برخورداري از مزاياي ديگر امكانات (غالبا نابحق) گوناگوني مي يابند تا در سلسله مراتب ترقي و پيشرفت هاي اجتماعي (اقتصادي، اجتماعي، سياسي فرهنگي) از حداكثر امتيازات(در داخل و خارج كشور خود) برخوردار گردند.
عده اي از اين قشر انديشمندان پس از ورود به جامعه و به علل مختلفي مي توانند خود را از نردبان سرمايه داري بالا كشند و بعد از مدتي به صورت كارمند(بوروكراتها و تكنوكراتها) در كنار سرمايه داران قرار گيرند. عده اي از فرهيختگان چون به اولويت انديشه هاي خود نسبت به افكار ديگران معتقدند، لذا پس از اشاعه افكار خويش در جامعه و بعد از مشاهده نفوذ انديشه هاي خود نزد گروه هايي در اجتماع درصدد برمي آيند تا نمونه (مدل) فكري خود را بر جامعه تحميل كنند و مردمان را به تبعيت از تفكرات خود تشويق نمايند. ما با اين نوع گرايش «انتلكتوآليستي» تقريباً در تمام طول تاريخ (از افلاطون تا هگل، از نيچه تا اكثر متفكران احزاب فاشيستي) مواجه مي شويم. جمعي از فرهيختگان جامعه چون مي پندارند، كه در انديشه پردازي و تفكرسازي و برپا داشتن جهان بيني ممثلند و آنها را ديگر احتياجي به تبعيت از اين و يا آن متفكر و يا پيروي از پيام توده ها نيست، لذا مي كوشند نظريات خاص خود را به صورت تئوري هاي عام اجتماعي تلقي نمايند. اما، از آنجا كه زندگاني اجتماعي به مراتب غني تر و پرهياهو تر از عالم تفكرات است و در حيات اجتماعي ده ها جهان بيني و ايدئولوژي در هم مي جوشند و سر برمي دارند، لذا اين فرهيختگان اغلب غرق در افكار خود چه بسا نادانسته گرفتار عاميانه ترين جهان بيني ها و مضحك ترين ادعاها مي شوند.
نقد من به هيچ وجه متوجه فرايند روشنگري و هوشمندي و تفكر انتقادي توسط انتلكتوئل ها در جوامع بشري نيست، بلكه به سوي نشان دادن نارسايي هايي در مسير اين جريان مهم تاريخي نشانه رفته است. به عقيده من، شايد عدم كوشش براي رفع اهتزاز انتلكتوئل ها (آن هم در راستاي نزديك ساختن آنها به نيازها و افكار توده هاي زحمتكش)، به تصور اين كه اين اهتزاز و نوسان ويژگي ارزشمنديست، اشتباه خطرناكي است، كه نهايتاً هم به خود قشر انديشمند جامعه و هم به رنجبران اجتماع و هم به ملت دربرگيرنده هر دوي آنها صدمه مي زند. از اين اشتباه بزرگتر كوشش در به خدمت در آوردن قشر فرهيخته و انديشمند جامعه براي خدمتگزاري صاحبان زر و زور در اجتماع است. ديگر آنكه شيرازه و ريشه تفكر ضد ماركسيستي مانهايم در شناخت كژديسگي و ايدئولوژيكي شدن انديشه هاي آدميان در جوامع ناشي از اين تشخيص اشتباه آميز اوست، كه تصور مي كند، علت تقليب فكر در رابطه قرار گرفتن آن با مناسبات گوناگون وجودي(اجتماعي) است و او «پيوند وجودي» فكر را عامل اصلي كژ انديشي مي داند! مانهايم متوجه نيست، كه انديشه همواره انديشه در رابطه است(رابطه بين شناسنده، شناخت شونده و فرآيند انديشه) و انديشه اي كه با چيزي مرتبط نباشد، انديشيدن به هيچ و پوچ است. در زندگاني اجتماعي و تاريخي انسانها نيز همواره افراد و گروه ها و اقشار و طبقات و ملت ها در رابطه با مناسبات گوناگون مادي و معنوي حيات اجتماعي و تاريخي خويش به انديشيدن و به پديد آوردن افكار، نظريه ها، نظام(سيستم) هاي علمي، جهان بيني ها و نهضت هاي اخلاقي و ديني و مانند اينها پرداخته اند!
اما، كجا و كي و چگونه اين انديشه ورزي ها به خطا رفته اند؟ مانهايم خطا انديشي و ايدئولوژي پنداري را ماهيت باطني و بنياد ذاتي انديشه انساني مي داند و رهايي واقعي و به تمام و كمال از آن را ناممكن مي شمارد! اما  ماركس مي گويد در رابطه بين فكر و هستي هر گاه در بنيان اين هستي اختلال روي داد، آن گاه فكر مرتبط با آن دچار اخلال و خطا مي شود. يعني چون در كار اجتماعي توليدي آدميان و در مناسبات اجتماعي توليد در نظام سرمايه داري «بيگانگي» روي داده است، لذا در افكار مرتبط با اين هستي اجتماعي نيز تقلب انديشه(ايدئولوژي) پديد آمده است و بنابر اين براي رفع اين بايد آن را برطرف ساخت! گفته مي شود، كه چون طبقه زحمتكش توليدگر جامعه (كارگران در كارخانه ها و كشاورزان در مراتع) و ملت هايي كه براي احراز استقلال و آزادي خود مي كوشند، در زندگاني و اقدامات خود به نادرستي و دروغ پناه نمي برند، لذا آنها در پندار و كردار خود واقعيت ناب هستي اجتماعي و تاريخي خود را به منصه ظهور مي گذارند بنابر اين انديشه اي كه از اين هستي برمي خيزد و سپس به سوي اين هستي بازمي گردد، داراي هيچ گونه تقليب و واژگونگي، آن هم عامداً و عالماً، (والبته نه خطا و اشتباه فكري) نيست! به زبان ديگر، از آنجا كه طبقه زحمتكش  جامعه هيچ نفعي در استثمار افراد ملت خود و استعمار ملت هاي ديگر ندارد و از آنجا كه اين توده عظيم همان گونه كه زندگاني شرافتمندانه خود را توليد مي كند، مي زيد و همان گونه كه مي زيد، مي انديشد، لذا همواره همان هست، كه در افكار خود مي نماياند و همان را مي نماياند، كه هست.

انديشه
ادبيات
اقتصاد
اجتماعي
سياست
علم
ورزش
|  ادبيات  |  اقتصاد  |   اجتماعي  |  انديشه  |  سياست  |  علم  |  ورزش  |  
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   چاپ صفحه   |