پنجشنبه ۱۷ شهريور ۱۳۸۴
به بهانه انتشار غزل هاي خسرو نوربخش
كلام خلاق اساطيري
گفتاري در چند و چون غزل عرفاني
000885.jpg
محمود سنجري- سينا
در غزل هاي آقاي نوربخش به شبكه به هم بافته اي مي رسيم كه در نهايت راه به بيرون غزل كمتر مي برد و از ديالكتيك پارادوكسيكال غزل اصيل عرفاني كمتر نشاني دارد. البته تلاش شاعر در آفرينش حس مي شود و همين حس تلاش، مخاطب را به شك مي اندازد، يعني آنكه پريدن و چنگ زدن و چيزكي ربودن كه نمي داني چيست و تماشاييان را چه رهاوردي خواهد داشت؟
مشكل اين است كه غزل فضايي متكثر در طول حيات خويش آفريده كه امروز نيز ادامه دارد.در چنين فضاي متكثر چگونه مي توان به حق به داوري ديگران ايستاد كه گاه بسيار از آنچه منتقد مي پندارد دورند و در آفاقي ديگر قدم مي زنند.خاصه آنكه غزل در ذات خويش پديداري ذوبطون است و به اقتضاي رستاخيز همواره خويش هر بار و هرلحظه تامل برانگيز مي نمايد. چنين دريافتي به منتقد حق مي دهد كه محتاط باشد و تصور نكند بر منظرگاهي فراگير دست يافته است.
قسمتي اعظم از اين فضاي متكثر را غزل موسوم به عرفاني در اختيار دارد اما شك ندارم كه در عرصه غزل امروز آنچه بيش از همه مغفول صاحبان نقد قرار گرفته همين ساحت غزل است كه بسياري از درخشان ترين آثار ادبيات فارسي را متعلق به اين ساحت مي دانيم.بي آن كه بخواهيم وارد مقولات مصداقي عرفان در ادبيات فارسي شويم قصد آن داريم كه از منظر معرفت شناسي نشانه ها و گرايش به ماهيت معنوي و مينوي كلمات به غزل بپردازيم.
***
بسياري از صاحبان نقد و راي در غوغاي پرداختن به نماينده هايي فرعي و دورگه، نظير غزل فرم و پست مدرن كه البته هنوز شكل تاريخي و تثبيت يافته اي ندارند، صور نوعي مستتر در شاكله حقيقي غزل و آفاق معنوي آن را به فراموشي سپرده اند.بسياري از جريانات رخ داده طي غزل ساليان اخير در ساحت فراموشي آفاق معنوي قرار مي گيرند و قرار نيست وارد نقد و بررسي آنها شويم زيرا در آفاقي ديگرند و اگر ملاك ارزشيابي اخلاقي منحط را كنار بگذاريم كه ظاهراً اذن ورود هر كس و ناكسي به اين عرصه است، در حال حاضر دليلي ديگر براي ورود به آن نمي يابم؛ هرچند نشانه هايي از تضاد ماهوي مدعيان روايت در متن و علل ماندگاري غزل وجود دارد كه وقت و بختي ديگر مي طلبد.تاريخ اين امكان را مي دهد كه مانيفست ها نوشته شوند تا از سر و كولش بالا بروند.تاريخي كه در آن انسان را سپنج زمانه در بند مي كشد .
***
مدتهاست كه بواسطه سلطه تفكر غربي كه تجسم نفس است بر كرانه شرقي ساحت روح انساني، كلمه از شان ملكوتي خويش فاصله گرفته و اين فاصله عين سقوط نيست، بلكه فاصله اي ست در عرض و به قصد كشف جهان هايي ديگر كه صد البته و افسوس، در غزل معاصرين جوان در توازي با از دست دادن شؤون ملكوتي و معاني حقيقي قرار گرفته است.
در آن سوي جهان ، ادبيات نوين غرب با پشتوانه ۵۰۰ ساله رنسانس و ايستاده بر ستون هاي تاريخي گري مسيحي به راحتي توانسته خود را با تلقي خطي زمان تطبيق دهد و مجوز ورود روايت به متن را صادر كند.در اينجا نشانه ها با چيزي فراتر از متن تحليل نمي شوند و براي اين سوي جهان و ايران تاريخي، آغاز ايجاد اين فاصله به تقريب از اواخرعصر صفوي است. در عصر صفوي شريعت مطلق انگاشته شده در تضاد با پيشرفت مادي جهان غرب قرار گرفت و در مداومت از دست دادن همراهي معنويت درخشان حاصل از تلاقي اسلام و ايران اندك اندك به آثاري ادبي انجاميد كه از حقيقت سلسله مراتب معنوي و سلوك شاعران عارف پيشين تهي مي نمايند.اين فاصله در عصر قاجاريه و انحطاط بسياري موازين و اساتين جامعه بيشتر رخ نمود تا عصر امروز كه بسياري شاعران در انكار صور ازلي- ابدي بر هم پيشي مي جويند. شعر امروز محصول تناقضات ايجاد شده طي ۲۰۰ سال اخير است وآن كس كه مي پندارد مي تواند به گذشته نقبي زند و حقيقتي را باز آفريني كند، بي آن كه در بند زمان محبوس شود، با نگاه عجيب و متفاوت ديگران روبه رو خواهد شد؛ غافل از آنكه زمان در نگاه عارف پيشين نه زمان تاريخي تثبيت شده كه دوري از ادوار الاهي ست بي آنكه به تقدم و تاخري آلوده شود.
اين گونه است كه امروز با نشانه هايي فرو كاسته روبروييم و نمي توانيم كلمه را با شان برين خويش مطابقت دهيم. كلمه چيزي ست كه با آن اشياي روبرو را مي ناميم و لمس مي كنيم. اينگونه به ساحتي تك بعدي فرو مي غلتيم و متن چيزي بيشتر از ناتواني شاعر نيست كه به تعريف و تحديد او مي پردازد.
بدينسان سالهاست از كلمات مجرد و رها دوريم و از نفس كشيدن در هوايي كه ترنم چنين كلماتي مي آفريند.در اين روزگار تقليد كردار گذشتگان، بي كشف مراتب حصولي آن و بي دانستن مآخذ كسب شؤونات مربوط به آنها چندان صواب نمي نمايد.در حقيقت انسان امروز تشنه معنويت است اما اين معنويت ديگر فرقه اي و قبيله اي نيست و ديگر به دنبال زباني خاص با وسايل و ابزار مختص خود نخواهد گشت.انسان امروز محتاج سخن گفتن از راز ها و رمزهاست براي اين انسان بايد راز ها و رمزها را گشود.افزودن بر رازها . پيچيده ساختن اشيا او را مي ترساند و به سطحي نازل طرد مي كند.
***
حال در اين فضا كه سعي شد تا حدي كرانمند تصور شود، غزلهايي چون غزل آقاي نوربخش و احتمالا نحله مربوط به آن چه جايگاهي خواهد داشت.در كجاي اين جغرافياي خيالي قرار مي گيرد.مي خواهد به شاكله برين برسد يا نه . پاسخ به اين سوال آسان نخواهد بود. زيرا در آرايش آن، نگاره هايي متفاوت با غزل هم روزگارانش خواهيم يافت.اين گونه غزل به گواهي ظاهر به ما مي گويد كه كلمه جايگاهي خاص دارد و بايد مورد واكاوي بيشتر قرار گيرد اما اينكه كلمه توانسته كالبد متعالي خود را باز آفريني كند و آن معاني حقيقي را بر دوش كشد، سئوالي است كه وجدان عمومي مخاطبان آگاه بدان پاسخ خواهد داد. پاسخ اين سئوال در صورتي ممكن خواهد بود كه كلمه را ذيل سلسله مراتب پديداري خويش از حيث پذيرفتن بار معنايي مورد بررسي قرار دهيم . به سخن ديگر، غزل، سلوك است و كلمه ابزار چنين سلوكي . بنابراين هر كلمه تنها مي بايست از منظر روابط حاكم بر اين سلوك معنا يابد. تعادل حاكم بر نمونه هاي اعلاي غزل فارسي بر آمده از دل تعاطي و بر هم كنش اين روابط است.
***
قايل بودن مقامات خاص براي كلمات سابقه دارد. نه تنها كلمات كه اعداد نيز حاوي رموز و دقايقند.براي مثال سنت بطلميوس در تقديس اعداد كه علم رياضي را به معناي حقيقي آن رابط جهان ماده و جهان علوي مي دانست و در عداد علوم مقدس.
***
اما با تمام اشتياق به يافتن اختصاصات اختري و خرد كيهاني در كالبد غزل هاي با نشانه هاي عرفاني مصطلح، در غزل امروز، هر چه بيشتر بكاويم كمتر مي يابيم. براي مثال در غزلهاي آقاي نوربخش به شبكه به هم بافته اي مي رسيم كه در نهايت راه به بيرون غزل كمتر مي برد واز ديالكتيك پارادوكسيكال غزل اصيل عرفاني كمتر نشاني دارد. البته تلاش شاعر در آفرينش حس مي شود و همين حس تلاش، مخاطب را به شك مي اندازد، يعني آنكه پريدن و چنگ زدن و چيزكي ربودن كه نمي داني چيست و تماشاييان را چه رهاوردي خواهد داشت؟گاهگاه غزل نوربخش چنين مي نمايد.يعني آن سلسله مراتبي كه كلام بزرگان عارف را فرا مي گيرد و در دواير متحد المركز چرخش مي دهد و به تكامل مي رساند در روزگار ما دست نيافتني مي نمايد.
***
معرفت حقيقي در هر لحظه و هر سطر قابل بازيافت و بازآفريني است.حقيقت آينه مي طلبد و آينه مي تواند اين هايكوي «ايسا» باشد:
هم اكنون بپرس، هم اكنون بپرس
چنين مي گويد شبنم
و مي غلتد و مي گذرد(۱)
حقيقت مي تواند در آينه شعر «خوان رامون خيمنس» باشد:
به ترازويش بركشيدند
كفه اي در لاي و لجن مانده
و كفه اي در آسمان(۲)
از حقيقت، بي هيچ آلايشي دم مي زند .بازآفرين خاطره هاي ازلي است. بر توهم، اين جهان صحه مي گذارد و از خواننده مي خواهد در پس اين توهم به آسمان هم نگاهي بيندازد. همراهي خواننده را نيز به همراه خواهد داشت زيرا از عناصر طبيعت بهره مند است چيزي كه بشر عميقا وابسته به آن است.تصور انسان بي حضور طبيعت چگونه تصويري مي توان باشد.
حال در اين ميانه تشبه جستن به سنت هاي عرفاني مصطلح و سرودن غزل با قصد سرودن غزل عرفاني مي تواند رؤياي ديرخواسته بشر امروز را در جستجوي آفاق معنوي از مصب شعر جامه عمل بپوشاند؟ در اين موقف بايد شك كرد و ايستاد به قصد طرح صريح اين سوال كه آيا شعر عرفاني بمعناي مصطلح با در بر گرفتن نشانه هاي خاص كه معلوم نيست چه كسي بايد سلسله معنوي آن را به جاي خود تبيين كند به كدام سئوال جواب خواهد داد؟
خلاصه كنيم به نظر مي رسد سرودن غزلي حاوي نشانه هاي بنيادين بر ساخت و شاكله اي برين لزوما محتاج آن نيست كه به دستگاه شگفت و ثقيل نحله هاي عرفاني حوزه اسلامي كه عمدتا در لباس فرق متصوفه چهره كرده اند راه پيدا كند.خاصه آنكه تنوع اين فرق و شاخه ها تا بدانجاست كه شماري از آنها در گذار تاريخ ردپاي روشني از خود به جاي نگذاشته اند .يكي از اين فرق كه مناسبتي هم با موضوع دارد حروفيه است و شايد معروف ترين شاعر منسوب به آن عماد الدين نسيمي است. كشف معاني و رموز حروف از آنجا كه ابزار كار شاعر است توجه بر انگيز است و البته از وظايف شاعر امروز كه مي خواهد سنت عرفاني غزل را به نوعي ادامه دهد، مي تواند يافتن آگاهي و اشراف نسبت به اين پيشينه باشد. آنگاه پس از اشراف مي بايست به حكايت خود بپردازد. حكايتي كه اين بار از زباني ديگر است هر چند همان حكايت باشد. اين انتظار خواننده امروز از شاعري ست كه به اعتبار سروده هايش مدعي پرداختن به عرفان است.بدينسان صرف پناه بردن به شيوه روايات پيشين كه تنها مدعايي را طرح كند و نشاني از مجاهدت نداشته باشد راه بجايي نخواهد برد. تنها راه گريز از اين حلقه تكرار و راهيابي به جغرافياي خيالي جهان مثالي شعر همانا باز آفريني و محاكات است و نه تكرار و تقليد.
***
چنانكه گفتيم باز جستن راز و رمز از خلال كلمات و حروف، پيشينه اي بس دراز دارد. فرم غزل به تنهايي واجد كاركردهاي اسطوره اي است .حتي به قول بارت مي توان با غزل به مثابه اسطوره برخورد كرد. اين كاركرد هاي اسطوره اي در زمينه ادبيات فارسي، صبغه اي قدسي يافته اند در واقع جهان متقارن پرداخته شده در غزل بخودي خود و از جهت شاكله صوري، باز آفريني جهان بيرون است و هر كدام از عناصر آن، نمونه صورت منطبق بر آن در جهان بيرون است.البته پرداخت به زواياي قدسي و اسطوره اي غزل از حوصله اين مقال خارج است اما در يك نگاه كلي، غزل توانسته به ياري اين فرم اسطوره اي در طول تاريخ مدام خود را از نو بيافريند و در باز پيدايي مدام خويش حكايتگر خلق مدام جهان باشد.برداشت نهايي مي تواند چنين باشد كه صرف پرداختن به فرم صوري غزل، كاركرد هاي اسطوره اي و اصيل و برين را به همراه نمي آورد و در اين ميان، تنها قصد غزلسرا مي ماند كه مي خواهد در خلال اين فرم بيروني چه جهاني بيافريند در اينجا بايد توقف كرد.
***
سئوال اين است كه از چه ابزاري بايد سود برد كه محصول نهايي با فرم ظاهري تطابق پيدا كند. يكي از نقاطي كه بخشي از استعداد غزل امروز را به بيراهه كشانده، همين جاست كه راهبرد روايت محض و فرم هاي اجباري چند صدايي كه از بيرون به غزل تحميل شده اند، منجر به ايجاد جرياني شده كه آغاز و پاياني دارد و با تشبه جستن به تاريخي گري در تضاد با اسطوره قرار مي گيرد.يعني در جايي غزل بايد پايان يابد چون روايت بپايان رسيده است و اين روايت، خلق غزل نيست، بلكه صرف روايت است و صرف روايت، فرايندي پارادوكسيكال نمي تواند باشد و توان خلاق كلمه را در خود مي ميراند.
***
با اذعان به پراكندگي آنچه آمد يكبار ديگر گفتني ست كه دروني شدگي و پيوستگي تام و تمام عناصر ابدي-ازلي خارج متن و بازآفريني آنها در متن، مي تواند در لباس محاكات راه گريزي از جريان دوبعدي و محكوم به فناي روايت صرف باشد.در واقع خواننده با ارجاعات به بيرون متن روبرو نمي شود، بلكه آن جهان آرماني و اسطوره اي كه توهمات پيرامون را در هم مي شكند، اين بار در هياتي نو باز آفريده مي شود. اين مفهوم در عين سادگي بسيار پيچيده است ودرحقيقت، رفتار شاعر در چنين مقامي ياد آور رفتار انسان در عصر قدسي است.در اين مقام شعر به مثابه آييني است كه اجراي صحيح آن، آفرينش ديگرباره جهان است و همين آفرينش ديگر باره، ضامن ديگر بودگي شعر و در يك كلام ماندگاري آن خواهد شد. كلام آفرينشگر اساطيري خواهد بود كه جهان را هر لحظه از نو مي آفريند. كلام در اين جايگاه مي تواند جهاني مثالي خلق كند كه اجزاي آن با اجزاي جهان محسوس مطابقت مي يابند و اين نخستين دستاوردي  است كه علم تاويل را بنا مي نهد.شعر قابل تاويل از اين منظر شعري است كه بشود با دست يازيدن به «كليد تطابقات» (۳)جهان موازي خلق شده را از لابلاي كلمات آن كشف كرد و به تاويل نشست. اجراي آيين شعر اگر چه ظاهرا در عالم محسوس صورت مي گيرد اما به علت ماهيت خلاق كلام با جهان مثالي و جغرافياي مربوط به آن نسبت مستقيم بر قرار مي كند. رازآلود بودن بعضي اشعار بهمين دليل است.راز نسبتي است كه هر كلمه يا عبارت با مفهوم مينوي و برين خود دارد و بي مجهز بودن به «كليد تطابقات» همواره راز خواهد ماند.آري اين مفهوم در عين سادگي پيچيده است.فاصله ايجاد شده ميان توهمات زمين و جهان برين، به واسطه قرنها پرداختن صرف به باشنده، منجر به اين پيچيدگي شده است. نتيجه آن دوري و هجران، اين آشفتگي و پيچيدگي است، پرده اي بر پرده هاي ديگر.در شعر عرفاني به معناي خاص يعني در شعري كه كلمه نسبتي با حقيقت خود پيدا مي كند، كلمه نيرويي سحرآميز خواهد يافت كه مي تواند به اشيا هستي ببخشد يعني تنها علامت يا نشانه اي قراردادي نخواهد بود بلكه همان چيزي است كه مي نامد.سهراب سپهري مي گويد:
واژه بايد خود باد
واژه بايد خود باران باشد
اين تكه از شعر سهراب مناسبت تام با مفهوم بنيادين كلام خلاق اساطيري و زايش اسطوره اي مي يابد و همچنين مفهوم اصيل لوگوس در فلسفه يونان باستان و نسبتي كه لوگوس و ميتوس دارد.در اين نسبت لوگوس با وجود ارتباط برقرار مي كند و به قول هايدگر «كلام خانه وجود است» . اين رابطه موجب مي شود كه وحدتي تجزيه ناپذير و هم جوهري اصيل و بنيادين ميان شيء و اسم بدست آيد.براي جستجوي نشانه هاي معاني متافيزيكي كلام خلاق اساطيري مي توان به «اوپانيشادها» و «ريگ ودا» رجوع كرد.
خداوند با كلام اول ظهور مي كند .اين معني در اديان و مذاهب هر يك بنوعي آمده است و پس از ظهور كلام نخستين مراتبي ديگر از كلام به ظهور مي رسد كه هر چه شاعر با مرتبه بالاتري از كلام نسبت برقرار كند به معني آن است كه بيش از پيش از تفكيك دور شده و به خاطره نخستين راه يافته است كه اين غايت تجلي كلام است.بدينسان كلمه با معادل خود در جغرافياي مثالي، نسبتي حقيقي و راستين مي يابد كه خواننده را با سطوح و مراتب متعددي مواجه خواهد ساخت و چند صدايي اصيل اينجا اتفاق مي افتد و خواننده بسته به سطح استعداد با دستيابي به شبكه تأويلات و تطابقات راهي به جهان شاعر مي يابد.
***
پر واضح است كه بازيابي خاطره نخستين مجاهدت بسيار مي طلبد و اول قدم طلب است.اين اميد كه هنوز متون صريح و صادق حاكي از اصيل ترين وقايع حيات به وجود آيند هنوز نمرده است .تنها ممكن است در عرصه پر گرد و غبار امروز پنهان بماند. شايد روز و روزگاري ديگر مي طلبد.
پي نوشت ها:
۱- هايكو/ ترجمه ع.پاشايي و احمد شاملو
۲-اي دل بمير يا بخوان/ خوان رامون خيمنس / مهدي اخوان لنگرودي
۳- اصطلاح از بودلر است.

غزلهايي از علي سيران
خورشيد شو زصبح گريبان به در بيا
000891.jpg
مغازله ي تيغ
تو بي قرار زميني تو برقرار زماني
تو بي قرارتريني تو برقرار تراني
چو آهوان تماشا چو ابروان كرشمه
تو چله چله كميني تو چله چله كماني
نگويمت كه اسد يا نگويمت كه غزالي
نگويمت كه هميني نگويمت كه هماني
تو وصف آينه هايي تو آيه آيه معما
تو هيچ آن كه نگنجد به حرف و گفت و گماني
تو آن مغازله ي تيغ و آن سماع قلم تو
تو كيستي كه چنيني تو كيستي كه چناني
تو مثل هيچكسي نيستي به كشور هستي
نگين خاتم خضرا نگار نقش جهاني
زبان خامه به يك بيت ذوالفقار دوتا كن
نگفت و گفت تو آني نگفت و گفت، تو آني!
اي همه برادرم
باز به ديده  ترم باز چه شد نيامدي
چشم نشسته بر درم باز چه شد نيامدي
يوسف مهربان من، اي همه برادري
اي همه برادرم باز چه شد نيامدي
از شب امشب تو تا هر شب ديگر امشبم
امشبِ از تو ديگرم باز چه شد نيامدي
آخر و عاقبت بيا عاقبتي و آخري
عاقبتم و آخرم! باز چه شد نيامدي
آي به شرط خنجري  عاشق كشته را بيا
عاشق شرط خنجرم باز چه شد نيامدي
اي همه مسافرت ياد وطن نمي كني
اي وطن مسافرم باز چه شد نيامدي
آينه در برابرت، آينه ي در آينه
آينه در برابرم باز چه شد نيامدي
كرامات مستي نظر بازي است
بيا تا خرابات خوابم شبي
بيا تا خمار و خرابم شبي
به پيرانه سر گرچه خاكسترم
ولي آتش آن شبابم شبي
خدا را شبيخون زد آن ماهتاب
كه روشن از آن ماهتابم شبي
شتك زد گلاب از گل از گل گلاب
و گل كرد گل در گلابم شبي
و شب شد به هر هفت خط شراب
به هر هفت خط شرابم شبي
شباشب جواب و شباشب سؤال
شباشب سؤال و جوابم شبي
كرامات مستي نظر بازي است
نظر كن كه مست و خرابم شبي
شاهد بازاري
حالا تو و ما حالا ماييم و شما حالا
با سنگ دلت بشكن اين آينه را حالا
اي شاهد بازاري حكم ازلي اين است
بي پرده گلاب آمد از پرده درآ حالا
اين  كوچه و ديوارش نذر سر سودايي
بشكن سر سودا را بي چون و چرا حالا
يا مرغك و يا آمين يا پرپر و آمين يا
يا پرپر و پرپر يا يا مرغ هوا حالا
بد مستي و بد مستي بشكستي و بشكستي
يك يك دل ياران را با زلف دو تا حالا
خونين جگر عالم انگور فراهم هم
انگور دگر اما از باغ خدا حالا
خونين جگرا اينك خونين جگرا اينك
خونين جگرا اينك، خونين جگرا حالا
اي كهنه كار كج
اي زلف بي قرارتر از شعرتر بيا
بر ما مبارك است بيا از سفر بيا
حالا خبر شدند غزلهاي تازه نيز
حالا و تازه تازه ولي بي خبر بيا
مهتاب شو ز شام غريبان متاب  سر
خورشيد شو زصبح گريبان به در بيا
كج كج كرشمه كن ولي اي كهنه كار كج
از نو هلال عقرب شق القمر بيا
با شبچراغ مدعيان نظر برو
با چلچراغ كوكب صاحب نظر بيا
بالي بزن به سمت سليمان بال بال
بلقيس از مسافت بي بال و پر بيا
خسرو بيا به حضرت شيرين اين غزل
اي خسرو اي غزل به شكر در شكر بيا
000888.jpg
شكار
بيا تيغ و تيغ آبدارم بيا
دو ابرو بيا ذوالفقارم بيا
دچار و دچارم دچارم دچار
دچار و دچار و دچارم بيا
هلا اي رستم اي رستم اي رستم اي
هلا رستم، اسفنديارم بيا
دو تار از دو زلف از دو زلف از دو زلف
بيا اي دو تارم دو تارم بيا
چنين شيشه در شيشه در شيشه سرخ
اناري اناري انارم بيا
شمردم گلاب و شمردم گره
گلاب و گره مي شمارم بيا
من آهو، من آهو، من آهو، من آه
شكارم شكارم شكارم بيا
آفتابگردان
تو در آفتاب هستي گل آفتابگردان
و به آفتاب مستي گل آفتابگردان
و چه مؤمنانه كافر و چه گل چه مؤمنانه
و هنوز بت پرستي گل آفتابگردان
تو گلي نشسته در گل تو نشسته گل به گل تو
و تو در خودت نشستي گل آفتابگردان
همه زرد را ببازي تو در آفتاب بازي
كه تو زرد چيره دستي گل آفتابگردان
تو گلي تو آفتابي گل و آفتاب هر دو
گل هر دو آمدستي گل آفتابگردان
تو پر آفتاب و پر گل تو پر از عبور صبحي
تو به صبح دل نبستي گل آفتابگردان
گل آفتاب بشكن و تو شيشه شيشه گل را
بشكن به ناز شصتي گل آفتابگردان
چارده
دوباره چارده كم كم دوباره چار و ده با هم
و كم كم چار و كم ده كم دوباره چار و ده با هم
و نم نم چارده آهسته هي نم نم هي آهسته
و هي آهسته هي نم نم دوباره چاروده با هم
دوباره دم دوباره دم دم و دم دم دوباره دم
دم و دم چارده دم دم دوباره چاروده با هم
و چارودم ِ دم آدم دوباره چارده دم آ
دمادم چارده آدم دوباره چاروده با هم
و مريم چار و عيسي ده و مريم چارده عيسي
و عيسي چارده مريم دوباره چاروده با هم
و عالم چارده عالم و عالم چارده قبله
و قبله چارده عالم دوباره چاروده با هم
و با هم چارده با هم دوباره چارده هم با
و با، با چارده هم هم دوباره چاروده با هم
دف
دف دف دف دَدَف دَدَف دف دف دف دَدَف بزن
هاها دفّ و دفّ و دف هاها دفّ و دف بزن
هي هي باده ي تهي هي هي هي زهي زهي
بشكن دور باطل و لايعقل به صف بزن
گيسو اشتباه شد روشن شد سياه شد
ليلي سر به راه شد مجنون! سر به دف بزن
هي هي لاله ي طرب هي هي لاله لب به لب
آه اي لول شعله نوش آبي بر علف بزن
گل گل داغ تازه كن بلبل باغ تازه كن
اي اي داغ و داغ و داغ اي اي تف به تف بزن
زد زد زلف سنبله كج كج عقرب يله
مي رقصد سبوسبو مي رقصد تو كف بزن
گفتم توبه مي كنم رفتم توبه بشكنم
اي دف دف ددف ددف فرصت شد ز كف بزن
واكن مشت اين گره بشكن دور دايره
گم كن دست و پا و سر جان جان جان به كف بزن
مي چرخي و مي بري در كعبه چه مي خري
اي خواهان مشتري چرخي در نجف بزن
با او شو طرف طرف تا او شو طرف طرف
يا او شو طرف طرف از هر سو طرف بزن
سر زد گيسوي دو دل اينك ذوالفقار دل
اي دل مرد باش و سر در پاي شرف بزن
از آن تيغ، تشنه تر، از آن عشوه دشنه تر
اينك سينه و سپر اينك بر هدف بزن
هر دل به دل كه راه ندارد
هر كوچه اي كه راه ندارد
هر سينه اي كه آه ندارد
بيهوده پرسه مي زني اي دل
هر دل به دل كه راه ندارد
دل را سپرده اي به نگاهي
شايد كه دل نگاه ندارد
چنگي به دل نمي زني اي اشك
اي زهر ه اي كه ماه ندارد
هر زمزمي كه زمزمه هاي
شيرين و تلخ چاه ندارد
وقتي كه ماه در پس ابر است
گويي كه شب گواه ندارد
چتر گيسو
چتر گيسو را پريشان و پريشان مي زند
چتر در طاووس بازي هاي دوران مي زند
گاه باران مي شود بر چتر تنهايي ما
گاه چتري مي شود تنها به باران مي زند
ساق مرمر مي شود هي ساق و مرمر مي شود
خيمه از بلقيس مرمر در سليمان مي زند
گاه جولان مي دهد با هر نفس در جان جان
گاه با رفرف سواران جان به چوگان مي زند
باز خنجر مي شود مجبور خنجر مي شود
با لب مجبور خنجر آب حيوان مي زند
با چليپا با چليپا با چليپا دم به دم
در طريق كعبه راه شيخ صنعان مي زند
استن حنانه را شيرين من حنانه شو
خسرو حنانه دارد حرف حنان مي زند
طاووس
با آينه تا آمده با آينه طاووس
از باغ كجا آمده با آينه طاووس
طاووس كه با آينه طاووس تر آمد
طاووس ترا، آمده با آينه طاووس
طاووس هر آيينه حنايي زده هندي
از هند و حنا آمده با آينه طاووس
طاووس به رقص از همه جا آمده از رقص
رقص از همه جا آمده با آينه طاووس
طاووس چرا آمده هي اين همه هي چشم
هي چشم چرا آمده با آينه طاووس
طاووس به تكرار شما آينه آمد
تكرار شما آمده با آينه طاووس
طاووس بر اين حضرت طاووس مبارك
طاووس، دو تا آمده با آينه طاووس
گل
و گل گل گل، و گل با گل و اما گل
و گل گلها ،  و گلها گل و اما گل
و تا گل گل، گل اما گل و گل گل تا
و تا گل تا و گل تا گل و اما گل
گره از غنچه گل واشد گره گل شد
گره از غنچه شد واگل و اما گل
و پيدا شد گل از پنهان و اما شد
گل از پنهان و پيدا گل و اما گل
و سرخ اما و گل سرخا و گل اما
و اما سرخ و سرخا گل و اما گل
گل اما حق ، حق اما گل، و گل حقا
و حقا حق و حقا گل و اما گل
و اما گل، گل اما گل و اما گل
و گل اما و اما گل و اما گل
چشم و چراغ
هميشه چشم و چراغي چراغ و چشم و هميشه
سه شيشه را سه اياغي چراغ و چشم و هميشه
چراغ باغ و هميشه و باغ ، باقي چشمت
چراغ و باقي باغي، چراغ و چشم و هميشه
سراغ چشم تو چشمي هميشه آن همه روشن گرفته از تو سراغي چراغ و چشم و هميشه
هميشه داغ و چراغي و داغ اين همه چشمي
هميشه اين همه داغي چراغ و چشم و هميشه
چراغ گُر گُر چشمي هميشه ياغي و گر گر
از اين سه گر گر ياغي چراغ و چشم و هميشه
فراغ چشم تو از چشم از آن چراغ و چراغ از
از آن هميشه فراغي چراغ و چشم و هميشه
به شرط چشم هميشه چنين بلاغ چراغ و
چنين به شرط بلاغي چراغ و چشم و هميشه
اين مست را...
اين شيشه لبريز ازدعا اين مست را آمين و مي 
اين شيشه ها اين شيشه ها اين مست را آمين و مي 
از ميمِ مست و ميمِ مي تا ميمِ آمين مست از
تا ميم مست از ميم و تا اين مست را آمين و مي
اين لا اله مست، اين آمين و الا الله، مست
اين الهِ لا و لا اين مست را آمين و مي
ما مست و آمين مست ما ما مست اين آمين ما
اين مست و مست، اين ما و ما اين مست را آمين و مي
اين مستِ مستِ مست را اين مست را آمين واين
اين مست را اين مست را اين مست را آمين ومي
شمس الضحي مست از ضحي اين والضحي آمين و شمس
اين باده  شمس الضحي اين مست را آمين و مي
قالوا بلي آمين و مي اين مست را قالوا بلي
قالوا بلي قالوا بلي اين مست را آمين و مي
ماني و مار مي شوم
نقش و نگار مي شوم نقش و نگار اگر تويي آينه كار مي شوم  نقش و نگار اگر تويي
نقش تو و نامه اگر  نامه اگر نگار و نقش
نامه نگار مي شوم  نقش و نگار اگر تويي
دست به كار مي شوي نقش و نگار اگر منم
دست به كار مي شوم  نقش و نگار اگر تويي
نقش شكار تو منم  صيد نگار تو منم
بَه چه شكار مي شوم  نقش و نگار اگر تويي
زخم هزار نقش تو، نقش تو و نگار زخم
زخم هزار مي شوم  نقش و نگار اگر تويي
خال نگار نقش تو رهن قمار و نقش خال
رهن قمار مي شوم نقش و نگار اگر تويي
ماني و نقش مار اگرماني و مار نقش و نقش
ماني و مار مي شوم نقش و نگار اگر تويي

مكتب مشهد(۱)
علي سيران
آنچه اجمالاً تحت عنوان «مكتب مشهد» مي توان گفت، توجه به انرژي ذاتي كلمه و حتي الامكان حذف واسطه هاي كلامي و البته حفظ مواردي كه اهليت طواف به دور نقطه ي اصلي يعني مركز انرژي را دارند، مي باشد. و آنچه تا به امروز از كاربرد كلمه در شعر استنباط مي شود غالباً استفاده ثانوي از كلمه در يك سيرخطي از نقطه اي به نقطه ي ديگر در طول انديشه بوده است، اين شيوه در كليت خود همواره معنا را در ارزش هاي نسبي كه عارض بر كلمه است، نگاه مي دارد. كاربرد سنتي كلمه در سيرخطي انديشه، حتي در كامل ترين شكل آن يعني دايره، باز هم يك حركت خطي است و هرگز امكان استفاده از بسامدهاي گوناگون كلمه را در ساختار يك حجم كامل فراهم نمي سازد؛ حتي استفاده از ضلع سوم در مكانيزم تصويري كلمات و يا فرماليسم زباني و نيز حتي تشكل معماري گونه ي مفاهيم اگر چه مي تواند منجر به حجم گردد، (و اين فوق العاده ارزشمند است)ولي باز هم ناگريز از نسبيت زمان ومكان و محصور به خطوط زاويه دار و متاثر از سمت و سوي مضمون خواهد بود لذا فاقد قبله است و ظرفيت لازم براي يك حجم كامل كروي را ندارد؛ در حالي كه ارزش هاي ذاتي كلمه تنها در انتزاعي ترين فرم كلام به هيأت نموداري تجريدي، از سطوح دواير هم مركز، ممكن مي گردد كه لاجرم تجريد معنا را نيز در خود دارد.
به مذهب كلمه كه در شعر مكتب مشهد دنبال مي شود، كلمه يا كلماتي كه در مركز انرژي قرار مي گيرد،  با تپيدن هاي مداوم خود هر بار جمعيت كلمات هم سطح را در سطح يك دايره ي كامل و درزمان و مكان. صفر حول مركز انرژي مي گرداند و در واقع هر بار سطح دايره اي كامل، به صورت كمپوزيسيوني از كلمات مجرد اتفاق مي افتد و برخلاف آنچه ظاهراً در تكرار مولفه ها ممكن است به نظر برسد، حتي الامكان ساختارهاي كلامي در اجزاء، هرگز تكرار نمي شود.
نهايتاً در كل يك غزل، سطوح هفت دايره ي هم مركز به دوران درمي آيد. كلمه يا كلماتي كه قبله ي كلمات ديگر واقع مي گردد اين امكان را مهيا مي سازد تا با تحرك مناسب كلمه ي قافيه يا رديف،  مدارات بسامدهاي هم مركز در فضاي لانهايه به چرخش درآيد. شكل سنتي شعر اعم از نو يا قديم مبتني بر زاويه ديد شاعر در قالب يك پرسپكتيو خطي و برگرفته از مضمون و متوجه افق انديشه است و كلمات، به اعتبار جهت معنا شكل مي يابد. اما در شعر انتزاعي مكتب مشهد، بعد كلمه همان انرژي كلمه است كه بر گرد نقطه  صفر يعني كلمه قبله طواف مي كند.
۱-  مكتب مشهد عنوان تلاشي است در زمينه شعر كه توسط خسرو نوربخش، علي سيران و محمد رفيع جنيد، در خراسان بزرگ آغاز شده است.

ادبيات
اقتصاد
اجتماعي
انديشه
ايران
سياست
فرهنگ
ورزش
|  ادبيات  |  اقتصاد  |   اجتماعي  |  انديشه  |  ايران  |  سياست  |  فرهنگ   |  ورزش  |  
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   چاپ صفحه   |