هوش و عقل مايه سربهسر مئي
جلالالدين مولانا سالمرگ پنجاهمين و هفتصد انگيزه به
رومي
بزرگ معنوي عروج سالگرد آذرماه ، هفتم و بيست:اشاره
به.بود رومي جلالالدين مولانا ;شيدادلان سرور و عارفان
با آمده ، فراهم خصوص اين در كه را زير مطلب مناسبت همين
.ميخوانيم هم
ادبيات گروه
متون در مستعمل واژههاي از پارهاي كه است درازي روزگار
عامه نيز و پژوهشگران و محققان بيشتر ذهن و فكر عرفاني ،
به هنوز احوال اين همه با.است كرده جلب خود به را مردم
پژوهشگران براي مطالب اين از برخي معني مفهومو درستي
آشكار خوبي به پردهنشين ، عروسان اين راز و ننموده چهره
.است نشده
كلمه فارسي نثر و درنظم مستعمل بسيار واژههاي از يكي
اسلامي عرفان در آن جايگاه نيز امروز تا كه است "مي"
ادب و شعر خواستاران و جستوجوگران بيشتر براي ايراني
متون در نام اين كاربرد كه حالي در نشده مشخص پارسي
اينكه با و است فراوان عرفاني متون در بهويژه فارسي ،
درآمده تحرير رشته به اينباره در بسياري مطالب و مقالات
نامعلوم مشتاقان و طالبان براي آن حقيقي مفهوم هنوز اما
حضور بيش و كم كه ايران ادبيات واقعا آيااست مانده
تا كرده احساس نيازي خود در است ، آشكار آن در كلمه اين
از منثور يا منظوم از اعم خود هنري پديدههاي روند در
و عملا عارفان و شاعران اينكه يا كند استفاده نام اين
را آن پيوسته كه داشتهاند سروكار عنصر اين با مستقيما
مسلما كردهاند ، تكرار يا برده كار به خود گفتار در
.است منفي سوال دو هر پاسخ
كه واقعهاي يا پديده هر سلوك ، و عرفان در كه ميدانيم
كه معني بدين گردد ، عارف در سرور و وجد ايجاد سبب
به يافتن راه و جذبه و وجد به رسيدن براي شود وسيلهاي
براي چون و ميشود ناميده "مي" عارفانه اصطلاح در حقيقت ،
اوج به رسيدن براي است ، لازم وسيلهاي كار ، هر اجراي
مورد وسيلهاي نيز نفساني هواهاي از جستن بيرون و بيخودي
چكش شدن نواخته صداي از مولوي كه همانگونه است نياز
و ميآمد وجد به طلاكوبي ، سندان روي بر زركوب صلاحالدين
.ميپرداختند سماع به شاگردانش همه با خود بازار ، ميان در
و جذبه و شور منتهاي به را عارف يا سالك كه وسيله اين
و شور آن و "مي" به عارفانه اصطلاح در ميرساند يقين اوج
"مست" و كردهاند تعبير "مستي" به را بيخودي و سكر و جذبه
و سرمست مطلق هستي باده از كامل عارف و عشق در رفته فرو
حق ، از غير شور و سرمستي لحظه آن در كه است حق تجليات محو
.نيست غير به واصل
ديوانهات آفرينان عقل ميخانهاتبه مستان به الهي
ديدهمردمند و دل از گمندبرون تو در كه آنان به الهي
وارهان هستيم تهمت از خراباتيانكه جان به الهي
ده آگاه جان و زنده دهدل راه وحدتم ميخانه به
آن كمك با تا است وسايلي نيازمند مقصودي طالب هر پس
و بپردازد خود روحاني تمايلات ارضاي به خود ، درحد وسايل
.برسد جنون و شور لحظات به
چيست؟ وجد
در و است شدن اندوهگين و اندوه و غم معني به لغت در وجد ،
به كه است شعفي و ذوق و شوق و شور حالت آن اصطلاح ،
سماع هنگام در مخصوصا حال هر در واقعي صوفيان و عارفان
كشف كتاب مولف كه چنان حزن با آن تفاوت ميدهد ، دست
كه باشد اندوهي نام حزن" كه است اين است گفته المحجوب
و غم موجد هم وجد اما (1)"محبت وجه بر بود غير نصيب
است غيبي وارد وجد.شادي و سرور موجب هم و ميشود اندوه
و جد بدون و آيد تعالي حق سوي از عرفا قول به كه دل بر
آن و دارد زودگذر زماني وجد شود ، وارد قلب به تكلف و جهد
.كردهاند تشبيه شوند ، خاموش زود كه درخشنده برقهاي به را
:است گفته المعارف عوارف در سهروردي شهابالدين شيخ
رسد بنده اندرون به عزت حضرت از كه است واردي وجد وجود"
اشارات ، جمله از و حزن يا شود ظاهر فرح يا وارد اين از و
برق چون وجد و وجود به متلاحق است وجدي غلبه و است غلبه
(2)."برق درخشيدن پياپي چون غلبه و باشد
محبت آتش افروختن بر بهانه را وجد انصاري ، عبدالله خواجه
بهواسطه كه حق سوي به است دل توجه وجد پس.ميداند
ايجاد سبب كه وسيلهاي و ميشود حاصل دل در غيبي واردات
.است سماع ميشود وجد
و خوش صداي شنيدن بهويژه است شنيدن معني به لغت در سماع
است عبارت صوفيانه اصطلاح در و آن از بردن لذت و موزون
به رويهم بر و دلانگيز و روحبخش آهنگ و خوش آواز از
و قلب حضور و دل صفاي قصد به كه موسيقي و غزل و قول معني
پيوسته سالك صوفي و واصل عارف.ميشود شنيده حق به توجه
در تا سازد متصل حق به را خود طريق هر به كه ميخواهد
بهترين مرحله ، اين به رسيدن براي و شود فاني او وجود
سماع ، حالت در عارف.ميداند سماع و موسيقي را وسيله
توجه حق به فقط و ميبرد ماديات و زمين از را خود علايق
دستافشاني و پايكوبي و رقص نوعي خود صوفيانه سماع.دارد
انجام انفرادي شكل به يا و گروهي صورت به يا كه است
در شده منع رقص رقص ، اين كه ميگويند صوفيه.ميگيرد
همه كردن فراموش باعث حركات اين اجراي بلكه نيست شريعت
و جذبه و شور كه است هنگام اين در و است حق از غير چيز
است خاكي و زميني كه آنچه به كردن فكر اجازه سماع شيدايي
چيز هيچ به خدا از غير هنگام اين در او نميدهد ، عارف به
عارف به كه است پرشور آنچنان سماع گاهي.نميكند فكر
خود جان است ممكن گاه و ميدهد دست خود از بيخودي حالت
صوفي كه مطلق عشق است ، عشق آتش سماعببازد درسماع را
تجليات و لمعات مجذوب و ميسوزاند را وارسته و مستعد
نيوش راز گوش او به فكر ، تمركز و قلب حضور.ميكند الهي
حق نغمات عالم ذرات همه و موجودات همه از تا ميدهد
وسيله سماع.يابد روحي آرامش و قلبي اطمينان و بشنود
و حدنهايي.است سليم ذوق تربيت و درون پرورش و روح تلطيف
بنابراين شيدايي و شيفتگي و سرمستي و است سماع ، سكر غائي
و وجد چه اگر و مقصود بدين رسيدن براي است وسيلهاي سماع
دست عارف به ناگهاني و پيشبيني و انتظار بدون سرمستي
وجود حالات اين پيدايي استعداد او در اگر لكن ميدهد ،
اين و شد نخواهد او وجود عارض حالتي چنين باشد ، نداشته
ترك و رياضت و مراقبت به مگر نميشود فراهم استعداد
وسيله به عارف و صوفي كه باطن صفاي و نفس عزت و علايق
و ميپروراند خود در را وجد به رسيدن استعداد اعمال اين
چنين به ميتوانست نيز رهگذري گداي هر بود اين جز اگر
و وجد حالت و نيست چنين كه حالي در برسد ، والايي مرتبه
دست عارفان و عاشقان و واصلان و خاصان به فقط سماع
ميسر همگان براي جذبه و جنون و شور به رسيدن و ميدهد
روح خلود و خلوص و باطن تزكيه به كه جنوني و شور نيست ،
لازم وسيلتي كمال ، از مرحله بدين رسيدن براي و ميانجامد
.نميشود فراهم همه براي وسيله اين كه است
حاصل كه سرمستي و سكر به يافتن ره براي كه نيست لازم
پديدههاي قبيل از عواملي به است روح صفاي و نفس تزكيه
سرزمينهاي در انسان نقش انعكاس همان آوريم ، روي مادي
لحظههايي در كه خلوصي و صفا و بيكران فضاهاي و بيانتها
سكر همان ميكند ، سرشار را ديدار طالب روان و روح خاص ،
يا شاعر گفتار و شعر ديگر ازسوي است ، واقعي معناي به
و پيشآمدها علل به و روحي خاص موقعيتهاي به بنا عارف ،
اين در.ميپذيرد شكل نشده پيشبيني و ناگهاني رويدادهاي
در نيز مكاني و زماني شرايط و اجتماعي واقعيتهاي راستا ،
كه ميآيد پيش زماني.نيست بيتاثير او حرف و شعر
زمانش ، مبتلابه و جاري وقايع واسطه به گوينده يا سراينده
با و برد پناه خويش خلوت و تنهايي گوشه به است مجبور
راز به و كند خلوت خود هنر و خود شعر خود ، روح خود ، خداي
.بپردازد نياز و
و همسخن و مونس به است ، تنها شاعر كه هنگامي:همزباني
ميان در وي با را غمهايش و دردها تا دارد نياز همدلي
شعرش يعني زندگيش زمزمههاي و كند دل درد او با گذارد ،
چنان روزگار رسم پيوسته چنانكه اما برساند او گوش به را
از چند گامي بودن جلوتر واسطه به هنرمند و شاعر كه بوده
درون و نميكنند درك را دردش و را سخنش گاهي مردم ، ديگر
و شاعر پس.نميشناسند و نميبينند را داغش و پرزخم
در و ميخزد خويش معنوي تجرد و تنهايي لاك در گوينده
و مكر و ريا نيست ، ظاهري نيست ، مادي كه همزباني با آنجا
در حقيقي وجود خود حتي و نيست وجودش در دوگانگي و فريب
و خارج عالم در نه را همزبان اين ندارد ، شاعر كنار
در و ميآفريند خود براي خيال و ذهن عالم در بلكه عينيات
كه آنچه فارسي ، نثر و شعر قرنها طول در مرحله ، اين
چيز هر از بيش برگزيدهاند خود همزباني براي شاعران ،
در محبوب و معشوق كه است ممكن گاهي."مي" و است معشوق
خود پير با عارف و كند تجلي ولي و شيخ مرشد ، پير ، وجود
در را حقيقت و عشق مولوي ، كه چنان بپردازد نياز و راز به
ميديد متجلي تبريزي محمد شمسالدين خود مرشد و پير وجود
محضر استثنا بلا عرفا همه كه است اين است مسلم كه آنچه و
را پيري كه حافظ جز به و كردهاند درك را پيري يا شيخ
يافت فارسي عرفان در صاحبدلي بود ، نكرده انتخاب خود براي
باز و باشد ننموده كمال كسب مرشدي درحضور مدتي كه نشده
ميداند واسطهاي را پير اين كامل ، عارف كه است گفتني هم
مييابد ، تقرب حق به كه است او بهوسيله و خدا و خود بين
و بوده خدا و مولوي بين واسطه تبريزي شمس كه همانگونه
خدا خود شمس حقيقت در اما است وسيله شمس اينكه بالاتر
كليتي در ميكند نياز و راز شمس با مولانا كه وقتي و است
ماوراي در هدفش و ميشود مستغرق شمس خاكي وجود از بالاتر
.انسان خاكي وجود در نه ميكند سير سفلي و خاكي عالم
عرفان و شعر در مي
شعر در آن مسائل و عرفان ورود از پيش تا كه است بديهي
(ق._ه 357440) ابيالخير ابوسعيد ظهور با گويا كه فارسي
فارسي ، شعر در "مي" واژه كاربرد است ، شده حاصل مطلب اين
چهارم قرن اواخر در بهويژه شاعران ، و بود حقيقي و واقعي
بيان "مي" درباه كه آنچه هجري ، پنجم قرن اوائل تقريبا و
عصر بيغمي و شادخواري حاصل بودكه همان ميكردند ،
قلمرو.بود غزنويان بالاخص و سامانيان و خراسان چغانيان
وسعتي رودكي ، و عنصري و فرخي و منوچهري شعر در "مي" كلمه
و ساغر خم و پياله و صراحي و تنگ و قدح و جام ظرفيت به
و مولوي و حافظ شعر حوزه در كه حالي در داشت ساتگين
و ميكرد سير را جهان پهناي واژه ، اين عطار و سنائي
غير به نباشد" شاعران زبان در كه رسيد مقامي به سرانجام
"معرفت مي از
وشيشه ، درذوقجوش عقلوهوشميبيخم مئيسربهسرمايه
شر جمله او ، خيراندر به بشرمبدل آلودگي ز ميصاف
هو آواز دل از سبو درسبوبرآرد گرريزيش ميكه آن از
ما درپيش است وبال هستي دركيشماكه است ميحلال آن از
خويشتنرا ، خداراببين وصفاراببينمبين ميخانهآي به
(3)بغيرازخدا نبيني چيزي درآكه ميپرستان تودرحلقه
ميخانه
عوارف و ذوق و شوق آن در كه باشد كامل عارف باطن ميخانه"
.است آمده نيز لاهوت عالم معني به و باشد بسيار الهيه
حقيقي مطلوب و محبوب عشق در كه صفا با دوستان مجمع
وصول براي يكدل و يكرنگ و سرمست حقيقت باده از و گرفتار
(4)".ميپيمايند را مجاهدت طريق مطلوب ، به
غزنوي سنائي از قبل شاعرانتا شعر در نيز ميخانه واژه
از غير و ميشد خوانده خود واقعي معني همان به (ف5450)
و ميخواران جاي معني به كه نيز "خرابات" كلمه واژه ، اين
ديده بسيار سنائي از قبل شعرفارسي در است بوده بدكاران
خرابات ، و ميخانه كلمه از بعد به ازسنائي اما.است شده
خراب خرابات آن ديگر و شده اراده برتر و والاتر مفهومي
كه ميرسد جايي به سعد مسعود و معزي و منوچهري شعر در
.ميخورند قسم آن ساكنان جان به عارفان
خراباتيان جان به خدايا
(5)وارهان هستيم تهمت از كه
در و دانستهاند نيز ويرانه و خرابه با مترادف را خرابات
همچنين.است موجود فارسي ادب در بسيار اشعار معني اين
و شادخواران و ميخواران جاي كه آن حقيقي معني درباره
اما داريم دست در فراوان اشعار است بوده جويان مفسده
آباد كلمه و (خورشيد) خور از مشتق را آن بعدها
واژه يافته تغيير را خرابات رويهم بر و دانستهاند
نور از روشن جايگاه معني كه كردهاند تعبير "خورآباد"
و ميشود مستفاد آن از روشن ، مكان و تجليات محل خورشيد ،
"مغ" كلمه با را خرابات كلمه حافظ مخصوصا شاعران شعر در
و دير همچنين.ميشود ديده همراه مغان ، و زردشتي معني به
را خرابات.دانستهاند يكي را خرابات و خانقاه و خرابات
.كردهاند تعبير نيز حق نور منبع و خورشيد تجليات محل
عهد به مربوط ميترائيسم مكتب در خورشيد پرستش و تقدس
و خانقاه و پرستان خورشيد معابد با آن مناسبت و باستان
كدام هر كه است باره اين در ديگري مفاهيم از نيز خرابات
واژه هم روي بر اما.دارند كامل و مفصل بحثي نيازبه
فارسي عرفاني نثر و نظم متون در كه "خرابات" يا "ميخانه"
مسلما است گشته متداول و معمول سوي بدين پنجم قرن از
كه پاك و روشن و مقدس جاي از دارد نمادي و سمبليك مفهومي
راهي آن در را صالحان و عارفان و پاكدلان و خاصان جز
وحدت ميخانه است ، عشق تجلي و ظهور محل ميخانهاست نبوده
دين جايگاه كه ميخانهاي با نام اين و است يگانگي است ،
.است داشته فرق كاملا بوده ، فروشان دنيا به
ميخانه به ما با بيا خواهي اگر عدن بهشت
(حافظ)اندازيم كوثر حوض به روزي خمت پاي از كه
شماست وصال ميخانهام و زمسجد غرض
(حافظ) است من گواه خدا ندارم خيال اين جز
مختلف لحظههاي در عارف و شاعر شد ، بيان كه همانگونه
اجتماعي و فردي زندگي تحول و تغيير و دگرگوني شاهد حيات ،
دل زماني و است حق تجليات و وجد لذات از سرخوش گاهي است ،
او بر زمانه دلتنگيهاي كه هنگامي.خلق از دلتنگ و آزرده
و ميبرد پناه حق به خلق ناروائيهاي از و ميآورد فشار
را خود آزردگي دل و بنشاند فرو را خود درد آنكه براي
او با تا دارد نياز سخن هم و همدرد يك به بخشد ، التيام
در پس نيست هيچكس او بر و دور اما بنشيند نياز و راز به
و گفتگو دو آن با و ميپردازد معشوق و مي به خود خلوت
ندارند وجود خارج عالم در كه معشوقي و مي ميكند ، درددل
"مي" كلمه انتخاب است ، كرده پر را شاعر ذهن فضاي فقط و
كسي شاعر است ، سخن هم و زبان هم و مونس انتخاب حقيقت در
در شود ، صحبت هم او با و بزند حرف او با تا ميخواهد را
:را پرستي خود هم و ميكند فراموش را خود هم صورت اين
زدم آب بر خود نقش آن از ميپرستي به
(حافظ) پرستيدن خود نقش كنم خراب تا كه
بهشتي شهيد دانشگاه استاد /حميدي جعفر سيد دكتر
دارد ادامه
تصحيح به (المحجوب كشف).علي هجويري ، جلابي -ها1 پانوشت
طهوري ، 1358 تهران ، انصاري قاسم دكتر مقدمه با ژوكوفسكي
(المعارف عوارف).شهابالدين سهروردي ، -ص 53820539
انصاري ، قاسم دكتر اهتمام به اصفهاني عبدالمومن ترجمه
آرتيماني ، -ص 30193 فرهنگي 1364 ، و علمي تهران ،
تهران ، امامي ، محمدعلي كوشش به (ديوان).رضيالدين
.جعفر سيد دكتر سجادي ، -ص 214022 خيام ، 1345 كتابفروشي
طهوري ، تهران ، ،(عرفاني تعبيرات و اصطلاحات و لغات فرهنگ)
.ص 19 (ديوان).رضي آرتيماني ، -ص 50460 1362 ،
|