بمانند زنده بگذاريد
آشنا غريبه
تندخو مردم
كتاب پيشنهاد
بمانند زنده بگذاريد
ميلر آرتور نوشته
مظلومي بابك ترجمه
در را ، - آمريكايي بلندآوازه نويسنده - ميلر آرتور
آن حال ميشناسند نمايشنامهنويس عنوان به بيشتر ايران ،
آن از كه زده قلم نيز داستاني ادبيات زمينه در او كه
به ديگر داستان مجموعه نيز و كانون رمان به ميتوان جمله
زنده بگذاريد كوتاه داستان.كرد اشاره ندارم احتياج تو
از عدهاي.است شده ترجمه و انتخاب فوق مجموعه از بمانند
زندگي از است بازتابي داستان اين كه برآنند منتقدان
فقيد بازيگر مريلينمونرو ، با نويسنده كوتاه مشترك
.آمريكايي
سوز با باد وقتي.ميپاشيد ساحل بر طلا از گردي غروب ،
به بودند ، آمده آبتني براي كه كساني همه شد ، همراه
بزرگ امواج پشت درست دريايي مرغانرفتند خانههايشان
ماهيگيري قايق چهار مرد و زن آن.ميزدند آب به كفآلود
.ميديدند افق در ميكرد ، حركت خط يك در كه را پهن
كاميون دو گوشهاي در و كرد نگاه را راست سمت زن آنگاه
.ديد بودند ، توري كشيدن سرگرم كه را ماهيگيراني نيز و
پديد وجودش در شگفتي از موجي نو ، منظره هر ديدن با كه او
.نه يا گرفتن چيزي ببينيم بريم:گفت ميآمد ،
دو آنبود باز عقبشان در و زنگزده و فرسوده كاميونها
ماهي پنج و بيست عقبش در نزديك كه رفتند كاميوني وقت سر
كبود و ماسه از پوشيده جابهجا بدنهاي با بزرگ خاردار
- ساله شصت حدودا - مردي.بودند شده كپه كوچك ماهيهاي
دستي جرثقيل دور كه را سرطنابي و بود نشسته كاميون پشت
براي خوشرويي با او.داشت دست به بود ، شده پيچيده كنارش
دور محكمتر تا كشيد را طناب و داد تكان سري مرد و زن
تور بود ، ايستاده آب لب كه ديگري مرد.شود پيچيده جرثقيل
در ميآمد بيرون آب از كه همينطور را آن و ميپاييد را
.ميكرد كپه گوشهاي
;كرد نگاه ميشد ، كاميون بار كه را ماهيهايي سم ،
ماهيها ديدن با زن چشمانميخورد يكه همسرش ميدانست
سرگرم پيرمرد به تبريك نشانه به كرد سعي ولي شد باز باز
صيد رو اينا همه شما:گفت و بزند لبخندي طناب كشيدن
كردين؟
.آره:گفت زن زيبايي از درخشان چشماني با پيرمرد
نه؟ مگه مردهن ، همهشون:گفت زن
.خب آره:داد جواب پيرمرد
مطمئن تا ميكرد نگاه ماهيها تكتك به كه زن چشمان در
.ميزد موج هيجان نميخورند ، تكان كدام هيچ شود
ساحل به كه توري در خوب صيدي وجود احتمال درباره سم
گفتوگوي جذب زن.كرد باز پيرمرد با را صحبت سر ميآمد ،
زن ، رنگ دريايي چشمان گرفتن آرام از مرد و بود شده دو آن
.كشيد راحتي نفس
دم هر نالهاش كه جرثقيل و داد تكان را اهرمي پيرمرد
ميكرد تقلا او.چرخيد بيشتري سرعت با ميشد ، زيادتر
ديگر كاميون روي جرثقيل حالا.دارد نگاه كشيده را طناب
از سرعت به تور مراقب صياد دو و ميچرخيد سريعتر هم
ساحل به كه را تور شتاب با و رفتند آب طرف به كاميونها
پيچ خط ميتوانستند دو آن اكنون.كردند جمع جا يك ميآمد
آن متر چند تنها را تور حاشيه پنبههاي چوب پيچ در
.ببينند - آب در - طرفتر
مگه ميكشي؟ تند تند اينقدر چرا:پرسيد پيرمرد از سم
ميكنن؟ تقلا تور توي
كه دارم نگه محكم رو تور ميخوام فقطنع:گفت پيرمرد
.برن در و بيرون نپرن ماهيها وقت يك
هم هنوز مرد و زن ولي ميشكست تور درون در امواج ديگر
گونهها روي را دست دو زن.ببينند ماهياي نميتوانستند
موندهن" خنديد و "ميافتن گير ديگه حالا":گفت و گذاشت
".مياد سرشون داره چي
ترس با او ميديد گرچه بود ، خوشحال زن خوشحالي از مرد
به زن.دوخته چشم داشت ، قرار آب زير كه تور از قسمتي به
.ميافتن گير ديگه حالا عزيزم واي:گفت و كرد نگاه شوهرش
:داد ادامه را حرفش سرعت به زن ولي دهد توضيح خواست مرد
خوراك اونا.نداره عيبي كه بشن مردم خوراك اگه ميدونم ،
نه؟ مگه ميشن ، مردم
- نشنود دستي جرثقيل كنار پيرمرد كه طوري - آرامي به مرد
سر هم آخر دست و ماهيفروشيها به ميفروشن اونارو:گفت
.ميآرن در مردم سفرههاي از
.آره":گفت باشد شده جمع خاطر كه كودكي مانند - زن
خبري انگار كه بود طوري لحنش ".ميبينم دارم.ميبينم
بند را نفسش او وجود در چيزي ولي ميكند اعلام را
.ميآورد
بيرون آن از حركت يك با تور تنه گاه آن.نشست پس موجي
دندانگيري صيد ;شد بلند كاميون دو هر از صداهايي.آمد
لاي از كه ميديد را كوچكي ماهيهاي كبود دم زن.نبود
:گفت خود به) ميخورد تاب و پيچ و بود زده بيرون تور
ماهي به افتاد نگاهش هم بعد.("!شدهن كلهپا حسابي"
بالداري ماهيهاي و ميخورد تكان تكان كه بزرگي خاردار
راست را خود كهربايي خميده بالههاي ميكردند تقلا كه
دريايي همپيچ در توده اين وسط كه سفرهماهياي و كنند
كه ماهياي به - آنسو و اينسو به بند يك او.داشت قرار
و ميكرد اشاره - ميپريد بالا يا ميخورد تكان ناگهان
اين منظورش و "!ديگه يكي اونم !اونجاس يكي":ميزد فرياد
نجاتشان بايد ميدانست مرد و نمردهاند هنوز آنها كه بود
.بدهد
چند و خاردار ماهي يك و كردند باز را تور صيادان
و سفرهماهي و بالدار ماهي و كشيدند بيرون را كبودماهي
روي - كردند باد بلافاصله كه - را بادكنكي ماهي دو نيز
در و كرد رو كاميون بالاي پيرمرد به زن.انداختند شنها
جيغمانندي زير صداي با بزند ، لبخند ميكرد سعي كه حالي
برنميدارين؟ اونارو:گفت
درد به:گفت زن انداخته گل چهره از گرم پيرمرد ،
.خانوم نميخورن
آب؟ توي نميكنين پرتشون چرا پس خب:گفت زن
گذشت ذهنش از گناه از خاطرهاي گويي كرد ، مكث پيرمرد
كه همكارش به و نشست و."آب توي ميندازيمشون كه معلومه"
ماهيهاي و ميكرد سوا تور توي از را خوراكي ماهيهاي
.كرد نگاه ميانداخت ، شن روي راست و چپ را بالدار
كه بودند افتاده ساحل روي بالدار ماهي پنجاه حدود اكنون
اصلا ديگر بعضي و ميشد بسته و باز بعضيهايشان دهانهاي
زن درون در توفاني ميكرد حس كه - سم.نميخوردند تكان
كه اين با و رفت ماهي نزديكترين طرف به - ميشود پا به
امواج درون و برداشت را آن ميلرزاند ، را وجودش همه چندش
مرد انگشتان در هنوز ماهي نبض.زن پيش برگشت و انداخت
.ميزد
.ميگرفتم ماهيهارو باهاش داشتم چيزي يه كاش:گفت زن
توي كني پرت ماهيرو همه اين نميتوني كه تو:گفت مرد
.آب
جايي مرد پيش از و بزند لبخند زور به ميخواست كه زن
!زندهان آخه ولي:گفت نرود ،
.عزيزم مردهن بيشترشون ديگه مردهن ، نه ، _
مردهان؟:پرسيد پيرمرد از و برگشت زن
.نمردهن هنوز بيشترشون نه ، _
ميشن؟ زنده آب توي بندازنشون اگه _
هم جايش از ولي دهد دلداري را زن ميكرد سعي كه مرد
.ميان هوش به معلومه ، خب:گفت نخورد ، تكان
از يكي طرف به و درآورد پا از را صندلهايش از يكي زن
را آن خواست و رفت - ميخورد تاب و پيچ كه - ماهيهايي
را ماهي و آمد سم.لغزيد دستش از ماهي ولي بيندازد آب به
زن.بود گرفته خندهاش مرد.كرد پرت دريا به و برداشت
!...زندهان اگه آخه ولي متاسفم:گفت
.مردهن بيشترشون ديگه حالا اما نداره عيبي":گفت مرد
و سست دستانش در ماهي.برداشت را ماهي و "كن نگاه
كه همين.كرد پرت دريا به را آن مرد سپس.بود بيحركت
خود به كمان شكل و درآمد لختي از بدنش افتاد ، آب به ماهي
.گرفت
!ميكنه شنا داره !اونجارو:زد فرياد زن
تماشا را او لب بر لبخند ماهيگيرها ميديد كه مرد
همه تا شد كار به دست پوزخندزنان و خورده شكست ميكنند ،
گرچه ميكرد حس.كند پرت آب به را بالدار ماهيهاي
را آنها حدي تا زن پافشاري ولي ميزنند لبخند صيادان
و ميانداخت آب به را لزج ماهيهاي وقتي و كرده مهار
ديگر است ، تكاپو در دريا از خود سهم براي كدام هر ميديد
دو ;بودند مانده باقي ماهي دو اكنون.نميكشيد خجالت
و كهربايي سخت بالههاي و سفيد شكمهاي با - بالدار ماهي
پشت به بيحركت - گردنشان طرف دو در دوپا جوانههاي
براي زن چون بردارد را ماهيها نشد خم مرد.بودند افتاده
.برگشت او پيش مرد.ميآمد نظر به راضي شدنشان قرباني
ساحل روي ماهي دو اين بگذارد اگر ميكرد حس كمابيش
چون ;بيايد كنار اتلافي چنين با بتواند زن شايد بميرند ،
را پنجرهاي بود شده مجبور خانه در بار يك ميآمد يادش
- ميكشت معمولا كه - شبپرهاي بگذارد تا كند باز
نسبت را زن عميق عاطفه مرد قلب كه اين با و.برود بيرون
همان از ديگري قسمت ولي ميپرستيد زنده موجودات همه به
و شبپرهها با كه كند درك بايد او ميدانست قلب
اين با حالا و پردرآورده تازه پرندگان و عنكبوتها
ميخواست كه بود هم اين اما.نميميرد ماهيها
كه نيست شديد قدر آن زن احساسات ببينند ماهيگيران
بود معلوم كه - آخري بالدار ماهي دو اين به بخواهد
.شود داده زندگي براي فرصتي - مردهاند
و زد لبخندي و ايستاد انتظار به همسرش كنار دوباره مرد
بخواهيم ما اگه.كرديها درست كار خودت براي هم تو":گفت
پنج بيستو عين بايد كه آب توي كنيم پرت ماهيهارو همه
.تا دو همين فقط:گفت زن".كنيم گز ساحلرو مايل
.باشن زنده شايدم.سم يالله
ماهي پنجاه وقتي ميدانست كه - او.خنديد دوباره مرد
- است انصاف از دور بسيار دو اين مرگ كردهاند ، پيدا نجات
درون به را ماهي مرد كه همينبرداشت را ماهي دو از يكي
موهاي با - رنگي قهوهاي بزرگ سگشكاري كرد ، پرت امواج
پريد امواج درون به و رسيد راه از - دريا آب از شده كرك
بيرون آب از را سرش حيوان وقتي.كرد آب زير را سرش و
با سگميخورد تكان آهسته دهانش در بالدار ماهي آورد ،
.بگذارد سم پاي جلوي درست را ماهي تا برگشت فراوان غرور
ماهيهرو هم سلانه سلانه چه كن نگاه خدا تورو:گفت مرد
!برميگردونه
و عبوس صورت طرف به و "!عزيزم واي":گفت و خنديد زن
عزم گوياي نگاهي هم حيوان.شد خم سگ مشتاق چشمان
كارو اين نبايس":گفت سگ به زن.انداخت او به ورزشكارانه
ماهي هم او.كرد سم به درماندگي سر از نگاهي و "!ميكردي
ماهي و زد آب به سگ دوباره.انداخت دريا به و برداشت را
جستوخيز فراوان ، خودنمايي و جوش و جنب با و گرفت را
حالي در - و گذاشت پايش پيش را آن و بازگشت سم نزد كنان
.ماند بعدي پرتاب منتظر - ميلرزيد شوق فرط از پاهايش كه
آدم و عالم.بفرما ملوسه؟ پيشي خب:گفت همسرش به مرد
سگه آقا اين.كردهن يكي به دست ماهي تا دو اين عليه
لقمهاي بايد كه آدميزادم شده ، تربيت آدما به كمك براي
بميره بايد بستهاي زبون هم وسط اين و بكنه شكمش وصله
...ديگه
دهان از رنگي نقرهاي كوچك ماهي كه بود صحبت گرم مرد
حالا:زد فرياد او.لغزيد بيرون پايش پيش بالدار ماهي
ميگي؟ چي كوچولورو ماهي اين ميبيني؟ !كن نگاه اينو
!آره:گفت ميآورد ، زبان به اعترافي انگار كه زن
.ميكنن قرباني بقيهرو خودشون قربانيها ميبيني؟ _
.آب توي بندازش باش زود ديگه ، خب _
.مردنه قسمتش ماهي اين.ميگردونه برش سگه آقا آخه ولي _
ثانيه هر ميگفت زن ذهن در ساعتي اما.خنديدند دو هر و
ماهي شد خم ميشد ، چندشش كه اين با و ميآيد حساب به
و زد كنار را همسرش دست مرد.بردارد را مرد پاي جلوي
آب طرف به سگ وقتي و انداخت دريا به و برداشت را ماهي
به تا دويد ساحل امتداد در متر چند بياورد ، را آن تا رفت
.كرد پرتش دريا به و رسيد دوم ماهي
ميزد نفسنفس اندكي كه مرد آورد ، را اول سگماهي وقتي
برگرد بيبرو ديگه يكي اين.نمونده بيشتر يكي حالا":گفت
گير خوردن براي چيزي يه بايد آدمها چون مردنه ، سرنوشتش
".شكمشونه كردن پر نقشه از قسمتي هم سگه اين و بيارن
كه بردارد ماهي از چشم نميتوانست هم او حتي حالا اما
دندانهاي لاي آب از آمدن بيرون و دريا به شدن پرت شوك
- بود آورده ساحل به سوز با توام باد در را آن كه - سگ
.بود انداخته نفسش نفس به
- ميخنديد گاه و ميزد لبخند مرد همراه گاه كه - زن
با - و ديد را تكهچوبي و انداخت اطراف به نگاهي سراسيمه
به سگ.دويد آن طرف به - رقصندگان پرش چون بلند گامهايي
-ميكرد صدا را او و ميداد تكان را تكهچوب كه - زن
به سگ و كرد پرت دريا به را تكهچوب زنانداخت نگاهي
را ماهي آخرين سرعت به هم سم.زد آب به برق مثل دنبالش
موجي لغزيد ، موجي درون ماهي كه همين:كرد پرت و برداشت
.شد جاري درونش در زندگي از
را تورهايشان ماهيگيران و بود شده پاك ساحل اكنون
.ميرفتند جاده طرف به دو آن.برميچيدند
كسي اگه و بودن زنده ماهيها اون آخه ولي سم متاسفم _
...بخوره اونارو نميخواست
از مد و جزر يا هم نميشدن صيد اگه ملوسه ، پيشي خب ، _
طعمه كه اينم يا ميمردن و بيرون ميانداختشون دريا
.نميشدن حيف خلاصه ;ميشدن ديگه ماهيهاي
.آره _
از مرد.بود ساكت زنميرفتند يكديگر دست در دست دو آن
در حالا كه را ماهيهايي او بود كرده كاري همسرش كه اين
زن.بود خوشحال بسيار بيندازد ، آب به ميكردند شنا دريا
با دختربچهاي ، چون ميمانست بالغ زني به لبخندش گرچه كه
ولي:گفت او به ميكرد ، نگاه مرد به شگفتزده چهرهاي
.بگذارن سن به پا بعضيهاشون شايد
.ميميرن هم باز وقت اون:گفت مرد
بود ، آگاه استدلالش بيهودگي از وجودش زنانه رگه كه زن
.خنديد و ".ميمونن زنده بتونن تا كم دست ولي":گفت
كه ميمونن زنده اونقدر اونا.ميگي راست:گفت مرد
.بشن موقر و دار پول و بگذارن سن توي پا حسابي و درست
.كنن تماشا هاشونو بچه كشيدن قد و:گفت و زد قهقههاي زن
و بوسيد را پيشانياش او آرزوي و زن تقديس نشانه به مرد
قدر چه كه واي":گفت بود زده حلقه چشمانش در اشك كه زن
.رفتند خانه به بعد ".دارم دوستت
آشنا غريبه
آلكسي شرمن آثار و زندگي به نگاهي
ما عصر سرخپوست
محمديسرشت مريم: ترجمه
نويسنده تحسينآميزترين و بزرگترين آلكسي ، شرمن
سبك خاطر به او شهرت.است (آمريكا بومي يا) سرخپوست
(متولد 1966) آلكسي.اوست استثنايي شوخيهاي و غنايي
تهيهكننده و كارگردان فيلمنامهنويس ، شاعر ، نويسنده ،
حرفه" داستان و شعر مجموعه او ، كتاب اولين كه است جواني
.شد انتخاب سال 1992 برجسته كتاب عنوان به ،"فانتزي رقص
را او "ريويو بوك تايمز نيويورك" مجموعه اين چاپ از پس
."ما عصر غنايي صداي بزرگترين":كرد توصيف چنين
قهرماني مسابقه برنده دوبار و 1999 سال 1998 در آلكسي
بزرگ اشعار مسابقه برنده همچنين و دنيا بزرگ اشعار
.شد سال 1999 در نيويورك
اشعار "ماه روي سرخپوست اولين" داستان و شعر مجموعه در
شدهاند ، نوشته متفاوت و متناقض سبكهايي با داستانها و
موضوعي به موضوعي از شاعر يا نويسنده آن در كه سبكي
سبكهاي چنين تلفيق اجتنابناپذير نتيجه كه ميرود ديگر
آلكسي واژههاي و دنيا نهتنها كه بود خواهد اين متفاوتي
آزار سبب كه ميشود ملموستر و دركتر قابل خواننده براي
پرقدرت صدايي با آلكسي.ميشود او افكار گسستگي و
كه ميگويد سخن آدمهايي دنياي واقعيات از و مينويسد
انفجاري نقطه به را يكديگر ،(يكديگر با تقابل در) پيوسته
چه باشد ، كه هرچه انفجار اين نتيجه و.ميدهند سوق دروني
خشونتهاي و الكليسم چه تريلرها ، و ماشينها كشيدن آتش
انساني ، انزواي يا شده نقض پيمانهاي و عهد محلي ، - نژادي
نزاع و رويارويي يعني:است يكي هميشه آن فرآيند
تحقق روياهاي موقتا ، گاهي ، هراز تنها كه آدمهايي
خشمي.ميسپارند فراموشي دست به را خود دردهاي و نيافته
و ضعفها خاطر به هم ميشود ديده آلكسي اشعار در كه
.برابر شكلي به سفيدها ، هم و سرخپوستهاست شكستهاي
نه و ميزنند حرف ارواح با نه آلكسي اشعار سرخپوستهاي
ارواح دست به تسخير از خبري و ميروند خيالي سفرهاي به
جنبه از نه او ، شخصيتهاي به بايد واقع در.نيست جانوران
اشعار قدرت.بيانديشيم روانشناختي جنبه از كه فراطبيعي ،
درست درك و واقعي دنياي از كه ارواح دنياي از نه آلكسي
.ميشود ناشي آن
ميكند ، استفاده بلاغت از داستانهايش و اشعار در آلكسي
طعم ميتواند و ميكند منعكس را خشم و درد كه بلاغتي
و ميشود اتفاق اين مانع آنچه اما.بگيرد خود به را تلخي
و اميد نه ميكند ، تحمل قابل خواننده براي را خشم و درد
و ملايم ندرت به كه شوخيهايي.است شوخي كه همدردي و عشق
آلكسي اشعار.دارند طنز جنبه بيشتر و هستند مزاح سر از
ميتوان كه دردناكاند و غمانگيز شوخيهاي از آكنده
اما.كرد توصيف "سياه" يا "جدي" واژههاي با را آنها
يا فرار به چنداني شباهت او شوخيهاي نتيجه يا تاثير
هيجاني تخليه كه طور همان - است كمدي پيامد كه رهايي
آلكسي ، كوتاه داستان مجموعه.ندارد - است تراژدي نتيجه
خشم ، از پر خشن ، است مجموعهاي "دنيا سرخپوست خشنترين"
او.است شده نوشته مهارت نهايت در كه خندهدار و كثيف
اين در نوشت ميتوان كه را داستاني فاجعهآميزترين
مجموعه اين داستانهاي تمام قدرت.ميكند خلق مجموعه
شوخي سياه رنگ كه خشمي.است نويسنده غضب و خشم از ناشي
.ميگيرد خود به را
زندگي به بايد سرخپوستي ادبيات آلكسي ، شرمن عقيده به
ادبيات اعظم بخش او نظر بهبپردازد سرخپوستها روزمره
توجهي چنين كه شده طبيعت توصيف به منحصر آمريكا بوميان
.دربرندارد را مفيدي هدف او نظر از فراطبيعي پديدههاي به
غنايي سنت به مربوط بيشتر طبيعت موضوع كه است معتقد او
.بومي فرهنگهاي تا است اروپايي (نژاد) آمريكاييهاي
به كه سختي اعتقاد خاطر به آلكسي شرمن كه جاست اين جالب
آدمي اعمال تاثير به اعتقاد هندو و بودا آيين در) كارما
اجتناب مقدس چيزهاي درباره نوشتن از دارد (بعدي حيات در
"خودسانسوري" به دست آثارش در خود قول به و ميكند
پديدههاي به را سرخپوستها گرايش و علاقه آلكسي.ميزند
او عقيده به.ميداند آنها محيطگرايي از ناشي فراطبيعي
.نيست ديگري چيز پرزرقوبرق و تجملي گرايشي جز محيطگرايي
طبيعت به را سرخپوستها علاقه دلايل از يكي آلكسي
عزت را آن ديگر دليل و ميداند سرخپوستها زميني الهيات
به ما":ميگويد او.ميداند آنها نژادي يا فرهنگي نفس
از را ما تا كنيم پيدا را مثبتي چيز كه هستيم اين دنبال
از - كار اين راه بهترين و كند متمايز كشور غالب فرهنگ
نسبت همان به و است صنعتي شدت به متحده ايالات كه آنجا
ما بله ، ":بگوييم كه است اين - است كار اسراف هم
از ميكنيم فكر حرف اين با و ،"محيطگراييم سرخپوستها
تنها ما كه است اين واقعيت كه حالي در شديم ، متمايز بقيه
يك.ميكنيم اسراف هم ما و هستيم متحده ايالات از بخشي
سفيد يك مثل هم او كه چرا ;نيست محيطگرا معمولي سرخپوست
.ميكند توليد آشغال آمريكايي
تندخو مردم
زوشنكو مايكل:نوشته
نوراحمر همايون:ترجمه
نميشود نزاع را اسمش.گرفت در ما محله در نزاعي اخيرا
جاي.دانست حسابي جنگ يك را آن واقعا بايد بلكهگذاشت
.بود بوروايا و گلدسوايا خيابان دو تقاطع در درست دعوا
گاوريچ كلهافتادند هم جان به دندان و ناخن با آنها
.بود برداشته زخم تقريبا
و ميروند در جا از زود مردم كه است اين دعوا اصلي علت
و.ميدهند دست از را خود اعصاب كنترل خبري جزييترين با
هواي آن در وحشيانه دعواي آن كه بود دليل همين به
.آمد بهوجود مهآلود
و تشنج به دعوا از پس مردم اعصاب مسلما ميگويند اما
داشته صحت امر اين است ممكن.ميگردد دچار شديد ضعفي
حرفها اين به گاوريچ چون بيمغزي آدم گوش اما.باشد
.نيست بدهكار
ماريا نام به مستاجري:ديگر ماجراي يك طور همين و
را پريموس و ميشود آشپزخانه وارد شب نه ساعت واسيلينونا
پريموس اما كند درست چاي است ميخواسته.ميكند روشن
.نميشود روشن
".باشد گرفته سوراخش شايد است؟ مرگش چه":ميانديشيد
ميخواهد و ميگيرد چپش دست با را سوزني جهت اين از
داريا نام به ديگري مستاجر اما كند باز را پريموس سوراخ
را خود سوزن وقتي - بوده او مال پريموس سوزن كه - پترونا
سر بگذار را سوزن ماريا ، " ميگويد ميبيند ، ماريا دست در
"!جايش
جواب در و ميشود عصباني حرف اين از ماريا طبعا
حيف.دارياپترونا ببرد ، را سوزنت اين مردهشور":ميگويد
".ميخورد آن به كه من دستهاي از
ميشود ناراحت حرف اين از دارياپترونا طبعا جا ، اين در
شنيده صدايي بعد !ميگيرد بالا گفتوگو نتيجه در و
.ميافتند هم جان به آخر در و ميشود
از دادوفرياد صداي با كه داريا شوهر استپانيچ ايوان
و تنومند مرد.ميشود آشپزخانه وارد است ، شده بيدار خواب
.دارد اعصاب ضعف خود نوبه به هم او اما است گندهاي شكم
:ميگويد و ميشود وارد استپانيچ ايوان ترتيب اين به
.ميكنم جان الاغ مثل كوپك چند و روبل دو و سي براي من"
ميكنم وزن سوسيسون برايشان و ميزنم لبخند مشتريها به
اجازه حالابگذرد زندگي كه ميزنم ديگر كلك هزار و
خون با آنها.بزند دست سوزنها اين به كسي كه نميدهم
".ميشود تهيه جگر
بالا سوزن درباره جروبحث و ميشود بلند سروصدا دوباره
ميشوند جمع آشپزخانه در طبعا مستاجرين تمامميگيرد
.ميرسد سر هم مغز تهي گاوريچدرميگيرد عظيمي جنجال
"ميكنيد؟ نزاع چرا است؟ سروصدايي چه اين":ميگويد
زيادتر بگوومگو دامنه كلمات ، اين شدن ردوبدل از پس حالا
تنگ جاي با كنيد حساب خودتان.درميگيرد نزاع و ميشود
تمام.ميشود پا به غوغايي چه جمعيت همه آن و آشپزخانه
همگي و ميريزد جمعيت روي و سر به آشپزخانه اثاثيه
.ميشوند لتوپار
را گورت گاوريچ":ميزند فرياد استپانيچ ايوان آخر در
".ميشود تمام ضررت به والا كن گم
جاي همهبروم نميتوانم ديگر حالا":ميگويد گاوريچ
".شده زخمي بدنم
والا.بشويد متفرق زود":ميزند فرياد و ميرسد سر پليس
".كرد خواهم آتش
عجله با و آمدند خود به كمي مردم توپوتشر ، اين از پس
كه بود موقع اين در تازه.دويدند خود اتاقهاي طرف به
"كرديم؟ دعوا هم با چه سر ما راستي":ميگفتند خودشان به
خون سرش از و بود افتاده آشپزخانه كف روي گاوريچ هنوز
تشكيل زدوخورد اين به رسيدگي محكمه بعد هفته دو.ميآمد
كه بود مزاج عصبي قدر آن هم قاضي اتفاقا ويافت
!كرد محكوم را همهشان
كتاب پيشنهاد
پيشنهادكتابآخرينبارپدرتراكيديديترجمهفرزانهطاهري
هستم تو من شايد
غلامي احمد
بار آخرين راستي
ديدي كي را پدرت
ماريسن بليك:نوشته
طاهري فرزانه:ترجمه
سخن انتشارات
1380_ اول چاپ
ماريسن بليك نوشته ديدي كي را پدرت بار آخرين راستي
.است شده منتشر و ترجمه تازگي به طاهري فرزانه ترجمه
خبر در اشتباه به كشورمان مجلات و روزنامهها اغلب
و كردهاند معرفي داستان مجموعه را آن كتاب اين انتشار
روبهرو رمان يك با كردم تصور خواندم را كتاب وقتي من
خاطرات رمان ، نه و است داستان مجموعه نه كتاب اين.هستم
بليك خاطرات.است پدرش مرگ و زندگي از ماريسن بليك
و زندگي از شاعرانه روايتي نيست ، معمولي خاطراتي ماريسن
نويسندهاي ;است نويسنده دروني احساسهاي بيان و پدر مرگ
و روزنامهنگار و نويسنده شاعر ، ماريسن بليك".فرهيخته
مجموعه دو او.است "ساندي آن اينديپندنت روزنامه سردبير
"ديدي؟ كي را پدرت آخرينبار راستي" كتاب و دارد شعر
".است او منثور كتاب اولين
اثر اين.بخوانيد را ماريسن بليك خاطرات ميدهم پيشنهاد
برتر واقعا راوي پدر "آرتور" پردازش و خلق با شاعرانه
قهرمان يك واقعياش پدر از ماريسن بليك.است خاطره يك از
.ميكند خلق داستاني
آن ماريسن بليك كه مثلي از است سايهاي فقط واقعي پدر
و كرد زندگي كه نيست چيزي آن واقعيت.ميكند روايت را
شده داستان آدمي و كرده خلق نويسنده كه است آن حقيقت مرد
.است
ميكند پردازش چنان را دوروبرش آدمهاي همه ماريسن بليك
خاله مادر ، مثل.ميسازد داستاني آدمهاي آنها از كه
...و ملكم حتي و ساندرا بيتي ،
ميكند ، باريكتر را خاطره و رمان بين مرز چه آن و
اين و.است واقعيت با خيال و خواب رويا ، از آميزهاي
صورت داستاني صددرصد ترفندهاي با گاه واقعيت خيال آميزه
رويا و واقعيت اين تداخل درخشانترين از شايد.ميگيرد
بليك بيداري و خواب در پدر مرگ از پس "ساندرا" حضور
در هنوز كه شدن غافلگير كشنده اضطراب و است ماريسن
.دارد ادامه او خوابهاي
راوي شخص زندگي حوادث و ماجراها خاطرهنويسيها اغلب در
تشويق و خواندن به ترغيب را خواننده كه است ديگران يا و
شگفتي ماجراي هيچ كتاب دراين اما ميكند خواندن ادامه به
شخصيت شانههاي روي بر اثر جذابيت و كشش نميدهد ، روي
تازهاي نگاه و راوي شاعرانه حسهاي بيان و مكاشفه پدر ،
.دارد خود پيرامون دنياي به او كه
:است پدرش با نويسنده تنگاتنگ رابطه داستان جذابيت
هر در كه پدري.يكديگر به آنان عشقهاي و تنشها تضادها ،
گاه.دارد خاص شخصيتي و جلوه ماريسن بليك سن از دوره
او بازيهاي زرنگ و تيزبازيها از بليك كه است مردي
از كاري هر كه ميبيند قهرماني را او گاه و ميشود منزجر
با گاه و ميبرد پيش را كارش شده طور هر و برميآيد دستش
بليك و بگريزد او شخصيت سلطه زير از تا ميكند مبارزه او
به او شايد ميدهد نشان شكلي زيباترين به را گريز اين
باز اما.بگريزد پدرش شخصيت سلطه از تا آورده روي شعر
پدرت كه آخرينبار راستي:برنميدارد سرش از دست او ياد
بود؟ كي ديدي را
نگاهي و بيان با خاطرات اين از گفت ميتوان واقع در
آن نويسنده خلاقانه نگاه و ميشود آشناييزدايي شاعرانه
:باشد اين از تعريف بهترين شايد و ميسازد هنري اثري را
زندگي آن ساده روايت حتي كني ، زندگي هنرمندانه اگر
.باشد خلاقانه اثر يك ميتواند
اما دارد ساده روايتي ديدي كي را پدرت آخرينبار راستي
كه پدر بيماري هنگام در كه است مينياتوري آن حسي پردازش
و ميرسد اوج به ميميرد تا ميرود تقليل روبه رفته رفته
گذشتهاش و حال با مواجهه در ماريسن بليك كه پرسشهايي
كه است تاملبرانگيز و عميق پرسشهاي ميكند خود از
.واميدارد فكر به را خواننده
.است طاهري فرزانه از قول نقل گيومه در مطلب *
|