آشنا غريبه
جاده در مردي
منتقد + خواننده + نويسنده
آشنا غريبه
گاردنر جان آثار و زندگي به نگاهي
آمريكا نويسي داستان قبيله پير
سرشت محمدي مريم:ترجمه
جانسون چارلز و كارور ريموند چون صاحبنامي نويسندگان
آمريكايي نويسنده (1933- 1982) گاردنر جان شاگردان از
نويس ، نمايشنامه رماننويس ، شاعر ، گاردنر ، جان.بودند
و تاريخ زمينه در همچنين او.است دانشگاه استاد و مترجم
يك عبارتي به و دارد تخصص و كرده مطالعه وسطي قرون فرهنگ
زبان در را خود مطالعات گاردنر.است قرونوسطيشناس
انگليسي زبان و (پانزدهم تا هفتم قرن از) باستان انگليسي
و مقاله چندين در (پانزدهم تا دوازدهم قرن از) قرونوسطي
.است كرده ارائه كتاب
ادبي ، منتقد عنوان به هم و نويسنده عنوان به هم گاردنر ،
عقيده به.ميكرد دفاع "اخلاقي داستان" نام به مفهومي از
اصول با كه دنياست ادبي آثار معدود از گيلگمش رمان او
آثار تمام در تقريبا.است منطبق "اخلاقي داستانهاي"
.كرد مشاهده ميتوان را اخلاق به پايبندي گاردنر
;استعارهاند به مزين نيز او داستانهاي رئاليستيترين
و شياطين اژدهاها ، و شواليهها چون استعارههايي
آشنايي از نشان شخصيتها اين فراواني البته كه قهرمانها
به كه ،"فردي كتاب" رمان در.است قرونوسطي تاريخ با او
و كودكان كتابهاي در شده ، روايت داستان در داستان شيوه
مجموعه دو در كه او ، كوتاه داستانهاي از بسياري
اين آمدهاند ، گرد "زندگي هنر" و "شاه سرخپوست"
گاردنر شيفتگي اوج.ميخورند چشم به شياطين و شواليهها
وسطي قرون رمانسهاي به متعلق كه شخصيتهايي ، چنين به
تكان داستاني.مييابد تجلي "گرندل" رمان در هستند ،
حكمي به مبدل باستاني حماسهاي آن در كه فلسفي و دهنده
به او تعهد از است ديگري نمونه و شده جهانشمول و اخلاقي
."اخلاقي داستانهاي"
.شد شناخته (1971) گرندل رمان با بار اولين گاردنر جان
غنايي ، توصيفهاي خيالپردازي ، از است آميزهاي رمان اين
موضوعاتي در تامل.فلسفي تاملات با همراه شعر ، و ديالوگ
با تركيب در كه...و هنر قدرت شخصي ، اخلاقي اصول چون
در طنز ، او متن در.ميآفرينند را لايه چند متني يكديگر
كه واري گروتسك طنزهاي از ;ميكند خودنمايي مختلف ، اشكال
.فلسفي تئوريهاي تمسخر تا است اسلپاستيك به نزديك
به - آنان فكري نظامهاي و فلاسفه رمان اين در گاردنر
او.ميگيرد تمسخر به را - اگزيستانسياليسم و سارتر خصوص
و وجود مورد در سارتر ، نظريات بر رمان از بخشهايي در
ميكند واقعيت از تازهاي تعبير مينويسد ، نقيضه نيستي ،
.ميكند آن قبول به ناچار را خواننده و
در نه هنر ، كه است سنتي ديدگاه اين به معتقد سخت گاردنر
بايد آن كردن بهتر جهت در كه زندگي ، كردن بيارزش جهت
مثل هنر ، كه نيستم اين منكر":ميگويد او.بردارد گام
جزيي و افتاده پيشپا امور منطقي طور به است ممكن نقد ،
جديتر هنري سايه در جز جزيي امور هنر اما كند ، ستايش را
.است بيارزش
در كه دهد شكست را هيولاها بتواند كه است هنري جدي هنر
خواهد افتاده پا پيش امور براي امني محيط دنيا صورت اين
هنر يعني ;دارد تخريب و نابودي به گرايش كه هنري شد ،
ذاتا هنر.نيست شايستهاي هنر بدبينها و نيهيليستها
عليه مرگ ، و آشفتگي عليه است بازياي است ، سودمندي و جدي
".بينظمي
چارلز" به خطاب داستان در صدا اهميت مورد در گاردنر
به هفتاد دهه در ما":مينويسد خود ، شاگرد "جانسون
دست از را خود اعتبار كلمات كه رسيدهايم مرحلهاي
تا حقيقت ، بيان در كوتاهي) همينگوي بلاغت.دادهاند
نثر كه) فاكنر و (كند باور را نويسنده خواننده
براي را راه (ميدهد فراري را خواننده او عنانگسيخته
اين با بورخس ، و كردند ، هموار زبان خود در بدبيني نفوذ
به نفوذ وسيله تنها نه مفاهيم و تصاوير زبان ، كه حقيقت
ميان در را ما تنهايي به كدام هر بلكه نيستند واقعيت
.ميسازد لطيفه ميكنند ، محصور خود ديوارهاي
را خود ميزند ، حرف خود با وقتي ،(گرندل رمان در) گرندل
..(ميتند خود دور به كلمات از تاري) مياندازد قفسي در
استفاده ترفندي هر از "آفتابي گفتوگوهاي" كتاب در.
غيرمنطقي ظاهر به و ناشيانه سخنان از استفاده با تا كردم
فرو را صرف جملات زندان ديوار اين تكاندهنده ، بسيار اما
نقيضهوار تقريبا زباني با "مديا و جيسون" در.بريزم
با تا كردم تلاش حماسي كاملا صدايي با اما (پاروديك)
خاص مشكلات از خود ريشههاي به ادبي تجربيات بازگرداندن
كشف را صدايي رمانها اين در.بگريزم مدرن ادبيات
كه آنجا از نميشود ، كهنه هرگز و است تازه كه ميكنيد
...دارد را قبيله پير انساني صداي قدرت همان
جاده در مردي
جمعه داستان
زير در آثار زوال ميكند تهديد را ادبي مطبوعات آنچه
آثار.است نشريات تيراژ از شده انباشته كاغذ خروارها
است ، شده سپرده نسيان به و چاپ بار يك كه ارزشمندي ادبي
اين است ، خود گذشته مرور است مطبوعات ويژگي آنچه اما
بيرون آرشيو تاريك زواياي دل از را آثار ميتواند ويژگي
رويكرد اين اگر البته.كند كارآمد و روز به را آن و بكشد
رجعت اين در.نياز سر از نه و باشد تامل سر از گذشته به
در نوستالژيك حس يا و همدلي حس ايجاد هدف گذشته به
براي گذشته قصههاي از نمونههايي ارائه و گذشته نسلهاي
خوانندگان درد به انتخابها اين اميدوارم.جوانترهاست
.بخورد
شهرزاد
مالتز آلبرت نوشته
ارشد پرويز ترجمه
واقع "گالي" در كه پلي از ظهر از بعد چهار ساعت مقارن
منتهي كه خطرناكي پيچ به و گذشتم است جنوبي ويرجينياي در
اين از نيز بار يك من.رسيدم ميشد راهآهن زير تونل به
در.داشتم آشنايي آن پيچوخمهاي به و بودم آمده جاده
سرعت با را اتومبيلم كه آن با و شدم تونل وارد وقت اين
مردي بود نزديك چنان حال اين با ميراندم ساعت در ميل ده
سابقه رانندگيم دوره تمام در وقت آن تا كه بگيرم زير را
.افتاد اتفاق طور اين ما داستان.نداشت
روز تمام كه باراني اثر بر پردستانداز و سنگفرش جاده
هوا علاوه به.بود ليز يخ مانند و خيس ميباريد بند يك
شلاق و يكنواخت باران و تيره فضاي..بود تاريك كاملا
به.كنم روشن را اتومبيل چراغهاي كه ميكرد مجبورم آساء
طرف از زردرنگي و بزرگ كاميون شدم تونل وارد كه اين محض
كه بود زياد قدري به مزبور پيچ انحناء.آمد پيش مقابل
بود تاريك و كوتاه تونل.نشدم كاميون چراغهاي نور متوجه
كه آن از قبل و داشت جا هم پهلوي ماشين دو اندازه به و
مقابل در خود عظيمالجثه چرخهاي با كاميون آيم خود به
.شد سبز من
در ميل ده سرعت كه آن با و گذاشتم ترمز روي را پايم
سپس و كاميون سوي به ابتدا.سرخورد اتومبيلم بود ، ساعت
اتومبيل جا اين در.رفت ديوار طرف به فرمان چرخاندن با
اتومبيلم گلگير زد ، پيچ سرعت به كاميون.كردم متوقف را
.شد رد من كنار از خطرناكي بسيار فاصله با و داد ، خراش را
راه به يك دنده با آن از پس و كردم روشن را اتومبيل
نيم در كه را مردي ناگهان كه بود موقع همين در.افتادم
از او ديدن با.كردم مشاهده بود ايستاده من اتومبيل متري
خاطرم به كه فكري اولين "خدا بر پناه":گفتم و پريدم جا
تونل به من اتومبيل توقف از بعد مرد ، آن كه بود اين رسيد
وقت اين در.نبود جا آن قبلا بودم مطمئن.بود شده وارد
بالا شدن سوار براي و توقف علامت به را دستش كه ديدم
مستقيما شايد بود آمده تونل طرف آن از او اگر است برده
همان نبود ممكن كه آن حال و...ميشد روبهرو من با
تازه من.شود خيره روبهرو ديوار به و بايستد آنجا طور
او كه حالي در بگيرم زير را او بود ممكن ميكردم فكر
در مرا وجود حتي اونميكرد توجه امر اين به ظاهرا
.نميكرد حس خود اطراف
را منظرهاي.كرد داغ را وجودم سراسر او گرفتن زير فكر
اتومبيلي چرخ زير شده له بدن با مردي كه آوردم ياد به
صاحب من كه بدانم و ايستاده سرش بالاي من و باشد مانده
.نداد جوابي "!آهاي":كشيدم فرياد.بودهام اتومبيل
جا همان.برنگرداند را سرش حتي زدم ، فرياد بلندتر
به.افتادم هراس بهبود معلق هوا در دستش و بود ايستاده
جاده در اشباحي كه افتادم بود نوشته بيرس كه داستاني ياد
را خود مخوف ماموريت تا ميشوند ظاهر شهر اطراف ظلماني
.دهند انجام
و بود خشني و صدا سرو پر و خوب بوق من ، اتومبيل بوق
را دستم.ميكند برابر دو را صدايش تونل كه ميدانستم
فشار تمامتر هرچه قدرت با و بردم سياه كوچك دگمه روي
كرد وانمود نه و خورد تكان جايش از نه مزبور مرد.دادم
تكان هم جايش از ولي...نبود شبح خوب.است شبحي كه
را بوق صداي ميكردم حس چون نبود ، سامعه ثقل علتش.نخورد
.ميشنود خوبي به
گويي.باشد رفته فرو عميقي خواب به كه بود كسي مانند
ميرسيد نظر به.ميكرد بيدار را او تدريج به بوق صداي
غرق خودش ، به مخصوص دنياي در عميق ، روياي يك در هوشياريش
.كرد نگاه من به و برگرداند را سرش آرامي بهاست شده
و ميرسيد نظر به ساله پنج و سي داشت ، گنده جثهاي
معمولي چهرهاي.بود هويدا صورتش در واضحي برجستگيهاي
.بود شهواني دهاني و بزرگ گوشتي بيني داراي و داشت
آدمي بگويم نميتوانستم مثلا.نبود گويا قيافهاش
جز _ او قيافه.است احمق يا هوشيار بيرحم ، يا مهربان
معدن حفاري براي سحرگاهان كه بود كسي بسان - چشمهايش
يا و فلزات ذوب يا و پولادسازي كارخانه از يا و ميرود
از منميآيد بيرون ميدهند انجام سنگين كارهاي كه جايي
پرتو.نميآوردم در سر او چشمهاي مانند وزغ حالت
و زننده شعاع به شباهتنبود مست مرد يك نگاه شيشهاي
حمله مرض در را او بار يك من كه زني چشمان وحشيانه
مردي به را او ميتوانستم فقط.نداشت بودم ديده وحشتناكي
روزهاي آخرين در.بود مرده سرطان مرض از كه كنم تشبيه
ديده چشمانش روي بر كدر لعابي پرده چنين مرد آن زندگي
از.بود گرفته خود به مات و گنگ حالت او چشمهايميشد
حوادث مبهم سيلان - ظاهري و نازك پرده آن - سپيديش پس
.ميشد خوانده ميداد تشكيل را زندگيش تمام كه گذشته
.ديدم بود جاده در كه مردي چشمان در من را نگاه حالت همين
آورد ، خود به را او من اتومبيل بوق صداي بالاخره كه وقتي
اتومبيل در به را خود و برداشت جلو به قدم احتياط بدون
.رساند
اظهار داشت اتومبيل با كه خطرناكي نزديكي از بودم منتظر
.نبود هويدا چهرهاش در آشفتگي وجه هيچ به ولي.كند وحشت
انتظار گويي كه بود برداشته قدم موقرانه و آرامي به چنان
مرا تا كرد خم را سرش بعد.ميكشيد جا آن به مرا ورود
"ببرين؟ خودتون با منو ممكنه رفيق":پرسيد.ببيند
عقب قسمت در كه را مانندش اسب و درشت دندانهاي من
خود به خرمايي رنگ تنباكو جويدن اثر بر بقيه و ريخته
عادت به و بود نازك صدايشكردم مشاهده بود گرفته
و كشيده را بعضيها و جويده را كلمات از بعضي جنوبيها
بودند كم خيلي جنوبي ويرجينياي در.ميكرد ادا تودماغي
اهالي از وي من نظر به.كنند صحبت طور آن كه شهري اشخاص
كهنه ، كپي كلاه...كردم نگاه سرووضعش به.بود كوهنشين
شده خيس باران از كه تيره شلوار و تازه ، آبي كار پيراهن
خيلي گويا.نشد دستگيرم چيزي وي ظاهر صورت از.بود
ميخوام من:كرد خواهش دوباره چون انديشيدم وي درباره
ميرين؟ طرف اون از هم شماوستون برم
.كردم نگاه چشمهايش به كرد ادا را جمله اين كه وقتي
گرفته خود به معمولي شكل و بود رفته بين از لعابي حالت
.بود نمناك و بلوطي چشمهايش بود
را او نميخواست دلم راستش.بدهم جواب چه نميدانستم
گرفته مرا جرات ناگهاني واقعه اين..ببرم خود همراه
ولي.كنم فرار جا يك او دست از و تونل از داشتم ميل.بود
نگاه من به فروتني و صبر از حاكي حالتي با كردم مشاهده
بود كرده شيار را او صورت كشيده قطرات با باران.ميكند
و داشت مساعدت تقاضاي من از و بود ايستاده همانطور او و
كشيدم خجالت.بود من جواب منتظر بيريا و ساده حالتي با
:گفتم.بودم شده كنجكاو علاوه به و بدهم منفي جواب او به
."تو بيا"
روي را رنگي قهوهاي كاغذ بسته و نشست من كنار آمد
از ميدانستم كرديم حركت تونل خارج سوي به.گذاشت زانويش
صعبالعبور كوهستاني راه ميل صد حدود در وستون تا گالي
يك از و ديگر تپه به تپه يك از مدام ميبايست..است
مسيرش در جاده.باشيم حركت در سربالايي يك به سراشيبي
كوه را جاده سوي يك بيشتر.بود پيچيده خود به مادر مثل
پرتگاهي به منتهي ديگر سوي و ميدادند تشكيل سنگها
لابهلاي از باران آبداشت ارتفاع متر سيصد كه ميشد
را آنها و ميشد كوچك صخرههاي سقوط باعث سنگها كوه
كندي سبب امر اين و ميكرد پخش جاده وسط در و ميغلطاند
همين يا و ساعت چهار مدت در ولي.ميشد اتومبيل سرعت
چند از بيش من همسفر انجاميد ، طور به ما مسافرت كه حدود
حرف كم.بياورم حرفش به كردم سعي.بود نزده حرف بار
به اما..بشنود مرا گفتههاي نميخواست گويي.نبود
همان در بلافاصله ميكرد زدن حرف به شروع كه اين محض
كه بود اشخاصي مثل.ميرفت فرو خود مبهم و عميق روياي
تق تق من ، حرفهاي باشند ، شده سياه مورفين استعمال از
نجواي صورت به همه يكنواخت ، باران ريزش كهنه ، اتومبيل
ظاهري و بيمعني دنياي...بودند درآمده گنگي
آن در ظاهرا وي كه را كالبدي كامل طور به نميتوانست
.نمايد رسوخ او در و بشكافد ميزيست
سوال وي از من بوديم كرده حركت به شروع تازه ما كه وقتي
.بود شده معطل تونل در مدت چه بودم كرده
".بود وقت خيلي نظرم به.نميدونم":داد جواب
باران شر از ميخواستيد...بوديد ايستاده جا آن چرا
باشيد؟ محفوظ
.كردم تكرار را سوالم بلند صداي با دوباره.نداد جوابي
چيزي رفيق ، ببخشين:گفت و برگرداند من سوي به را سرش
پرسيدين؟
تونل توي بود نزديك كه ميدانيد هيچ.بله":دادم جواب
"نه" كلمه....نه:گفت كشيده لحني با "بگيرم؟ زيرتان
.اداكرد كوهنشين اهالي لهجه با را
زدم؟ داد من نشنيدين -
تو نظرم به":كرد مكث...نه:گفت كشيده لحني با
".بودم ديگهاي فكرهاي
مگر چطور:پرسيدم "بود طور همين هم حتما" گفتم دل در
سنگينه؟ گوشتان
نگاهش و برگرداند را سرش "...نه":گفت كشيده لحني با
.نبودم بردار دست.شد ميخكوب جاده روي بر جلو ، به
او شده طور هر ميخواست دلم.شود ساكت دوباره نميخواستم
.بياورم حرف به را
ميگرديد؟ كار عقب -
.آقا بله -
سخني ندرتا نميشد اشكال دچار زدن حرف در كه آن با
.ميداشت باز زدن حرف از را او فكري ناراحتي گويا.ميگفت
آن در كه دنيايي و من حرفهاي بين نميخواست پنداري
جواب هنگام اين وجود با.شود حاصل اختلالي بود غوطهرو
اين نميدانستم.ميزد حرف بيدرنگ و لكنت بدون دادن
وارد كه وقتي اول ، وهله در.كنم تعبير چه به را قضايا
اندكي و كنجكاو خيلي بعد ولي ترسيدم كمي بود شده اتومبيل
.بودم شرمنده
.بودم خوشحال سوال اين پرسش از ميكنيد؟ كاري چه فعلا -
اطلاعات ميتواند است كاره چه شخص يك بفهمد آدم كه وقتي
سر هميشه بدينوسيله ضمن در و نمايد كسب وي درباره مكفي
.ميكنم معدن كاراي بيشتر ، :داد جواب.ميشود باز صحبت
".ميشوم نزديك مقصود به دارم كه اين مثل" گفتم خود با
از قشري كه رسيديم خاكي جادهاي به وقت اين در ولي
مشكل را راندن دستاندازها ، و بود پوشانده را آن گلولاي
راندنم مواظب و كنم اختيار سكوت شدم مجبور.بود كرده
خود در باز او رسيديم آسفالته جاده به كه هنگامي و باشم
بياورم ، حرف به را او كردم سعي دوبارهبود رفته فرو
سكوت بالاخره.نميشنيد را سخنانم حتي.نداشت فايده ولي
شده غرق وجودش در كه بود آدمي او.شد من خجلت باعث او
مخالف.گذارم باقي خود حال به را او ميخواست و بود
.زنم هم بر را او آرامش بود اخلاق
آن من براي.برديم سر به سكوت در ساعت چهار ما بنابراين
چنين يك تاكنون من.بود تحمل غيرقابل تقريبا ساعات
نشسته راست اتومبيل توي.بودم نديده آدمي وجود در سرسختي
چشم با و ميكاويد را مقابل جاده ظاهريش چشم با و بود
اتومبيل در من نميدانست او.نميديد را چيز هيچ باطنيش
احساس جا آن در را خود شخص وجود حتي او.نشستهام
ماشين سقف بريدگي خلال از باران نميكرد حس او.نميكرد
بيحركت سنگي تخته قالب مثل.ميزند تازيانه را او صورت
به.ميكردم حس را بودنش زنده او نفسهاي از من و بود
.ميكشيد نفس سختي
تغيير حالش بار يك فقط طولاني ، مسافرت اين مدت تمام در
سرفه.شد تشنج با همراه سرفه دچار كه بود وقتي آن و يافت
تاب ديگر سوي به سو يك از را او بدن كه بود مهلكي و سخت
از.ميشد تا سياهسرفه ، به مبتلا بچه مانند و ميداد
ميرسيد ، گوش به خراشيدگي نامطبوع صداي سينهاش درون
تف او و ميكشند دندهاش استخوان روي را سردي فلز پنداري
طول دقيقه سه حدود در.ميداد تكان را كلهاش و ميكرد
رفيق":گفت و كرد من به رو سپس و شد ساكت تشنج تا كشيد
".ميخوام عذر خيلي
.بودم رفته در جا از.شد ساكت دوباره نزد حرف ديگر
بيرون را او و نگهدارم را اتومبيل كه كردم قصد بارها
هزارها دهم ، جلوه كوتاه را مسافرت كه اين براي.بياندازم
انتظار.نشدم قانع سرانجام ولي تراشيدم بهانه و دليل
هنگام اقلا شويم جدا همديگر از كه اين از قبل داشتم
و كند نقل برايم را واقعه چگونگي اتومبيل ، از شدن خارج
.بياورد بيرون ابهام از مرا كه بگويد چيزي يا
سل مرض شايد ميزدم حدس.ميكردم فكر سرفهاش درباره
كه را مشتزني حالات يا و تودار مريض يك حالت گاهي.باشد
يك هيچ ولي.ميگرفتم نظر در باشد شده گيج مشت ضربات از
سكوت اين نميتوانست ظاهري چيز هيچ.نبود درست اينها از
را خودش به مخصوص و شديد باطني جذبه اين مدهوش ، و مبهم
.كند توجيه
!ميخورد چشم به تاريكي و بارندگي لحظات ، تمام در
باعث باران گذشتيم معدني سنگي انبار كنار از بار يك
مانند آبي و سرخ سنگهاي تخته و بود شده انبار درخشندگي
باشد آورده در سر سياه تپهاي پس از كه فريبندهاي روشني
براي.بود داشته مشغول خود به مرا همسفر و ميزدند سوسو
چيزي هم من.نزد حرف ولي برگرداند را سرش آنها تماشاي
حالتي با معدنچي گاهگاه !سكوت و باران هم باز.نگفتم
ميرسيد نظر به دودآلود غمانگيز ، و سرد انبار درون گنگ ،
كه جا آن در شكسته كلبههاي در نفتي چراغهاي و
جاده هم باز سپس.ميخورد چشم به ميزيستند معدنچيان
هشت حدود ساعت.ميشدند آشكار بيشكل كوههاي و قيرگون
.بودم گرسنه و سرمازده و خسته من.رسيديم وستون به كه بود
.برگرداندم مرد سوي به را سرم و كردم توقف كافه يك مقابل
.دادم مثبت جواب "رسيديم نظرم به" گفت او
.باشد فهميده را رسيدنمان نداشتم انتظار.كردم تعجب
قهوه فنجان يك داريد ميل:بستم كار به را خود حربه آخرين
بخوريم؟
.باشه.ممنونم خيلي:گفت
طور اين.كردم درك چيزها خيلي من "ممنونم" كلمه از
پول مثلا ولي بخورد قهوه ميخواست دلش كه كردم احساس
و كرد قبول ميهماننوازي عنوان به مرا تعارف و نداشت
.بودم خوشحال خود تقاضاي از من.بود حقشناس
بودم ديده تونل در را او كه موقعي از.شديم كافه داخل
گرچه ميپنداشتم ، انسان يك را وي بار اولين براي اكنون
پيشخوان پشت فقط.نميشد غرق هم خودش در ولي نميزد حرف
فنجان آوردند را قهوه كه وقتي.شد قهوهاش منتظر و نشست
- كند گرم را دستهايش ميخواست گويي - گرفت دست دو با را
.نوشيد را آن آرامي به بعد و
من به.كردم تعارف ساندويچ او به قهوه ، آشاميدن از پس
.بردباري و متانت از حاكي لبخندي.زد لبخندي و كرد نگاه
و معنيدار حالت و شد روشن لبخند ، آن با بزرگش صورت
.گرفت خود به مودبي و شيرين
من به مطبوعي حالت.كرد مرتعش را بدنم سراسر لبخندش
دست من به كسي حالت.كرد ناراحت را وجودم بلكه - نبخشيد
ميخواستم.كند تماشا را متحركي جنازه بخواهد كه داد
پس "!است بيچاره چقدر مرد اين پروردگارا ، ":بزنم فرياد
در لبخند آن هنوز.كرد زدن حرف به شروع من با آن از
را مانندش اسب و بزرگ دندانهاي من و ميزد موج سيمايش
.ميديدم بود شده ابلق تنباكو از كه
خيلي تون از منم دارين لطف خيلي من به نسبت شما رفيق -
.ممنونم
."داريد اختيار":گفتم لب زير
ديگري حرف دارد قصد كردم احساسدوخت من به را چشمهايش
.بودم بيمناك آن از من و بزند
بكنين؟ من به لطفي يه ممكنه -
."بفرماييد":گفتم
من ولينوشتم زنم واسه كه دارم كاغذي يه":گفت نرمي به
سر از و بكنين لطفي يه شما خواستم.نيستم بلد درست نوشتن
".خوندش بشه كه بنويسين طوري كاغذو اين نو
"ميل كمال با باشد":گفتم
.زد لبخند بعد و "بنويسين چي ميگم بهتون من":گفت
.خوب خيلي -
پشمي عرقگير به كاغذي.كرد باز را رنگش آبي پيراهن
.داد من به را آن.بود شده دوخته قفلي سنجاق با ضخيمش
گس رايحه با همراه لباس ، مرطوب بوي و بود گرم و نمناك
يك تقاضاي پيشخوان پشت مرد از شد ، بلند آن از بدنش گوشت
متن اينآورد كاغذ صفحه يك او و نمودم كاغذ صفحه
زير نامه.برداشتم نسخه آن روي از من كه است نامهاي
اين واسه كاغذو اين...عزيزم زن":اوست خود گفتههاي
نگفته خونه از رفتن موقع كه چيزاييرو تا مينويسم برات
تو كاري نميتونستم من كه داشت دليلي يه.بگم بهت بودم
ولي شده تعطيل كارا كه بودم گفته بهت من.بيارم گير معدن
به معدنو در كه شد شروع وقتي از بيكاريمبودم گفته دروغ
گالي ، پل نزديكاي تونل يه تو وقت اون من و بستن روم
ميگذرونه ، كوه وسط از رودخونهرو داره كمپاني كه اونجايي
رو كارگرهايي نميتونن ميگن معدن روساي.شدم كار مشغول
.كنن اجير ميكردن كار تونل توي سابقا كه
مجبور همهمون ما كه بود سنگي اون باعثش اينا تمام
البته بود ، سيليس جنسش بيشتر كنيم ، سوراخش مته با بوديم
كشيدن نفس موقع سنگ اين خاك تونل توي.داشت هم شيشه
همهمونو خوري خاك اين و شد ريههاشون وارد كارگرها
همين از منم ناخوشي كه نوشتن واسم دكترها.كرد ناخوش
جلوي بعد و ميكنه زخمي ريههارو اول ميگن.سيليسه خاك
دوره خيلي شهر از ما خونه چون.ميگيره آدمو كشيدن نفس
از پيش روز دو مككولو هانسي و پرسكات تام كه ، نشنيدي تو
.دكتر پيش رفتم شنيدم اينو من كه وقتي ولي.مردن مرض همين
كه همينه و شدم مريض پرسكات تام مثل منم ميگه دكتر
تمام.برداشته زخم ريههام.ميكنم سرفه هي وقتا گاهي
كشنده مرض اين به ميكردن كار تونل توي كه صدنفري اين
ما به كمپاني اگه ميگه دكتر.طاعونه مثلشدهاند دچار
طوري اين وقت هيچ داشتيم حسابي هواي تهويه و ميداد ماسك
.نميشد
ديگه چهارماه تا ميگه دكتر چون ميشم جدا تو از من پس
كار ديگه جاهاي مدت اين تو بتونم بلكه كردم فكر.ميميرم
ديگه كه اين تا ميفرستم برات پولامو تمامبيارم گير
تو ناراحتي باعث خونه تو نميخواستم ديگه.كنم كار نتونم
كه وقتي نره يادت.ميرم جا اين از كه همينه واسه.بشم
.مامابزرگ پيش رن كيلني ده بري حتما نشد خبري من از ديدي
بچهمون و تو از مامابزرگ و بموني جا اون ميتوني تو
دور بچهمونو و كني زندگي خوش اميدوارم.ميكنه نگهداري
.كنه كار جا اون بعدها نذاري.نگهداري معدن از
خودتو.غصهنخور رفتم و گذاشتم زندگيرو خونه كه اين از
من با كمپاني بگو بهش شد بزرگ بچه وقتي ولي نكن ناراحت
تو هم صباحي چند از بعد من عقيده به.كرد معاملهاي چه
قربان.هستي جووني زن هنوز توبكني ديگه شوهر يه بايس
او به را نامهاش نسخه كه وقتي."پيكت جك":شوهرت تو
.كشيد طول خيلي خواندنش.خواند را آن آخر تا دادم
بزرگش صورت.كرد سنجاق پيرهنش زير به و كرد تاش بالاخره
بعد.ممنونم خيلي متشكرم:گفت.بود شده دلپذير و آرام
صداي با بود انداخته زير به اندكي را سرش كه حالي در
من زن.شرمندهام خيلي خودم كار اين از من:گفت خفهاي
حرف خودش با كه اين مثل بعد و كرد مكث نازنينيه زن
شنيدم را آن سختي به من كه آرامي بسيار لحن با ميزند
زد را حرف اين كه وقتي."ميشه بد حالم داره ديگه":گفت
چشمهايش از رفتهرفته زندگي نور.شدم دقيق چهرهاش در
ظلمت در كه شمعي نور همانند زندهاش حالت و برميبست رخت
در و ميشد محو گويي.ميشد محو آرامي به بگريزد شب
روي بر لعابي پرده آن سپس.ميرفت فرو چشمانش كاسه
در.آورم خود به را او نميتوانستمشد كشيده چشمانش
هم كنار.بود رفته فرو عميقش و غمانگيز و مبهم جذبه
او به نسبت.داشتم ناگفتني انگيزهاي خود در.نشستيم
نسبت عميق و سرد كينهاي و ميكردم دلسوزي و محبت احساس
جايگير دلم در بودند شده رفتنش بين از باعث كه كساني به
من.نگفتيم سخني يك هيچ.شد بلند او وقت اين در.ميشد
در كه آبيرنگش كار پيراهن در را او پهن و قطور شانههاي
باران و تاريكي ميان در سپس.ديدم بود ايستاده در كنار
.برداشت گام
منتقد + خواننده + نويسنده
كوپر گاري خداحافظ رمان بر يادداشتي
وحشي سفيد اسب مرگ
گلستاني رويا
كوپر گاري خداحافظ
گاري رومن:نوشته
حبيبي سروش:ترجمه
نيلوفر انتشارات
چهارم چاپ
است كوپر گاري با وداع داستان "كوپر گاري خداحافظ"
آمريكاي و مرد نبود ، كارش تو پيله شيله كه كوپر گاري"
".زيرخاك برد خودش با را قديم
سال هر آمريكايي ، و اروپايي اسكيباز ، جوان گروهي
از يكي منزل در سوئيس ، كوههاي ارتفاعات در زمستان
تا برفها ، شدن آب تا و ميشوند جمع هم گرد خود ، دوستان
صفر ، ارتفاع در مردم ، ميان به آمدن از خاك سياهي روشدن
و برفها بهترين" سوئيس كه رو آن ازميكنند اجتناب
ميان در روز و شب آنان دارد ، را "بيطرفيها نابترين
.سرگردانند باد چون اسكي چوب دو با برفها سيمينگون حجاب
ستارههاي برفها گون الماس تراشههاي كه زمان آن شبها
سكوت و است زدن سوسو گرم آسمان و زميناند بر افتاده
جا همه از جوانان اين ميزند ، زمين و آسمان پهنه بر خيمه
سپيد و سياه درياي اين در غرقه چنان "وامانده" درمانده ،
و خلسه به مرگ ، عروس شدن نزديك از بيخبر گاه كه ميشوند
يخ زندگي مستي در" و ميروند فرو خدا با نياز و راز
."ميزنند
ميرسد فرا زودگذر روياي اين مرگ برفها ، شدن آب با اما
آمدن تاب كه ميشوند افسرده و نااميد چنان گاه آنها و
و نميآورند را زندگي ادامه تاب مردم ، ميان به
كوهستانها در را آنها خودسوزي خبر يا تابستانها
،"لني" و مردم ميان در خفتبار مرگي از خبر يا و ميشنويم
زندگي ادامه براي تابستان رسيدن با رمان ، اصلي شخصيت
برخلاف درست ندارد ، محيط با خود دادن وفق جز چارهاي
به كه جا آن تا "كوپر گاري" خود اخلاقگرايي قهرمان
جز ندارد دليلي اين و.ميآيد در طلا قاچاقچي يك استخدام
مقاومت تاب هم اخلاقي اصول نيست ، برف كه جا هر" كه آن
".ندارد
و مردمگريز آدمهايي رمان اين شخصيتهاي اكثر
جمعيت سيل از سارتر تهوع رمان شخصيت همچون.منزوياند
.كندياند دوره آمريكاي فرزندان اينان.بيزارند و هراسان
.ميگذرد كه است سالها "درستي و حق آمريكاي" رفتن از
ديوار دوره" ،"دانشگاهها شورش دوره" است ، ويتنام دوره
.است "محلهها سياه دور كشيدن
است ديواري نيز مشترك زبان حتي كه است سياهي عصر چنان
زبان با رمان ، جايجاي در داستان راويانسان دو ميان
:ميگويد كه جا آن.ميكند محكوم را زبان طنزخود ،
حرف زبان يك به نفر دو كه ميشود كشيده وقتي زبان ديوار"
را هم حرف نميتوانند مطلقا ديگر وقت آن ميزنند ،
".بفهمند
.است فلسفي و سياسي تاريخي ، رماني "كوپر گاري خداحافظ"
ديوار آمريكا ، دولت سياستهاي از انتقاد آن دغدغههاي
مبارزات سياهپوستها ، و يهوديها مسئله برلين ،
.است...و هويت بحران نيهيليسم ، روشنفكران ،
سياه فضاي تلخ ، زباني.است شگرف و بديع طنزداستان زبان
سياه و واقعگرا آثار ديگر به بيشباهت آن ياسآور و
به نقادانه و بدبينانه كه سلينجر و..سلين آثار همچون
.نيست مينگرند ، خود اطراف
.ندارند دنيا كردن عوض به اعتقادي رمان ، اين روشنفكران
جا اين جالب و.پايبندند نابودي و انفجار به عوض در آنان
شكلي و نبوده بيتاثير نيز هنر در بينشي چنين كه است
ديد نويسنده كه جا آن تاميدهد آن به نو ، تعريفي تازه ،
خراب و چيزي ساختن" از عبارت را جامعه زيباييشناختي
به آفريدن پيوستهوار و آفريدن منظور به فقط آن كردن
و ميداند "باشد جديد كه چيزي آوردن پديد منظور
هنر و قانونستيزي" جامعه اين در كه ميكند نتيجهگيري
".ميروند پيش مطلق يگانگي سمت به
درگير رمان شخصيتهاي غالب كه است مسئلهاي هويت ، بحران
به من"است شده منفور عنصري "من" جامعه اين در.آنند
مورد خود از انتقاد جز و بود درآمده ملت به امانتي صورت
تظاهر اجازه بيشرف شخص جز شخص" و ".نداشت استعمالي
نشاني و شناسنامه و داشتن هويت از نيز لني ".نداشت
مرگ" با برابر را آن كه چرا بيزار ، و بود هراس در پيوسته
آزادي" هميشگياش شعار كه لني.ميدانست "وحشي سفيد اسب
كه سياسي مبارز و روشنفكر دختر جسي و بود "تعلق قيد از
كرده خويش آرمانهاي فداي را خود عاطفي مسائل و علائق
در جانسوز عشقي گرداب از سر ناخواسته سرانجام بود ،
سياه و تيره فضاي ميان در است كورسويي كه عشقي.ميآورند
.كوپر گاري خداحافظ رمان
|