دلايل وقوع اختلال ، قابل پيگيري در دو پهنه تغييرات تكنولوژيكي است كه از دهه ۱۹۶۰ به وقوع پيوسته است. ابتدا پديده كنترل مواليد و ديگري وقوع تغيير در اقتصاد صنعتي و تبديل آن به اقتصاد مبتني بر اطلاعات و همچنين اقتصاد مبتني بر نيروي كار جسمي و تبديل آن به نيروي كار فكري است
اشاره؛ فرانسيس فوكوياما، مؤلف مجادله برانگيز كتاب هاي «پايان تاريخ» و «اختلال بزرگ»، اخيرا بحثي را درباره بازسازي بنيادهاي اخلاقي جامعه غربي مطرح كرده است. فوكوياما در اين مقاله مايل است به تغييرات ارزشي- اخلاقي ناشي از پيشرفت هاي اقتصادي و تكنولوژيك بپردازد. وي معتقد است اين تغييرات سه بخش يعني رفتار جنسي، توالد و تناسل و خانواده را دچار دگرگوني عمده كرده است، وي مهمترين محورهاي جدال ميان محافظه كاران و ليبرال ها را در اين باره مطرح مي كند و به ريشه هاي تئوريك بازسازي اخلاقي، جهت خروج غرب از بحران اخلاقي در طي «اختلال بزرگ» مي پردازد، مطلب حاضر چكيده مقاله اي است كه اخيرا در فصلنامه «ويلسون» منتشر شده است.
گروه انديشه
همه كشورهاي صنعتي خارج از حوزه جغرافيايي آسيا، حجم عظيمي از افزايش اختلال اجتماعي را در ميان سالهاي ۱۹۶۰ تا ۱۹۹۰ مشاهده كرده اند، پديده اي كه من آن را «اختلال بزرگ »در ارزشهاي اجتماعي غرب ناميده ام، در حقيقت در دهه ۱۹۹۰، سوئد، انگليس و نيوزيلند، همگي نرخ بالاتري از جرائم مالي را نسبت به ايالات متحده آمريكا داشته اند. در مقايسه با يك سوم كودكان آمريكايي، بيش از نيمي از همه كودكان كشورهاي اسكانديناوي، از مادران ازدواج نكرده متولد شده اند. در سوئد تعداد كمي از مردم به ازدواج اهميت داده اند كه احتمالا نهاد ازدواج را با دوره طولاني از انحطاط مواجه كرده است. در حالي كه محافظه كاران درباره تغييرات وخيم ارزش ها، درست مي گفتند، اما تفاسير آنان راجع به چرايي و چگونگي تغييرات، سست و متزلزل است. در اين باره دو پهنه استدلالي گسترده وجود دارد. نخستين پهنه، توسط چارلز موري در كتاب برجسته اش به نام عقب نشيني (۱۹۸۴) مطرح شد.
وي استدلال كرد كه افزايش جرائم، زوال خانواده و ديگر آسيب هاي اجتماعي، در نهايت نتايجي از سياست هاي اشتباه حكومتها بوده اند. اما علل ديگري از قبيل وضع و اعمال محدوديت و فشار، از سوي هيأت هاي قضايي بر روي دواير پليس وجود داشتند كه محصول موفقيت هاي طرفداران آزادي هاي مدني است. در اين تفسير، امروزه، هرگونه بهبودي در شاخص هاي اجتماعي بايد نتيجه اي از گره گشايي اقدامات سياست هاي اجتماعي گذشته از قبيل اصلاح لوايح رفاه ۱۹۹۶ آمريكا باشد.
در پهنه دوم محافظه كاراني هستند كه معتقدند زوال اخلاقي نتيجه اي از تغييرات فرهنگي گسترده بوده است.
در حالي كه در هر يك از اين تفاسير، منشأيي از حقيقت وجود دارد، اما در توضيح تغييرات ارزشي به وجود آمده در مدت «اختلال بزرگ»، كافي نيستند. براي اين منظور مشروح مطالعات اقتصاد سنجي، نشان مي دهد كه هرچند ميان رفاه و اعمال غيرقانوني تا اندازه اي روابط علي وجود دارد، اما اين بستگي چندان قوي نيست. مهمتر از آن اعمال غيرقانوني، تنها بخشي از داستان گسترده زوال خانواده است كه وجوه ديگر آن شامل طلاق، زندگي مشترك بدون ازدواج و انحطاط باروري مي شود. اين بيماريها در همه طيف هاي اقتصادي- اجتماعي وجود دارد و به ندرت مي توان نواقص برنامه هاي دولت فدرال را در اين زمينه مقصر دانست.
درك پهنه دوم محافظه كاران از زوال خانواده به عنوان پيامد تغييرات فرهنگي، هر چند غلط نيست، ولي كافي هم نيست. هر كسي كه در چند دهه گذشته زندگي كرده، مي تواند منكر شود كه تغييرات بسيار عظيمي در ارزش هاي اجتماعي بوجود آمده است، تغييراتي كه موضوع اصلي اش برآمده از فرد گرايي است و به قيمت دوري از منابع مشترك اقتدار شامل خانواده، دوري از كليسا، اتحاديه هاي كارگري، كمپاني ها و حكومت تمام شده است.
مشكل اين نوع از توضيحات فرهنگي گسترده آن است كه نمي تواند زمان بندي دقيقي از آغاز اختلال اخلاقي و تغييرات فرهنگي ارائه دهد. براي مثال انسان گرايي سكولار، طي چهارصد يا پانصد سال گذشته مؤثر واقع شده ولي به هر حال چرا همه هرج و مرج هاي اخلاقي ناگهان در ربع پاياني قرن بيستم بوجود آمده اند؟من معتقدم كليد آغاز زمان اختلال بزرگ، در جاي ديگري است، تغييراتي كه در اقتصاد و تكنولوژي به وقوع پيوسته است. به دنبال آن جريان اختلال بزرگ بوجود آمد و ارزشهاي اجتماعي را سست كرد و به تبع آن رفتار جنسي، توالد و تناسل و خانواده تحت تأثير شديد سستي ارزشهاي اجتماعي قرار گرفتند.
دلايل وقوع اختلال و اين كه از چه زماني آغاز شده و در كدام مكان اتفاق افتاده، قابل پيگيري در دو پهنه تغييرات تكنولوژيكي است كه از دهه ۱۹۶۰ به وقوع پيوسته است. ابتدا پديده كنترل مواليد از طريق رواج قرص هاي ضدبارداري است و ديگري وقوع تغيير در اقتصاد صنعتي و تبديل آن به اقتصاد مبتني بر اطلاعات و همچنين اقتصاد مبتني بر نيروي كار جسمي و تبديل آن به نيروي كار فكري است. خانواده هسته اي در دهه ۱۹۵۰ بر قواعدي استوار شده بود كه براساس آن شوهر به كسب درآمد مي پرداخت و همسر به باروري. شوهر كار مي كرد و همسر براي پرورش كودكان در خانه اقامت مي كرد. با تغييرات اقتصادي از اقتصاد توليدي به اقتصاد خدماتي (يا از بازو به مغز) فرصت هاي جديدي براي زنان ايجاد شد. زنان در دهه ۱۹۶۰ در سراسر غرب در شمارگان بسيار زياد وارد نيروي كار(براي دريافت دستمزد) شدند، كه اين خود، نظم كهن را نابود مي كرد. زنان از وابستگي كامل به همسرانشان آزاد و مردان از مسئوليت نسبت به خانواده هايشان معاف شدند. از اين رو تعجب برانگيز نبود كه مشاركت زنان در نيروي كار، وابستگي زيادي با طلاق و زوال خانواده در سراسر جهان صنعتي داشت.
اكنون فرصت هاي بازسازي اخلاقي چه هستند؟ چه منابع بالقوه اي براي بازسازي اخلاقي وجود دارد؟ بازسازي بايد ممكن باشد. در حالي كه ممكن است محافظه كاران درباره وقوع زوال اخلاقي دو نسل گذشته درست گفته باشند، اما نظريه وقوع زوال اخلاقي در تمامي نسل هاي گذشته نمي تواند صحيح باشد، مگر آن كه به طور قطع پذيرفته باشيم كه بر تاريخ انساني يعني از عصر طلايي و بشر ابتدايي به اين سو، فساد تدريجي حاكم بوده است. اين در حالي است كه دوره هاي زوال اخلاقي توسط وجود دوره هاي اصلاح اخلاقي تأييد شده اند.
|
|
شقوق امكانپذير بازسازي اخلاقي، سؤال هاي بزرگي را مطرح مي كند: ارزشهاي اخلاقي از كجا آمده اند؟ و به طور معين، منابع ارزشهاي اخلاقي در جوامع پساصنعتي چه چيزي هستند؟ اين موضوعي غريب و ناآشنا است كه تاكنون مورد توجه كافي واقع نشده است. مردم (برحسب وظيفه اخلاقي شان) نظريه هاي محكمي درباره اينكه ارزش هاي اخلاقي چه بايد باشند و از كجا آمده اند، دارند. براين اساس اگر شما چپ باشيد، احتمالا به اجراي برابري اجتماعي كه توسط دولت رفاه تضمين شده، معتقديد و اگر يك محافظه كار فرهنگي هستيد، احتمالا به اقتدار مذهب سنتي ياري مي رسانيد. اما واقعا ارزش ها در جوامع معاصر با مطالعات اندك تجربي، چگونه شكل گرفته اند؟ اغلب مردم مي گويند كه يا ارزشها از طريق اجتماعي شدن انسانها و سينه به سينه منتقل شده اند (كه اين امر چگونگي به دست آمدن ارزشها را به دست نمي دهد) يا توسط كليسا يا ديگر سلسله مراتب وابسته به قدرت تحميل شده اند. در ايجاد اين روند، به استثناي تعداد كمي تئوري هاي بي اعتبار، جامعه شناسان و انسانشناسان فرهنگي سهمي نداشته اند. آنان بيشترين موفقيت را در تشريح سيستم هاي ارزشي داشته اند تا علت يابي راجع به آنها. براساس اين مطالعات انسانها واجد توانايي هاي طبيعي هستند و گرايشهاي آنان از دو طريق سامان مي يابد:
الف: با دادن پاداش به كساني كه از قوانين اجتماعي پيروي مي كنند و ب: مجازات افراد فرصت طلبي كه به حقوق انسانها تجاوز كرده اند از طريق ايجاد محروميت از حقوق اجتماعي يا جداسازي مجرمان از جامعه.
هنگامي كه مي گوييم انسانها به طور طبيعي، اجتماعي خلق شده اند، منظورمان آن نيست كه آنها فرشته هايي با منابع و تدابير نامحدود جهت همكاري، براي تحقق نوعدوستي هستند. مي گوييم آنها داراي قوا و توانايي هاي دروني اند كه به واسطه آن مي توانند كيفيت و صفات اخلاقي سايرين را مشاهده و دريافت كنند. آنچه جيمز ويلسون «احساس اخلاقي» ناميد، بطور طبيعي در انسان به وديعه گذاشته شده است و آن در غياب يك شارع و قانونگذار و يا يك پيامبر مي تواند عمل كند. نرخ جرائم امروزه در سراسر ايالات متحده آمريكا پايين هستند، زيرا حكومت، سياست هاي بهتري را از قبيل اداره نظم جامعه و تأمين هزينه هاي اجراي قانون، زندانها و نحوه كيفر دادن، مشتاقانه پذيرفته است. اما اينكه سياستهاي سخت گيرانه و غير منعطف نرخ جرائم را پايين آورده اند، نمي تواند حقيقت داشته باشد. مردم اغلب با بذل توجه و احترام به اجراي قانون، بازسازي اخلاقي را به اثبات رسانده اند و سندي تأييد كننده بر اين مقوله اند. ما خواهان رفتار بهتري از مردم هستيم، اما نه با سركوب، بلكه با استانداردها و معيارهاي معيني كه قابليت دروني شدن را دارند. بسياري از محافظه كاران فرهنگي معتقدند كه مذهب امر لاينفك و جدايي ناپذير ارزشهاي اخلاقي است، از اين رو آنها، ديگران را به دليل از دست دادن ارزشهاي مذهبي و در نتيجه ايجاد اختلال بزرگ، سرزنش مي كنند. آنها متذكر مي شوند كه مذهب نقش بسيار زياد و نيرومندي را در اوج گيري ناگهاني عصر ويكتوريا در نيمه دوم قرن نوزدهم بازي كرد و بنابر اين هرگونه بازگشت از «اختلال بزرگ»، بايد همچنان وابسته به احياء مذهبي باشد. در اين نظريه محافظه كاران مذهبي توسط فردريش نيچه پشتيباني شدند، كسي كه جان استوارت ميل انگليسي را به دليل اين اعتقادش كه يك شخص مي تواند به ارزش هاي مسيحي، در غياب اعتقاد به خداي مسيحيت، نزديك شود، تقبيح و سرزنش كرده بود. نظريه نيچه مي توانست مذهب جديدي باشد و پيروان آن مشركان و كافراني بودند كه جنگهاي گسترده آينده را برمي افروختند.در يك يا دو نسل گذشته، انديشمندان علوم اجتماعي معتقد بودند كه دنياپرستي (Secularisation) امري غيرقابل اجتناب و محصول فرعي و جانبي مدرنيسم بود. اما در ايالات متحده و بسياري از جوامع پيشرفته به نظر نمي رسد كه مذهب در معرض خطر مرگ باشد. برخي محافظه كاران مذهبي اميدوارند و برخي از ليبرال ها در بيم و هراس اند كه: مشكل ناشي از زوال اخلاقي مي تواند با بازگشت بزرگ به راست ديني مذهبي (ارتدوكس) حل شود. دگرگوني ناگهاني كه از ميان آن انقلاب متولد شد. البته اين موضوع به دلايل متنوعي، محتمل به نظر نمي رسد. جوامع مدرن از نظر فرهنگي آنقدر متنوعند كه روشن نيست كدام يك از انواع تفاسير راست ديني (ارتدوكس) مي تواند در آنها غالب شود. به نظر مي رسد هرگونه حقيقتي از مذهب راست ديني( ارتدوكس)، احتمالا تهديدكننده مهمترين گروههاي جامعه است. بنابراين نه تنها قادر نيست پيشرفت زيادي بكند، بلكه در انجام خدمت اساسي به گسترش شعاع اعتقادي نيز ناتوان است. در عوض، احياء مذهبي يك محافظه كار و ايجاد جامعه يكپارچه توسط وي ، ممكن است تنها به افزايش ناسازگاري هاي اجتماعي و تكه و پاره شدن جامعه بينجامد. به علاوه نظريه احيا و ايجاد جامعه يكپارچه چندان روشن نيست، زيرا بازسازي اخلاقي در جامعه به اعتماد و اطمينان بر روي سلسله مراتب منصوب به اقتدار كه توسط مذهب ابراز شده، احتياج دارد.
در مقابل نظريه نيچه كه رفتار اخلاقي به طور اجتناب ناپذيري بر اعتقادات دگماتيك مبتني است، مي توانيم آدام اسميت فيلسوف عصر روشنگري را با تئوري هاي توسعه يافته و با بيشترين واقع گرايي درباره عمل اخلاقي قرار دهيم. اسميت استدلال كرد كه بطور طبيعي انسانها اجتماعي - اخلاقي خلق شده اند. اين طبيعت توانايي اي است كه رفتار اخلاقي را با دو وسيله شناخت طبيعي و حسي و شناخت منطقي- استدلالي هدايت مي كند.
عصر روشنگري به درستي براي تأكيد بيش از اندازه اش برعقل انسان، مورد انتقاد قرار گرفت. عقل نمي تواند ديوانسالاري دولتي را به گونه اي سامان بدهد تا دائما بازسازي نظم اجتماعي را به وسيله مهندسي اجتماعي پيش ببرد.
نظم اجتماعي مي تواند از هم كنشي عقلاني افراد با يكديگر بوجود بيايد كه در نهايت منجر به ايجاد قوانين اخلاقي عملي مي شود، يا به زبان اسميت، انسانها از منظر وابستگي هاي خودپسندانه، محدود و تنگ نظرانه، براي رفتن به منظر يك «ناظر بي طرف»، جهت قضاوت اخلاقي، تمرين خردورزي مي كنند. به عبارت ديگر محافظه كاران مذهبي توانايي هاي طبيعي انسانها را جهت استخراج قوانين اخلاقي معقول براي خودشان، دست كم گرفتند. جوامع غربي شوك هاي بزرگي را در طول قرن بيستم تحمل كرده اند و آن تعجب برانگيز نيست، چون اين جوامع براي تطابق با معيارهاي عقلاني- اخلاقي زمان زيادي را طي كرده اند، جريان دست يابي به مجموعه اي عقلاني از معيارها، آسان و به طور خود به خودي صورت نمي گيرد. براي مثال در طول «اختلال بزرگ» تعداد بسيار زيادي از مردان و زنان، به منظور پايان دادن به روابطي كه وابستگي ها و علائق آنان نسبت به فرزندانشان صدمه وارد مي كرد، به تدريج رفتار درستي را دنبال كردند، مردان خانواده هايشان را رها مي كردند، زنان كودكان را بدون ازدواج رسمي به دنيا مي آوردند. زوج ها اغلب به دلايل سطحي و تنها به منظور بها دادن به كار خود، به طلاق متوسل مي شدند. اما والدين همچنان وابستگي شديدي به زندگي و سعادت فرزندانشان داشتند و اگر اين امر مي توانست براي والدين نمايان سازد كه چگونه رفتارشان به طور جدي به موقعيت و امكانات كودكانشان صدمه مي زند، آنان احتمالا با واكنش عقلاني، مايل بودند رفتارشان دگرگون شود و از اين طريق به واسطه راههاي گوناگون به كودكانشان كمك كنند.
ادامه دارد
ترجمه: فروزان آصف نخعي