كاري براي هيچ چيز نكنيد بگذاريد با صحنه آشنا شويم بياييد مثل اينكه در جنگلي قدم مي زنيم رو خواني كنيم و ببينيم در گوشه و كنارهاي احساسي چه چيزهايي پيدا مي كنيم
سيدني پولاك پيش از آنكه كارگردان شود، آموزش بازيگري ديده بود و درس بازيگري مي داد. اولين بار وقتي ريسمان نازك (۱۹۶۹) را ديدم به كارش علاقه مند شدم.
بازي هاي آن فيلم قابليت هاي ويژه اي داشت. اواخر دهه ۶۰ بود و هر دوي ما در متروگلدن مه ير كار مي كرديم. دنبالش گشتم و با هم دوست شديم. از آن موقع، او به عنوان كارگردان بازيگرها شهرتي به هم زده است. كارگرداني كه فيلم هايش بازي هاي چشمگيري به نمايش مي گذارند. هر بار كه همديگر را مي بينيم اخبار خط مقدم را رد و بدل مي كنيم، اما اين بار يك ضبط صوت را هم به جمعمان اضافه كرده ام...
ترجمه: نياز ساغري
• مي خواهم سوال هايي درباره هدايت بازيگران بپرسم. هميشه بازي گرفتن هاي فوق العاده ات را تحسين كرده ام. چطور اين كار را مي كني؟ روند كارت چگونه است؟ بگذار از مراحل مقدماتي شروع كنيم. قبل از شروع فيلمبرداري زماني را به تمرين اختصاص مي دهي؟
راستش اين مراحل طي سال ها خيلي تغيير كرده است، اما براساس تجاربي كه داشته ام و اينكه كارم را از تئاتر شروع كرده ام به نظرم مي رسد آنچه در كارگرداني تئاتر مدنظر است با كارگرداني سينما كاملا متفاوت است. در كارگرداني تئاتر هدف قطع وابستگي بازيگر به كارگردان است چون در هنگام نمايش، كارگردان موجودي مطلقا بي مصرف است. تماما و كاملا بي مصرف. پرده بالا مي رود و بازيگر يكه و تنها است. همه چيز به اين سمت هدايت مي شود. در حالي كه در سينما كاملا برعكس است. لحظه اي كه به حساب مي آيد، لحظه اي است كه ديگر نه بازيگري در كار است، نه فيلمبرداري و نه هيچ كس ديگر. فقط شماييد و تدوينگرتان. هر كاري كه بكنيد آب به جوي برنمي گردد و بايد بتوانيد بازي ها را با كنار هم گذاشتن تك نماها و لحظه هاي جداگانه اي كه گرفته ايد از كار دربياوريد و اين خود به اين معني است كه بايد تمام آن لحظه ها را خوب گرفته باشيد حتي اگر مجبور بوده ايد روند منطقي آنها را - آن طور كه بعد از تدوين قرار است به نمايش درآيد - به هم بزنيد. به همين خاطر فكر مي كنم در فيلمسازي به بازيگراني نياز داريد كه وابستگي به مراتب بيشتري دارند. اتفاقي كه در طول اين سال ها برايم افتاده اين است كه ديگر كمتر و كمتر تمرين مي كنم، چون اعتماد به نفسم درباره آنچه واقعا مي خواهم بالا رفته و اگر بازيگران مناسبي را هم انتخاب كرده باشم ديگر خيالم راحت است كه مي توانم به نحوي آن لحظه هايي كه در اتاق تدوين كنار هم قرار مي گيرند را از آنها بگيرم.
• اما حتما قبل از شروع كار در مورد صحنه، شخصيت و اينكه چطور بايد پرداخته شود با بازيگرتان بحث مي كنيد؟
راستش نه چندان. اغلب آنچه حس مي كنم بازيگر نياز دارد را انجام مي دهم. هر چه بازيگر كمتر نياز داشته باشد، من هم كار كمتري مي كنم. تا جايي كه امكان داشته باشد كم كاري مي كنم. ايده آل ترين وضعيت برايم اين است كه هيچ چيزي نگويم، حتي يك سلام و به جايش سر صبح بيايم سركار چون يك جور نگراني ترس آور اما شيرين به وجود مي آيد. كار بسيار ترسناكي است. بايد آن قدر اعتماد به نفس داشته باشيد كه اگر اوضاع از هم پاشيد، بتوانيد راهي براي جمع و جور كردنش پيدا كنيد.
• حالا روند معمول كارت را تعريف كن.
وقتي صبح سركار حاضر مي شوم اولين كارم اين است كه همه را مي فرستم كه بروند. همه را. اغلب دعواي مفصلي هم با دستيار فيلمنامه دارم چون هميشه مي خواهند كنار دست آدم باشند اما من اگر حتي يك نفر اضافه دوروبرم باشد نمي توانم كار كنم. هيچ كس نبايد باشد.
حتي اگر يك سگ هم بپلكد دورش مي كنم. بايد شرايطي ايجاد كرد كه همه حس كنند مي توانند به راحتي احمق باشند.
• اين تمرين در دكورهاي اصلي، استوديو يا در محل فيلمبرداري است؟
همانجا، سر صحنه فيلم.
• از همه اسباب و وسايل دوروبر، درخت ها و مبلمان استفاده مي كنيد؟
بله، از هر چه كه آنجا باشد. بعد بايد نهايت تلاشم را بكنم تا بازيگران باور كنند وقتي مي گويم: «هيچ كاري نكنيد» منظورم همين است. تمرينات را با هيچ كاري نكردن شروع مي كنيم تا هر گونه احساس ممكن از اينكه قصد داريم به چيزي برسيم به وجود نيايد. فقط در صحنه فيلم قدم مي زنيم.
• بازي تخت؟
هيچ وقت نمي گويم: «اين قسمت را تخت بازي كنيد» چون در اين صورت حواسشان بر تخت بازي كردن تمركز پيدا مي كند. چيزي كه مي گويم اين است: «كاري براي هيچ چيز نكنيد. براي هيچ چيزي تلاش نكنيد. بگذاريد با صحنه آشنا شويم. بياييد مثل اينكه در جنگلي قدم مي زنيم روخواني كنيم و ببينيم در گوشه كنارهاي احساسي آن چه چيزهايي پيدا مي كنيم. اگر اين كار را درست انجام داده باشم اتفاقي كه مي افتد اين است كه بازيگران نمي توانند بيكار بمانند. شروع مي كنند صحنه را بازي كردن. اگر زياد پيش بروند متوقفشان مي كنم و ممكن است بگويم: «به فكر اجرا كردن نباشيد بگذاريد صحنه با پاهاي خودش راهش را پيدا كند. » اين تمرين حداقل ده دقيقه و گاهي تا يك ساعت و نيم طول مي كشد.
• در اين مرحله ممكن است جلويشان را بگيري؟
بله.
• حركتشان را مشخص مي كني؟
بله اما حتي اگر مسير حركت را از قبل تعيين كرده باشم، كه گاهي كرده ام، هيچ وقت به آنها نمي گويم و به جايش...
• به نقاط موردنظرت راهنمايي شان مي كني؟
درست است. اول مي گذاري هر طور كه خودشان مي خواهند باشند. هر كار مي خواهند بكنند و بعد به اصطلاح به جاهاي اصلي سوقشان مي دهي. به نظر من بزرگ ترين اشتباهي كه ممكن است در كارگرداني فيلم سر بزند حرف زدن و تلاش در جهت نتايج است و نه علت ها. چيز گمراه كننده اي است اما از آنجا كه زماني بازيگر بوده ام، مي دانم چقدر مستقيما در جهت رسيدن به نتايج كار كردن مشكل است و اغلب كارگردان ها بازيگر را مستقيما در جهت نتايج هدايت مي كنند. بيشتر كارگردان ها مي گويند: «كمي خشمگين تر باش» يا «غمگين تر باش» يك بازيگر خوب هميشه مي تواند اين كارها را برايتان انجام بدهد. اگر به بازيگري بگوييد: «اين مردي كه نقشش را بازي مي كني آدم مشكوكي است»، او به دنبال راه هاي كلي براي شك برانگيز بازي كردن خواهد گشت. اما اگر بگوييد: «دست چپش را نگاه كن. ببين چطور دستش را به طرف جيب چپش مي برد چون يك هفت تير در جيب چپش است»، آن وقت بازيگر بايد فكري به حال هفت تيري كه آنجاست هم بكند و همين حرف چيز خاصي در اختيارش مي گذارد كه ممكن است منجر به حركت يا بازي اي شود كه حتي فكرش را هم نمي كرده است.
|
|
• چنين صحنه اي به طور حتم شامل دو يا چند شخصيت، روابط آنها و پيچشي كه در اين روابط وجود دارد است. اما اگر صحنه اي اكشن داشته باشيم كه در آن مثلا بازيگري وارد يك دفتر مي شود، مي خواهد به قفسه پرونده ها برسد و در ضمن چاقويي هم با خودش دارد كه نگران است هر لحظه دستگير شود، آن را چطور تمرين مي كنيد؟
هميشه از خودم مي پرسم: «چه كار كنم كه شبيه صحنه يك فيلم نشود؟» اگر واقعا اين اتفاق داشت مي افتاد، نه در صحنه يك فيلم، آن وقت چه مي شد؟ ذهن ما انباشته از كليشه هاي سينمايي است كه پرهيز از آنها كار بسيار مشكلي است. درست مانند موقعي كه سعي مي كنيد در حال رانندگي خوابتان نبرد. بايد به صورتتان سيلي بزنيد. مجبورم چنين كاري با خودم بكنم. خصوصا وقتي يك تريلر يا فيلمي از ژانري كه بسيار گرفتار كليشه ها شده است را كارگرداني مي كنم دائما بايد به صورتم سيلي بزنم و با خودم تكرار كنم: «چه كار كنم كه شبيه فيلم نشود؟»
آنچه هميشه به دنبالش هستم ترس بيشتر است. گمان نمي كنم كسي تا به حال به قدر كافي از فيلمي ترسيده باشد. مي دانم آدم چطور در زندگي واقعي دچار ترس مي شود.سال ها پيش در تلويزيون برنامه اي به نام دوربين مخفي نشان مي دادند. آن برنامه هميشه برايم جالب بود در اروپا هم پخش مي شد؟
• بله.
فكر مي كنم اين برنامه يكي از بهترين مدرسه هاي بازيگري جهان است. تماشاي مردم عادي كه مي خواهند از پس موقعيت هايي خارق العاده بربيايند. قسمت مورد علاقه ام آن قسمتي بود كه موتور اتومبيل را از جايش درآورده بودند.
• اوه، من هم ديدمش. . . بعد اتومبيل را مي بردند كه در گاراژ بگذارند.
درست است و زني در اتومبيل نشسته و مي گويد: «نمي دانم اين ماشين چه اش شده. نمي توانم روشنش كنم. » مكانيك مي گويد: «بگذاريد نگاهي بيندازم. » دوربين در حالي كه مرد در كاپوت را باز مي كند روي صورتش مي رود. چيزي آنجا نيست و جالب اينكه مرد مكانيك هيچ كاري نمي كند.
• هيچ اتفاقي در صورتش نمي افتد.
او فقط به داخل كاپوت خيره مي ماند چون نمي تواند آنچه مي بيند را باور كند. هرچه كمتر كاري مي كند، بهتر است.
• اين ماجرا ما را به تئوري آيزنشتاين برمي گرداند. اگر كلوزآپ صورت مردي را داشته باشيد و بعد به صورت يك دلقك برش بزنيد و دوباره به صورت مرد اول برگرديد تصور مي كنيد در چهره اش رضايت و سرگرمي ديده ايد و اگر بعد از صورت مرد به بچه اي در حال گريه كردن برش بزنيد در چهره اش ناراحتي مي بينيد. ما اغلب چنين پيوندهايي برقرار مي كنيم. اگر وارد دفتر كارتان شويد و نگاهتان به منشي تان بيفتد كه همين چند لحظه قبل خبر مرگ يكي از نزديكانش را شنيده، بلافاصله از ديدن چهره اش متوجه مي شويد اتفاق بدي افتاده است حتي اگر او احساساتش را بروز ندهد. بازيگر اين موقعيت را شبيه سازي مي كند.
همين طور است. شما به عنوان كارگردان از بازيگر مي خواهيد كار تقريبا غيرممكني انجام دهد چون براساس آنچه از روانشناسي مي دانيم وقتي امر ناخودآگاهي را به صورت خودآگاه درآوريد، خواهد مرد. اين همان چيزي است كه تئوري فرويد بر آن بنا شده. اينكه تمام آن اتفاق ها به اين علت است كه فرد از آنچه در ناخودآگاهش مي گذرد بي خبر است و مي دانيم كه احساسات حاصل ناخودآگاهند. در نتيجه شما به شكلي خودآگاهانه از بازيگر مي خواهيد عملي را تقليد كند كه بهترين بروز آن در حالت ناخودآگاهي است. به همين خاطر به نظر من سخت ترين كار اين است كه از بازيگر بخواهيد آرام باشد. چون نمي توان با آرام شدن آرام شد. بلكه با انجام كاري كه تمركزتان را به نحوي از خودتان دور كند مي توانيد به آرامش برسيد. اغلب اوقات تفاوت بين يك بازيگر بد و بازيگر خوب چنين است كه بازيگر خوب مي داند براي رسيدن به يك حس كاري جز تكيه بر موقعيت ها يا بر بازيگر مقابلش، از او برنمي آيد و اينكه اگر بخواهد خودش روي خودش كار كند نهايتا به خودفريبي كشيده مي شود كه حاصلي جز يك بازي بد ندارد. بازيگر واقعا خوب شنونده فوق العاده اي است. او مي داند يك بازي خوب ريشه در ميزان توجهي كه به بازيگر مقابل معطوف مي كند دارد. مخصوصا اگر آن فرد ديگر حاضر در صحنه كليد رسيدن به چيزي باشد كه مي خواهد؛ كه معمولا همچنين است. بهترين بازيگرها به كوچك ترين تغييرات اجراي بازيگر مقابلشان عكس العمل نشان مي دهند. يك بازيگر بد حتي وقتي بازيگر مقابل، كامل تغيير رفتار مي دهد، همچنان همان كار قبلي اش را تكرار مي كند. گاهي پيش آمده كه به بازيگري گفته ام: «اگر الان تام را از اين اتاق بفرستم بيرون، تو باز هم همين كارها را ادامه مي دهي. تو با طرف مقابلت بده بستان نداري. » گاهي اگر توجه بازيگر را به آنچه بازيگر ديگر انجام مي دهد جلب كنيد، به آرامش مي رسد. بعضي وقت ها شرايط وحشتناك مي شود و مجبورم به حيله هايي متوسل شوم. مثلا به بازيگران تمرينات بدني بدهم تا از فضايي كه به آن چسبيده اند بيرون بكشانمشان.
• تا به حال پيش آمده متوجه بشوي آنچه از يك بازيگر نياز داري وجود ندارد؟
گاهي كه حس مي كنم در انتخاب بازيگر اشتباه كرده ام، كه البته كمتر پيش مي آيد، مي فهمم براي گرفتن بازي مورد نظرم بايد دست به حقه هايي بزنم.
• گاهي هم برعكس بعضي وقت ها متوجه شده ام كه اگر بازيگر آنچه من مي خواهم را اجرا نمي كند، به ناچار بايد صحنه را آن طور كه از عهده اش بربيايد تغيير بدهم.
بله، چون اگر قرار باشد صحنه ها خوب از كار درنيايند، آدم ترجيح مي دهد تعداد صحنه هاي كمتري داشته باشد.
• امروزه درباره «حضور داشتن» بازيگر صحبت مي شود. اصطلاحي كه به طور سهل انگارانه اي براي هر بازيگري كه اجراي قابل قبولي دارد به كار مي رود. ولي واقعيت اين است كه به ندرت بازيگراني هستند كه به معني واقعي «حضور» دارند و هر لحظه مي توانند به تمامي در «موقعيت» قرار بگيرند. اين مسئله خصوصا در بزرگسال ها كمياب تر از بچه ها است. وقتي Hope Glory را مي ساختم بازيگران كودك فيلم هميشه مي توانستند بلافاصله جذب «موقعيت» شوند و من مي توانستم سريع نماها را بگيرم. چون فاصله بين نمايش و واقعيت براي بچه ها وجود ندارد.
• بازيگران بزرگ سينما توانسته اند به نوعي اين توانايي كودكي را در خود حفظ كنند. هيچ قسمتي از ذهن و احساساتشان متوجه جاي ديگري نيست. آنها حضور دارند.
بله و اين ويژگي را مي توان در يك نظر تشخيص داد.
• رابرت ردفورد كه با او بسيار كاركرده اي نمونه شاخصي از اين دست بازيگران است او شنونده خوبي است به هر صحنه و بازيگر مقابلش واكنش نشان مي دهد. اين طور نيست؟ همه اينها را مي توان از چهره اش خواند. انگار هر صحنه را براي اولين بار است كه تجربه مي كند و نمي داند بعد از آن قرار است چه اتفاقي بيفتد.
دقيقا همين طور است اما خيلي ها متوجه اش نمي شوند. آنها اغلب تحت تاثير صحنه هاي پرجوش و خروش تئاتري، صحنه هاي مستي و چيزهايي از اين دست قرار مي گيرند. اما آنچه برترين صفات يك بازيگر است حضور كامل در هر صحنه، جريان زندگي، گوش دادن، فكر كردن و در معرض ديد گذاشتن حاصل از آن تفكر است.
• اگر آن طوري كه مي گويي شبيه سازي احساسات غيرممكن است، با اين حساب بايد بازيگري را هنري ناممكن فرض كنيم. بازيگران خوب شايد به نوعي مي توانند متقاعدمان كنند اما گاهي يك بازيگر فوق العاده حدود را پشت سر مي گذارد و در لحظه اي فراتر از بازي كردن مي رود. او از خودش و از بازي كردن فراتر مي رود و وارد وادي ديگري مي شود.
در چنين موردي متن توانسته ارتباطي با ناخودآگاه بازيگر برقرار كند كه با ابزارهاي كار او نيز همخواني دارد. روح متن به طريق اسرارآميزي بازيگر را به خود جذب مي كند. چيزي كه نه مي توانيد توضيحش بدهيد و نه دركش كنيد و باعث شهرت بازيگر مي شود. واقعا نمي دانم چطور اين اتفاق مي افتد اما اين را مي دانم كه ستارگان سينما در اين حس خطر كردن و غيرقابل پيش بيني بودن مشتركند.
• اين فكر به ذهن خطور مي كند كه اين شرايط براي خود بازيگر هم خطرناك است. اينكه او كنترلي ندارد خودش و ضمير ناخودآگاهش ديگر اختياري ندارند.
دقيقا. آنها شگفت زده تان مي كنند. خودشان را شگفت زده مي كنند. همه را شگفت زده مي كنند. چيزي است غيرقابل برنامه ريزي و غيرقابل پيش بيني. نمي دانم چطور توصيفش كنم. يك راز.
• بگذار سوال ديگري بپرسم. درباره فيلمبرداري. برداشت هايت زيادند؟
فكر مي كنم من هم مثل بقيه دوست ندارم اين طور باشد. اگر مجبور باشم، خب اين كار را مي كنم اما بيشتر وقت ها ترجيح مي دهم بگويم: «نه». كم پيش مي آيد نمايي را بارها تكرار كنم. هراز چندي به صحنه اي مي رسم كه از آب درنمي آيد.
• آيا هميشه از اينكه برداشتي كه گرفته اي خوب است مطمئن هستي؟ براي من پيش آمده كه بعد از برداشت حس كرده ام مي توانستم نمايي بهتر از اين هم بگيرم.
بعد از هر برداشت خوب كار را متوقف مي كنم. با كسي مثل ردفورد هيچ وقت كار يك برداشته نيست. كار تكه تكه است. او در هر برداشت كارها و بازي هاي مختلفي را امتحان مي كند. گاهي شروع يك برداشت خوب مي شود اما وقتي به اواسط يا آخرش مي رسيم ديگر آن قدرها خوب نيست. بعد يك برداشت ديگر مي گيرم و اين دو قسمت به هم وصل مي شوند. تقريبا هميشه اين طور كار مي كنم.