يكشنبه ۷ ارديبهشت ۱۳۸۲ - شماره ۳۰۳۴- April, 27, 2003
يك نابغه چگونه مشهور مي شود
اهميت سلرز بودن
وقتي خودم را روي پرده مي بينم رنج مي برم زمخت، ناشي و وحشتناك به نظر مي آيم مدام از خودم مي پرسم چرا تمامش نمي كند بسيار احمق جلوه مي كنم
«من هميشه بازيگري و بازيگران را، از اين نظر كه بتوان چيز مفيدي درباره شان گفت، دشوارترين وجه سينما يافته ام، به ويژه زماني كه بنا بر داورهاي ارزشي باشد. هيچ جاي ديگري آدم به اين سرعت و اين گونه برگشت ناپذير در شن روان ذهنيت گرايي محض فرو نمي رود (... ) بحث درباره بازيگري در فيلم ها به ندرت از حد اعلام خوش آمدن ها و بدآمدن ها مي گذرد و (چنان كه متوجه شده ام) معمولاً با حس تهاجمي (يا تدافعي) همراه است كه از ماهيت شخصي نيرومند احساسات مان درباره بازيگران حكايت مي كند...» حرف هاي دلپذير «رابين وود» منتقد چپ گراي سرشناس آمريكايي در مقاله تحسين برانگيز «بازيگري بر پرده» (ترجمه روبرت صافاريان) چنين آغازي را دارد و چه بهتر كه مقاله اي درباره بازيگري را با اين حرف ها آغاز كنيم. واقعيت اين است كه تحليل بازيگري يكي از آن شاخه هاي نقدنويسي در عالم سينما است كه مي تواند به شدت سوءتفاهم برانگيز باشد. منتقدان جوري مي نويسند كه بازيگران و كارگردان ها نمي پسندند و همين سرچشمه بسياري از دعواها است. بازيگران مي گويند كه آنچه به نام تحليل بازيگري به تماشاگران سينما تحويل داده مي شود، تحليل هايي كلي درباره شخصيتي است كه بازي مي كنند و هيچ ربطي به بازي هاي آنها ندارد. با اين اوصاف است كه مي توان از همين آغاز شك كرد كه «ريچارد كورليس» منتقد سابق دوماهنامه معتبر «فيلم كامنت» و منتقد فعلي «تايم» در تحليل بازي هاي «پيتر سلرز» دنبال چه چيزي مي گردد و نوشته او چه چيزي از بازي اين نابغه سينمايي را آشكار مي كند. راست اين است كه پاسخ دادن به اين سوال اصلاً آسان نيست. اما مي شود به اين اشاره كرد كه تحليل «كورليس» در نهايت يك روايت شخصي است از نقش هايي كه يك بازيگر فوق العاده بازي كرده و او هم آن نقش ها را پسنديده. مقاله تحليلي «كورليس» را شايد با چنين نگاهي بايد خواند، هيچ كس كامل ترين نگاه را به دنياي بازيگري يك بازيگر ندارد و هيچ كس نمي تواند بازي ها را توضيح دهد. با وجود اين حرف ها است كه مي شود سوال كرد منتقدان از دنياي بازيگري چه مي خواهند و آخرين ديالوگ «بعضي ها داغشو دوست دارند» شاهكار «بيلي وايلدر» را در جواب اش نوشت: «هيچ كس كامل نيست»...
ريچارد كورليس
009280.jpg

ترجمه: نگار ميرزابيگي
همان سوال هميشگي: «پيتر سلرز» كه بود؟ او يك دلقلك غمگين بود، هنرپيشه اي كه شخصيتي از آن خود نداشت. يك يهودي سرشار از احساس گناه و تقصير و انزجار از خود؛ مردي كه براي همه چيز سرشار از نبوغ بود جز براي خوشحال كردن خود و اطرافيانش. در ميان آن همه هنر، كمال و مهارت، قلبي پر از تشويش و اضطراب مي تپيد. اگر «پيتر سلرز» يك الگو و نمونه واقعي نبود به يك كليشه نمايشي تبديل مي شد. در اولين سال هاي شهرت و محبوبيتش به عنوان يك بازيگر چند صدايي در «نمايش احمق ها»، برنامه «اسپايك ميليگان» در راديو BBC سال هاي دهه پنجاه، تأثيري گسترده و عميق بر كمدي و موسيقي يك دهه بعد بريتانيا گذاشت و به عنوان يك هنرپيشه جوان از جهات مختلف بسيار تأثيرگذار بود. مردم او را «الك گينس» دوم مي ناميدند و حتي به اين هم بسنده نكردند. نقش هايي كه «سلرز» دم دمي مزاج در «دكتر استرنج لاو» و «لوليتا»ي «كوبريك» به عهده گرفت ثابت كرد او كسي است كه مي تواند طنز و كابوس را با هم بياميزد. بازي در نقش «بازرس كلوزو»ي احمق و خشن رويايي كه آرزوي هر كمديني است را براي اوبرآورده كرد: «پيدا كردن يك شخصيت منحصربه فرد». او همچنين به روياي ديگرش هم جامه عمل پوشاند و با يك هنرپيشه سوئدي موطلايي و بسيار زيبا ازدواج كرد.
اما هيچ كدام از اينها او را راضي نكرد. او غمگين، شكاك و با همان احساس انزجار از خود باقي ماند. در سال ۱۹۶۱ گفت: «وقتي خودم را روي پرده مي بينم رنج مي برم. زمخت، ناشي و وحشتناك به نظر مي آيم. مدام از خودم مي پرسم چرا تمامش نمي كند؟ چرا تمامش نمي كند؟ منظورم اين است كه بسيار احمق جلوه مي كنم. يك موجود چاق و وحشتناك كه گويي از تئاترهاي درجه سه به سينما آمده است. نبايد به آن فكر كنم. در غير اين صورت نمي توانم به كار كردن ادامه دهم. » او همسرانش را با بدخلقي، شكستن ظرف ها و به هم ريختن همه چيز و يا حتي با تفنگ آماده شليك مي ترساند و به ستوه مي آورد. فيلمنامه ها را بي هيچ حساب و كتابي برمي گزيد و در فيلم هاي بسيار بد و مفتضحي بازي مي كرد فقط به اين دليل كه براي ولخرجي ها و علايق پرخرجش پول به دست آورد. او در سال ۱۹۶۹ با فيلم «بودن در آنجا» كه هفت سال از زندگي اش را به آن اختصاص داده و به خاطر آن نامزد دريافت جايزه اسكار به عنوان بهترين بازيگر شده بود دوباره محبوبيت و شهرتش را به دست آورد. اما آنقدر زنده نماند كه از اين احترام و اعتبار براي ساير كارهاي بلندپروازانه اش بهره گيرد. در سال ۱۹۸۰ و در سن ۵۴ سالگي درگذشت.
در سال هاي دهه ۶۰ كه نوجواني بيش نبودم در سينمايي در حومه شهر فيلادلفيا كار مي كردم. در آن زمان «پيتر سلرز» در نيمي از تمام فيلم هايي كه در «يورك تاون» به نمايش درمي آمد بازي كرده بود. تقريباً تمام كمدي هاي انگليسي او به فيلادلفيا و ساير شهرهاي مهم آمريكا مي آمد. در سال ،۱۹۶۲ اگر نقش «سلرز» در «جاده هنگ كنگ» را هم به حساب آوريم شش فيلم از او به نمايش درآمد. اگر «پيتر سلرز» و «نمايش احمق ها» در كار نبود، «بيتل ها» هم به جايگاهي كه به آن دست يافتند نمي رسيدند. در اواسط دهه ۵۰ «سلرز» در كنار پخش برنامه هاي راديويي اش به ضبط برنامه هاي كمدي روي آورد (كه اغلب توسط «فرانك موير» و «دنيس نوردن» نوشته مي شدند). در بعضي از قسمت هاي آن همان شخصيت هاي «نمايش احمق ها» مثل پسربچه «بلوباتل» كه يك «ملودي بي پايان» و طاقت فرسا اجرا مي كرد حضور داشتند و بقيه هم به درآوردن ادا و اطوارهاي مد روز مي پرداختند. وقتي بر و بچه هاي «ليورپول» به «مارتين» كه قرار بود مسئوليت ضبط نوارهايشان را به عهده گيرد معرفي شدند سابقه و گذشته او در موسيقي جاز برايشان اهميت نداشت، براي آنها مسئله مهم اين بود كه او با «سلرز» و «ميليگان» كار كرده بود. هنگامي كه «بيتلز‎/ بيتل ها» تصميم به ساخت يك فيلم گرفتند «والتر شنسون»، تهيه كننده يكي از فيلم هاي موفق «سلرز» با عنوان «موشي كه غريد» را به عنوان تهيه كننده و همچنين «ريچارد لستر» كارگردان، كه فيلم «دويدن، پريدن و ايستادن» را براي «سلرز» و «ميليگان» كارگرداني كرده بود، به عنوان كارگردان برگزيدند. سال بعد «سلرز» براي اهداي دو جايزه «گرمي» به «بيتل ها» برگزيده شد.
«سلرز» با يك نمايش جنون آميز راديويي و چند نوار برنامه هاي كمدي موفقيت و شهرت زيادي كسب كرد. كمدين ها و به خصوص آنهايي كه در تقليد و ادا درآوردن مهارت دارند در پس نقش هايشان ناپديد مي شوند و اگر نمايشي كه مشهورشان كرده است را رها كنند در به تصوير كشيدن شخصيتي منسجم بر روي پرده سينما ناتوانند. اين مسئله در مورد كمدين هاي مشهور
009300.jpg
تلويزيوني صدق مي كرد اما «سلرز» با معضل بزرگ تري دست به گريبان بود: او در حال انتقال از يك رسانه سمعي به يك رسانه بصري بود. شايد طرفداران راديويي «سلرز» نمي دانستند كه او چه شكلي است و وقتي كه او را ديدند ديگر كشته و مرده يك مرد چاق و خپل نبودند. اما «سلرز» تغير و ناپايداري صدايش را با استفاده از كلاه گيس ها و دماغ هاي مصنوعي به يك تغيّر تصويري بدل كرد و با ظاهر شدن در نقش پيرمردها و پيرزن ها گستره جديدي را در دنياي هنرپيشگي خلق كرد. تماشاگران در هر فيلم با شخصيت جديدي از او روبه رو مي شدند و هر بار براي يافتن يك «سلرز» متفاوت به سينما مي رفتند. چند سال بعد سر صحنه فيلمبرداري «پلنگ صورتي» غريبه اي از او پرسيد: «شما پيتر سلرز هستيد؟» او جواب داد: «امروز نه». آن روز او «بازرس كلوزو» بود.
در اولين موج از محبوبيت سينمايي «سلرز»، عكس العمل ها بسيار خوب بودند و تعريف و تمجيدها به سويش سرازير شدند. او با «الك گينس» مقايسه مي شد، مشهورترين كمدين بريتانيايي در دهه پس از جنگ. «گينس» با بازي در هشت نقش متفاوت در فيلم «قلب هاي مهربان و تاج ها» به يك ستاره تبديل شده بود. سال ،۱۹۵۹ «سلرز» سه نقش در فيلم «موشي كه غريد» بازي كرد. فيلمي كه در ايالات متحده ـ جايي كه در آن طنز سياسي با رنگ و بويي از صلح طلبي بيشتر از بريتانيا طرفدار داشت ـ او را مشهور ساخت. در آن سال «سلرز» با فيلم «من خوبم جك» كه يك طنز اجتماعي تند و تيز بود در بريتانيا به يك موفقيت بزرگ دست يافت و سال بعد در مراسم اهداي جوايز بريتانيا عنوان بهترين بازيگر نقش دوم را به دست آورد. رقباي او «ريچارد برتن»، «پيتر فينچ» و «لورنس اوليويه» بودند.
«جاناتان ميلر» با وجودي كه هميشه نسبت به محبوبيت ازلي و ابدي «سلرز» مشكوك بود اذعان داشت كه: «سلرز شورشي تر، جذاب تر و مدرن تر از اوليويه است. » عجيب بود. يك كمدين - مقلد كسي كه هميشه به عنوان يك كمدين سطحي كه هيچ گاه زير پوست شخصيت هايش نمي رود شناخته مي شد ـ جذاب تر از مردي به حساب مي آمد كه بزرگ ترين كمدين قرن شناخته شده بود. بله زماني منتقدان بزرگ با اميدواري و جديت درباره «سلرز» چنين مي انديشيدند. با اين وجود تمام كساني كه درباره «سلرز» اظهارنظر مي كردند يك «اما» به گفته هايشان مي افزودند. «ميلر» عقيده داشت: «سلرز شبيه به يك زباله داني بود. با هر نقشي كه بازي مي كرد پر و خالي مي شد و سپس همانطور تهي و بي شكل باقي مي ماند. مثل افراد زيادي كه مي توانند شخصيتشان را تغيير دهند، او هم قادر به اين كار بود زيرا اصلاً شخصيتي از آن خود نداشت. » كوبريك نيز عقيده داشت كه: «كسي شبيه به پيتر سلرز وجود ندارد. » از نظر «هال»: «در اين حرفه داشتن استعداد به تنهايي كافي نيست. بايد استعداد اين را هم داشته باشيد كه بتوانيد استعدادهايتان را كنترل كنيد و من فكر مي كنم «سلرز» عاري از اين استعداد بود. » او حوصله و انضباطي كه سينما مي طلبيد را نداشت تا بتواند بازي اش را چهارصد مرتبه تازه نگاه دارد. سر صحنه فيلمبرداري در همان برداشت چهارم خسته مي شد. «بليك ادواردز» كارگردان فيلم «پلنگ صورتي» درباره «سلرز» مي گفت: «فكر مي كنم كه او بخش بزرگي از زندگي اش را در جهنم به سر برده باشد. »
009315.jpg

«نمايش احمق ها»، «سلرز» و «سكومب» را به دو بت تبديل كرد. در حالي كه «ميليگان» كه نزديك به ۲۳۲ نيم ساعت براي اين برنامه متن نوشته بود به يك مرد خسته و عصبي تبديل شده بود. آن دو مي توانستند در سينماها و سالن هاي موسيقي ظاهر شوند و براي «نمايش يكشنبه»بازگردند اما «ميليگان» به تفكراتش زنجير شده بود و بي وقفه متن مي نوشت. او در تاريخچه «داستان: احمق ها» مي گويد: «يك متن مي نوشتم و بعد مجبور بودم تا پنج روز بعد يك مطلب ديگر هم آماده كنم، يك نيروي نامريي مرا به سوي مرگ مي راند. » بعد از هشت فصل، او تا حد يك شكست روحي و عصبي پيش رفت.
به مدت چند سال نمايش از پنج قطعه تشكيل شده بود. تا پايان فصل چهارم «احمق ها» هنوز فرم نهايي خود را نيافته بود: يك داستان منفرد به اضافه دو ميان پرده. اما آنهابه بازي صرف اكتفا نكردند. «نمايش احمق ها» به خاطر توانايي هاي «سلرز» و همچنين به خاطر دادائيسم كلامي «ميليگان»، بازي با كلمات و حافظه دايرةالمعارف گونه آنها براي موسيقي هاي فكاهي و طنز، بسيار پيشرفت كرد.
بريتانيا چند سال پس از آمريكا به استقبال تلويزيون رفت و در طول دهه ۵۰ شنوندگان انگليسي بيشتر سرگرمي شان را از برنامه هاي راديويي تأمين مي كردند. «نمايش احمق ها» بيشترين شنوندگانش را در آخرين فصل يعني سال ۱۹۶۰ به دست آورد. اين برنامه درست به اندازه تلويزيون سرگرم كننده بود. سوررئاليسم سيال «ميليگان» ـ به جز توسط شنوندگانش ـ غيرقابل رويت بود. به همين خاطر بود كه به راديو عشق مي ورزيد: «جايي كه تصاوير بهترند، چرا كه در آن سوي چشمانتان شكل مي گيرند. »
«نمايش احمق ها» يك خوشامدگويي به صداهاي گوناگون «پيتر سلرز» در گوش عموم شنوندگان به حساب مي آمد. اما در حرفه سينما او بايد به خانواده بي سروته شخصيت هاي كميك سده هاي ميانه كه در فيلم هاي انگليسي اجتماع كرده بودند مي پيوست: «دارودسته بريتانيايي ها». هر كدام از آنها يك تيپ مذهبي يا اجتماعي متفاوت را به نمايش مي گذاشتند و هر كدام يك نمونه انساني براي فيلمنامه نويسان و شنوندگان بودند. بسياري از آنها در راهي كه «سلرز» براي تبديل شدن از يك بازيگر به يك ستاره طي كرده بود بارها و بارها به همراه او ظاهر شده و حتي تعدادي از آنها عضو گروه «نمايش احمق ها» بودند.
تيپ هاي شخصيتي معمولاً از سيستم طبقاتي بريتانيا منشا مي گرفتند. هنرپيشگان در ميان طبقه اعيان و اشراف و طبقه كارگران در نوسان بودند.
كمدي گاه موضعي متعصبانه و نژادپرستانه به خود مي گيرد. مبالغه و اغراق مي كند. مبالغه و اغراق در خصوصيات قومي و محلي (كه شايد حتي وجود خارجي هم نداشته باشند) و تاكيد بر تفاوت ها و گرفتن بيشترين نشاط و تاثير از آنها. در قرن نوزدهم، بريتانيا موفق شد از تمام جهان پيشي بگيرد. در قرن بيستم بريتانيايي ها امپراتوري خود را از دست دادند اما شخصيت ها و شهروندان خود را در قالب كاريكاتور حفظ كردند. اين هجو تنگ نظرانه و اين كمدي بيگانه ستيزانه حاكي از اين بود كه خارجي ها تا جايي كه قابل شناسايي باشند، مسخره و مضحكند به اين گناه كه از هنجارهاي سفيد و از هنجارهاي انگليس تخطي كرده اند. براي يك انگليسي سفيد مانند «سلرز» بازي در نقش «فومانچو» يا دكتر «بانرجي» متضمن اين بود كه يك هنرپيشه هندي يا چيني واقعي در اين نقش ظاهر نشود. بنابراين «سلرز» رنگ و روغن بسيار غليظي را در نسخه بريتانيايي الجولسون سياه چهره به كار برد و نتيجه اين شد: يك چهره قهوه اي رنگ.
«سلرز» كه شايد هيچ گاه درباره آداب و رسوم بازي در نقش شخصيت هاي كمدي از ساير ملت ها و سرزمين ها مورد سوال و جواب قرار نگرفته بود قاطعانه عاري از نژادپرستي بود. اين طبيعت دومش بود. در هند و در طول جنگ دستار به سر مي بست و با گريم تيره رنگ مانند افسران ارتش هندوستان از خيابان ها عبور مي كرد. در اولين كار سينمايي اش «رز سياه» در سال ،۱۹۵۰ بايد صداي هنرپيشه مكزيكي «آلفونسو برويا» كه در نقش يك چيني قرون وسطايي ظاهر شده بود را دوبله مي كرد.
با اين همه بايد انديشيد: «نظر هندي ها درباره «سلرز» هندو چه بود؟» شايد نظر مثبتي داشتند. چرا كه در سال ۱۹۶۲ سخنگوي مهمان جامعه هندوان در دانشگاه كمبريج بود.
گذشته از اين، فيلم هايي كه «سلرز» در آنها بازي مي كرد زبان بسيار تند و تيزي داشتند و تيرهايشان را به همه سو پرتاب مي كردند. فيلم «كارلتون براون از اف. او» ساخته «برادران بولتينگ» هجويه اي بود بر «سرويس خارجي بريتانيا» و خارجي هايي كه از بي معنايي و پوچي كسل كننده آن سوءاستفاده مي كردند: بچه پولدار نجيب زاده اي به كشور تازه تجزيه شده اي مثل «كره» يا «ويتنام» مي رسد و مي پرسد: «اين طرف ها چيزي براي كشتن نيست؟» و «تري توماس» متعصبانه و تلخ پاسخ مي دهد: «فقط بومي ها. » هجويه ديگر «بولتينگ ها» فيلم «من خوبم جك»، يك قصه عبوس سياسي است. «آقاي اسميت» فرانك كاپرا، بي هيچ پايان خوشي پايان مي گيرد. از نظر «بولتينگ ها» دنيا جاي كثيفي است و هر كسي كه سعي در سروسامان دادن به آن داشته باشد ديوانه است. «فرد كيت» يك جامعه شناس با سبيل هيتلري كه «سلرز » نقش آن را بازي مي كند درباره طبقات پايين اجتماع داد سخن مي دهد اما از طرفي نگران است كه سياه ها شغل همقطارهايش را اشغال كنند. بريتانيا در اين برهه جامعه اي طبقاتي بود و كمدي با آن مقابله مي كرد؛ چه در برابر راهكارهاي قديمي و چه درتضاد با طرح هايي كه سعي داشتند جايگزين آنها شوند. «سلرز» از جبهه گيري هاي سياسي خودش چيز زيادي بروز نمي داد اما در مقاطع خاص و تعيين كننده عكس العمل اش قاطعانه بود.
هر چند كه در نهايت فيلم هايش حال و هواي سياسي - اجتماعي و لحن گزنده و نيشدارشان را از دست دادند. او هيچ گاه يك هنرپيشه فعال و اهل مبارزه نبود. نقش هايي كه پيشنهاد مي شدند را بازي مي كرد و كماكان همان تكنيك هاي قبلي اش در نمايش «احمق ها» را به اجرا مي گذاشت: پيدا كردن يك صدا براي شخصيت مورد نظرش و سپس ساختن يك وجود فيزيكي به دور آن. او در يك برزخ به سر مي برد، در يك گذار از ذهن به حضور از يك بازيگر محلي بريتانيايي به يك ستاره بين المللي تبديل شده بود، از بازيگري كه فقط صدا بود (راديو) به كسي كه يك سر حركت و پانتوميم بود تبديل مي شد (كمدي هاي «پلنگ صورتي» اثر «بليك ادواردز»). بزرگ ترين قدم هايي كه براي عبور از اين مرز برداشت بازي در دو فيلم «كوبريك» (در نقش «كلير كويلتي» در «لوليتا» و در نقش هاي «سركار آر. آ. اف»، «رئيس جمهور آمريكا» و «دانشمند آلماني» در «دكتر استرنج لاو» بود. در اين دو فيلم «سلرز» نشان داد كه هنر كمدي اش جسورانه تر، زنده تر و شايد خشن تر شده است. از آن پس، او در مركز تمام فيلم هايش قرار داشت و در جست وجوي شخصيتي پايدار، خوشايند و جذاب بود كه تماشاگران بين المللي سينما آن را به عنوان «پيتر سلرز» بشناسند.

شيرين و پست
برخورد نزديك از نوع چندم
سايمون باسول ـ آنت كي السن
ترجمه: حامد صرافي زاده
بهترين سكانس:برخورد نزديك از نوع سوم (استيون اسپيلبرگ ۱۹۶۶)
009290.jpg

سكانس آغازين فيلم يكي از جسورانه ترين سكانس هايي است كه تا به حال در فيلمي متعلق به جريان اصلي سينما ديده ام. فيلم در يك صحرا شروع مي شود. صحرايي توفاني كه چند هواپيماي آمريكايي به طرز اسرارآميزي (در سال ۱۹۴۵) در آنجا مفقود شدند. سربازاني كه هواپيماها و سربازان آمريكايي را پيدا كرده اند، شروع مي كنند به داد و فريادزدن و جملاتي را با زبان هاي اسپانيايي، فرانسوي و انگليسي به زبان مي آورند. براي پنج دقيقه فقط شاهد ديالوگ، باد، سردرگمي و حس انتظار و حيرت هستيم. «برخورد نزديك از نوع سوم» داستاني حماسي درباره زندگي موجودات بيگانه است. اما فيلم با وجوهي انساني شروع مي شود. تماشاگران متوجه مي شوند كه اتفاق عجيبي رخ داده است اما ما تا پايان فيلم از قصد و هدف موجودات بيگانه سر در نمي آوريم. لحن و حال و هواي سكانس آغازين فيلم شلوغ، اسرارآميز و مبهم جلوه مي كند كه به نظرم خيلي جذاب و دوست داشتني است.
بدترين سكانس
روز استقلال (رولند امريخ ۱۹۹۶)
اما برخلاف، «برخورد نزديك از نوع سوم» اين فيلم هيچ حسي از انتظار را در شما ايجاد نمي كند و هيچ جايي براي كشف باقي نمي گذارد. در يكي از سكانس هاي پاياني فيلم، از كشور آمريكا تقاضا مي شود كه جهان را از شر موجودات بيگانه نجات دهد و از آن در برابر آن ها محافظت كند. موجوداتي كه كاخ سفيد را ويران كرده اند و قصد دارند كره زمين را نيز با خاك يكسان كنند. به نظرم تمام اين سكانس يك ورسيون فانتزي از سياست خارجي آمريكا است (دنيا بي پناه و پشتيبان است. جهانيان به كمك نياز دارند. آن ها كوركورانه از حمايت آمريكايي ها استقبال مي كنند). اصلاً تمام فيلم روايتي علمي ـ تخيلي از سياست آمريكاست. بقيه فيلم هم همان تصاوير كليشه اي هميشگي است (بازيگران جملات انگليسي را شمرده شمرده و با لهجه دهه ۴۰ به زبان مي آورند و موجودات بيگانه، موجوداتي بد و خبيث هستند). حتي جلوه هاي ويژه نيز در جاهايي از فيلم تبديل به يك مضحكه احمقانه تمام عيار مي شوند. انگار كه شعور تماشاگر به هيچ گرفته مي شود. همين طور كه سكانس مورد نظر نشان مي دهد، بدون ديالوگ هاي خوب و شخصيت پردازي مناسب، نه تنها اين فيلم بلكه ارتباط برقرار كردن با هر فيلمي، كاري طاقت فرساست.

بهترين سكانس
009305.jpg

هشت و نيم (فدريكو فليني ۱۹۶۳)
سكانسي در اين فيلم وجود دارد كه جزو محبوب ترين سكانس هاي زندگي ام است. علت اين محبوبيت هم به خاطر اين است كه اين سكانس يك مثال صددرصد واقعي از زجر كشيدن است. اين كه چگونه يك فرد مدام توسط افراد ديگر زير نظر است و حضور پيدا و پنهان شان آرامش او را به هم مي ريزد. كارگرداني محترم و متشخص (با بازي مارچلو ماسترياني) به بيمارستان رواني مي رود. همزمان تمامي عواملي كه در فيلم او حضور دارند، براي اين كه او را همراهي كنند با او به بيمارستان مي روند.
سكانس مورد نظر نماي ساده اي است، كه در حمام اتفاق مي افتد. كارگردان تنهاست. ناگهان صداي زنگ تلفن به گوش مي رسد و اندام كارگردان با هر زنگ تلفن در خود جمع و جمع تر مي شود. اين سكانس ابزورد به نظر مي رسد. (در حمام تلفني وجود ندارد، اما او نمي تواند خود را از زنگ ها و آزار و اذيت ديگران خلاص كند) فكر مي كنيد من مي توانم حس او را درك كنم بله صددرصد. اين همان موبايل من است كه هميشه و در هر حالي زنگ مي زند و مي خواهم از آن فرار كنم.

بدترين سكانس
ناتينگ هيل (راجر ميچل ۱۹۹۹)
اين سكانس كه مي خواهم برايتان بازگو كنم، نوعي نگاهي كليشه اي به همان مقوله آزار و اذيت يك فرد توسط جمع است، بدون اين كه بتواند واقعيت آن را نشانمان دهد. بازيگري مشهور با بازي جوليا رابرتز، كه چند سكانس قبل عاشق شده، پس از شنيدن صداي زنگ در، به اميد ديدن پسري كه عاشقش شده، به سمت آن مي رود. با باز كردن در، ناگهان با گروهي از عكاسان روبه رو مي شود. او به طرز ناگهاني و به سرعت حالتش را از خوشحالي (كه ناشي از ديدن پسر بوده) به جيغ و فريادي فوق العاده احمقانه كه بر سر او مي زند تغيير مي دهد. من هيچ بازيگري را نمي شناسم كه اين گونه رفتار كند. هيچ وقت كليشه ها را دوست نداشتم. آن ها هيچ وقت مرا مجذوب خود نمي كنند. به نظرم كل اين سكانس بدقواره و بي ظرافت است.
[جالب اين كه بهترين سكانس راجر ميچل از ميان فيلم هاي آنت كي السن (بدبياري هاي كوچك) انتخاب شده بود. ]

حاشيه هنر
• پل سن لوئيز ري
009285.jpg

بعد از سال ها كه بحث و جدل درباره رابطه سينما و ادبيات بالا گرفته بود و سينماگران به اين نتيجه رسيده بودند كه بهتر است كم تر به سراغ داستان هاي مكتوب بروند، دوباره بازار اقتباس از داستان رونق گرفته و بهترين فيلم هاي سال آن هايي هستند كه در اصل رمان يا داستان كوتاه و بلند بوده اند. بهترين نمونه هاي اين يك سال هم يكي «ساعت ها» ساخته «استيون دالدري» است كه از روي رمان جايزه برده «مايكل كانينگهام» ساخته شد و يكي ديگر هم «آمريكايي آرام» است كه در اصل رماني است متعلق به «گراهام گرين» نويسنده نامدار آمريكايي كه «فيليپ نويس» آن را كارگرداني كرد. يكي از آخرين رمان هايي كه قرار است فيلم شود «پل سن لوئيز ري» نام دارد و رمان مشهوري است از «تورنتن وايدلر. » اين رمان را كه يكي از ستون هاي ادبيات داستاني قرن بيستم مي دانند و چند سال پيش ترجمه فارسي اش هم منتشر شد «ماري مك كوكيان» به فيلمنامه تبديل كرده و «ديويس فيلمز» آن را خريده و قرار است خود «مك كوكيان» كارگرداني اش را هم به عهده بگيرد. اين درام از آنجا شروع مي شود كه بعد از مرگ پنج نفر در يك عمليات انتحاري و انهدام پل سن لوئيز ري در دهه ،۱۹۶۰ پليس پرو، افرادي كه آنها را مي شناخته اند به دادگاه احضار مي كند تا حسابي پرس وجو كند. در اقتباس از اين رمان برنده پوليتزر قرار است «رابرت دونيرو»، «كتي بيتس»، «گابريل بايرن» و «هاروي كايتل» بازي كنند. با اين حساب فيلم يكي از اميدهاي فروش سال آينده است. تا چه پيش آيد!

• ترمينال اسپيلبرگ
009295.jpg

استيون اسپيلبرگ آشناتر از آن است كه نام اش نيازي به توضيح داشته باشد. همه آنها كه او را مي شناسند و دست كم يكي يا چند تا از فيلم هاي او را ديده اند مي دانند او يكي از بهترين كارگردان هاي آمريكايي است كه در هاليوود كار مي كند و فيلم هايش نمونه درخشاني از سينماي داستان گو هستند. آخرين فيلمي كه از او اكران شد «اگه مي توني منو بگير» بود. مدتي پيش خبر رسيد كه كمپاني معظم «دريم وركس» كه نظارت عاليه آقاي كارگردان بر آن است، فيلم نامه اي در ژانر كمدي را خريده كه «جف ناتانسن» و «ساكاگرواسي» آن را نوشته اند و داستان اش درباره يك مهاجر اروپايي است كه چون گذرنامه اش اعتباري ندارد در فرودگاه نيويورك ماندگار مي شود و تصميم مي گيرد با كارمندان آن فرودگاه دوست شود، كم كم و با گذشت زمان به يك سرپرست پرواز دل مي بندد. . . اين جور كه خبر رسيده اسپيلبرگ گفته خودش اين فيلم را مي سازد و «تام هنكس» در آن بازي مي كند. در عين حال خبر رسيده كه او داستاني ماجراجويانه درباره يك نابغه سيزده ساله هم داشته كه مسئوليت نوشتن اش را به «كوين هيگمن» و «دن هيگمن» سپرده و آن ها هم كار را تمام كرده اند و تحويل داده اند. اين دو برادر فيلم نامه نويس هاي تازه كاري هستند كه گويا بلدند فيلمنامه را خوب از آب درآورند و «دريم وركس» هم رقمي نه چندان چشمگير را به آن ها داده است. گفته اند كه آقاي كارگردان گفته قصد دارد كارگرداني اين فيلم را كه هنوز معلوم نيست نام اش چيست هم به عهده بگيرد. مبارك باشد ولي اسپيلبرگ مي خواهد سالي چند تا فيلم بسازد!

• نه ملكه و اعمال جهنمي
009310.jpg

بازار بازسازي از فيلم ها به شدت داغ است. وقتي «كمرون كرو» فيلمساز خوش قريحه آمريكايي از روي فيلم «چشمانت را باز كن» ساخته «آلخاندرو آمه نابار» فيلم دلنشين و رويايي «آسمان وانيلي» را ساخت به فكر كسي خطور نمي كرد كه بازسازي ها اين قدر رونق بگيرد. اقتباس «كريستوفر نولان» از فيلم نروژي «بي خوابي» هم به شدت مورد استقبال قرار گرفت و آنها كه هلاك فيلم هاي نوآر بودند از ديدن اين فيلم يكه و ماندگار كيف كردند. تهيه كننده اجرايي اين فيلم «استيون سودربرگ» و «جورج كلوني» بودند و اين دو نفر قرار است تهيه كننده اجرايي فيلمي باشند به نام «نه ملكه» كه «گريگوري جيكوبز» و «سودربرگ» آن را نوشته اند و «برادران وارنر» آن را خريده است. «نه ملكه» بازسازي فيلم اسپانيايي است كه در بهار سال ۲۰۰۲ يعني يك سال پيش اكران شد و داستان يك روز زندگي دو هنرمند دغلكار است. خبرها حكايت از اين دارند كه «جيكوبز» دستيار قديمي «سودربرگ» كارگرداني فيلم را به عهده مي گيرد. در عين حال خبر رسيده كه «برد گري» و «برد پيت» قرار است تهيه كننده فيلمي شوند به نام «اعمال جهنمي» كه معلوم نيست چه كسي آن را نوشته است. اين فيلم بازسازي فيلمي هنگ كنگي است كه يك سال پيش اكران شد و درباره افسر پليسي است كه سعي مي كند پليس شروري را كه براي يك قاچاقچي گردن كلفت كار مي كند از كار بركنار كند. اينجور كه گفته اند «برد پيت» ستاره موطلايي هاليوود نقش اصلي اين فيلم را بازي مي كند!

هنر
اقتصاد
ايران
جهان
زندگي
فرهنگ
ورزش
|  اقتصاد  |  ايران  |  جهان  |  زندگي  |  فرهنگ   |  ورزش  |  هنر  |
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   چاپ صفحه   |