گفت وگو با دكتر محمد آزادپور درباره تفسير نوين از ويتگنشتاين ـ ۱
ويتگنشتاين سوم
از آنجا كه انسان پياپي در حالت تكاپو گيجي، اضطراب و تلاطم به سر مي برد بايد او را به آرامش و اطمينان رساند تا در سايه اين آرامش و اطمينان نوع بشر به سعادت دست يابد اگرچه اين آشفتگي ويژگي ذاتي انسان ها نيست اما انسان ها به طور مداوم تحت تأثير تفكرات مختلف قرار دارند
او مي خواهد نوعي از فلسفه را نفي كند يعني به دنبال نفي و رها كردن فلسفه اي است كه مقام خود را نمي شناسد و به دنبال شناخت حقيقت از منظري بيروني و فارغ از چارچوب هاي زباني ـ فكري است
|
|
كمتر فيلسوفي را مي توان سراغ گرفت كه در حيات فكري خود دو نظام فلسفي ـ كه يكي نقد ديگري باشد ـ را بنا نهد. ويتگنشتاين با تأليف «پژوهش هاي فلسفي» به نقد و بازنگري در كتاب اول خود يعني «رساله منطقي ـ فلسفي» پرداخت. اين تفسير رسمي و كلاسيك از آثار فيلسوف اتريشي، تقريباً تا دهه ۱۹۹۰ ميلادي از اقتدار كامل برخوردار بود. اما از اين تاريخ، عده اي از شاگردان و مفسران ويتگنشتاين، همچون «مك داول» و «كاول» خوانش ديگري از آراي اين فيلسوف تحليليِ زبان ارائه كردند. بنا به نظر عده اي ارائه يك تفسير جديد از آرا ويتگنشتاين، مادامي كه تفسير كلاسيك از او در ايران جانيفتاده، چندان مناسب نيست؛ اما به نظر نمي رسد اين تفكر انباشتي معرفت، امروز چندان كارآمد باشد. زيرا تكثير ادراك و دريافت آراي يك فيلسوف در شناخت هرچه بهتر او مفيد خواهد بود. همان طور كه ترجمه آثار اين فيلسوف تحليلي نشان مي دهد، امروز توجه خاصي به انديشه هاي او مي شود. شايد لازم باشد، جامعه فلسفي ايران نيز همگام با اين جريان، توجه بيشتري به آرا و افكار اين انديشمند برجسته داشته باشد. اواخر پاييز سال ۱۳۸۱ دكتر «محمد آزادپور»، استاد دانشگاه «جان هاپكينز» آمريكا، كرسي كوتاهي به زبان انگليسي درباره اين تفسير از آراي ويتگنشتاين در «انجمن حكمت و فلسفه» ارائه كرد. اين موضوع بهانه اي شد تا با او گفت وگويي ترتيب دهيم. گفت وگو را يك صبح پاييزي در اتاقي قديمي از مجموعه «انجمن حكمت و فلسفه» ترتيب داديم. دكتر «آزادپور» كه تحصيلات خود را در فلسفه زبان به پايان رسانده با دشواري به زبان فارسي سخن مي گفت. بنابر اين بخش از بحث به زبان انگليسي بود. يافتن برخي واژه هاي تخصصي كار تنظيم گفت وگو را دشوار كرد. با اين وصف، كاستي در واژه گزيني ها برعهده ماست.
سعيد راعي
• وقتي به آثار و حتي تفاسير آراي ويتگنشتاين رجوع مي كنيم، اولين چيزي كه جلب توجه مي كند، دشواري خواندن و فهم اوست. اين دشواري حاصل چيست؟
پاسخ به اين سؤال نيز دشوار است. مي توان دو پاسخ متفاوت به سؤال شما داد. در يك نگاه سطحي و عادي به نظر مي رسد كه چون زبان ويتگنشتاين آلماني است، اين مشكلات به وجود آمده است. اصولاً زبان آلماني را زباني دشوار مي دانند. پس به تبع آن، ترجمه آثار ويتگنشتاين نيز دشوار مي شود. بايد ديد كه ترجمه آثار ويتگنشتاين ـ چه به فارسي و چه به انگليسي ـ تا چه اندازه توانسته مفاهيم مورد نظر او را منتقل كند. البته اين تنها بخشي از قضيه است، شايد با كار بر ترجمه ها و نقد و اصلاح آنها اين مشكل مرتفع شود. البته به زعم بنده مسئله اساسي و مهم اين است كه خود ويتگنشتاين مي خواهد دشوار حرف بزند يا حداقل بايد گفت، او به دنبال آسان گويي نيست. او در پيشگفتار «رساله منطقي ـ فلسفي» مي گويد: «اگر حتي يك نفر بفهمد من چه مي گويم، به هدف خود رسيده ام.» پس او خود به دشواري آثارش آگاه است. در «پژوهش هاي فلسفي» نيز مانند «رساله» مي گويد هدف من آن نيست كه يك چيز بسته بندي شده و آماده به مخاطب تحويل دهم؛ بلكه من به دنبال ترغيب مخاطب خود به فكر و تحقيق هستم. يعني مي گويد، من مي خواهم مخاطب را به خودجويي (self-examination) ترغيب كنم. او اين موضوع را در «رساله» نيز تصريح مي كند و مي گويد: «كتاب من، كتاب مدرسه و تدريس نيست. »
بايد گفت: ويتگنشتاين با روش خاص خود، بر آن است تا مخاطب را به خودفهمي (self-understanding) برساند تا در اين راستا نه تنها قصد، كه حتي خود ويتگنشتاين را نيز بفهمد و از حيث اين شناخت، خود و تفكر خود را نيز بشناسد. اين مسئله بسيار مهم است، زيرا بيشتر مفسران، آرا و آثار او را از رويكردي فلسفي مورد مطالعه قرار مي دهند. مفسران سعي مي كنند، بدانند او چه مي خواسته بگويد. حال آنكه خود ويتگنشتاين مي گويد: هدف من ارائه يك متن چارچوب بندي شده نيست؛ بلكه مي خواهم، شما متن من و خود من را دريابيد، تا از اين حيث خودتان را نيز بشناسيد.
• شما تفسيري متفاوت از ويتگنشتاين ارائه مي دهيد كه اصولاً چندان جاافتاده و شناخته شده نيست. اين تفسير چقدر با تفسير متداول از آراي او موافق است؟
تفسيري كه من به آن قائل هستم، دنبال آن است كه بگويد، اگر چه تفاوتي بين آراي اوليه و متأخر ويتگنشتاين وجود دارد اما اين تفاوت به آن صورت پررنگ كه گاه برخي ارائه مي كنند، نيست.
• تفسير رسمي و چيره مي گويد: «پژوهش هاي فلسفي» در نقد و نفي «رساله منطقي ـ فلسفي» نوشته شده است. در اين ميان عده اي اندك مي گويند، اگرچه ويتگنشتاين در «پژوهش ها» مباحث «رساله» را نفي مي كند، اما مي توان گفت، اين دو اثر در راستاي يكديگر قرار دارند يعني يك چارچوب فلسفي نسبتاً واحد را مي سازند. بر اين مبنا، حيات فلسفي ويتگنشتاين را به دو دوره تقسيم مي كنند. دوره اي كه «رساله» را نوشته و دوره اي كه با «پژوهش ها» به نقد «رساله» پرداخته است، نظر شما چيست؟
تفسيري كه من روي آن كار مي كنم، بين اين دو نظر نقب مي زند. يعني نه نگاه اول را به طور كامل قبول مي كند و نه نگاه دوم را مي پذيرد. همان طور كه توضيح دادم، نگاه اول ـ كه به نظر مي رسد، خود ويتگنشتاين به آن قائل است ـ جاي بحث دارد. تفسير دوم نيز به استناد نوشته هاي او چندان قابل دفاع نيست. ويتگنشتاين اول در «رساله» به دنبال پايان بخشيدن به كاري است كه «فرگه» آغاز و «راسل» دنبال كرده است. يعني به دنبال ارائه ساختار يك زبان واضح و شفاف است. يعني زباني كه به دنبال رفع مشكلات زبان طبيعي ـ در رساندن مفهوم و به طور مشخص در انتقال مفاهيم علمي ـ است. اگر آغاز «پژوهش ها» كه نقد آگوستيني زبان است را مورد توجه قرار دهيم، به واقع بايد آن را نقد آراي متقدم خود او بدانيم. اين نگاه غالب است. اما بنا به تفسيري كه من به دنبال آن هستم، اين نظر درست نيست. ويتگنشتاين در «رساله» هيچ نظريه مثبت و ايجابي اي نسبت به ساختار زبان و واقعيت و رابطه بين اين دو ندارد. به زعم او تمام اين مسائل بي معنا (non-sense) هستند.
• اگر اين مسائل بي معني هستند، چرا ويتگنشتاين با اين تفصيل در «رساله» به آنها پرداخته است؟
ويتگنشتاين به دنبال ارائه فلسفه اي با پايه و اساس اخلاقي است. اين موضوع را او در يكي از نامه هايش تأكيد مي كند. وي مي گويد: نبايد تنها به ظاهر هر كتاب توجه كرد؛ زيرا «رساله» دو بخش دارد، يك بخش كه نوشته شده و بخشي كه نوشته نشده است. اين بخش دوم، مهمتر از بخش اول آن است. با اين تفصيل قصد ويتگنشتاين و هدف اخلاقي او در يك نگاه كلي، پرداختن به مسائل بي معنا را مشروع مي كند.
• حتي اگر كار او را مشروع بدانيم مي توان پرسيد، چرا او به طرح اين مسائل پرداخته است؟
ويتگنشتاين به دنبال آن است كه افراد شيفته و افسون زده طرح فلسفي «فرگه» و «راسل» را از آن حالت افسون زدگي و از خود بيگانگي خارج كند. به عبارت بهتر او به دنبال افسون زدايي از بشر است. اما از آنجايي كه نمي توان كسي را كه تحت سلطه يك فرضيه متافيزيكي بسيار قوي است با تذكر آگاه كرد، پس بايد تمهيدي ديگر يافت.
• تمهيد ويتگنشتاين چه بود؟
براي اين كه بدانيم ويتگنشتاين چه تمهيدي اتخاذ كرده بايد به «كيركه گارد» توجه كنيم. به نظر من بايد او را از معبر «كيركه گارد» شناخت. زيرا خود ويتگنشتاين مي گويد: «كيركه گارد» يكي از متفكرين مهم و برجسته قرن ۱۹ ميلادي است. او آثار اين متأله مسيحي را مي خواند و آن را مهم مي دانست. اين مسئله اي است كه در تفسير متداول به هيچ رو به آن توجه نشده است و اصولاً به رابطه اين دو متفكر پرداخته نمي شود. شايد جالب باشد كه بدانيد «كيركه گارد» نيز به دنبال افسون زدايي بود و مي خواست با ارائه مسائل خاص، جادوي تفكر قالبي را از ميان بردارد. به طور كلي «رساله منطقي ـ فلسفي» نيز چنين هدفي را دنبال مي كند. يعني هيچ نظريه مثبتي ارائه نمي دهد، بلكه مي خواهد آن طرز تفكر جادويي كه تحت تأثير «فرگه»، «راسل» و در كنار آنها اثبات گرايان منطقي
(Logical Positivists) ترويج يافته را خنثي كند و بشر را از حالت افسون زدگي نجات بخشد. اين دغدغه اصلي ويتگنشتاين در «رساله» است. موضوعات اصلي و محوري براي رسيدن به اين هدف چيست. به عبارت ديگر مقولاتي كه براي ويتگنشتاين متقدم موضوعيت داشته و در «رساله» مطرح شده است، كدامند؟ همان طور كه مي دانيد «رساله» به طور كامل شماره گذاري شده و هفت گزاره كلي دارد كه شش تاي اول آن داراي زيرگزاره هاي متعدد است و گزاره هفتم، تنها با ذكر اين كه «درباره آنچه نمي توان سخن گفت، بايد خاموش ماند» به پايان مي رسد.
تفسير متداول با توجه به اين شماره گذاري ها موضوعات را مشخص مي كند و هر گزاره را مبناي يك موضوع خاص مي داند. درصورتي كه هدف اصلي، يا به عبارت بهتر، موضوع «رساله» اخلاقي است. يعني مي توان گفت، «رساله» در موضوع اخلاق است. تحت اين موضوع، حتي مباحث زيبايي شناختي نيز ـ البته به صورت غير مستقيم ـ مطرح مي شود. با اين هدف اخلاقي و زيبايي شناختي، ويتگنشتاين شك گرايي يوناني ـ پيشاسقراطي را نيز مد نظر دارد. در اين رويكرد هدف، رساندن انسان و نوع بشر به آتاراكسيا (ataraxia) است. [ آتاراكسيا (taraxia) در زبان يوناني به معني لرزش و زلزله است. (a) در ابتدا اين اصطلاح وجهي سلبي به آن مي دهد. بنابراين آتاراكسيا به معني عدم لرزش يا نلرزيدن است. البته در معناي عام آن را به آرامش دروني و آسودگي قلبي ترجمه كرده اند. اين آرامش قلبي در انديشه رواقيون، غايت فلسفه محسوب مي شد.]
از آنجا كه انسان پياپي در حالت تكاپو، گيجي، اضطراب و تلاطم به سر مي برد، بايد او را به آرامش و اطمينان رساند تا در سايه اين آرامش و اطمينان، نوع بشر به سعادت دست يابد. اگرچه اين آشفتگي ويژگي ذاتي انسان ها نيست اما انسان ها به طور مداوم تحت تأثير تفكرات مختلف قرار دارند و هميشه نظريات و فرضيات كلي اي وجود دارد كه روح و فكر انسان را متأثر مي كنند و نوعي گيجي و افسون زدگي جادويي را براي انسان به بار مي آورند. پس بايد او را از اين حالت آزاد كرد.
• ماهيت اين قضاياي كلي كه شما مي گوييد چيست. يعني چه چيز باعث مي شود تا اين قضاياي كلي، انسان را چنين افسون زده كند؟
اين تزهاي كلي ادعا دارند ـ يا حداقل به دنبال اين هستند ـ كه از كنار و از بيرون به نوع بشر و مسائل هستي شناختي او نگاه كنند. يعني مي خواهند زبان خود را از ماورأ با حقيقت و واقعيت منطبق كنند. البته اين قضايا حقيقي نيستند، بلكه بيشتر اسطوره اي و افسانه اي هستند. اين چيزي است كه افسون زدگي را به وجود مي آورد. براي مقابله با اين تزهاي كلي، بايد به هر دو سوي قضيه پرداخت. يعني اگر اين قضايا اثبات مي شوند، در مقابل بايد نفي نيز بشوند. اين نفي و اثبات ها يا صدق و كذب هاي تلويحي و ضمني حالتي را به وجود مي آورند كه در نگاه مخاطب آنها خنثي تلقي مي شوند. حالتي كه به آن تعليق (suspension) مي گوييم. تحت اين شرايط آن قضاياي كلي به تعليق درمي آيند. حال اگر اين روش را براي قضايا و تزهاي كلي به كار بگيريم و سعي در به تعليق درآوردن آنها بكنيم، به حالت آتاراكسيا و آرامش مي رسيم. ويتگنشتاين نيز به دنبال آتاراكسيا است و آنچه در مقابل او قرار دارد، همان تزهاي كلي «فرگه» و «راسل» است. آنها به دنبال ارائه يك زبان واضح و شفاف براي توصيف جهان بودند. از همين منظر تفسير متداول مي گويد، كار ويتگنشتاين مكمل كاري است كه «فرگه» آغاز كرد و «راسل» آن را بسط داد. اما با توضيحي كه بنده دادم، قضيه دقيقاً متفاوت است.
• پس چگونه است كه خود ويتگنشتاين براي رسيدن به آتاراكسيا از بيرون به مسئله مي پردازد و يك تز متافيزيكي قوي ارائه مي دهد؟
همان طور كه گفتم ما بايد براي رسيدن به سعادت آن تزهاي كلي را خنثي كنيم. براي اين كار هم بايد آن تزها را نفي و هم اثبات كرد. تفكر ايجابي آن قضايا وجود داشت، اما به طور مستقيم نمي توان تفكر سلبي آن را ارائه كرد زيرا پذيرش آن براي كسي كه شيفته آن نظريات كلي است، ميسر نيست. پس بايد براي افسون زدايي ابتدا نظرياتي از سنخ همان نظريات كلي ارائه كرد تا او به اين نظريات كلي جذب شود، پس از آن به صورت تدريجي نردبان را از زيرپاي آنها بردارند. ويتگنشتاين در «رساله» مي گويد: وقتي از نردبان بالا رفتي بايد آن را رها كني. بر اين مبنا مي توان گفت: «رساله» نردباني است كه بعد از رسيدن به مقصود بايد آن را رها كرد. همان طور كه مقصود ويتگنشتاين نيز اثبات بي معنايي اين تزهاي فلسفي و متافيزيكي است. او به دنبال نشان دادن عدم قابليت استفاده از چنين نظرياتي است تا دريابيم كه بايد آنها را رها كرد. زيرا چنين مسائلي آسودگي فكري افراد را سلب مي كند و به دنبال آن سعادت را از انسان مي گيرد.
• شما مي گوييد ويتگنشتاين به دنبال اين است كه مخاطب را به آتاراكسيا برساند و بشر از خود بيگانه را از افسون زدگي رها كند. با توجه به اين موضوع، تفسير شما از گزاره هفتم كه مي گويد: آنچه درباره اش نمي توان سخن گفت، بايد درباره آن خاموش ماند چيست؟ زيرا اين گزاره مبناي نقدهاي بسيار زيادي قرار گرفته حتي كساني چون «كارنپ»، «راسل» و «مور» نيز به انديشه ويتگنشتاين با توجه به همين گزاره ايراد گرفته اند؟
اين سخن از موضوع يك انسان افسون زدايي شده است. اين موضوع كه آنچه درباره اش نمي توان سخن گفت، بايد درباره آن خاموش ماند، اين گونه تفسير مي شود كه تفاوتي هست بين آنچه مي توان گفت با آنچه مي توان نشان داد. يعني بين گفتن و نشان دادن بايد تفاوت گذاشت. اين موضوع را «پي تي گيچ» و «اليزابت انسكوم» (كه هر دو از شاگردان ويتگنشتاين بودند) مطرح كردند. اين بحث در تفسير متداول بسيار رايج است. مفسران كه به اين ديد غالب باور دارند، مي گويند: هدف گزاره هاي «رساله» نشان دادن چيزهايي است كه مي توان به انسان نشان داد. بنابراين آن گزاره ها اگرچه بي معنا هستند، اما جايگاه خود را در ساختار زبان و حقيقت نشان مي دهند. پس از اين منظر بي معنا هستند كه به ما چيزي نمي گويند.
• بله اين تفسير متداول است اما مي خواهم به طور مشخص بدانم كه با نگاه كلي شما به آراي ويتگنشتاين، تفسير گزاره هفتم چيست؟
من مي خواهم بگويم، گزاره هاي «رساله» هيچ چيز به ما نشان نمي دهند. يعني وقتي خود ويتگنشتاين مي گويد: درباره چيزي كه نمي توان سخن گفت، بايد خاموش ماند، بايد دانست كه او نه تنها نمي خواهد چيزي بگويد، بلكه نمي خواهد چيزي را نيز نشان بدهد. اين موضوعي است كه ما را به آتاراكسيا مي رساند. به نظر من وقتي ويتگنشتاين اين جمله را مي گويد يا آنجا كه قائل به واقعي بودن قضاياي صادق و كاذب است، نمي خواهد بگويد، چيزي ماوراي آنها وجود دارد كه بايد آن را حفظ كرد يا نشان داد. بلكه واقعيت اين است كه مي خواهد بگويد، هيچ چيز يقيني به نحوي كه تزهاي كلي به آن قائل اند وجود ندارد.
• اگر به اين نحو چيزي وجود نداشته باشد، در اين صورت جايگاه امر اخلاقي كه شما گفته ايد مد نظر ويتگنشتاين بوده كجاست. ضمن اينكه آن گزاره هاي تحقيق پذير كه صدق و كذب بردار هستند، چه مي شود. زيرا به نظر مي رسد، حداقل خود ويتگنشتاين به اين گزاره ها باور دارد؟
بله آنچه كه شما مي گوييد درست است؛ اما موضوع به اين جا ختم نمي شود. ويتگنشتاين مي خواهد بگويد ما گرايش خاصي به امر متعالي و والا (sublime) داريم كه نبايد آن را از بين برد. آنچه بايد از ميان برداشت عدم وجود آگاهي در تمايل به امر متعالي است. يعني ما نبايد درباره متافيزيك به گونه اي صحبت كنيم كه گويي يك علم تجربي بنا نهاده ايم؛ بلكه بايد بدانيم، آنچه در اين راستا شكل گرفته، حاصل تمايل ما به امر متعالي و استعلايي (transcendental) است. پس بايد اين عدم آگاهي را از ميان برداشت. اين گرايش به امر والا به هر حال يك ويژگي انساني است و ما نمي توانيم آن را ناديده بگيريم. اين مسئله را وقتي درباره گزاره هاي اخلاقي نيز سخن مي گويد، مي بينيم. ويتگنشتاين مي گويد، گزاره هاي اخلاقي بي معنا هستند، اما نبايد آنها را نفي كرد. گزاره هاي اخلاقي و زيبايي شناختي تحت امر والا و متعالي از ويژگي انسان است. اما بايد توجه داشت، آگاهي به اين مسئله بسيار مهم است و اساس هدف ويتگنشتاين رسيدن به اين آگاهي است.
• پس گزاره هاي بي معني دو دسته اند، گزاره هاي فلسفي و گزاره هاي اخلاقي؟
بله دقيقا. اما مسئله اين است كه گزاره هاي اخلاقي و زيبايي شناختي كه تحت مفهوم امر والا مطرح مي شوند، بايد حفظ شوند ـ البته با قيد آگاهي ـ اما گزاره هاي فلسفي كه براي رسيدن به آتاراكسيا هستند، در نهايت بايد رها شوند. همان طور كه مشخص است تمام اين مباحث، با نيتي اخلاقي همراه است.
• اين حفظ فضاي متعالي امور اخلاقي و زيبايي شناختي، در ضمن بي معنا بودن آنها، در «كانت» نيز ديده مي شود. خصوصاً آنجا كه ويتگنشتاين اخلاق و زيبايي شناسي را يك امر واحد دانسته و آن را استعلايي مي داند، گويي به مباحث «كانت» در «نقد قوه حكم» نزديك مي شود؟
اين نظر ويتگنشتاين، ارتباط مشخص با تحليل مفهوم متعالي نزد «كانت» دارد. «كانت» مي گويد: تفاوت بين زيبا و متعالي در تجربه اي است كه قوه خيال در امر متعالي به انسان مي دهد. اين تصوير را فاهمه نمي تواند درك كند و درمي ماند، در اين صورت نوعي ناراحتي براي انسان به وجود مي آيد، در اين ميان خرد دخالت مي كند و از طريق دلايل عقلي به ادراك تجربه اي مي پردازد كه قوه خيال آن را شكل مي دهد. در اين صورت انسان به حيرت و ترس آميخته با احترام (awe) مي رسد. «كانت» سه مثال درباره رسيدن به اين حيرت دارد، يكي كوه هاي «آلپ» است كه عظمت آن، انسان را به حيرت وامي دارد، زيرا فهم متعارف انسان نمي تواند آن را درك كند. دومين مثال «كانت» آسمان پرستاره است و سومين موردي كه حيرت انگيز است قوانين اخلاقي است كه براي «كانت» جزئي از مقولات ضروري (imperative) است. امر متعالي يا تجربه اي كه در فهم متعارف جايگاه ندارد و شامل گزاره هاي اخلاقي ـ زيبايي شناختي مورد نظر ويتگنشتاين مي شود، متاثر از اين نظر «كانت» است. ويتگنشتاين نيز همچون «كانت» مي خواهد، بگويد تجربياتي هست كه ما را به حيرت مي رساند. آن گزاره هايي كه ما ارائه مي كنيم يا آن تركيب هاي فكري و زباني كه ما براي حصر اين تجربه ها ارائه مي كنيم، بي معنا هستند؛ زيرا آنها از فضاي متعارف و معمولي فهم بيرون اند. اما نبايد آنها را كنار گذاشت؛ زيرا آنها مهم هستند پس بايد به آنها نيز توجه كرد. اين توجه به امور اخلاقي و زيبايي شناختي در زندگي او نيز ديده مي شود. او هم به اخلاق و هم به هنر توجه خاص داشت.
• اگر بپذيريم كه ويتگنشتاين مي خواهد به بيان ما از جهان مرز بنهد و منطق زبان را معرفي كند، به اين نتيجه مي رسيم كه او مي خواهد فلسفه را نفي كند. همان طور كه خود او مي گويد: بسياري از مسائل و مشكلات فلسفي ما ناشي از كج فهمي منطق زبان است. حال اگر ما منطق زبان را درست دريابيم، مسائل فلسفي وانهاده مي شوند. با اين تفصيل مي توان گفت، او مي خواهد فلسفه را به پايان برساند و آن را نفي كند؟
حكم شما بسيار كلي است. او مي خواهد نوعي از فلسفه را نفي كند. يعني به دنبال نفي و رها كردن فلسفه اي است كه مقام خود را نمي شناسد و به دنبال شناخت حقيقت از منظري بيروني و فارغ از چارچوب هاي زباني ـ فكري است.
چنين فلسفه هايي كه از زبان خارج مي شوند تا از منظري بيروني و استعلايي تفكر و جهان واقع را بر يكديگر منطبق كنند، از نظر ويتگنشتاين بي معنا و بي اساس هستند، البته بايد به ياد داشت كه اين تنها نوعي از فلسفه است و نه تمام فلسفه.
• دقيقاً انتقادي كه به او مي شود از همين منظر است. يعني مي گويند، ويتگنشتاين چيزي را نفي و نقد مي كند كه خود دچار آن است. آيا اين منظر و نگاه بيروني به مسائل قابل توجيه است؟
بله. اما همان طور كه گفتم كار او كاملاً آگاهانه است و براي رسيدن به آتاراكسيا، ناچار به ارائه اين قضاياي كلي است تا به واسطه آن ابتدا به نفي آن قضاياي كلي و سپس به آرامش و اطمينان روحي برسد. از اين منظر او به يك زبان معمولي و طبيعي مي رسد. اگرچه ويتگنشتاين در «رساله» قائل به اين است كه اين فضاي معمولي داراي ساختاري منطقي هستند، اما در «پژوهش ها» مبناي اين فضاي معمولي را كاربرد و عمل مي داند. يعني چيزي كه به واسطه «بازي هاي زباني» Language games)) شكل مي گيرد.
از اين منظر اگر «رساله» و «پژوهش ها» را در كنار يكديگر مورد بررسي قرار دهيم، درمي يابيم كه اين دو در راستاي يكديگر قرار مي گيرند. يا مي توان براي «رساله» از ديد «پژوهش ها» نيز ارزش قائل شد. بدين معنا كه ويتگنشتاين متأخر يك سر ويتگنشتاين متقدم را رد و نفي نمي كند.
منبع: ايلنا
|