آيزنهاور نخستين كسي بود كه لفظ «مجتمع نظامي ـ صنعتي» را به كار برد نقش اين مجتمع ها از آن زمان در اقتصاد و سياست خارجي آمريكا به شدت افزايش يافته است
سياست خارجي جديد آمريكا كه براساس نوعي نظامي گري اولويت دادن به وزارت دفاع تكنولوژي تسليحات و جنگ با تروريسم شكل گرفته در نهايت به ارتقاي قابل توجه سطح تكنولوژي اين كشور خواهد انجاميد
|
|
گروه بين الملل ـ دكتر محمود سريع القلم: موضوع سياست خارجي آمريكا، تنها مورد توجه مردم و دولت هاي خاورميانه اي نيست، بلكه بعد از فروپاشي شوروي و به خصوص پس از وقايع يازدهم سپتامبر، مورد توجه تمامي دولت هاي جهان است. اين توجه، دلايل بسيار روشني دارد: تفاسير، جهان بيني، سياست ها و عملكرد دولت آمريكا بر همه كشورها اثرات قابل توجهي به جاي مي گذارد. تصميم گيري هاي دولت بوش در قبال مسايل تجارت جهاني، عرضه نفت، سازمان هاي بين المللي و بودجه نظامي، بعضاً اولويت هاي كشورها را مشخص كرده، حتي موجب جابه جايي در تخصيص منابع و تنظيم برنامه ها مي شود. پايان جنگ سرد، سرآغاز تحولات بسيار پيچيده و تعيين كننده فعلي است. تا زماني كه منابع قابل ملاحظه اي از آمريكا و شوروي صرف تنظيم روابط دو ابرقدرت مي شد، كشورهاي ديگر به مراتب جايگاه روشن تري در اقتصاد ملي و سياست خارجي خود دارا بودند. براي چهل سال تمام، عامل مفهومي و عملي سازمان دهنده روابط بين المللي، رقابت نظامي، سياسي و ايدئولوژيك دو ابرقدرت بود. در نهايت، اين رقابت به نفع آمريكا پايان يافت و واشنگتن در كنار طراحي هاي اقتصادي و نظامي براي سد نفوذ و تحديد شوروي، پيچيده ترين روش هاي رواني را براي تضعيف و تحقير مسكو و مباني فكري و عملي آن به كار گرفت. هر چند فروپاشي شوروي دلايل عمده داخلي داشت، ولي توان تبليغاتي و سياسي آمريكا مبتني بر پايه هاي روانشناسانه را نيز نبايد ناديده گرفت.
پديده «كمونيسم و شوروي» نزديك به نيم قرن، كانون تفكرات و برنامه ريزي ها و همچنين خمير مايه نظري سياست خارجي آمريكا بود. در فرآيند مبارزه با كمونيسم و سد نفوذ شوروي نيز، آمريكا از طريق گسترش فناوري، فروش اسلحه و بازتوليد اقتصادي نزديك به ۵ هزار ميليارد دلار درآمد كسب كرد. اما از زماني كه در اوايل دهه ،۱۹۹۰ پديده كمونيسم و شوروي از محدوده سياست خارجي آمريكا رخت بربست، بحران نظري نه تنها راهروهاي قدرت اين كشور را فراگرفته، بلكه ميان آمريكا و بسياري از كشورهاي ديگر ـ به ويژه متحدين سنتي آمريكا ـ شكاف هاي مفهومي در زمينه تعيين اولويت ها و منطق برنامه ريزي هاي گروهي براي مجموعه غرب فراهم آورده است. از زماني كه موضوع محوري «خطر اتحاد جماهير شوروي» و توسعه طلبي هاي آن از صحنه سياست بين المللي حذف شد، آمريكا در طراحي هاي بين المللي خود با بحران نظري مواجه شده است. نزديك به دوازده سال است كه اروپايي ها ديگر نيازي به حفاظت نظامي آمريكا ندارند. مسئله اصلي ژاپن نيز رقابت با چين است تا سد نفوذ روسيه در شمال شرق آسيا. نتيجه حدف شوروي از صحنه روابط بين المللي اين بوده كه متحدين سنتي آمريكا، سياست ها و عملكرد واشنگتن را به چالش كشيده اند. بروز اين چالش در مخالفت هاي آلمان و فرانسه با سياست خارجي آمريكا نسبت به تحولات خاورميانه و به ويژه بحران عراق قابل بررسي است. مي توان گفت افكار عمومي اروپا به شدت با سياست هاي داخلي و خارجي آمريكا مشكل پيدا كرده است و بسياري، حضور صد هزار نفر سرباز آمريكايي در اين قاره را غيرضروري مي دانند. هر چند در گذشته، توان سياسي و نظامي آمريكا، دولت ها و مردم غرب را به رهبري مقتدرانه آمريكا در مقابل كمونيسم راضي مي كرد، اما هم اكنون با محدوديت آمريكا، عموماً مشكل پيدا شده است. در اين بين، نوعي تقابل ميان مراكز قدرت نظام بين الملل فعلي ظهور كرده است: در شرايطي كه ژاپن، چين، روسيه و اروپا به طور طبيعي در پي ساختار قدرت چند جانبه محوري در سطح نظام بين المللي هستند، آمريكا در پي حاكميت يك جانبه گرايي خود و با قدري تساهل به دنبال يك جانبه گرايي سلسله مراتبي است. به عبارت ديگر، آمريكا ميان قدرت نظامي و سياسي و اقتصادي خود با رقبا و متحدين ديگر به قدري فاصله احساس مي كند كه علاقه مند نيست در هر موضوعي و در هر شرايطي، «مشاركت در تصميم گيري» داشته باشد. موضوع كليدي فكري در اين مرحله از بحث، موضوع «قدرت» آمريكا است.
سياست خارجي آمريكا پس از جنگ سرد
عده اي مطرح مي كنند كه مشكل آمريكا در جهان با به قدرت رسيدن جورج دبليو بوش آغاز نشده است. مشكل آمريكا با محيط بين المللي، قدرت قابل توجه آن است كه از يك طرف به واسطه توان داخلي آمريكا با تداوم قابل ملاحظه اي بازتوليد مي شود و از طرف ديگر، نتيجه سقوط شوروي و خلا قدرت و تصميم گيري در سطح جهاني است. آمريكايي ها همواره در پي بهره برداري از قدرت خود بوده اند. قدرت موجب اعمال قدرت مي شود. براي سيستم اقتصادي و اجتماعي پرانرژي و دايماً در حال تغيير آمريكا، قدرت بدون استفاده، بي معنا است. در حالي كه اروپايي ها با افكار عمومي مبتني بر «دولت رفاه» و «توزيع ثروت» خو گرفته اند و پارلمان هاي اروپايي مانع سرمايه گذاري در صنايع تسليحاتي هستند، مجتمع عظيم نظامي ـ تسليحاتي آمريكا محركه كانوني در ابداعات تكنولوژيك با كاربرد بازرگاني بوده است. مجموعه اتحاديه اروپا، حدود ۱۳۰ ميليارد دلار بودجه نظامي در اختيار دارد و در حال حاضر، اختلافات قابل توجهي اعضاي اين اتحاديه را در نحوه بهره برداري از آن فرا گرفته است. اين در حالي است كه آمريكا در سال ،۲۰۰۳ بودجه نظامي ۳۴۰ ميليارد دلاري را تصويب نموده، طي سه سال آينده، چنين رقمي را صرف بودجه جاري نظامي، تحقيقات علمي ـ تسليحاتي و گسترش فعاليت هاي نظامي ـ امنيتي در سطح جهان مي كند. يك شكاف نظري ميان اروپا و آمريكا اين است كه آمريكايي ها معتقدند حسادت نسبت به قدرت آمريكا، پايه چالش اروپا و ديگر قدرت ها با آن هاست، در حالي كه اروپايي ها اظهار مي كنند كه آن ها علاقه چنداني به «راه و روش آمريكايي» ندارند كه نسبت به آن حسادت ورزند. اروپايي ها معتقدند كه آمريكا بايد به دنبال روش هاي غيرنظامي براي اعمال قدرت عظيم خود باشد و از ثروت خود براي «بسط اومانيسم» و توجه به نيازهاي اساسي انسان ها در جهان بهره برداري كند.
اما واقعيت اين است كه اين نوع پيشنهادها با منطق سيستم اقتصادي آمريكا سازگار نيست. اروپا، كانادا، اعراب و ايران، انتظاراتي از آمريكا دارند كه با خمير مايه اين كشور دويست ساله، تناقض فلسفي دارد. دموكراسي آمريكايي، كاركرد روشني داشته است، زيرا ثروت و امكانات عظيم اين كشور، عامه مردم آن را راضي كرده است در حالي كه قدرت در اين كشور به شدت انحصاري است. دموكراسي اروپايي عميقاً اجتماعي است و قدرت در اروپا در مقام مقايسه با آمريكا، از توزيع بيشتري برخوردار است. آمريكا، كشور شركت هاي عظيم مالي، صنعتي و خدماتي است و دولت در اين كشور، تنظيم كننده منافع و اولويت هاي اين مجتمع عظيم ثروت است. سه شركت بزرگ آمريكايي (به ترتيب خدماتي ـ نفتي ـ توليدي) حدود ۵۵۰ ميليارد دلار سرمايه و در همين حدود درآمد دارند و نزديك به ۸/۱ ميليون نفر را به استخدام در آورده اند. قدرت اين نوع شركت ها، صرفاً در زمينه هاي مالي ـ توليدي نيست، بلكه در زمينه سياسي و تصميم گيري نيز هست. در ميان شركت هاي آمريكايي، صنايع نظامي ـ تسليحاتي اين كشور نقش تعيين كننده اي در توليد تكنولوژي، ايجاد اشتغال، توان اقتصادي، سياست خارجي و تعيين اولويت هاي آمريكا دارند. آيزنهاور ـ حتي قبل از اين كه مجتمع نظامي ـ صنعتي آمريكا به سطح قدرت فعلي برسد ـ اشاره كرده است كه «نفوذ كلي [اين مجتمع] اقتصادي، سياسي و حتي معنوي در هر شهر، هر پارلمان ايالتي و در هر اتاق دولت فدرال آمريكا احساس مي شود. » آيزنهاور نخستين كسي بود كه لفظ «مجتمع نظامي ـ صنعتي» را به كار برد و از زمان او (دهه ۱۹۵۰) تاكنون، نقش اين مجتمع در اقتصاد و سياست خارجي آمريكا به شدت افزايش يافته است. تنها دو سال پيش، آمريكا به اندازه هشت كشور بعدي جدول، در مسايل نظامي، هزينه كرد. سال گذشته، اين سطح هزينه به پانزده كشور اول دنيا ارتقا پيدا كرد و در سال ،۲۰۰۲ به بيست كشور افزايش يافت. بدين ترتيب در شرايط فعلي، آمريكا ۴۵-۴۰ درصد، هزينه هاي نظامي جهان را به خود اختصاص داده است.
پس از فروپاشي شوروي، مهم ترين بحث نظري محافل سياست خارجي آمريكا ـ چه در دوره كلينتون و چه در دوره جورج دبليو بوش ـ موضوع «نحوه بهره برداري از قدرت عظيم اقتصادي ـ نظامي ـ سياسي آمريكا» بوده است. جورج بوش هر چند طرح نظم نوين جهاني به رهبري آمريكا را مطرح كرد، اما فرصت عملياتي كردن آن را به واسطه شكستن به بيل كلينتون واگذار كرد. دولت دموكرات كلينتون براساس ديدگاه هاي متفاوت و سنتي دموكرات ها و اولويت هاي اجتماعي ـ رفاهي آمريكا، چند جانبه گرايي را در سطح جهاني پيگيري كرد و حتي به تدريج، سطح بودجه نظامي آمريكا را تا ۲۶۰ ميليارد دلار كاهش داد. انتخاب جورج دبليو بوش، طيف ديگري از رجال سياسي آمريكا را به قدرت رساند. جورج دبليو بوش و تيم كاري و كابينه او به شدت تحت تاثير جناح افراطي حزب جمهوريخواه قرار دارد كه نه تنها از منظر پايگاه هاي اقتصادي به شركت هاي بزرگ نفتي، بانك ها و توليد اسلحه وابسته است، بلكه به لحاظ فكري به جريان هاي راست مسيحي گرايش داشته، معتقد به قدرت انحصاري و جايگاه ويژه ايدئولوژيك آمريكا در سطح جهان است. پيشينه سياسي و فكري بوش حاكي از اين است كه او طرفدار آزادي و حمل اسلحه در آمريكا، طرفدار اعدام، مخالف سقط جنين، مسيحي معتقد و افراطي و به شدت ملي آمريكايي است.
نظريه پردازان دولت بوش
اطرافيان اصلي بوش، افرادي چون ديك چني، دونالد رامسفلد، پل ولفوويتز و ريچارد پرل هستند كه عموماً سابقه فعاليت در شركت هاي نفتي، تسليحاتي و مالي داشته و معتقدند آمريكا براي بسط افكار و ارزش هاي خود بايد از قدرت عظيم خويش ـ به خصوص قدرت نظامي ـ استفاده و بهره برداري كند. چهار روز پس از وقايع يازدهم سپتامبر، ولفوويتز، معاون وزير دفاع آمريكا كوشيد بوش را متقاعد سازد كه بلافاصله به عراق حمله كرده، حكومت بعث را با يك گروه ملي جايگزين كند. او معتقد است آمريكا تنها كشور «با اصول» دنيا است كه مي تواند اين اصول را منتقل و نهادينه كند. ولفوويتز كه از زمان جورج بوش در شبكه طراحان جمهوريخواه بوده، به طور مستمر و يكنواخت، ديدگاه هاي شبه نظامي براي آمريكايي كردن نظامي بين الملل ارائه داده است. ولفوويتز جوان در اوايل رياست جمهوري ريگان حدود بيست سال پيش، چارچوب هاي بسيار تندي در بروز دادن تناقضات سيستم شوروي طراحي كرد. او اظهار مي كند كه اگر آمريكا حكومت ديكتاتورمنشي مانند صدام را با قدرت نظامي بر كنار كند، اثرات زنجيره اي آن در تحقق ثبات بين المللي و برداشتن موانع دموكراسي در كشورهاي ديگر ديده خواهد شد. ولفوويتز در پي طراحي هاي وسيع تري براي تغيير نظام سياسي دنياي عرب است تا از اين طريق، موجوديت اسرائيل را تثبيت كند.
از افراد بسيار كليدي و نظريه پرداز دولت بوش، ريچارد پرل است كه سابقه كار بيست و پنج ساله در وزارت دفاع آمريكا را دارد و از افراد فعال نظري در مديريت حزب جمهوريخواه ـ به ويژه در فراكسيون تندروهاي حزب ـ است. پرل از منتقدين جدي سياست هاي دولت كلينتون و معتقد است كه حاكميت هشت ساله دولت كلينتون، درس هاي ناصحيحي به مخالفين آمريكا و دموكراسي داده است. پرل اظهار مي كند كه بي تفاوتي كلينتون به انفجار برج هاي تجارت آمريكا در سال ،۱۹۹۳ انفجارهاي سفارتخانه هاي آمريكا در غرب آفريقا، انفجار مقر سربازان آمريكايي در الخبر عربستان سعودي و حمله به كشتي قاره پيماي (Cole)، زمينه هاي ضعف آمريكا و قوت يافتن مخالفين را فراهم آورد. پرل معتقد است دولت هاي حامي گروه هاي تروريستي به عنوان مخاطبان اصلي آمريكا در مبارزه با تروريسم به مراتب از گروه هاي تروريستي مهم تر هستند. او در رابطه با استراتژي آمريكا نسبت به منطقه خاورميانه مي گويد:
«آن هايي كه فكر مي كنند عراق در صدر ليست برخورد با تروريسم قرار دارد، بايد در رابطه با سوريه يا سودان يا يمن يا سومالي يا كره شمالي يا لبنان و يا دولت خودگردان فلسطين نيز فكر كنند. اين ها دولت ها و نهادهايي هستند كه اجازه اعمال تروريستي مي دهند و حاميان تروريست ها هستند. . . وقتي من نام اين كشورها را مي آورم افراد مي گويند: خوب ما آمريكايي ها بايد با تعداد قابل توجهي از كشورها جنگ كنيم. من جوابي كه مي توانم بدهم اين است كه اگر ما يك يا دو عامل حكومتي تروريستي را از ميان برداريم، سايرين حساب كار خود را خواهند كرد و ما به طور غيرمستقيم ديگران را اقناع كرده ايم كه دست از كار خود بكشند. ما وقتي يك مورد را حل كرديم به كشور ديگر مي گوييم: شما بعدي هستيد. اگر دست برنداريد همان گونه كه با قبلي رفتار كرديم با شما رفتار خواهيم كرد.»
يكي از دلايلي كه افرادي مانند هنري كيسينجر و زبيگنيوبرژينسكي ـ كه داراي ريشه اروپايي هستند ـ نتوانسته اند در صحنه عمل، دوره هاي طولاني تري دوام بياورند و چه در ميان جمهوريخواهان و چه در بين دموكرات ها صرفاً به عنوان نظريه پرداز و تحليلگر تلويزيوني و مطبوعاتي باقي مانده اند، اين است كه روش شناسي و نظام تحليلي آن ها به مراتب پيچيده تر و متفاوت تر از طيف وسيع افراد ديگري است كه راهروهاي قدرت آمريكا را پر كرده اند. برخلاف اروپا كه داراي سيستم هاي پيچيده سياستي و امنيتي است، پيچيدگي در آمريكا صرفاً در شركت ها و نهادهاي اقتصادي و تجاري است و عموم دست اندركاران سياست از مناطق پهناور مياني آمريكا كه زندگي در آنجا كاملاً تعريف شده و قابل پيش بيني است به حوزه هاي قدرت كوچ كرده اند. از اين گونه افراد در وزارتخانه هاي خارجه كشورهاي خاورميانه نيز يافت مي شوند كه به عنوان مثال سفر يك مقام سياسي به يك كشور را حاكي از وجود روابط استراتژيك قلمداد مي كنند. يكي از توانايي هاي دولتمردي، تحمل و فهم ابهام است. كساني كه انتظار دارند همه چيز براي آن ها روشن باشد، از ذهن هاي ضعيف تري برخوردارند. «نگاه محلي و روستايي» كه به كرات در كشورهاي خاورميانه نيز مشاهده مي شود موجب ساده انگاشتن بيش از اندازه مسايل سياسي و فكري است كه با پيچيدگي هاي واقعي عالم بيروني سنخيت مستقيمي ندارد. يكي از ويژگي هاي دولت جورج دبليو بوش اين است كه بسيار روشن، صريح و ساده، مسايل را مطرح و دنبال مي كند و شبهات تفكر رها شده است. نوع جمله بندي هاي جورج دبليو بوش، حكايت از نوعي ساده سازي تفكر و سياستگذاري است: بوش بارها در سخنراني هاي خود گفته است: «صدام حسين: مي شنوي يا نه!» و يا اعلام كرده است: «آقاي صدام، بازي تمام شد. »
|
|
افراد نظريه پرداز اين دولت نيز تلقيات بسيار روشني از آمريكا، دوست، دشمن و وضعيت نظام بين الملل دارند. قدرت عظيم آمريكا به اين گروه، اين توانايي را داده است كه اين افكار را عملي كنند. افكار و سياستگذاري هاي دولت رونالد ريگان نيز همين حالت را داشته است. سخنراني معروف ريگان خطاب به گورباچف كه گفت: «آقاي گورباچف اين ديوار [برلين] را خراب كن و استبداد را از بين ببر. » هر چند نوعي خطا براي جامعه غيرسياسي آمريكا است، ولي در عين حال، از نوعي سيستم فكري، چارچوب كلامي و روش نظريه پردازي حكايت مي كند. سخنراني ريچارد پرل و مجموعه اظهارات پل ولفوويتز به عنوان دو نفر از نظريه پردازان كليدي دولت جورج دبليو بوش، معرف اين نوع ساده سازي (و نه ساده انديشي) تفكر و سياستگذاري است. نوع برخورد، تعامل و فهم برژينسكي و كيسينجر در تداوم سنت فكري بيسمارك، دوگل و چرچيل است. به نظر اين نويسنده، نيكسون تنها سياستمدار آمريكايي بعد از روزولت است كه شبهات تفكر سياسي را درك مي كرد. سخنراني «وضعيت كشور» (State of the union) ۲۹ ژانويه ۲۰۰۲ جورج دبليو بوش به مجلس نمايندگان آمريكا و گنجاندن ايران در «محور شرارت» نمونه بارزي از نوع تفكر دولتمردان امروز آمريكايي است. هر چند جمهوري اسلامي ايران نقش مهمي در سقوط طالبان و به روي كارآمدن حامد كرزاي داشت، ولي در عين حال، سياست دوگانه اي را در قبال افغانستان پيش گرفت. بي توجهي به علايم آمريكا در يك دست كردن سياست خارجي ايران در افغانستان، به گنجاندن ايران در محور شرارت منجر گرديد. در نتيجه گيري اين متن خواهيم آورد كه تقابل ابهام آميز با دولت جورج دبليو بوش، به نفع كشورهاي درگير با آمريكا نيست. در فهم مسايل سياست خارجي آمريكا، اشاره به نكات اصلي آخري كتاب هنري كيسينجر ضروري است. كيسينجر در كتاب «آيا آمريكا نيازي به سياست خارجي دارد؟»، مي گويد كه جايگاه ديپلماتيك آمريكا در سطح جهاني، كاهش پيدا كرده است و در همه جا آمريكا در نزاع با ديگران است. كيسينجر مي گويد آمريكا نبايد از قدرت خود براي يكجانبه گرايي استفاده كند، بلكه قدرت بايد در اختيار چندجانبه گرايي باشد. آمريكا براي ايجاد نظم نوين جهاني به جاي قدرت نظامي، بايد بيشتر از قدرت سياسي، اقتصادي، تكنولوژيك و علمي بهره برداري كند. او سه عامل بازدارنده در سياست خارجي پس از جنگ سرد آمريكا مطرح مي نمايد. او عامل اول را گروه هاي ليبرال و چپ افراطي مي داند كه معتقدند آمريكا بايد سياست خارجي خود را براساس بسط حقوق بشر طراحي كند. به گفته ويليام براين، آمريكا «ماخذ و منبع اصلي معنوي در رشد جهاني و تنها ميانجي ممكن و مورد قبول در منازعات بين المللي است. » كيسينجر با نقد اين جريان، معتقد است كه اين نوع سياست خارجي، كشورهاي ديگر را كه با فرهنگ و سنت هاي مختلفي اداره مي شوند، آزرده مي كند و جايگاه آمريكا را تنزل مي دهد. آمريكا نبايد به دنبال يكسان سازي جهاني باشد.
گروه دوم بازدارنده در سياست خارجي عقلايي براي آمريكا از منظر كيسينجر، گروه هاي محافظه كار دست راست افراطي هستند كه به دنبال عملكرد يكجانبه گرا، هژموني جهاني و نظام بين المللي «تمام آمريكا» (Pan-Americana) هستند. هر چند اين گروه، قدرت را بهتر از هر گروه قبلي مي فهمد، ولي توان فهم حدود و ثغور قدرت ـ حتي قدرت نظامي آمريكا ـ را ندارد. هژموني آمريكايي، ديگر قدرت هاي ميان پايه جهاني را به هم نزديك تر مي كند، در حالي كه آمريكا بايد عامل همگرايي ميان قدرت هاي بزرگ باشد. از منظر كيسينجر آمريكا اين توان را دارد كه از طريق سازمان هاي بين المللي و منطقه اي منافع خود را پيش ببرد. او هر دو گروه را متهم به عدم فهم واقعيت هاي جهاني كرده و معتقد است هر دو با سياست خارجي يكجانبه گرا، موقعيت ضعيف تري براي آمريكا به ارمغان مي آورند. كيسينجر، گروه سوم را جامعه بي تفاوت آمريكا مي داند. بي علاقگي شديد مردم آمريكا به سياست و سياست خارجي و كاهش شديد مشاركت سياسي مردم در انتخابات، عاملي بازدارنده در پيشبرد اهداف بين المللي آمريكا است. به همين دليل، در مبارزات انتخاباتي، اصل تعيين كننده، پرداختن به مسايل داخلي و محلي است و اين امر، باعث شد، كه افرادي بدون تجربه جهاني به عنوان نماينده قوه مقننه آمريكا انتخاب شوند. به طوري كه يك سوم مجلس نمايندگان، بزرگ ترين قدرت جهاني به دليل سفر نكردن به بيرون از مرزهاي آمريكا، هنوز صاحب گذرنامه نيستند.
ريشه هاي تاريخي سياست خارجي بوش
مباني فكري موجود در سياست خارجي آمريكا، ريشه هاي تاريخي دارد و ودرو ويلسون، رئيس جمهور آمريكا در اوايل قرن بيستم نيز اعتقاد به جايگاه ويژه معنوي آمريكا در جهان داشت. ويلسون معتقد بود كه آمريكا به دليل موفقيت در سيستم سازي از يك طرف و افزايش توان اقتصادي ـ نظامي از طرف ديگر، بايد مديريت بسط دموكراسي، خودمختاري و كشورسازي در جهان را به عهده گيرد. ويلسون، مديريت جهان را وظيفه آمريكا دانست. دولت بوش نيز جملات و ديدگاه هايي شبيه دولت ويلسون دارد و بسط نظم آمريكايي را «وظيفه معنوي» رجال و دولتمردان آمريكايي مي داند. بوش همانند ويلسون، احساس «رسالت» مي كند و به همين دليل، همچنان كه در اوايل قرن اروپايي ها نسبت به ويلسون واكنش نشان دادند، امروز هم معتقدند كه سخنان جورج دبليو بوش بيش از آنكه زيربناهاي فكري و روشنفكري داشته باشد، ريشه هاي مذهبي و ميسيونري دارد. هر چند بوش در مبارزات انتخاباتي سال ۲۰۰۰ دقيقاً عنوان كرد كه «ما نبايد به جهان بگوييم كه آمريكا اين گونه است، بنابراين شما هم از ما بياموزيد و اين گونه باشيد. » اما تحولات يازدهم سپتامبر، نوعي بازبيني نظري و بسيج سياسي ميان عناصر افراطي حزب جمهوريخواه پديد آورد و موجب ظهور رهنامه (دكترين) جديدي براي آمريكا گرديد.
رهنامه بوش تصريح مي كند كه دولت آمريكا از هر گونه ابزار نظامي و حملات غافلگيرانه بايد استفاده كند تا آنكه تروريسم را نابود كرده، كشورهاي صاحب سلاح كشتار جمعي را تعديل كند و حاميان تروريسم را براي هميشه شكست دهد. علاوه بر اين، دولت بوش اعتقاد دارد كه يازدهم سپتامبر در عدم تحقق آرمان هاي آمريكايي در دنياي عرب ريشه دارد و حذف صدام و ظهور دموكراسي در عراق، به طور زنجيره وار تحولات جدي در دنياي عرب ـ به نفع غرب و آمريكا ـ فراهم خواهد آورد. به همين دليل، اروپايي ها، راهبرد دولت بوش را «ويلسونيسم در چكمه» تعبير كرده اند و معتقدند كه اين بار آمريكا مي خواهد با قواي نظامي خود، آرمان هاي ويلسون را نهادينه كند. در هر صورت آمريكا در پي استراتژي جهاني خود همانند استراتژي «سد نفوذ كمونيسم» است. خطر كمونيسم مورد قبول ملت ها و دولت ها بود و محوريت آمريكا در مبارزه با آن نيز مورد وثوق بود. اما هم اكنون دشمن مشتركي در سطح جهاني وجود ندارد و تروريست هاي خاورميانه اي به هيچ وجه حكم كمونيست هاي سابق را براي دولت ها و افكار عمومي جهاني ندارند. علاوه بر اين، زماني استراتژي سد نفوذ طراحي شد كه آمريكا از جنگ دوم پيروز بيرون آمده و جنگ را در سرزمين هاي ديگر به نتيجه رسانده بود. قدرت هاي اروپايي، شكست خورده و تخريب شده بودند. شوروي نيز هنوز توان قدرت نمايي پيدا نكرده و چين در گيرودار انقلاب كمونيستي خود بود. شرايط فعلي جهاني به صورتي كه جمعيت اروپا از آمريكا بيشتر بوده و توان اقتصادي آن تثبيت شده است و همچنين ژاپن و چين در وضعيت صعود عمومي اقتصادي و توان ملي هستند، وضعيتي را شكل مي دهد كه آمريكا مجبور است يا با استدلال، قدرت هاي ديگر را اقناع كند و يا سهم لازم هر يك را به تناسب قدرت چانه زني كه در اختيار دارد، به آن ها اعطا كند.
رهنامه بوش كه مبتني بر قدرت نظامي است مورد انتقاد شديد همقطاران قدرت و ثروت آمريكا قرار گرفته است. اين رهنامه مقرر مي كند كه بهترين دفاع از خود، توان تهاجمي است و آمريكا بايد صلح جهاني را از طريق حذف ديكتاتورها و ايجاد جوامع باز و دموكراتيك برقرار سازد. نكته حايز اهميت در اين قسمت از بحث اين است كه آيا آمريكا مي تواند غيرجهاني عمل كند؟ عمل كردن در سطح جهان، ريشه در استوانه هاي قدرت و حجم قدرت آمريكا دارد. حجم، قدرت مي آورد و در روابط بين الملل كه سطح قدرت بر آن حكم مي راند، قدرت، حقوق نيز به دنبال مي آورد. آيا سيستم اقتصادي آمريكا و چارچوب سياسي آن يعني ليبرال دموكراسي مي تواند محلي عمل كند و سياست انزواطلبانه در پيش گيرد؟ مايكل ايليوت، نويسنده آمريكايي در مقاله خود در رابطه با رهنامه دولت بوش، اين عنوان را بر مي گزيند: «زحمات و مسئوليت آمريكا براي نجات جهان. » جان گديس، استاد علم سياست آمريكايي در جمع بندي از رهنامه بوش كه در نوامبر ۲۰۰۲ انتشار يافت، مقايسه زير را ارائه مي كند: «هم اكنون دليل قوي و قانع كننده اي وجود دارد تا هدف آرمان گرايانه و ودرو ويلسون ـ كه هشت دهه پيش آغاز شد ـ هم اكنون تكميل شود: جهان بايد براي دموكراسي امن باشد، زيرا در غير اين صورت دموكراسي در چنين جهاني امنيت نخواهد داشت. . . بنابراين رهنامه دولت جورج دبليو بوش مي تواند مهم ترين تجديد طراحي براي استراتژي كلان آمريكا در نيم قرن گذشته باشد. »
نكات مايكل ايليوت و جان گديس ما را بار ديگر به فهم دقيق مباني علم سياست و رفتار سياسي گوشزد مي كند. ما براي آنكه وضعيت هر كشوري را درك كنيم بايد فهمي از كانون هاي قدرت آن داشته باشيم. برآيند كانون هاي قدرت، مساوي است با وضعيت هر كشور. كانون هاي قدرت نسبتاً با دوام هستند، به خصوص زماني كه توان بازتعريف و بازتوليد انرژي هاي اصلي خود را داشته باشند. فهم هر كشور و ارائه راه حل براي مشكلات و بحران هاي آن، خارج از قواعد حوزه و كانون هاي قدرت، عملي نيست. در اين چارچوب دقت در خمير مايه كانون هاي قدرت نيز حائز اهميت است. مركز ثقل آمريكا، نظام سرمايه داري و سرمايه داري انحصاري آن است. تمامي نهادهاي ديگر تحت الشعاع حفظ و بسط اين نظام توليد ثروت هستند. تنها يك كشور سرمايه داري است كه مي تواند حتي از بحران ثروت اندوزي كند؛ به طوري كه آمريكا در طول جنگ سرد، نزديك به ۵ هزار ميليارد دلار براي اقتصاد خود، درآمد كسب كرد. جامعه فوق العاده پرانرژي، همواره در حال تحول، با تحرك و فناور آمريكا، توليد ثروت را مبناي موجود خود مي داند. اين مبناي موجود فلسفي با منطق نظام سرمايه داري در حجم و وسعت و گستره آمريكا سازگاري بيشتري نيز پيدا مي كند. آيا سرمايه داري آمريكايي مي تواند در محدوده مرزهاي اين كشور عمل كند؟ انزواگرايي اقتصادي و به دنبال آن انزواگرايي سياسي به مثابه مرگ تدريجي اين سيستم و كاهش ثروت ملي آن است. مجموعه و جهت گيري اصلي دولت هاي آمريكايي در مسير منافع شركت هاي بزرگ و قدرت عظيم اقتصادي آن ها است. راهروهاي قدرت در آمريكا به حدي به منافع و گرايش هاي شركت هاي بزرگ حساسيت دارد كه حتي تنظيم قرار ملاقات با كساني كه قدري به توزيع ثروت آمريكا مي انديشند و مانند لف نيدر در چندين دوره نامزد رياست جمهوري بوده اند، امكان پذير نيست. زيرا ملاقات شهروند خواستار توزيع ثروت توسط يك دولتمرد، موجب رنجش كانون هاي بزرگ و شركت هاي عظيم مالي، بانكي و توليدي مي شود. مديريت اقتصادي هفت تريليوني آمريكا كه سي درصد از انرژي جهاني را مصرف مي كند و كمي بيش از صد ميليون در آن كار مي كنند نياز به حضور جهاني و بهره برداري وسيع از امكانات و فرصت ها براي حفظ و بسط گستره قدرت آمريكا را كه با ۲۵۵ هزار سرباز در ۱۴۸ كشور حضور نظامي دارد ايجاب و توجيه مي كند. بنابراين، از اين منظر ظهور كمونيسم فرصتي براي گسترش نظام سرمايه داري آمريكا در سطح جهان شد. مباحث نظري و چالش هاي فكري در دوران پس از يازدهم سپتامبر نيز فضايي است تا آمريكا جايگاه جهاني خود را ديگر بار تعريف كند و به عرصه هاي جديد حفظ و بسط نظام سرمايه داري بينديشد. در اين راستا، سه سوال اساسي پيش روي آمريكايي ها است: چگونه قدرت فعلي خود را حفظ كنيم؟ چگونه از قدرت خود استفاده كنيم؟ و چگونه قدرت و ثروت خود را افزايش دهيم؟
|
|
نظام سرمايه داري و سياست خارجي دولت بوش
حفظ، استفاده و بسط قدرت آمريكا در سطح جهاني به ساختار سياسي ويژه اي نياز دارد تا مجموعه قدرت هاي بزرگ و مياني را حول يك محور جمع كند. از طريق اين ساختار سياسي است كه قواي اقتصادي و نظامي آمريكا به حركت در آمده، ماشين عظيم كار، توليد، اشتغال، فناوري و ابداع و در نهايت هژموني تكنولوژيك و سياسي آمريكا را به حركت در خواهد آورد. در نيم قرن مبارزه با كمونيسم، اين وحدت نظري و عملي در روابط بين الملل را به وجود آورد. به مدت يك دهه در دوره رياست جمهوري كلينتون، ديدگاه هاي مختلف در قبال نقش دقيق جهاني آمريكا نتوانست ميان جريان هاي سياسي، فكري و صنايع بزرگ اين كشور اجماع نظر ايجاد كند. يازدهم سپتامبر، فرصتي ايجاد كرد تا موضوع مبارزه با تروريسم، مفهوم سازمان دهنده سياست خارجي آمريكا تلقي گردد. به گفته آمريكايي ها «اسلام راديكال» جايگزين كمونيسم و اتحاد جماهير شوروي شده است. آمريكا نيازمند اين است كه از قدرت خود براي به دست آوردن نتايج و ستانده هاي سياسي بهره گيرد. اگر آمريكا از قدرت خود استفاده نكند، نه تنها قدرت حاشيه اي خواهد شد. بلكه خروج از صحنه بين المللي به هرج و مرج نظم موجود خواهد انجاميد. بنابراين، نظريه پردازان دولت بوش معتقدند آمريكا با ورود نظامي در صحنه جهاني، توان ايجاد نظم و صلح، بسط دموكراسي، گسترش بازارهاي مصرفي و تجارت آزاد را فراهم خواهد كرد. آمريكا تنها كشوري است كه مي تواند با مديريت جهاني، نظم سياسي و كارآمدي اقتصادي ايجاد كند. در پردازش اين بحث گفته مي شود كه سقوط امپراتوري ها به هرج و مرج مي انجامد؛ كما اين كه سقوط دولت عثماني و اتحاد جماهير شوروي دو نمونه اخير در تاريخ روابط بين الملل هستند. دولت ها و مراكز قدرت در نظام جهاني بايد به آمريكا كمك كنند تا با قدرت عظيم خود در حفظ صلح و نظم جهاني بكوشد. هر چند در محافل قدرت و تصميم گيري اين گونه افكار رد و بدل مي شوند و بهره گيري از قدرت نظامي را براي برقراري نظم جهاني آمريكايي دنبال مي كنند، در محافل علمي و منتقد به سياست خارجي يك جانبه گرا، بهره برداري از قدرت نرم افزاري، كار جمع گرايانه با قدرت هاي بزرگ و ميان پايه و استفاده از توان سياسي سازمان هاي منطقه اي و بين المللي مطرح است. حتي يك نظريه پرداز تا آنجا پيش رفته كه قدرت آمريكا را در حال كاهش و نظم نوين مورد نظر اين كشور را دچار انحطاط تفسير مي كند. امانوئل والرستين، نظريه پرداز چپ آمريكايي معتقد است كه واشنگتن تنها در مواردي توانسته است از قدرت نظامي خود نتيجه بگيرد كه نيروي مقابل بسيار ضعيف بوده است. قواي اقتصادي آمريكا از نظر او اجازه درگيري هاي كلان نظامي را نمي دهد و نمونه ديگري از نظريه پل كندي خواهد بود كه قدرت هاي بزرگ با گسترش بي رويه سقوط مي كنند. والرستين نهايتاً معتقد است كه موضوع اين نيست كه آيا هژموني آمريكا در حال زوال است يا خير بلكه مسئله اين است كه آيا آمريكا با احترام و با كمترين ضرر به خود و جهان تنزل پيدا خواهد كرد؟ اما نكته مهم و قابل بررسي آنكه، حوزه سياست عمدتاً كانون حل و فصل نزاع هايي است كه به منافع باز مي گردد. حوزه سياست محفل ارزش گذاري بر توان استدلالي نظريه پردازان نيست. در هر صورت، قدرت در آمريكا نزد بخش خصوصي و شركت هاي بزرگ است.
همان طور كه مي لي بند در اثر كلاسيك خود بيان مي كند مجموعه قوه مجريه و قوه مقننه آمريكا در چارچوب منافع شركت هاي بزرگ عمل مي كند. سوق داده شدن قدرت سياسي در اروپا در مسير توزيع ثروت و ظهور دولت رفاهي در اين منطقه از نظام سرمايه داري مرهون جامعه علاقه مند به سياست است كه دولت را مجبور مي كند سياست هايي اتخاد كند كه سهم بيشتري از درآمد شركت هاي بزرگ، صرف عامه مردم و رفاه عمومي گردد. قدرت در آمريكا همانطور كه قبلا آورده شد نزد شركت ها و صنايع عظيم است و سياست هاي كلان و به ويژه سياست خارجي با رعايت منافع آنها تغيير يا تعديل مي يابد. بر همين اساس، سياست خارجي دولت جورج دبليو بوش مبتني بر منافع كلان شركت هاي نفتي و صنايع عظيم تسليحاتي است. هر چند رهنامه دولت بوش برخاسته از ويلسونيسم اوايل قرن بيستم بوده و با تلقيات خيرخواهانه براي گسترش دموكراسي و حقوق بشر و زدودن رژيم هاي ديكتاتوري و حامي تروريسم شكل گرفته، اما نهايتاً اين رهنامه به نفع اقتصاد آمريكا و نظام سرمايه داري اعضاي اين كشور است. هر نوع سياستي كه زمينه ساز گسترش منافع شركت هاي بزرگ باشد، طبعاً به نفع آمريكا تفسير مي شود و همچنان كه زماني هنري فورد اعلام كرد كه «هر چه به نفع كارخانه فورد باشد، حتماً به نفع آمريكا نيز هست»، دوره اي را كه ما هم اكنون در آن سير مي كنيم، «دوره تنظيم قواعد نظم جهاني» است. توان قدرت هاي رقيب آمريكا در به چالش كشيدن سياست هاي واشنگتن به جهت سهم خواهي از نظم جهاني از يك طرف و توان چانه زني و آمادگي سهم دهي آمريكا از طرف ديگر، ترتيب ماهيت و سهم هر بازيگر در اين نظم جديد جهاني را مشخص خواهد كرد. به نظر مي آيد در اين دوره گذار، نظام دوقطبي، ثبات نداشته، تمايل به استفاده از روش هاي نظامي افزايش پيدا خواهد كرد.
آيا رهنامه دولت بوش ادامه خواهد داشت
در تاريخ پنجم نوامبر ،۲۰۰۲ انتخابات ميان دوره اي آمريكا برگزار گرديد. مهم ترين نتيجه اين انتخابات، كسب اكثريت توسط جمهوريخواهان در مجلس سنا و مجلس نمايندگان آمريكا بود. براي سومين بار در قرن گذشته، حزب رئيس جمهور موفق شد در انتخابات «مياه دوره اي» يعني در پايان دو سال رياست جمهوري، اكثريت را در دو مجلس نمايندگان به دست آورد. همين طور براي اولين بار از زمان جنگ داخلي آمريكا (۱۸۶۰) حزب رئيس جمهور توانسته است مجدداً اكثريت سنا را در انتخابات ميان دوره اي كسب كند. هم اكنون جورج بوش، اولين رئيس جمهور جمهوريخواه پس از آيزنهاور است كه اكثريت مجلس نيز در زمان رياست جمهوري او، جمهوريخواه هستند. با حاكميت حزب جمهوريخواه در دو قوه مجريه و مقننه آمريكا، دستور كار دولت جورج دبليو بوش از اولويت هاي زير برخوردار است:
۱. جنگ بر عليه عراق. هر چند حتي قبل از برگزاري انتخابات با جو حاكم بر حكومت آمريكا و افكار عمومي اين كشور در جنگ بر عليه تروريسم، حمايت رسمي كنگره در استفاده از زور بر عليه عراق فراهم بود، اما با اكثريت جمهوريخواهان و قطعنامه سازمان ملل بر عليه عراق، دولت بوش مانعي قانوني از طرف كنگره آمريكا براي بسيج ارتش آمريكا و مقابله رژيم صدام حسين نخواهد داشت. گفتني است هماهنگي ميان روساي كميسيون ها و همين طور رهبري اكثريت سنا و مجلس نمايندگان با سياست هاي بوش نتيجه اي مثبت براي دولت وي در دوره پس از انتخابات به جاي گذاشته است.
۲. لايحه امنيت داخلي. پس از پيروزي جمهوريخواهان در انتخابات ميان دوره اي، بوش اعلام كرد كه تصويب لايحه امنيت داخلي در كنگره، مهم ترين موضوع در دستور كار دولت او خواهد بود. بوش علاقه مند است از آغاز كار اين وزارتخانه جديد به عنوان يك پيروزي بزرگ در انتخابات ۲۰۰۴ رياست جمهوري بهره برداري كند، ضمن اينكه ايجاد چنين نهادي به افزايش بودجه هاي نظامي - امنيتي آمريكا كمك خواهد كرد؛
۳. اقتصاد آمريكا. دولت بوش و اكثريت جمهوريخواهان در نظر دارند۶۰۰ ميليارد دلار تخفيف مالياتي در اختيار شركت هاي بزرگ قرار دهند و بدين ترتيب، محرك هاي لازم براي سرمايه گذاري، كار، اشتغال و توليد را براي اواخر سال ۲۰۰۳ و در طول سال ۲۰۰۴ فراهم آورند؛
۴. محيط زيست. دولت بوش در پي تصويب لايحه استخراج نفت در آلاسكا با راي اكثريت جمهوريخواه است. رئيس جديد كميسيون محيط زيست مجلس نمايندگان آمريكا به شدت طرفدار بخش خصوصي است و جريان سبز آمريكا و دموكرات ها توان مقابله با تصويب اين لايحه را نخواهد داشت.
وضعيت جديد سياست در واشنگتن، حاكي از آن است كه شركت هاي بزرگ مالي، نفتي و تسليحاتي صحنه گردانان اصلي تصميم گيري ها هستند و يازدهم سپتامبر، فرصتي طلايي براي ايجاد تحرك جديد در زمينه تكنولوژي و توليد شركت هاي تسليحاتي و موقعيت شركت هاي نفتي در مقياس بين المللي ايجاد كرده است. حضور اكثريت جمهوريخواهان در سنا و مجلس نمايندگان آمريكا به سطح نفوذ مجتمع نفتي و شركت هاي توليد تسليحات آمريكا كمك شاياني كرده است. به طور طبيعي، سياست هاي فعلي دولت بوش تا بيستم ژانويه ،۲۰۰۵ ادامه پيدا خواهد كرد. در صورتي كه شرايط زير فراهم گردد، رهنامه بوش براي چهار سال ديگر پس از بيستم ژانويه ۲۰۰۵ نيز استعداد تداوم را دارد: ۱. تغيير حكومت عراق و استقرار نظامي - سياسي آمريكا در آن كشور.
۲. بهبود وضعيت اقتصادي به ويژه رشد نرخ اشتغال و كاهش درصد تورم در آمريكا در نيمه دوم سال ۲۰۰۴.
۳. انتخاب مجدد جورج دبليو بوش به رياست جمهوري آمريكا در نوامبر ۲۰۰۴
۴. حفظ اكثريت جمهوريخواهان در كنگره آمريكا پس از انتخابات نوامبر ۲۰۰۴.
تحقق سه شرط اول به مراتب از شرط چهارم مهم تر است. اگر آمريكا بتواند وضع موجود را در عراق تثبيت كند، توان چانه زني و سطح قدرت منطقه اي و بين المللي آن افزايش كمي و كيفي خواهد داشت و يك جانبه گرايي سلسه مراتبي را با حاكميت قوي آمريكا تثبيت خواهد كرد. در چنين شرايطي، قدرت سياسي و نظامي اسرائيل در خاورميانه صعود خواهد كرد، نقش واشنگتن در تنظيم مناسبات انرژي جهاني گسترش خواهد يافت، درجه دوم بودن نقش اروپا، چين، ژاپن و روسيه در هرم قدرت جهاني تثبيت خواهد شد و دولت بوش در صحنه داخلي آمريكا از موقعيت و محبوبيت گسترده تري برخوردار خواهد بود.
نتيجه گيري
بررسي سياست خارجي دولت بوش در دوره پس از وقايع يازدهم سپتامبر و واكنش هاي قدرت هاي بزرگ اروپايي و آسيايي، بار ديگر آكسيوم ها و قواعد اصلي علم سياست و علم روابط بين الملل را زنده تر مي كند:
الف. سياست خارجي، ادامه سياست داخلي است.
ب. سياست در كشورهاي صنعتي، برآيند منافع كانون هاي ثروت است.
پ. رئاليسم و نئورئاليسم همچنان مرتبط ترين و دقيق ترين نظريه هاي توضيح دهنده نظام بين الملل فعلي است.
آمريكا، مظهر سرمايه داري انحصاري، پس از جنگ جهاني دوم بوده است و منافع و ارزش هاي اين نظام سرمايه داري، راهنماي فكري و چارچوب عملي دولتمردان آمريكا در سياست خارجي اين كشور است. هر حزب و جناح و شاخه خاص آن، بخشي از منافع اين سيستم را تامين مي كند و در فرآيند باز توليد فكري و توليدي و ابداعي اين سيستم، عامه مردم صاحب اشتغال، درآمد و رفاه مي شوند. سياست خارجي دولت جورج دبليو بوش كه به جناح راست حزب جمهوريخواه با وابستگي هاي وسيع به شركت هاي بزرگ نفتي، مالي، توليد تسليحات و بانك ها تعلق دارد، حامي بخشي از مجتمع عظيم سرمايه داري آمريكايي است. دستيابي به منافع جهاني اين مجتمع عظيم به توجيه سياسي، تبليغاتي و ساختي نياز دارد كه با وقايع يازدهم سپتامبر و وجود حكومت هاي استبدادي مانند عراق، ميسر و تسهيل شده است. نزاع بازيگران اصلي ساختار نظام بين الملل بر اجراي مسائل اخلاقي، انساني و حقوق بشر نيست. قدرت هم چنانكه نظريه پردازان رئاليسم و نئورئاليسم با منطق مبتني بر طبع بشر و نشات گرفته از واقع بيني هاي آبراهام مزلو در تبيين نيازهاي بشر طراحي كرده اند، بر پايه منافع بنا شده است.
كار سياستمداران توجيه و تزيين سياست ها براي حفظ منافع است و حرفه ،