يكشنبه ۱۸ خرداد ۱۳۸۲
شماره ۳۰۷۰- June, 8, 2003
هنر
Front Page

زندگي خصوصي يك فيلمنامه نويس ـ ۱
من از كجا بدانم
ارنست لِمن
014590.jpg

ترجمه: اميد نيك فرجام
«آلفرد هيچكاك» حتماً متوجه چيزي در صدايم شده بود كه گفت: «همان جا كه هستي بمان. دارم مي آيم. »
گوشي را گذاشتم و پشت ميزم در استوديوي «مترو گلدوين مه ير» نشستم، نشستم و صورتم را با دست ها پوشاندم. اين طوري مجبور نبودم به آن صفحه سفيد كاغذ روي ماشين تحريرم نگاه كنم، صفحه اي كه در گوشه سمت چپش عنوان «شمال از شمال غربي» نوشته شده بود و در گوشه سمت راستش شماره صفحه ۱۲۶. حتماً قضيه همان قدر كه فكر مي كردم جدي بود كه «هيچ» از دفترش در آن سوي ساختمان داشت به دفتر من مي آمد.
وقتي در آن صندلي چرمي روبه روي من نشست گفت: «خب، مشكل چيست؟»
سيل كلمات از زبانم جاري شد (كاري كه با ماشين تحريرم نمي توانستم بكنم): «نمي دانم چه كار كنم، بايد زودتر بهت مي گفتم، اما هر روز فكر كردم شايد امروز فرجي شود، دو هفته است كه يك كلمه هم ننوشته ام، پرده سومي در كار نيست تازه اين پيش نويس اول كار است، اما هنوز پرده سومي در كار نيست چون گير كرده ام، براي ادامه داستان كوچك ترين ايده اي ندارم، باب بويل دارد صحنه ها را مي سازد، هلن رز دارد لباس هاي چند هزار دلاري براي اوامري سينت و كري گرانت طراحي مي كند كه از هفته بعد روزي پنج هزار دلار قرار است دستمزد بگيرند، تو هم تاريخ كليد زدن را مشخص كرده اي، هر پنج دقيقه داري بازيگر استخدام مي كني، استوديو فكر مي كند فيلمنامه را تمام كرده ام و من اينجا عين وامانده ها نشسته ام و هنوز پرده سوم را ننوشته ام، اصلاً نمي دانم داستان به كجا مي خواهد برود، بعداً كي با كي چه كار مي كند، دو هفته و دريغ از حتي يك كلمه، مصيبت بزرگي است، هيچ، بي برو برگرد مصيبت بزرگي است!» او دست هايش را در حالي كه كف آنها به بالا بود دراز كرد و لبخند زد، و انگار با يك بچه حرف مي زند گفت: «ارني، شلوغش نكن، اينكه فقط يك فيلم است. »
از «در باب ارزش ارزش هاي نسبي»
نوشته: ارنست لمن
«شمال از شمال غربي» كه در سال ۱۹۵۹ اكران شد به يمن همكاري بسيار نزديك «لمن» نويسنده و «هيچكاك» كارگردان بيش از يك فيلم بود. واژه «كلاسيك» يكي از بي شمار كلماتي است كه براي توصيف اين تريلر جاسوسي به كار رفت. «لمن» كه اكنون ۸۵ ساله است مي گويد كه فقط نيمي از حرف «هيچكاك» شوخي بود. در آن زمان «لمن» را به عنوان داستان نويس موفقي مي شناختند (رمان هاي كوتاه او، «طعم شيرين موفقيت» و «كمدين»، در جايگاه آثار كلاسيك قرار گرفته بودند)، و در آن زمان هنوز دنياي ادبيات بود كه شهرت نويسنده را رقم مي زد. از نظر ناشران و نمايشنامه نويسان منهتن، فيلمنامه نويسي خودفروشي بود. نويسندگان جدي همچون جويندگان طلا به هاليوود مي آمدند، بي چك و چانه پولي به جيب مي زدند، و بعد به ساحل شرقي بازمي گشتند تا از دل تجارب شخصي خود به اثري هنري و قاطع و سازش ناپذير برسند. اما لمن اولين داستان نويس موفقي بود كه فيلمنامه نويسي را آگاهانه به عنوان حرفه اصلي اش انتخاب كرد. او از واسطه ها و جلسات و اين جور چيزها واهمه اي نداشت، و در شغل قبلي اش به عنوان كارگزار يكي از نشريات نيويورك همه چيز را در مورد دشواري ها و خطرات خودفروشي آموخته بود. تا آن زمان اين نكته خردمندانه را هم ياد گرفته بود كه در زندگي و روان كسي زيادي دقيق نشود.
014605.jpg

او در رمان كمدين نوشته بود: «كمدي نويس غالباً به خاطر بدبختي و فلاكت شخصي وارد اين عرصه مي شود. چون نمي تواند با واقعيات تلخ زندگي خود روبه رو شود، تمام زندگي را به شوخي مي گيرد و مسخره مي كند. اين كار به فوت و فن حرفه اش بدل مي شود و تا مدتي مي تواند با آن پول درآورد و به سعادتي برسد كه آن پول برايش به همراه مي آورد. اما مدتي نمي گذرد كه درمي يابد بر واقعيات اصيل و هنوز تلخ زندگي تأثير چنداني نگذاشته است. آنجاست كه شستش خبردار مي شود كه شوخي هاي جديدش دارد ته مي كشد. پس شروع به بازنويسي شوخي هاي قديمي اش مي كند و وقتي آنها هم ته مي كشد، مجبور مي شود شوخي هاي ديگران را بازنويسي كند و با اين دروغ كهنه عرصه هنر نمايش سر خود شيره مي مالد كه چيز واقعاً نويي در دنيا نمانده است. بالاخره زماني مي رسد كه حتي توانايي بازنويسي شوخي هاي ديگران را هم از دست مي دهد، ديگر فقط دستي به سر و روي آنها مي كشد و به جاي آن شوخي هاي خودش را قالبشان مي كند.» به بيان ديگر، لمن هنر نوشتن خود را خيلي جدي مي گرفت، نه شخصيتش را. او مي دانست كه طعم موفقيت هميشه هم شيرين نيست و مي توانست به وسوسه هاي شيطاني شهرت و پول ميدان بدهد. اگر مصالحش را داشته باشي، سوپر استار ادبي بودن كاري ندارد. اما او مي خواست فيلمنامه بنويسد ـ همين. فعاليت پراكنده اش در عرصه كارگرداني و تهيه كنندگي هم فقط او را در حرفه اصلي اش تقويت كرد. شايد بدون داستان هاي خارق العاده لمن در كنار بينش فاقد روانشناسانه و جزئيات بصري درخور يك فيلمبردار عالي، هرگز فيلمنامه هاي بزرگ لمن خلق نمي شد.
آنچه در پي مي آيد قطعاتي از اثر هنوز منتشر نشده او با عنوان «من از كجا بدانم؟» است كه نويسنده در آن ثابت مي كند كه اين جمله، «اينكه فقط يك فيلم است»، حقيقت دارد.
ريچارد استيتن
• • •
پس از طي يك دوره موفقيت در نيويورك به عنوان نويسنده داستان و غيرداستان براي مجلات كشور، هنگامي كه كار فيلمنامه نويسي براي هاليوود را آغاز كردم، به دشواري توانستم «جايگاه خود را بشناسم». در آغاز دهه ۵۰ «جايگاه» فيلمنامه نويس با قدري مبالغه اين طور بود: «تا وقتي با تو حرف زده اند حرف نزن. » هر معني تلويحي كه اين جمله به ذهنتان مي آورد بي بروبرگرد درست است.
يكهو ديدم شانسي باور نكردني در خانه ام را مي زند: با آنكه هنوز يك فيلمنامه هم ننوشته بودم (هنوز بچه جديد محله بودم)، جان هاوسمن زيرك و بسيار باهوش و باسواد، تهيه كننده فيلم هاي ژوليوس سزار و شور زندگي و زشت و زيبا، مرا از كمپاني پارامونت قرض گرفت كه من و خانواده ام را تازه به كاليفرنيا آورده بود. او مي خواست فيلمنامه آخرين فيلمش يعني سوئيت مديران را برايش بنويسم. اين فيلم، بر اساس رماني از كمرون هولي، قرار بود برگ برنده اي پر از ستاره و پر زرق و برق ام جي ام باشد و به لطف توصيه شخصي يكي از دوستان دوران نيويوركم، جاد كينبرگ كه دستيار هاوسمن بود، يكهو خود را در اتاق ۶۰۲ ساختمان تالبرگ و در حال كار روي اولين فيلمنامه ام، سوئيت مديران، يافتم و در همين حال كل سوئيت مديران كمپاني مترو، از دور اسكري رئيس تا پايين، همه منتظر بودند ببينند نتيجه قمار هاوسمن بر سر من چه مي شود.
چشم برهم نگذاشتم، شب ها خيابان هاي وست وود را گز مي كردم، فكر مي كردم و فكر مي كردم، و با هر صحنه كلنجار مي رفتم، با هر صحنه از درامي پيچيده با شخصيت هايي فراوان كه قرار بود امثال ويليام هولدن، باربارا استنويك، فردريك مارچ، جون اليسن، يوينر كلهرن، نينا فوك، والتر پيجن، شلي وينترز، و پل داگلاس در آن زمان بازي كنند. فكر مي كنم حساب كار دستتان آمد. فيلم قرار بود خيلي بزرگ باشد و من خيلي كوچك بودم.
بالاخره پس از چند ماه تقلا اولين پيش نويس فيلمنامه را تحويل دادم، نفسم را حبس كردم، و صداي حاكي از تأييد و شادي جان هاوسمن، جاد كينبرگ، و مهم تر از همه دور اسكري را شنيدم. وقتي زمان رفتن به سراغ نسخه نهايي فيلمنامه رسيد، احساس كردم كه احتمالاً مي توانم فيلمنامه بنويسم.
نسخه نهايي را كامل كردم، تحويل دادم، و جان هاوسمن آن قدر از آن خوشش آمد كه به دفترم آمد و دعوتم كرد كه به طبقه بالا به ديدار كارگردانمان، رابرت وايز برويم. تا آن موقع به عمرم كارگرداني نديده بودم و بنابراين اصلاً نمي دانستم كه «نويسنده» چه چيزهايي را در حضور كارگردان بايد بگويد و چه چيزهايي را نبايد بگويد.
من بدون حرف در گوشه اي نشستم و به هاوسمن گوش كردم كه آرام فيلمنامه را صحنه به صحنه براي وايز مي خواند و مزاياي هر صحنه را براي او برمي شمرد، انگار مي خواست كاري كند كه كارگردان هم شور و شوق خودش را پيدا كند. وايز گوش مي كرد و مودبانه سر تكان مي داد.
بالاخره هاوسمن به جايي رسيد كه ظاهراً صحنه مورد علاقه اش بود. صدايش داشت با هيجان اوج مي گرفت كه من سكوتم را شكستم.
بي خيال گفتم: «جان، اين صحنه را نمي خواهد بخواني. دارم بازنويسي اش مي كنم. »
هاوسمن به طرف من برگشت، چشمانش غضبناك بود، صورتش از عصبانيت سرخ شده بود. فيلمنامه را با سروصدا بست و با ناراحتي فرياد زد: «لمن، تو يك هنرنشناس بي فرهنگي. برگرد به دفترت!»
به سرعت بلند شدم و همان طور كه رابرت وايز از روي ادب به جاي ديگري نگاه مي كرد كه يعني مثلاً حواسش نيست از در زدم بيرون.
درست است كه سوئيت مديران در سينما ويدئو سيتي تمام ركوردها را شكست و در تمام كشور در فهرست ده فيلم برتر قرار گرفت، اما من اينطوري بود كه بالاخره فهميدم نويسنده هاليوودي بودن يعني چه.
• • •
من و هيچكاك هر روز در اتاق مطالعه او در خانه اش مي نشستيم و زانوي غم به بغل مي گرفتيم و جرأت نمي كرديم به ام جي ام اطلاع دهيم كه به نظرمان فيلم لاشه كشتي مري دير انجام نشدني است، گرچه استوديو رمانش را مخصوصاً خريده بود تا هيچ تهيه و كارگرداني اش كند و من فيلمنامه اش را بنويسم. حالا چه كار كنيم و چه كار نكنيم؟
چندين ايده به ذهنمان رسيد و كنار گذاشته شد. قلم و كاغذ كنار دستم بود و بيهوده انتظار مي كشيد.
014615.jpg

هيچ غرق در فكر گفت: «مي داني، هميشه دوست داشتم طولاني ترين نماي دالي در تاريخ سينما را بسازم. . . » ـ من قلم و كاغذ را برداشتم ـ «. . . در يك كارخانه اتومبيل سازي در ديترويت، حركت را وقتي شروع مي كنيم كه اولين قطعه اتومبيل ظاهر مي شود و بعد قطعه بعدي و بعدي و همين طور دوربين با خط توليد دالي مي كند تا اينكه به آخر خط مي رسيم و يك اتومبيل كامل از روي خط توليد پايين مي آيد»، مكثي كرد، «و يك جسد روي صندلي عقب است.» شيفته اين ايده شدم. «اين را ننويس. شايد يك روزي ازش استفاده كنم.» قلم و كاغذ را كنار گذاشتم. باز قدري به هم خيره شديم و ايده هاي يكديگر را نابود كرديم كه هيچ با لحني حسرت بار گفت: «مي داني، هميشه دوست داشتم يك صحنه تعقيب صورت ها روي كوه راشمرو بسازم.» به سرعت قلم و كاغذ را برداشتم. گفت: «اين را ننويس. شايد يك روزي ازش استفاده كنم.» اما من اين بار قلم و كاغذ را كنار نگذاشتم.
• • •
در سراسر سال هايي كه در هاليوود به عنوان فيلمنامه نويس كار كردم، مرتب مي ديدم و مي شنيدم و مي خواندم كه كارگردان ها همه اعتبار آثار را به خود اختصاص مي دهند، و منتقدان لعنتي نيويورك فيلمنامه هاي مرا به نفع تهيه كننده ها و كارگردان هايي ناديده مي گرفتند كه هميشه روي صحنه موقع گرفتن جايزه اسكار از همه تشكر مي كردند، الا نويسنده؛ و همين باعث شد كه كم كم و به تدريج احساس بي عدالتي در من به پاشنه آشيلم تبديل شد ـ و اين نهايتاً به صورت يك جور فلج انقباضي بيرون زد.
دكترهاي بيمارستان بهم توصيه كردند زن و بچه هايم را ول كنم، آن چيزي كه داشت مرا مي كشت يعني هاليوود را پشت سر بگذارم، و دنيا را فراموش كنم. اين بود كه نهايتاً خود را در كنار دريا در تاهيتي يافتم با آن نگراني دروني هميشگي ام كه كجا هستم؟ چرا اينجا هستم؟ چه بلايي سر من آمده؟ و كي مي توانم برگردم.
ده هزار مايل دور از همه چيز كنار دريا نشسته ام و به همسفرانم نگاه مي كنم كه به نظر شاد و سرحال و راحت به نظر مي رسند. اينها چه مرگشان شده؟ چرا اينها پر از هراس و درد نيستند و دچار بحران عصبي نمي شوند؟
مرد جوان تقريباً ۳۰ ساله اي را مي بينم كه زن زيبايي به همراه دارد، و آنقدر سرحال و دل به نشاطند كه هوس مي كنم مشتي توي صورتشان بكوبم و حالشان را جا بياورم. به آنها رو مي كنم: «شما واسه چي اين قدر خوشحالين؟» مرد شادمانه جواب مي دهد: «سلام، من بيل هستم. »
همراهش مي گويد: «من كارولينم. شما كي هستين؟» جواب مي دهم: «ارني. »
بيل با دلخوري مي گويد: «ده هزار مايل سفر كرديم كه آمريكايي نبينيم و حالا اينجا تو ساحل تاهيتي يه آمريكايي جلومون سبز شده. »
جواب دادم: «عين كار نمايش و سينما. »
كارولين مي پرسد: «اِ شما تو كار نمايشي؟»
مي گويم: «آره، اما هيچ وقت منو نمي بينن.»
بيل مي پرسد: «مثلاً چه كار مي كني؟»
«فيلمنامه مي نويسم.» گور پدر هر دوشان!
بيل به من زل مي زند: «ارني... ارنست: ارنست لمن... سوئيت مديران... من و سلطان... سابرينا... طعم شيرين موفقيت...»
حيرت زده به او نگاه كردم: «شما؟»
لبخند مي زند: «ويليام زينسر، منتقد سينمايي هرالد تريبون»
«خداي من!»
مي گويد: «الان فهرست ده فيلم برتر روي ميزم است و به خانه كه برگردم بايد بفرستمش براي چاپ، و بذار بهت بگم كه يك نفر آنجا مرا دوست دارد كه اسم تو حتماً توي فهرست باشد، بيشتر به خاطر فيلمنامه اش، و تو لياقتش را داري. تو تنها فيلمنامه نويسي هستي كه لياقتش را دارد. »
دكترها گفته بودند حداقل دو ماه بايد در تاهيتي بمانم تا حالم خوب شود، اما من سه هفته اي خوب شدم و به هاليوود برگشتم تا فيلم ديگري را شروع كنم. من و كارگردان ـ تهيه كننده اسمي پيدا نكرديم كه هر دو از آن خوشمان بيايد، بنابراين فيلم با همان اسم اوليه خودم اكران شد، شمال از شمال غربي.
• • •
اين قضيه را چند بار، هر جا كه فكر كرده ام مخاطبانم حال و حوصله طولاني بودن و پيچ ها و احتمالاً غيرقابل باور بودنش را دارند تعريف كرده ام. به هر حال، در ميانه دهه ۱۹۶۰ هستيم و داريل اف. زانوك تازه در نبرد بر سر كمپاني فوكس قرن بيستم پيروز شده و به رياست آن رسيده است، به رياست كمپاني اي كه در شرف ورشكستگي بود، دفاتر و صحنه هايش خالي بود، كافه ترياهايش بسته، و چند طرح و فيلمنامه در مالكيت كمپاني در قفسه ها خاك مي خورد. زانوك پسر جوانش، ريچارد را با يك ميز و يك تلفن در يكي از خانه هاي ويلايي استوديو گذاشت و خود در هتلي در نيويورك به كارهايش رسيدگي مي كرد.
تمام شهر، اين آدم هاي بخيل و حسود و حرامزاده، بي صبرانه منتظر بودند كه دعاهايشان مستجاب شود و درهاي فوكس رسماً و براي هميشه بسته شوند.
اما من در همان زمان سفري به نيويورك رفتم و نمايشي موزيكال را در دومين هفته نمايشش در برادوي ديدم، و به رغم نقدهاي بي تفاوت مطبوعات موقع آنتراكت به همسرم گفتم، «كاري ندارم بقيه چه مي گويند، ولي يك روز از اين نمايش فيلم خيلي موفقي مي سازند. » و وقتي به خانه برگشتيم، اين حرف را براي ديگران هم تكرار كردم، از جمله براي ديويد براون مدير كه دوست صميمي من بود و حرف مرا به رده هاي بالاي كمپاني فوكس رساند. هنوز مدتي نگذشته بود كه ديك زانوك مرا به ويلايش دعوت كرد و گفت: «مي داني، ارني، فوكس حق و حقوق كامل موزيكال هاي راجرز وهمرستاين را زماني كه من و سلطان را توليد كرد به دست آورد، و به همين دليل ما الان آواي موسيقي را داريم كه دارد روي قفسه خاك مي خورد.»

شيرين و پست
گزارش اقليت

مارك لارنس و شاون لوي
ترجمه: حامد صرافي زاده
بهترين سكانس: آني هال (وودي آلن ۱۹۶۶)
در بخش هاي ابتدايي فيلم، آلوي سينگر (وودي آلن) و آني هال (دايان كيتون) در كلبه ساحلي هستند و مي خواهند براي شام خرچنگ درست كنند. آلوي در انداختن خرچنگ ها به داخل ظرف آب جوش حسابي ناتوان و دستپاچه عمل مي كند. اما واقعيت دروني سكانس درباره آدم هايي است كه عاشق همديگر شده اند. اين سكانس مقدمه اي عالي براي سكانس دومي است كه به طرز وحشتناكي دوستش دارم. اين سكانس در بخش هاي پاياني فيلم است. روابط بين آن دو تيره و تار شده و كارشان به جدايي مي كشد. آلوي در آشپزخانه است و مي خواهد خرچنگ درست كند. اما زن ديگري آنجاست و كاملاً واضح است كه او مي خواهد همان فضاي رمانتيك سكانس اول را دوباره بازسازي كند. همان قضاياي سكانس اول در حال روي دادن است اما آن زن با نگاهي خيره طوري به آلوي نگاه مي كند كه انگار او ديوانه است و اصلاً چيز بامزه يا جذابي را در رفتارهاي او نمي بيند. در پايان سكانس لوي سعي مي كند مزه پراني كرده و با آن زن شوخي كند. او مي گويد: «ببخشيد، از موقعي كه سيگار رو ترك كردم ديگه خودم نيستم. » آن زن جواب مي دهد: «كي سيگار رو ترك كردي؟» و آلوي مي گويد: «سي سال پيش» [در نسخه فيلمنامه ۱۶ سال نوشته شده است]. زن نگاهي منطقي و جدي به او مي كند و مي گويد: «من نمي فهمم، مسخره مي كني؟ اصلاً متوجه حرفت نمي شوم؟» آلوي نگاه دردمندانه اي به او مي كند. بعد از رفتن آني ديگر هيچي مثل گذشته ها نيست. اول اوست و حال بعد از جدايي هر كس ديگري مي تواند در جايگاه او قرار گيرد.
بدترين سكانس: بيمار انگليسي (آنتوني مينگلا ۱۹۹۶)
البته در اينجا من جزو گروه اقليتم، اما به هر حال از بيمار انگليسي خوشم نمي آيد (اگرچه هنگامي كه در يكي از برنامه هاي تلويزيوني درباره شرايط سخت و دردناك توليد فيلم بحث شد، تا اندازه اي توجيه شدم، واقعيتم اين است كه هيچ وقت نتوانستم از روابط عاطفي دو شخصيت اصلي فيلم (رالف فاينس و كريستين توماس) سر دربياورم و راستش را بخواهيد بايد بگويم تنها نقطه مشتركي كه آن دو دارند اين است كه هر دو از دل يك ساختار ادبي فوق العاده بيرون آمده اند. شخصيت آن دو در هر حالي برايم غيرجذاب ناخوشايند است ـ آن دو خودخواه، كم مايه، سطحي و كسل كننده هستند ـ سكانسي كه به نظرم مسخره مي آيد آن جايي است كه آن دو داخل يك جيپ هستند و از يك توفان شن وحشتناك جان سالم به در برده اند و به طرز باورنكردني از زنده ماندنشان خوشحالند. آنها در حالي كه ايستاده اند نگاه عاشقانه اي به همديگر مي اندازند و بعد تازه متوجه مي شوند كساني كه پشت سرشان قرار گرفته بودند همگي در توفان شن مرده اند. آنها مي گويند: «اوه، بله، بقيه...» با شنيدن اين جمله ها خنده ام گرفت. جالب اينكه موقع تماشاي فيلم تماشاگران زيادي در سالن سينما با خشم و تعجب به من نگاه كردند و به من چشم غره رفتند. اين اولين و آخرين باري بود كه در سينما براي ديگران مزاحمت ايجاد كردم.
بهترين سكانس: گاليپولي (پيتر وير ۱۹۸۱)
به نظر من سه دقيقه پاياني فيلم نزديك ترين چيز به يك فيلمسازي حرفه اي و بي عيب و نقص است. من تابه حال چيزي شبيه به آن نديده ام. سكانس با دويدن فرانك (مل گيبسون) شروع مي شود. او مي خواهد به سربازاني كه در سنگر هستند بگويد كه نبايد پيشروي كنند و بعد اين صحنه كات مي شود به آرچي (مارك لي) كه در حال دويدن به طرف نيروهاي دشمن است آخرين نماي فيلم فريم ثابتي از آرچي است كه مورد اصابت گلوله هاي دشمن قرار مي گيرد. من اين فيلم را بيست بار تماشا كرده ام و همواره اين سكانس مرا مبهوت كرده است. روابط دوستانه آرچي و فرانك در ارتش و در جريان يك مسابقه دوي سرعت شكل مي گيرد و حال ما شاهد اوج يك دوي سرعت هستيم: فرانك آنقدر دونده سريعي نيست كه بتواند جان دوستش را نجات دهد. دوستي كه سمت مرگ خودش مي دود.اينتركات هاي بين فعاليت و مرگ درون اين سكانس كشمكشي باورنكردني را پديد آورده است. موسيقي تند ژان ميشل را به هنگام دويدن فرانك به سوي آرچي مي شنويم و اين موسيقي قطع مي شود به آراجيو آلپينوني در جي مينور، با نوايي آرام و تم اركسترال و در انتها قطع شدن همه صداها، و ما ديگر چيزي به جز صداي نفس هاي آرچي نمي شنويم. طراحي صدا به طور همزمان در عين اينكه عميق و دروني است به شدت غيرواقعي جلوه مي كند. اين سكانس تركيب فوق العاده اي از تدوين، حركت دوربين و طراحي صداست و باعث شد من به كارگرداني فيلم مشتاق شوم، اگرچه اين انتخاب براي كارگردان فيلم هاي كمدي خانوادگي انتخابي دور از ذهن به نظر مي رسد اين سكانس سرشار از غناي تصويري فوق العاده و احساسات بي پرده است. بگذاريد با اين واژه از اين سكانس تمجيد كنم: اين سكانس به معني واقعي كلمه انسان گرا است.
بدترين سكانس: پرتقال كوكي (استنلي كوبريك ۱۹۶۱)
هميشه با اين سكانس مشكل داشته ام، چون به شدت آزارم مي دهد. با اين وجود خيلي از مواقع آن را ستايش هم كرده ام. الكس (مالكوم مك داول) در حال آزار و اذيت و شكنجه زني در جلوي چشم همسرش است و در عين حال ترانه «آواز در باران» را نيز مي خواند. در اين سكانس تماشاگران موسيقي را مي شنوند كه در آنها احساس خوشايندي ايجاد مي كند. اما اين موسيقي را روي تصاويري مي بينيد كه احساس چندان خوبي در آدم ايجاد نمي كند و حال اينجا نيز ما دوباره با تقابل موسيقي و تصوير و البته به طرز كاملاً تأثيرگذار و جذابي روبه روييم. ده سال از آخرين باري كه «پرتقال كوكي» را ديدم مي گذرد و هنوز احساس بيزاري و تنفرم از ديدن اين سكانس، با تمام وجود حس مي كنم. اما چيزي كه كوبريك مي خواست به آن دست پيدا كند، امتناع او از باج دادن به تماشاگر و اينكه او به تماشاگر اجازه نمي داد كه احساس راحتي كند، كاملاً نشان از نبوغ و خلاقيت او دارد. اين شيوه فيلمسازي نه با ذائقه من جور درمي آيد و از طرف ديگر روش كارگرداني من نيز هيچ شباهتي با او ندارد. كوبريك با اين سكانس مي خواسته در همه تنفر، ترس، انزجار و هراس ايجاد كند كه البته موفق هم شده است. ترس و تنفر دقيقاً همان چيزهايي هستند كه جانمايه تصاوير اين سكانس را تشكيل مي دهند.

حاشيه هنر

• يك عنوان بندي تازه
014595.jpg

اين «استيون اسپيلبرگ» هم موجود عجيب و غريبي است، كارگردان درجه يك آمريكايي كه كارهاي تازه اش هميشه تماشاگران اش را شگفت زده مي كند. «اسپيلبرگ» يكي از معدود كارگرداني هايي است كه مي تواند سالي دو تا فيلم بسازد و هر دوي اين فيلم ها هم درست و حسابي از آب دربيايد. شاهد مثال ما هم دو فيلم آخر اوست به اسم هاي «گزارش اقليت» با بازي «تام كروز» و «كالين فارل» و «اگه مي توني منو بگير» با بازي «لئوناردو دي كاپريو» و «تام هنكس» هر دو فيلم، خيلي خوب از آب درآمده بودند و در عين حال با هم تفاوت داشتند. نكته مهم در مورد اين دومي يعني «اگه مي تواني منو بگير» اين است كه عنوان بندي شروع فيلم را دو فرانسوي ساخته اند، داستان اين جوري است كه كمپاني معظم دريم وركس كه اصلاً متعلق به «اسپيلبرگ» است براي ساخت اين عنوان بندي يك مناقصه بين المللي را راه انداخته بوده و در اين مناقصه دو تا فرانسوي كه بخت و اقبال به طرف شان آمده بود، برنده مي شوند. اين دو تا فرانسوي كه «فلورانس دگا» و «اوليويه كونتزل» نام دارند، بعد از اين كه اسم شان درمي آيد، كار را به سرعت شروع مي كنند. كار اين دو خيلي شبيه عنوان بندي هاي دهه ۱۹۶۰ از آب درآمده و زندگي عجيب و غريب قهرمان هاي فيلم را با طرح هايي جالب و رنگ هايي درهم نشان مي دهد. اين جور كه مي گويند آنها همه كارشان را در استوديوي شخصي شان انجام داده اند كه در پاريس است و فقط گاهي تلفني با دفتر مركزي كمپاني دريم وركس، تماس مي گرفته اند و نظر آنها را راجع به بعضي چيزها مي پرسيده اند. نكته جالب اين است كه «دگا» و «كونتزل» گفته اند كه «اسپيلبرگ» را فقط موقع نمايش فيلم در جشنواره لندن ديده اند. واقعا كه!

• اين گروه با سواد
014600.jpg

يك حكمت چيني مي گويد آدم هايي كه بازيگر مي شوند لازم نيست زيادي باسواد باشند. اين حكمت به خصوص در مورد بازيگران آمريكايي صدق مي كند كه قسمت اعظم شان آدم هاي درس نخواني بوده اند و براي همين به بازيگري رو آورده اند. اما از آن جايي كه يك حكمت چيني ديگر مي گويد هر قاعده اي يك استثنا دارد، بعضي بازيگران آمريكايي هم آدم هاي باسوادي هستند، حالا يا مدرك درست و حسابي دارند، يا اين كه مدتي سرگرم درس خواندن بوده اند. فهرست زير نشان مي دهد كه اين بعضي ها چه جوري درس خوانده اند و اصلاً آدم هاي اهل فكري هستند يا نه! ۱ - اما تامپسن، كارشناس زبان انگليسي از دانشگاه كمبريج، ۲ - ادوارد نورتن، كارشناس تاريخ از دانشگاه ييل، ۳ - كريس اودانل، كارشناس بازاريابي و فروش از كالج بوستون، ۴ - دنزل واشنگتن، كارشناس خبرنگاري از دانشگاه فورهام، ۵ - جودي فاستر، كارشناس ادبيات انگليسي از دانشگاه ييل، ۶ - گوئينت پالترو، دانشجوي دانشگاه كاليفرنيا (در كدام رشته؟) ۶ - مريل استريپ، كارشناس زبان انگليسي و نمايش از كالج واسار، ۸ - رني زل دگر، كارشناس ادبيات انگليسي از دانشگاه تگزاس، ۹ - جوليا استايلز، دانشجوي ادبيات انگليسي (در كدام دانشگاه؟)، ۱۰ - كلرديز، دانشجوي روان شناسي دانشگاه ييل، ۱۱ - مت ديمن، كارشناس ادبيات انگليسي از دانشگاه هاروارد، ۱۲ - شرون استون، بورسيه دانشگاه ادين بورو در پانزده سالگي، ۱۳ - آنتوني هاپكينز كارشناس موسيقي و نمايش از كالج سلطنتي ولش، ۱۴ - اشلي جاد، كارشناس زبان فرانسه از دانشگاه كنتاكي، ۱۵ - ناتالي پورتمن، دانشجوي روان شناسي دانشگاه هاروارد. واقعاً جالب است!

• استاد مي فروشد
014610.jpg

تا يكي دو سال بعد حتماً دايرةالمعارف هاي سينمايي را كه باز كنيد مي بينيد روبه روي اسم «مارتين اسكورسيزي» نوشته شده استاد يكي از برترين كارگردان هاي تاريخ سينما كه آثارش دل پذير بودند و تماشاگران را شگفت زده مي كردند «اسكورسيزي» يكي از كارگردان هايي است كه تقريباً مستقل كار مي كند و حتي در كارهاي عظيم اش كه براي كمپاني هاي معظم مي سازد باز هم مي شود اين روحيه استقلال گرايانه را ديد و نمونه اش كار تازه او «دارودسته هاي نيويوركي» است. فهرست فروش فيلم هاي او را بخوانيد: ۱ - تنگه وحشت (۱۹۹۱) ۱۸۳ ميليون دلار، ۲ - كازينو (۱۹۹۵) ۱۱۶ ميليون دلار، ۳ - رنگ پول (۱۹۸۶) ۹۸ ميليون دلار، ۴ - دارودسته هاي نيويوركي (۲۰۰۲) ۸۵ ميليون دلار، ۵ - عصر معصوميت (۱۹۹۳) ۶۶ ميليون دلار، ۶ـرفقاي خوب (۱۹۹۰) ۶۵ ميليون دلار، ۶ - گاو خشمگين (۱۹۸۰) ۴۵ ميليون دلار، ۸ - احياي مردگان (۱۹۹۹) ۳۸ ميليون دلار، ۹ - آخرين وسوسه مسيح (۱۹۸۸) ۳۴ ميليون دلار، ۱۰ - راننده تاكسي (۱۹۶۶) ۵/۲۸ ميليون دلار، ۱۱ - كوندون (۱۹۹۶) ۲۶ ميليون دلار، ۱۲ - آليس ديگر اين جا زندگي نمي كند (۱۹۶۴) ۵/۲۴ ميليون دلار، ۱۳ - داستان هاي نيويوركي (۱۹۸۹) ۲۲ ميليون دلار، ۱۴ - پس از ساعات (۱۹۸۵) ۵/۲۱ ميليون دلار، ۱۵ - نيويورك، نيويورك (۱۹۶۶) ۵/۱۶ ميليون دلار، ۱۶ - آخرين والس (۱۹۶۸) ۵/۶ ميليون دلار ۱۶- سلطان كمدي (۱۹۸۳) ۲/۳ ميليون دلار. متوجه عرايض كه حتماً شده ايد!

|  اقتصاد  |   انديشه  |   ايران  |   جهان  |   زندگي  |   ورزش  |
|  هنر  |

|   صفحه اول   |   آرشيو   |   بازگشت   |