كوشيار پارسي
فيليپ راث [شناخته شده به عنوان پيامبر ادبيات پست مدرن] هم مثل همه نويسندگان بزرگ آمريكا، درباره آمريكا مي نويسد. در چند سال گذشته سه رمان (تريلوژي) نوشته است كه در آن فريبندگي و فريب «روياي آمريكايي» را به نقد مي كشد. او از فريب روياي آمريكايي به مثابه «مبارزه اي غم انگيز و نوميدانه در برابر هستي طبيعت انساني» پرده برمي دارد.
فيليپ راث نويسنده آمريكايي تاكنون ۲۴ كتاب منتشر كرده است. در آغاز نويسندگي و در ۲۶ سالگي جايزه ادبي ملي آمريكا را دريافت كرده است. او تا امروز (۶۰ سالگي) به يك موضوع در كارهايش پرداخته است: ناممكني معصوميت.
راث به عنوان نويسنده پركار و كثيف نويس شهرت يافته است. براي درهم شكستن قداست خانه محابا ندارد. به عمد برمي انگيزاند، مرزهاي مجاز را لمس مي كند و تابو را مي شكند و گاه به برانگيختن دشمني ها مي رسد. جدايي و پاره پارگي بشر را پيش رو مي آورد و بي رحمانه نيشتر مي زند به هر چه كه متظاهرانه و جعلي است. قهرمان او يهودي سرگردان و ناكاملي است كه با خود و محيطش درگير است. زودخشم و عصبي كه ابايي ندارد در برابر همه چيز علامت سوال بگذارد. همه آثار راث نشان از اين درگيري با اسطوره هاي جعلي را دارند. بزرگ ترين خوبي قهرمانان او صداقت روشنفكرانه شان است. چيزي را پنهان نمي كنند، ترجيح مي دهند به مشكل ترين جاها پاي بگذارند، جاهايي كه با خشن ترين شكل زندگي روبه رو شوند تا به تصوير روشن اما گيج و دلخوركننده اش برسند.
اين يهودي آشفته در سه رمان آخر اين نويسنده پركار (سالي يك رمان) حضور دارد. اما به عكس رمان هاي ديگر كه ناآرامي بر زندگي خصوصي شخصيت ها تاثير مي گذارد، اين بار تاريخ پس از جنگ جهاني دوم آمريكا (بدون در نظر گرفتن ترتيب زماني) موضوع رمان ها است.
در اين تريلوژي نشان داده مي شود كه ايالات متحده به وعده آرمان شهري اش وفا نكرده است. آن كس كه به روياي آمريكايي باور دارد، آن كس كه باور دارد رفاه يا رواداري دموكراتيك آمريكا، او را در برابر بي عدالتي حمايت خواهد كرد، خود را فريب مي دهد. غم انگيزي هستي بس ژرف تر از اين باور خوش خيالانه است.
«شبان آمريكايي» (۱۹۹۶) نخستين كتاب از اين تريلوژي است كه تصوير استادانه اي از معصوميت به دست مي دهد. شخصيت اصلي، سيمور لووف انباشته از صفا و اعتماد به نفس است. بدون زخم دروني زندگي مي كند، اهل طنز است، بدبين نيست. او چشمه نظم است. از جواني احساس مسئوليت قوي دارد. در نوجواني توسط يهوديان ديگر به عنوان ورزشكار نمونه تحسين مي شود. به دليل مبارزه جويي، پس از پايان دبيرستان به ارتش مي رود. شركت تجاري خانوادگي را (كه پدرش با دست خالي آغاز كرده) به شركت تجاري بين المللي تبديل مي كند. با زني زيبا، ملكه زيبايي نيوجرسي و كاتوليك، ازدواج مي كند. به عنوان يهودي بايد با واكنش هاي منفي در اين مورد بجنگد، با همان خشك مغزي كه يهودي بودن به همراه دارد. او آمريكايي بي توجه به ريشه هاي كهني است كه در ميانه خرده بورژوازي مرفه آمريكا پذيرفته شده است. ظاهرش هم يهودي نيست: درشت اندام، موهاي بور و چشم هاي سبز. خود را به گونه اي جا انداخته است كه در آمريكا «سوئدي» ناميده مي شود. وقتي به دليل رفاه مالي قادر مي شود، جايي در منطقه نيوجرسي خانه سنگي قديمي بخرد، خود را به خلوت آرام زندگي در آنجا مي سپارد.
اما اين زندگي خوشبخت روستايي به پايانش مي رسد؛ زيرا دختر نوجوانش در اعتراض به جنگ ويتنام ديناميتي در اداره پست محلي منفجر مي كند و يكي از كاركنان كشته مي شود. رمان پله پله پيش مي رود. سوئدي در جريان دادگاه شكست مي خورد. مي آموزد كه زندگي شباني خيالي است. دخترش اين زندگي را برهم مي زند. بعد هم زنش و دوست اش به او خيانت مي كنند و همين جا است كه به عنوان شخصيت داستاني جالب تر و پيچيده تر مي شود. مي فهمد كه زندگي در اساسش غم انگيز است و ضد سادگي. آشفته و بي نظم. چيزي كه پيوستگي ندارد. از اين راه به يهودي بودنش باز مي گردد. با همه وجود آن چيزي را لمس مي كند كه يهوديان در طول تاريخ لمس كرده اند: بلاتكليفي. هر لحظه مي توان با بدي نفوذناپذير و غيرقابل پيش بيني مواجه شد.
|
|
راث موفق شده است تا مشكل دانستن، مشكل بلاتكليفي و ترديد را كه «سوئدي» با آن درگير است در تاروپود خود رمان نيز ببافد. ناثان زوكرمان، راوي كتاب مي كوشد تا زندگي (و زندگي دروني) سيمور لووف را ـ كسي كه در جواني او را از دور ديده و شناخته است ـ بازسازي كند. ناثان اطلاعات اندكي در اين زمينه در دست دارد. چند موردي كه خودش از دوران دبيرستان به ياد مي آورد، چند موردي كه برادر سوئدي برايش تعريف مي كند، چند مورد ديگري كه مي تواند از مطبوعات محلي به دست آورد. باقي را بايد به نيروي گمان و تخيل بسازد. مي نويسد: «خواب وقايع واقعي را ديدم. » تخيل و واقعيت درهم تنيده اند. رمان مي كوشد تا با شرح جزئيات واقع گرايانه و شرح قانع كننده محل ها، واقعي بنمايد. جز اين شخصيت ها به گونه قابل باور آفريده شده اند. نوعي واقعي گرايي مستند و رواني. اما جهان زندگي لووف (با همه وفاداري به واقعيت) تخيل محض است. اين ناثان است كه راه تخيل را باز مي گذارد. به زندگي سيمور، زندگي كسي كه در واقع پنهان مي ماند، جان مي بخشد و «به صحنه» مي كشاند. وجود ناشناس بيگانه اي را مثل نمايش به تماشا مي گذارد. به گونه اي كه زندگي اين ناشناس بالقوه قابل شناسايي شود. رمان نشان مي دهد كه چگونه هر برداشتي، جزيي مي شود از مواد دم دست راوي تا چشم انداز گسترده تري را نقش بزند. خود ناثان شخصيتي تنها است، به تمامي تنها. نگاهش به زندگي نيز از همين تنهايي است. از همين نگاه در زندگي سيمور پيش مي رود و برداشت هاي خودش را ارائه مي دهد. با آگاهي به اينكه از راه جعل كردن مي توان قفل زندگي ديگري را گشود.
در «من با يك كمونيست ازدواج كردم» (۱۹۹۹)، كتاب دوم از اين تريلوژي، راث همه دستاويزهاي پست مدرنيستي پرسش از خود را كنار مي نهد. اين نكته كتاب را مبهم تر از كتاب قبلي مي كند، اما از كشش آن نمي كاهد. زوكرمان اينجا شنونده دقيقي شده است. او به قصه معلم پير سابق اش مواري رينگولد، گوش مي دهد. قصه اي درباره زندگي ايرا برادر جوان تر موراي. راث با استادي داستان را به هم تنيده است. او چهره ايراي خشن و عصبي را نقش مي زند. و موراي معلم ستودني و ناثان جوان را. اين كتاب رماني تاريخي است و هم زمان رمان رواني، درباره ماجراي غم انگيز يك ازدواج و در عين حال كاري شاعرانه. ديالوگ ها به گونه شگفت آوري استادانه اند، مثل طرح داستان و البته با جزئيات قابل باور. رمان هم رمان نو پيشرفته است و هم واكنشي به تعقيب كمونيست ها در دوران مك كارتي (دهه پنجاه).
در «شبان آمريكايي»، سيمور لووف نمونه هويت زير فشار بود؛ همراه موج رفتن و بي گناهي كسي كه به روياي آمريكايي باور دارد. ايرا رينگولد نقطه مقابل او است. ناآرام، خشن و هميشه در مرز انفجار احساسي. نام او در زبان لاتين به معناي «خشم» است. با پدر و نامادري اش دعوا مي كند، در چهارده سالگي مدرسه را كنار مي گذارد و مي شود چاه كن، كارگر معدن و سربازي كه زمان جنگ به ايران مي رود. به يمن آشنايي هايش مي شود هنرپيشه معروف راديويي (جاي اين هنرپيشه ها را اكنون هنرپيشه هاي سريال هاي خانوادگي تلويزيوني گرفته اند. ) با هنرپيشه اي از هاليوود ازدواج مي كند. پنهاني عضو حزب كمونيست مي شود. زنش او را لو مي دهد و نامش در ليست سياه مي آيد. پيشرفت شغلي را بايد فراموش كند. با شكست و تلخي به معدن باز مي گردد.
راث در شبان آمريكايي به اسطوره روياي آمريكايي مي پردازد. در من با يك كمونيست ازدواج كردم به شرح اين مي پردازد كه چگونه حق آزادي بيان (حق اساسي ثبت شده در قانون اساسي آمريكا) در دهه پنجاه به دليل كوته بيني و جبن به كنار نهاده مي شود. ايرا وراج است. بي ملاحظه، در هر جا به چرچيل و ترومن بد مي گويد و از سياست روز انتقاد مي كند. هر جا پا مي گذارد، بدون فكر و ملاحظه به نژادپرستي بد و بيراه مي گويد. به دليل انديشه سياسي اش مشت و لگد مي خورد. پرشور است، اما در ميانه سنت انقلابي آمريكا ايستاده است كه قهرمانان سياسي چون توم پن، توماس جفرسون و ابراهام لينكلن نماينده اش هستند. (چوب لاي چرخ گذاران بي شرمي كه راث را در سرگذشت ايرا با دقت به جنبه تاريخي اش وفادار مانده است. ) آنچه به سر ايرا مي آيد، به معناي خيانت وطنش است به دوست داشتني ترين سنت هايش. ايرا قرباني خيانت زوجي به نام گرانت مي شود. خانم گرانت با نوشتن رمان هاي آبكي عاشقانه به شهرت رسيده است و شوهرش با چاپلوسي و ريا در سياست پيشرفت مي كند. اينكه همين گرانت از نواده اوليسس گرانت، ژنرال موفق جنگ هاي داخلي است و هجدهمين رئيس جمهوري آمريكا، نشان مي دهد كه چگونه ايده آليسم مثبت به فرصت طلبي كثيفي منجر شده است و چگونه شهروند آمريكايي (كه گاهي قهرمان گرا و حاضر به ايثار هم هست) خود را به فرهنگ شهرت و شهرت طلبان و حرف هاي صد تا يك غاز رسانه ها مي سپارد.
من با يك كمونيست ازدواج كردم يك اثر معمول ضدآمريكايي نيست. راث «ليبرال» آمريكايي و مدافع سرسخت رواداري و فضاي باز انديشه است. كمونيسم و ضدكمونيسم از نگاه او يك آبشخور ساده انگارانه دارند. بلندپروازي هاي ايرا به شكل معصوميت احمقانه اي نقش زده مي شود كه رو سوي بهبود و تكامل دارد. او نمي تواند واقعيت را درك كند. او در اينكه حق با خودش است، ترديد ندارد و تصور مي كند به تنهايي قادر به دگرگوني جهان و به سازي آن است. دلخوري هايش شكلي از جنون دارد و نابينايي (بيهوده نيست كه عينك سنگين و قطوري هم دارد). انديشه سياسي اش حاصل خشم بي امانش است و محروميت هايش در زندگي معمولي. به پافشاري اش ادامه مي دهد. با طبيعت و چهره هايش اصلاً آشنا نيست. زياده از حد در خود است و درك نمي كند كه در زندگي راه ميانه اي هم (براي ادامه) هست. دلخوري خشم آلوده سياسي اش شكلي از دلخوري از خود و عدم اعتماد به نفس است و انتقام جويي.
|
|
بزرگ ترين اشتباهش ازدواج با ايوفريم دختر شهرت جو و مرفهمي است كه در منهتن و با جماعت مرفه برو و بيا دارد. راث استاد نوشتن روان شناسي ازدواج است. در رمان هاي گذشته و در خودزندگي نامه اش به بازي غريب جذب و دفع ميان زوج هايي - كه به هم نمي خورند ـ بسيار پرداخته است. ايرا سطح پايين است، ايوسطح بالا. ايرا با معصوميت صادقانه به هم بستگي آدم هاي تحت فشار اعتقاد دارد در صورتي كه ايو زن يهودي متنفر از خودي است كه دست به هر كاري مي زند تا با افراد سطح بالا - و اكثراً پروتستان ـ رابطه بگيرد. ايرا ساده لوحانه مي كوشد تا به قيمت در خطر انداختن خودش، زندگي را به درستي درك كند. ايو به عنوان هنرپيشه مي كوشد تا با استفاده از استعدادش از زندگي بگريزد. با همه پس زدن هاي اطرافيان، به زندگي در جهان نمايشي اش ادامه مي دهد. براي سرپا نگه داشتن خانواده خوشبخت، تن به شانتاژ دختر خودخواه خودش مي دهد. ضعف ها و هيستري هايش با شور ايرا در تضاد قرار مي گيرند. مرد به زنش خيانت مي كند، زن به مردش با لو دادن اش به شكارچيان كمونيست ها خيانت مي كند. زن و شوهر زنداني روياي آرمان شهري خود، گور يكديگر را مي كنند.
كسي كه در آشفتگي نتواند زندگي كند، كسي كه تاب تناقض هاي خودش را ندارد، كسي كه به دنبال هستي ناب است، در جهان فيليپ راث هيچ بختي ندارد. بهترين آرمان ها به بدترين فاجعه ها منتهي مي شوند. آخرين كتاب از اين تريلوژي تاريخي، «ننگ انساني» به همين مي پردازد. از عنوان كتاب پيداست انسان بودن، لكه دار بودن است؛ داغ ننگ داشتن است. شخصيت اصلي، كولمان سيلك فكر مي كند كه مي تواند آينده اش را به عنوان يهودي سفيد تامين كند، در حالي كه پوست تيره دارد. خانواده و نسب اش را پرده پوشي مي كند تا در آمريكاي نژادپرست به زندگي اش ادامه دهد. پايه پيشرفت هاي درخشان آكادميك را مي گذارد و آن قدر پيش مي رود كه سقوطش بدهند. اين رنگين پوست به ناحق متهم به نژادپرستي مي شود. كولمان نقشه كشيده، سنجيده و پيش رفته است. از هيچ كوشش و زحمتي فروگذار نكرده است. اما در برابر غيرقابل پيش بيني بودن آشفته زندگي ناتوان و تنهاست.
طنز سرنوشت ساختمان اين رمان را تشكيل مي دهد. اما سرنوشت، هم دستان انساني دارد. داستان در تابستان ۱۹۹۸ مي گذرد، تابستان مونيكا لوينسكي، تابستاني كه همه آمريكاي محافظه كار به سكندري مي افتد. كولمان قرباني كوته بيني سرداران اخلاق در ميان همكاران خودش مي شود. جبن دوستان سابقش، خشك مغزي جمعي. اما خودپسندي و ناتواني خودش در نسبي ديدن نيز بي تاثير نيست. راث اينجا كاري مي كند كه تواناترين و بااستعدادترين رمان نويسان از عهده اش بر مي آيند. چند جنبه بودن تجربه انساني و همراه آن شكست قضاوت هاي از پيش انديشيده را نشان مي دهد. منطق ديدگاهش او را وادار مي كند تا داستاني چندلايه بپردازد كه در آن جبن و دروغ هم قابل باور شوند. هم سردسته ها و مخالفان سرسخت، بنده جزم نگري هاشان هستند و هر استراتژي به نظر منطقي مي آيد و ناگزير و هم زمان اشتباه.
كولمان هم درست مثل ايرا در رمان پيشين، خيانت مي كند و به خودش خيانت مي شود. مادر سياه اش را از خودش مي راند تا به عنوان سفيد خود راجا بيندازد. فرزندانش در مراسم به خاكسپاري اش مي كوشند از او چهره آدم نجيب و مطيعي ارائه دهند. هيچ كس نمي خواهد لكه ننگ انساني را ببيند. هيچ كس نمي خواهد بپذيرد و بداند كه ما آميزه اي هستيم از خوبي و بدي.
تراژدي كولمان سيلك اين است كه نمي خواهد چند جنبگي پنهان در نامش را بشناسد. جامعه هم بسيار كم تر حاضر است به اين شناسايي تن دهد. او تنها است در مرز ميان سياه (كولمان) و سفيد (سيلك = ابريشم). او نيز آميزه پيچيده اي است از خوبي و بدي، ايثار و خودپسندي، حقيقت و دروغ. مبارزه تلخش براي فراتر رفتن از نژاد خودش (با پوشاندن آن) كوششي است براي انكار خود، پاك كردن تاثير طبيعت. او نيز همچون لووف سوئدي و ايرا رينگولد، درگير با انگاره اش از نابي و خلوص است. آمريكا (اين گونه كه فيليپ راث در تريلوژي اش نقش زده) چشمه انتظارهاي آرماني است. انتظار رسيدن به طبقه متوسط (لووف سوئدي)، انتظار از بين بردن اختلاف طبقاتي (ايرا)، انتظار زيستن در رفاه به مثابه سفيدها (كولمان). راث جذابيت اين انگاره ها را مي شناسد. او تلاش براي هستي بي مشكل را مي شناسد. او مي فهمد كه افراد زير فشار سعي دارند از آن نجات يابند. نبوغ او در نقاب برداشتن از چهره روياي آمريكايي است. روياي آمريكايي كه چيزي نيست جز نوميدي و مبارزه غم انگيزي عليه طبيعت انساني.