زندانيان سياسي زندان ابوغريب كه قصد اعتراف نداشته و در مقابل ساير شكنجه ها مقاومت مي كردند به داخل ماشين چرخ گوشت بزرگي انداخته شده و گوشت هاي خرد شده آنها خوراك ماهي هاي درياچه هاي كاخ هاي صدام را تأمين مي كرد
گروه بين الملل، هنگامه شهيدي: هاله ارعاب هنوز هم بر قلمرو سياه حكمفرماست. در ۳۰ كيلومتري غرب بغداد به فضايي باز و بزرگ در مجموعه اي به اضلاع تقريباً يك كيلومتر كه ساختمان هايي با ديوارهاي بلند حداقل آن را به پنج ناحيه محصور مي كنند وارد مي شوم و از كنار برج هاي عظيم كه ديوارهاي پنج متري قطور آن را در بر گرفته اند عبور مي كنم. گام هايم را آرام و شمرده روي زمين مي گذارم؛ خاك زير پايم گويي با من زمزمه مي كند:
«به «ابوغريب»، عالم نسيان خوش آمدي!»
از سال ۱۹۶۸ به اين سو هيچ كس جرأت نزديك شدن به اين مكان را نداشته است. وسط محوطه مي ايستم. در ميدان ديدم پنج ساختمان عظيم در محيط دايره اي قرار گرفته اند. ساختمان هايي مخصوص براي زندانيان محكوم به مرگ، زندانيان ويژه، زندانيان حبس هاي طولاني (محلقه)، زندانيان حبس هاي كوتاه و زندانيان خارجي مجموعه اي عظيم به گنجايش پانصد هزار نفر را تشكيل مي دهند. دوباره به راه مي افتم. زوزه سگ هاي گرسنه و ولگردي كه زماني خوراكشان از لاشه هاي انسان هاي محبوس پشت اين ديوارها تأمين مي شد لحظه اي قطع نمي شود. راهنما از پشت سر هشدار مي دهد و مرا از پيش رفتن برحذر مي دارد. به عقب مي چرخم. تندي نگاهم باقي حرفش را در ميانه راه گلويش مي خشكاند...
در ضلع شمال غربي زندان برآمدگي خاك جلب نظر مي كند. از شمار برآمدگي ها مي توان فهميد كه در آن جا بسياري از زندانيان زير خروارها خاك خفته اند. نزديك تر كه مي شوم بلوك هاي سيماني ديوارهاي تخريب شده و سيم خاردارهاي به هم پيچيده راه را مسدود كرده است كه نشان از روزهايي دارد كه مردم پس از رفتن صدام به اين مكان هجوم آوردند و با تخريب ديوارها زندانيانشان را ازبند رهانيدند...
زمان به عقب بازمي گردد و مرا با خود به روزهايي مي برد كه سرزمين عراق زنداني بزرگ بود و پليس مخفي صدام هر فردي را پس از كوچك ترين خطايي مي ربود و با انتقال به اين مكان نامش را از صحنه روزگار محو مي كرد...
• • •
دست هايش از پشت سر قلاب شده و دستبند آهني مانع از هر حركتي است. چهره اي مهتابي رنگ و تكيده و كبودي هايي بر صورت دارد. هل دادن هاي شديد نگهبان به يك باره او را داخل محوطه اي وسيع پرتاب مي كند. افسر بعثي با پوزخندي بر لب پيش مي رود و نوك چكمه هايش را زير چانه زنداني مي گيرد و با تكان شديد صورتش را بالا مي كشد. با اشاره انگشت او نگهبان زنداني را به شكم روي تختي فلزي مي خواباند و از پشت قلابي را داخل دستبندش مي اندازد. حركت زنجير آغاز مي شود و با يك دور چرخيده شدن زنداني آرام آرام از زمين فاصله مي گيرد. دانه هاي درشت عرق بر روي پيشاني اش نقش بسته و دندان هايش از شدت درد به هم فشرده مي شود. در چرخش دوم صداي تق تق استخوان سكوت فضا را مي شكند و صداي نعره دلخراش در محوطه طنين انداز مي شود. زنداني بي هوش ميان زمين و هوا معلق است كه هم بندش را به سالن وارد مي كنند. جواني باريك اندام است كه از ديدن صحنه مقابلش بر خود مي لرزد. افسربعثي در چشمان او خيره مي شود. زنداني نگاهش را مي دزدد. با اشاره اي ديگر كپسول گازي به پاي زنداني معلق ميان زمين و هوا بسته مي شود. او بي هوش است و دردي كه او بايد آن را فرياد مي كرد تمام وجود هم بندش را فرا مي گيرد. زنداني هنوز به خود نيامده روي تختي آهني بسته مي شود... سيم هاي تلفن قورباغه اي بر روي سينه زنداني قرار مي گيرد... با چرخاندن هندل جريان برق به بدنش انتقال مي يابد... شوكي شديد جانش را به لب مي رساند... چرخش هندل هنوز ادامه دارد... صداي ناله ها فضا را پر كرده است... زنداني اول كم كم به هوش مي آيد... توان نعره كشيدن ندارد... كپسول از او باز مي شود... زنجير دوباره به چرخش مي افتد. اين بار زنداني را پايين مي آورد... هنوز هم لب به سخن نگشوده است... بايد روشي ديگر را به كار بست... لحظاتي بعد پزشكي وارد مي شود، سرنگي در دست دارد و سوزن را به نخاع زنداني فرو مي برد و... افسر لبخند بر لب صحنه را نظاره مي كند... او مي داند كه زنداني تا چند ساعت ديگر اختيار از كف داده و به هر چه كه او مي خواهد اقرار خواهد كرد...
• • •
از سالني طويل و تاريك مي گذرم كه زمين تا سقف آن از جنس بتون است و ارتفاع هر طبقه از شش متر تجاوز مي كند. سبك معماري زندان توسط كارشناسان يوگسلاوي سابق طراحي شده و صنايع و تأسيسات آن روسي است. نگاهم را به بالا مي چرخانم. نرده هاي سياه و بلند چهارگوشه باز طبقه فوقاني را تشكيل مي دهند. در ساختمان زندانيان سياسي كه نزديك به پنج هزار نفر گنجايش دارد تعداد سلول هاي نمور و تاريك دوازده متري كه هنوز هم زيستگاه شپش هاست غيرقابل شمارش است. راهرويي پهن ما را به سمت سالن بزرگي هدايت مي كند كه زماني شكنجه گاه بوده و ادوات داخل آن پس از آزاد شدن زندانيان توسط آمريكايي ها به مكان ديگري انتقال يافته است. راهنماي همراهم از چرخ گوشتي مي گويد كه زندانيان سياسي كه قصد اعتراف نداشته و در مقابل ساير شكنجه ها مقاومت مي كردند به داخل آن انداخته مي شدند و گوشت هاي خرد شده خوراك ماهي هاي درياچه هاي كاخ ها را تأمين مي كرد. او كه خود يكي از زندانيان «ابوغريب» بوده است روزي را به ياد مي آورد كه «صدام حسين» زندانيان سياسي را در اين سالن جمع كرده بود و يكي از آنها را براي عبرت سايرين در آن چرخ گوشت افسانه اي انداخت و پس از قطعه قطعه شدن زنداني تهديد كرده بود كه سرنوشت هركس كه لب به سخن نگشايد چيزي بيش از اين نخواهد بود... او همچنين از عفو و آزادي سيصدهزار نفر توسط صدام حسين پيش از حمله آمريكا به عراق سخن مي گويد و اينكه در آخرين روزهاي جنگ صداي گلوله هاي بسياري از اين منطقه شنيده شده است و مأموران سازمان اطلاعات و امنيت عراق وانمود مي كردند كه در حال تمرين تيراندازي هستند اما پس از سقوط بغداد آشكار شد كه بسياري از زندانيان سياسي با حكم اعدام و تيرباران تصفيه شدند و در ماه آوريل در اولين بازديد از زندان «ابوغريب» اجساد اين زندانيان كه زير مشتي خاك رها شده بودند كشف شد. آن روز سر و گردن انسان هايي از خاك بيرون زده بود كه گوشت صورت در اطراف دهان و چشم و گلويشان خورده شده بود...
• • •
«ناجي حميد» ۳۹ ساله يكي از زندانيان ابوغريب است...
• جرمت چه بود؟
با پسرعموهايم سلام و عليك داشتم...
• مگر جرم آنها چه بود؟
يكي از پسرعموهايم اعدام شده بود و ديگري به ايران فرار كرده بود. سومي هم از سربازي صدام متواري بود. او با امنيتي ها درگير و زخمي شده بود و من او را در باغمان مخفي كرده بودم. براي تهيه دارو و غذا رفته بودم كه مرا در راه دستگير كردند و غذا و داروي او همراه من بود...
• بعد از تو سراغ پسرعمويت هم رفتند؟
بله رفتند اما او از شدت زخم در باغ مرده بود...
• چگونه به تو مظنون شدند؟
قبلاً يك جاسوس رفته بود براي گاوهايش علف بريزد كه پسرعمويم را در باغ ديده بود و به امنيتي ها خبر داده بود. داروهايي هم كه همراه من بود براي آنها شك برانگيز بود...
• پس از دستگيري مستقيماً به «ابوغريب» منتقل شدي؟
نه، ۹ ماه در استخبارات (اداره اطلاعات و امنيت صدام) بودم بعد از آن به «ابوغريب» منتقل شدم و سه سال حبس كشيدم...
• شرايط خيلي سخت بود؟
(حالت چهره اش درهم فرو مي رود) بله، نظافت نبود، شپش بيداد مي كرد، حق حرف زدن نداشتيم، يك بار توالت در ۲۴ ساعت، وضع غذا هم اصلاً خوب نبود...
• انفرادي بودي؟
كاش بودم...
• چرا
شانزده نفر در يك اتاق بوديم...
• در يك اتاق ۱۲ متري؟
بله...
• آنجا شكنجه هم شدي؟
(حالت چهره اش در هم فرو مي رود) در استخبارات (اداره اطلاعات و امنيت عراق) كه هر روز با كابل و شلنگ ضرب و شتم مي شديم و يك امر عادي بود اما در «ابوغريب» فرق مي كرد سخت ترين لحظه زندگي من زماني بود كه از سقف آويزان شدم و پاهايم به پنكه اي سقفي بسته شد... آن روز مرگ را به چشمانم ديدم...
• از هم سلولي هايت كسي هم كشته شد؟
بله، چند تا از هم بندي هاي من براي شكنجه رفتند و ما صداي آنها را مي شنيديم، اما هرگز بازنگشتند...
• لحظه اي فكر مي كردي كه تو هم به سرنوشت آنها دچار شوي؟
هر بار كه مأموران زندان مي آمدند و اسمي را مي خواندند فكر مي كردم الان نوبت من است. اولين اسم را كه مي خواندند هميشه فكر مي كردم نفر بعدي من هستم...
• پس باورت نمي شد كه زنده از آنجا خارج شوي؟
نه، برايم مثل يك رويا بود...
• • •
«محمد الحمداني» اكنون ۳۲ ساله است؛ او در سن ۱۸ سالگي به دليل طرفداري از جمهوري اسلامي ايران از راه دبيرستان ربوده شد و به امن بغداد (اداره اطلاعات امنيت بغداد) بخش «رسافه» (شهر بغداد از دو قسمت كرخ و رسافه تشكيل شده است) منتقل شد. چند ماه بعد او نيز به جمع ساكنين «ابوغريب» پيوست...
• به چه جرمي دستگير شدي؟
برادرم به ايران فرار كرده بود...
• چند ماه در استخبارات بودي؟
(كمي مكث)... اول كه مرا دستگير كردند دست هايم را از پشت بستند و چشم بسته مرا به آنجا بردند در حين سوال و جواب كتك زيادي خوردم و بعد مرا به اتاق شكنجه انتقال دادند. با كابل و چوب مي زدند. ناخن هايم را كشيدند و بعد مرا از سقف آويزان كردند. تقريباً دوماه بازجويي مي شدم و تا ۱۱ ماه آنجا بودم... آنها خيلي مهمانپذير بودند!...
• بعد چه شد؟
در اين ۱۱ ماه در يك اتاق ۱۲ متري كه حداقل ۳۰ نفر در آن بودند و گاهي به پنجاه نفر هم مي رسيد سر مي كردم تا اينكه مرا به دادگاه «الثوره» بردند، افسر تحقيقات كه از من بازجويي مي كرد سعي داشت صحبت هاي خودش را در مورد من اثبات كند تا بتواند امتيازگيري كند. اصولاً آنها وقتي پرونده اي را به دادگاه مي بردند قبلش آنقدر شكنجه مي دادند تا كاري كه انجام نداده اي را بپذيري. اگر متهم جرات داشت حرف هايش را در دادگاه پس مي گرفت و مي گفت اينها را در شرايط شكنجه گفتم اگر هم جرات نداشت كه فوري محكوم مي شد.
• حالا تو جرأت اين را داشتي كه حرف هايت را پس بگيري؟
در دادگاه اول جرمم را انكار كردم و گفتم حرف هايي كه زده ام همه زير شكنجه بوده است و مجبور شده ام اينها را بگويم. دوباره مرا به استخبارات برگرداندند، بازجويي از نو آغاز شد، شكنجه هم همينطور، فاصله بين دادگاه اول تا دوم يك ماه بود... در دادگاه دوم جرمم را پذيرفتم. و به ۱۵ سال حبس محكوم شدم...
• ۱۵ سال حبس فقط به اين خاطر كه برادرت به ايران گريخته است؟
بله، اينكه چيزي نبود... آن روز از چهارده نفري كه استخبارات به دادگاه برد هفت نفر حكم اعدام گرفتند مابقي هم بين ۱۵ تا ۲۰ سال زندان...
• بعد از محكوميت به «ابوغريب» انتقال يافتي؟
بله...
• شرايط آنجا را مي دانستي؟
قبلا از «ابوغريب» نشنيده بودم. زندان شلوغ و پرجمعيت بود و شرايط سخت و بدي داشت فقط دلم به اين خوش بود كه گاهي مادرم اجازه ملاقات با من را دارد... بقيه خانواده نمي آمدند، آنها مي ترسيدند...
• كدام بخش زندان بودي؟
الخاصه (مخصوص زندانيان سياسي)، در ساختمان ما حدود سه هزار نفر زنداني بودند...
• وضعيت بخش شما چگونه بود؟
غذا كه بسيار بد و كم بود. در هر بخش تلويزيون وجود داشت كه وقتي اخبار شروع مي شد همه بايد هر كاري كه در دست داشتند زمين مي گذاشتند و تلويزيون را نگاه مي كردند. اگر كسي اخبار را نمي ديد او را اذيت مي كردند...
• روزنامه هم مي خوانديد؟
فقط روزنامه هاي «الثوره» و «الجمهورية» كه روزنامه هاي صدام بودند به دستمان مي رسيد...
• شكنجه هم مي شدي؟
اوايل زندان نه، اما اواخر شكنجه شدم...
• چرا؟
چون انتفاضه كرديم...
• انتفاضه در زندان؟
بله، سال ۹۱ وقتي از اخبار تلويزيون فهميديم كه صدام به كويت حمله كرده نمي دانم چه شد كه ماموران زندان خودشان به ما چراغ سبز نشان دادند تا به زندان مسلط شويم...
• يعني نگهبانان را از زندان بيرون كرديد؟
نه، منافق ها و جاسوس ها را از بين خودمان خارج كرديم و محوطه زندان به دست ما افتاد...
• چرا وقتي بر زندان مسلط شديد فرار نكرديد؟
چون همه چيز دست صدام بود و در عراق اتفاقي نيفتاده بود وقتي جنگ شروع شد و وضع خراب شد چند نفر فرار كردند... شايد حدود بيست نفر...
• انتفاضه شما چند روز طول كشيد؟
زندان چند ماه دست ما بود بعد انتفاضه كرديم...
• پس چطور شد دوباره آنها به شما مسلط شدند؟
بعد از اينكه انتفاضه تمام شد و صدام قدرت گرفت يك روز كه همه زنداني ها در حياط بودند ديديم كه نيروهاي مخصوص و يگان هاي ويژه همگي بالاي ديوار حياط مستقر شده اند و نگهبانان هم در جاهاي مخصوص ايستاده اند. از ما خواستند كه به داخل سالني كه اندازه زمين فوتبال بود برويم اما قبول نكرديم. به يكباره شروع به تيراندازي كردند. آن روز سي نفر كشته و چند نفر هم مجروح شدند. بعد يگان هاي ويژه اي از روي ديوار پايين آمدند و هر كسي را كه مي دانستند حرفي زده يا عملي مرتكب شده به داخل سالن انداختند...
• آن روز براي تو هم اتفاقي افتاد؟
بله، من ريش داشتم و مي گفتند هر كس كه ريش دارد بيرون بيايد. بعد از آن شروع كردند به اذيت و آزار و شكنجه. از سقف آويزانم كردند كه تا چند ماه عوارض داشتم بعد هم از بخش سياسي «ابوغريب» خارجم كردند و به بخش هاي جنايي انتقال دادند. آنقدر آنجا ماندم تا صدام در ماه هفتم سال ۹۱ عفو عمومي داد و من هم پس از سه سال در ماه دوازدهم آزاد شدم...
• هيچ فكر مي كردي كه زودتر از پانزده سال آزاد شوي؟
نه اصلا فكرش را هم نمي كردم...
• بعد از زندان آيا دوباره به سراغت آمدند؟
بايد هر روز به «امن بغداد» مي رفتم و خودم را معرفي مي كردم. مدرسه هم كه ديگر مرا قبول نمي كرد و بايد به سربازي مي رفتم. قبل از زندانم هم حاضر نبودم يك روز براي «صدام حسين» خدمت كنم چه رسد به اينكه سه سال هم زنداني كشيده بودم. يك شب فرار كردم و پيش دوستم رفتم و تا پنج ماه پيش او ماندم بعد هم به ايران گريختم...
• • •
سرنوشت اين زندانيان بدفرجام تنها گوشه اي ناچيز از رشته جنايات هولناكي است كه در دوره حكومت صدام حسين رخ داده است... چند كيلومتر آنسوتر از زندان گورستاني قرار دارد كه ۹۹۴ زنداني زندان «ابوغريب» در گورهايي دفن شده اند كه جز صفحات فلزي شماره دار نام و نشاني بر آنها نيست... برخي حتي اين شماره ها را هم ندارند... از دروازه «ابوغريب» به سمت جاده اصلي كه حركت مي كنم در ابتداي ورودي زندان تصوير بزرگي توجهم را جلب مي كند كه «صدام حسين» رهبر سابق عراق روي آن نوشته است: «بدون خورشيد زندگي وجود نخواهد داشت و بدون «صدام» هم عزتي نخواهد بود»!...