نگاهي به نمايشنامه «شيرين و فرهاد» نوشته ناظم حكمت
سخن گفتن با زمان
حكمت به خوانش ديگري از شيرين و فرهاد دست يافت ولي به نظر مي رسد گذشته از كاركرد ديالوگ ها در كليت اتفاق ها و طرح اين روايت تغييري نداده است
شيرين و فرهاد نمايشنامه اي است كه عشق به عنوان كانون مركزي اثر در آن كاملاً مشهود است و تمامي ساختارهاي فرعي نيز در خدمت اين كانون مركزي اند
|
|
مسعود شهرياري
نمايشنامه «شيرين و فرهاد» نوشته ناظم حكمت اخيراً با ترجمه ثمين باغچه بان از سوي نشر مينا تجديد چاپ شده است. ناظم حكمت را به عنوان شاعري كه بر ديگر شاعران هم عصر خود تاثير انكارناپذيري دارد به خوبي مي شناسيم. با خواندن دفترهاي متعدد شعر او به خوبي به اين مهم واقف مي شويم كه آثار حكمت گذشته از جنبه هاي تئوريك سرشار از لحظه هاي ناب و احساس هاي عمومي اي است كه خواننده اش را همچون عقربك هاي ساعت دائماً به دنبال خود مي كشاند. اما با خواندن نمايشنامه شيرين و فرهاد به خوانش ديگري از او نه به عنوان شاعر كه به عنوان حكمت نمايشنامه نويس دست مي يابيم تا با نمايشنامه هايش نيز همچون شعرهايش همذات پنداري كنيم.
فرهاد نقاش است و شيرين خواهر مهمنه بانو سلطان شهر. فرهاد و شيرين به هم دل مي بازند و مهمنه بانو كه براي نجات جان خواهرش از بيماري، زيبايي اش را از دست داده نيز به فرهاد دل مي بازد. فرهاد براي رسيدن به شيرين و رساندن آب به سرچشمه هاي شهر با پتك صدمني اش كوه بيستون را سوراخ مي كند...
به نظر مي رسد حكمت در كليت طرح اين ماجرا و اتفاق هاي آن هيچ تغييري نمي دهد ولي با اين همه از اين داستان فقط در پس زمينه كارش بهره مي برد تا با ايجاد نسبت بينامتني مناسب روايت را به دلخواه خود پيش ببرد. حكمت با قرار دادن طرح كلي داستان در پس زمينه زبان افسانه را به كار مي گيرد تا تضاد مد نظرش را بين اين زبان سمبليك و رئاليسم موجود در كليت اتفاق هاي متن ايجاد كند.
شيرين و فرهاد يكسره شعري در ساختار يك نمايشنامه است و به كارگيري ويژگي هاي زباني، تمثيلات و استعاره هاي شعرگونه متن را به سمت تئاتر شاعرانه و منطقي خلاف آنچه پيش از اين از شيرين و فرهاد مي دانستيم پيش مي برد. اما اين حضور مقتدرانه حكمت در عرصه زبان و شعر باعث مي شود تا اثر از حالت اجرايي خارج و بيشتر در محدوده متن لذت بخش باشد و با آنكه براي ايجاد فرم هاي بصري دلنشين تلاش مي كند اما اين اثر در انتها متكي به نشانه هاي زباني باقي مي ماند تا نشانه هاي ديداري و مخاطب خود را با اثري شنيداري روبه رو مي كند. البته نبايد نقش اين فرم هاي بصري را در كمك به ديداري كردن اثر ناديده گرفت. فرم بيشتر پرده هاي اين نمايش غرابت نزديكي با نقاشي هاي مينياتور ايراني دارد. مانند فضايي كه در پرده اول به واسطه درختان سيب و گل هاي لاله در كاخ شيرين توصيف مي كند و يا در پرده دوم كه در توضيحات صحنه مستقيماً اشاره مي شود شيرين و فرهاد مانند آنچه در مينياتور مي بينيم زانو در زانوي هم مي نشينند و اين گونه استفاده از مينياتور در يك جلوه بصري، بينامتن موجود در اثر را قوت مي بخشد. نمايش حكمت مانند شعرهاي نمايش گونه او رخدادي در زبان است اما توجه حكمت به زبان كه خود بخش عظيمي از هستي نمايش و تشكيل دهنده ساختار است، باعث نمي شود تا حكمت غير از نشانه هاي ديداري، از توجه به ديگر عناصر نمايش غافل بماند.
حركت رو به جلوي زمان در نمايش به واسطه همين زبان به كار گرفته شده اندكي، جلوه خطي خود را از دست مي دهد. پرش هاي زماني موجود كه خود دليل ديگري بر اين موضوع است به گونه اي صورت نمي گيرد تا براي مخاطب به وجود آورنده سوالي باشد مبني بر اينكه در اين چند سال چه پيش آمده است؟ در پرده سوم فرهاد با زمان صحبت مي كند و از او مي خواهد تا تندتر بتازد. اين ديالوگ انگار ديالوگي است بين حكمت و زمان و ما اين حركت تند زمان را در ساختار كلي اثر نيز مشاهده مي كنيم.
شايد در نگاه اول به اين نمايش به خاطر وجود مسائلي از قبيل وحدت موضوعي، حركت خطي زمان و يا وجود پرولوگ در ابتداي هر پرده به عنوان پيش نمايش مخاطب را بر آن دارد كه با اثري با ساختار كلاسيك روبه رو است. اما به واسطه به كارگيري متفاوت زبان و كنار گذاشتن وحدت هاي سه گانه مانند وحدت مكان، اندكي از ساختار كلاسيك آن كاسته مي شود و اين نمايشنامه تا حدي ساختاري مختص به خود مي گيرد.
حكمت براي نشان دادن توافق نظر و عشق يكباره اي كه نسبت به فرهاد در مهمنه بانو و شيرين به وجود آمده، از ديالوگ هاي متناظر يك به يك استفاده مي كند تا تكميل كننده هم و نشان دهنده اين حس مشترك باشد. به عنوان مثال وقتي كه در قصرشيرين، فرهاد، بانو و شيرين براي نخستين بار با هم روبه رو مي شوند، بانو جمله اي را آغاز مي كند و شيرين در ادامه جمله را تكميل مي كند؛ بانو مي گويد: مرد و شيرين در ادامه مي گويد: به اين زيبايي، بانو فقط مي گويد: كاش مي توانستم و شيرين ادامه مي دهد؛ چشم هايش را ببينم.
تجربه هاي شخصي و عاشقانه حكمت و نيز تجربياتي كه در زمينه شعرهاي عاشقانه به دست آورده، باعث مي شود تا بتواند روابط عاشقانه ميان شيرين و فرهاد را به زيبايي در زبان تجلي دهد كه نمونه بارز آن را مي توان در پرده دوم؛ يعني دومين رويارويي شيرين و فرهاد جست وجو كرد. ديالوگ ها در جاي خود خوش مي نشينند و اين عشق مشترك در كالبد زبان جاي مي گيرد، تا حدي كه مي توان به اين پرده به عنوان ساختاري فرعي كه خود مي تواند به تنهايي ساختاري جداگانه و متكي به خود باشد و به عنوان شعري مجرد نگاه كرد. حكمت اين اتفاق عاشقانه را با تقدس زدايي و دور از روياپروري معمول در ادبيت آثار اين چنيني به اجرا درمي آورد، به گونه اي كه انگار در روزگار حال روايت نيز مثل همين روزگاري كه ما در آن به سر مي بريم عشق به همين سادگي اتفاق مي افتاد و صرف دور بودن زمان روايت باعث نمي شود تا عشق به گونه اي محال و دور از ذهنيت امروزي به تصوير درآيد و عشق به عنوان يك تم واحد با ابزارها و هنجارهاي واحد از روز ازل تا به امروز ثابت مانده است.
عشقي كه حكمت توصيف مي كند به سادگي و بدون كمك آسمان و فرشته ها تنها در محدوده زمين اتفاق مي افتد تا مخاطب به راحتي بتواند با كاراكترها و مهم تر از آن با خود ناظم حكمت همذات پنداري كند و به تجربه اي مشترك برسد.
در حالي كه فرهاد در كاخ شيرين غرق تماشاي نقش هاي خود و شيرين غرق تماشاي اوست يك اتفاق عاشقانه همچون شيطنتي كودكانه بي هيچ مقدمه اي آغاز مي شود؛ شيرين سيبي به طرف فرهاد پرتاب مي كند و دو عاشق در يك لحظه به هم چشم مي دوزند تا اين سيب به عنوان نشانه اي براي آغاز دوستي و پيونددهنده آنها در جاي جاي متن باقي بماند. حكمت از اين سيب به عنوان يك نشانه به خوبي بهره جسته تا همگام با كاركرد اسطوره اي خود كاركردي منحصر به اين نمايش نيز داشته باشد. اين سيب از آن جهت در متن به زيبايي شناسي اثر كمك مي كند كه مخاطب را از عشق بين اين دو به ياد عشقي بدوي و به ياد آدم و حوا مي اندازد. اين سيب همان سيبي است كه بعدها تبديل به سنگ مي شود تا مخاطب را براي سوق دادن از محيطي رومانتيك به محيطي رئاليستي و خشن تر آماده كند؛ هنگامي كه در پرده آخر فرهاد مشغول كندن كوه است، شيرين بعد از يازده سال به سراغ او مي آيد، هر چه مي گردد درخت سيبي پيدا نمي كند و سنگي را به طرف او پرتاب مي كند.
شيرين و فرهاد نمايشنامه اي است كه عشق به عنوان كانون مركزي اثر در آن كاملاً مشهود است و تمامي ساختارهاي فرعي نيز در خدمت اين كانون مركزي اند. اين عشق به گونه هاي مختلف در متن ظاهر مي شود و مخاطب را بر آن مي دارد تا دست به مقايسه اين عشق هاي گوناگون ببرد، مهمنه بانو به خاطر خواهرش زيبايي اش را فدا كرده و دوست داشتن را خوب مي شناسد ولي عشق را نمي شناسد و اين انديشه مبتني بر اينكه اگر او هم چنين در بستر مرگ مي افتاد، شيرين برايش اين گونه فداكاري مي كرد يا نه همچنان تا پايان نمايش با او همراه است. در پرده آخر نمايش يازده سال از كار فرهاد در كوه هاي بيستون مي گذرد، فرهاد در ازاي هر سال سپيداري كاشته است كه البته استفاده نمادين از اين درخت كه خود در ادبيات كاركردهاي گوناگوني دارد به تاويل پذير كردن اثر كمك شاياني مي كند. گويي پس از اينكه پرده بسته مي شود و تماشاگران سالن را ترك مي كنند بر اثر گذر سال ها تمام صندلي ها از درختان سپيدار پرخواهد شد. حكمت در اين پرده با تشخص بخشيدن به موجودات بي زبان مثل سپيدار، گرگ و پتك همان طور كه خود مي گويد رابطه انسان و طبيعت را ايجاد مي كند و در لحظه اي شايسته در نمايش مي گنجاند، گويي كه تمام كاينات به فرهاد احسنت مي فرستند و فرهاد با آنها سخن مي گويد زيرا كه عشق خود يعني شيرين را در تمام اين موجودات مي بيند، همچنين كه تجلي اين موجودات را در شيرين كه مثل انار خندان مي خندد و مثل انار گريان مي گريد مي شود يافت.
فرهاد با زمان سخن مي گويد و حكمت آن را دستمايه اي قرار مي دهد تا سرآغاز بحثي فلسفي را نيز در اين نمايش بگنجاند، روزهاي آينده شكل زيباتر روزهاي گذشته اند و از زمان مي خواهد تا زودتر بتازد تا مردم زودتر به آب برسند و خودش به شيرين. ولي زمان هشدار مي دهد كه اين حركت تو را به مرگ و پيري هم نزديك تر مي كند. فرهاد به شيرين مي گويد تا وقتي كاينات پابرجا هستند ما از هم جدا نمي شويم و قياسي كه بين خود و شيرين و چشمه و آب انجام مي دهد نيز گونه اي ديگر از اين ارتباط انسان با طبيعت است، آب ها به آغوش چشمه مي روند و شيرين به آغوش فرهاد.
حكمت به خوانش ديگري از شيرين و فرهاد دست يافت ولي به نظر مي رسد گذشته از كاركرد ديالوگ ها در كليت اتفاق ها و طرح اين روايت تغييري نداده است اما حكمت بينامتن موجود در اين اثر را با تغيير كلي طرح داستان به دست نمي دهد بلكه تنها با نيمه رها كردن آن، بينامتن مدنظرش را ايجاد مي كند. در پايان نمايش مثل شيرين و فرهادهايي كه در گذشته خوانديم فرهاد در كنار شيرين جان نمي دهد زيرا كه مرگ فرهاد به مثابه مرگ ناظم حكمت است، فرهاد همچنان مشغول كندن كوه است و نمايش با صداي مدام گرز او به پايان مي رسد. انگار كه هنوز هم مشغول كندن كوه است و مخاطب را با صداي گرز خود دلخوش مي كند مانند مادري كه در انتهاي نمايش فرزند شش ماهه اش را براي ديدن نشانه هاي چهره فرهاد به بيستون مي برد تا از هم اكنون مثل او مرد بار بيايد و به فرزندش مي گويد به صداي گرز گوش كن.
ليلي و مجنون، شيرين و فرهاد و ديگر روايت هايي از اين دست براي مخاطبين اسطوره هايي با ارزش هاي تقريباً يكسان اند كه در هميشه تاريخ مثال هايي براي عشق بوده اند. حكمت بعد از مبدل ساختن فرهاد به عنوان اسطوره عشق به اسطوره اي ملي - مردمي دست به قياس فرهاد اين نمايش و مجنون مي برد تا تفاوت اين عشق ها را از زبان مرد سمرقندي در پرده سوم آشكار كند. فرهاد از قدرت عشق گرزي صدمني به دست مي گيرد تا كوه ها را بشكافد و آب را به سرچشمه ها برساند. اما مجنون زاري مي كند، آه مي كشد، سر به بيابان مي گذارد و سينه اش را به سينه داغ سنگ ها مي كوبد. در پايان اين پرولوگ مرد سمرقندي اسطوره مردمي فرهاد را به اسطوره فردي مجنون ترجيح مي دهد و تنها راضي به شنيدن صداي گرز به سمت بيستون مي شتابد. حكمت شخصيت هايش را به دلخواه خود در روايت پيش مي برد و در انتها تجلي زندگي خود را در فرهادي كه به مانند او براي مردم تلاش مي كند نشان مي دهد. فرهاد نتوانست عشق خود را در لاله اي بگنجاند پس نقاشي را به كناري گذاشت اما حكمت به گفته خود توانست حداقل يك سوم عشق خود را در اين نمايش بگنجاند و باز هم به گفته خود او نمايش شيرين و فرهاد برخورد دو گونه عشق است يكي عشق به انسان و ديگري عشق به انسان ها و مبارزه اين دو گونه عشق مطرح نيست بلكه وحدت اين دو مطرح است. نمايش شيرين و فرهاد علتي است بر شعرهاي ناظم حكمت كه هميشه وحدت اين دو عشق را مطرح مي كند: «يك دل جاي دو عشق نيست، دروغ است، مي تواند باشد.»
|