هنوز تجربه كردن را دوست دارم ولي حالا به نظرم جالب تر اين است كه در هر فيلم فقط يك پارامتر را تغيير دهم و ببينم نتيجه چه مي شود
در انتهاي اردوگاهي نظامي كه چند سالي است تبديل به پايگاه استراتژيك سينماي اسكانديناو شده، پرچمي سياه برافراشته اند كه عنوان «Filmbyen » (شهر فيلم) رويش نقش بسته؛ اينجا زرّادخانه اي قرار داشته كه حالا تبديل به دفتر كار «لارس فن تري يه» شده است. تنها سلاح هايي كه در اينجا به چشم مي خورند يك دستگاه (بازي) پين بال است و يك دوچرخه ثابت. . . در برخوردِ شاد و شنگولِ كسي نيز كه به تازگي يك بمب جديد سينمايي به نام «داگ ويل» ساخته، هيچ اثري از خشكي و جديّتِ نظامي ديده نمي شود.
ترجمه: سعيد خاموش
• «داگ ويل» در استوديو فيلمبرداري شده و در آن فقط از مقداري علامت و نشانه بر روي زمين و تعدادي وسيله به عنوان دكور استفاده شده است؛ از لحاظ سبك شناسي، اين نوعي موضع گيري سفت و سخت از جانب شما محسوب مي شود. اين سبك را قبل از داستان انتخاب كرده بوديد يا خودِ داستان چنين سبكي را مي طلبيده است؟
ابتدا، داستان را انتخاب كردم. همه چيز از آنجا شروع شد كه روزنامه نگارهاي آمريكايي سر فيلم «رقصنده اي در تاريكي» ايراد گرفتند چرا با آن كه هيچ وقت به آمريكا نرفته ام اما مكانِ وقوعِ ماجراها را در آمريكا قرار داده ام. گويي خودِ هاليوود هم هميشه به جاهايي كه مدعيِ نشان دادن شان است، مي رود! آدم لجبازي هستم ـ خصوصيت اصلي شخصيت ام نيز احتمالاً همين لجبازي است، ـ بنابراين از سر دهن كجي كه هم شده تصميم گرفتم داستان فيلم هاي بعدي ام را نيز در آمريكا قرار دهم. اين يكي در «راكي مانتينز» مي گذرد ـ به نظرم خارق العاده است كه اسم آن كوه ها را «راكي» گذاشته اند؛ آدم ياد قصه ها يا «كاميكه»ها (داستان هاي مصوّر) مي افتد. فيلم بعدي ام نيز در «آلاباما» اتفاق مي افتد. . . عجب اسم زيبايي. . . قطعاً به هرحال بهتر از واقعيتي است كه در خودِ آلاباما جريان دارد.
سپس ياد «جني و دزدان دريايي» افتادم: همان ترانه «اپراي چهارپولي»، كه حكايت يك انتقام گيري است ـ يعني باز همان روحيه و احساساتي كه مادرم يادم مي داد محكوم كنم. با اين حال، مادرم عاشق «برتولت برشت» بود. به مادرم و به «برشت» فكر كردم و آنها هم مرا ياد نوعي نقشه، يك جور نقشه جغرافيايي تجريدي و انتزاعي انداختند و بدين ترتيب بود كه اين سبك ميزانسن را پيدا كردم. اگر از همان بدو امر اين قالب را پيدا كرده بودم قطعاً بيشتر مي توانستم با آن بازي كنم و از آنجا كه ما همه قهرمانان ماجرا را مي بينيم ولي قرار نيست آنها همديگر را ببينند، مهارت و حرفه اي گري بيشتري مي توانستم از خود نشان دهم. نتيجه، حتماً پيچيده تر مي شد ولي جالب تر نمي شد. تجربه به من ثابت كرده زيادي اين حرفه اي گري را به رخ نكشم. از اين طرز فكرِ «حرفه اي بودن به هر قيمتي» ـ كه باز از آن مقوله جات آمريكايي است ـ بيزارم.
• آيا به همان اندازه كه فيلم در دوره بحران اقتصادي و ممنوعيت مشروبات الكلي (در آمريكا) مي گذرد، در ذهنيّت (آدم) غربي اتفاق نمي افتد؟ شما از كليشه هايي چون دهكده، گنگسترها، دختركي پريشان و گمشده. . . استفاده مي كنيد كه سينماروهاي دنيا با آنها آشنا هستند.
بديهي است كه اين «آمريكا»، آينه اي است براي قلقلك دادن ذهنيت و قوه تخيل آدم ها. هيچ وقت تا به حال به گونه اي واقع گرايانه از آدم ها فيلم نگرفته ام. به نظرم خيلي سرگرم كننده تر، متأثركننده تر و جالب تر است كه قواعد بازي مخصوصي ابداع كني. ولي بعد رعايت كردن اين قواعد هم خيلي مهم است.
• استفاده از دكور در فيلم هايي كه قبلاً ساخته ايد، آزارتان مي داد؟
نه، ولي مشكلي كه در سينما وجود دارد اين است كه هرچه در قاب تصوير ديده مي شود، براي خودش معنايي دارد. با حذف همه چيز و نگه داشتن تعدادي بازيگر و مقداري وسيله صحنه، راحت تر مي توانم فكرم را روي آنچه برايم جالب است، متمركز كنم.
• شما دوباره از دوربيني استفاده كرده ايد كه مدام مي جنبد و حركت دارد.
در آستانه پنجاه سالگي ام و ديگر در اين سن و سال نيازي نمي بينم در هر فيلم جديدي همه چيز را تغيير دهم. هنوز تجربه كردن را دوست دارم ولي حالا به نظرم جالب تر اين است كه در هر فيلم فقط يك پارامتر (عامل) را تغيير دهم و ببينم نتيجه چه مي شود. اين بار، اين تغيير را در دكور ايجاد كرده ام. از طرف ديگر دوربين روي دوش را دوست دارم چون خوش ندارم همه چيز را كنترل كنم و دوربين در اين حالت از چيزهايي فيلم مي گيرد كه پيش بيني نشده اند. در چنين حالتي، دوربين بر مدار كنجكاوي هاي من مي چرخد و حركت مي كند، نگاهم را در لحظه فيلمبرداري برمي گردانم به طرف آنچه برايم جالب است. و بعد اينكه عمل «تركيب بندي قاب تصوير» را دوست ندارم؛ از ايده «تصاوير ساخته / پرداخته» بيزارم. آنچه دنبالش هستم «اشاره كردن» است: كه نگاه مثل انگشتي باشد كه اينجا يا آنجا گذاشته مي شود.
• چرا هميشه خودتان فيلمبرداري مي كنيد؟
چون قبل از هر چيز مي خواهم تا حد ممكن به بازيگرها نزديك باشم. غالباً جاي دست شان را تغيير مي دهم يا پيراهن و لباسي را راست و ريس مي كنم يا بي آن كه فيلمبرداري را قطع كنم از آنها پرسشي مي كنم. امتياز و برتري دوربين هاي ويديوئي اين است كه مي توان ساعت ها بلاوقفه فيلمبرداري كرد. بين برداشت ها «كات» نمي دهم، صحنه اي را مي گيريم، درباره اش صحبت مي كنيم، دوباره كار را شروع مي كنيم و در اين مدت دوربين از همه اين مراحل فيلم مي گيرد، همه اينها حالت نوعي بازي را دارد. كار خسته كننده اي هم هست، هميشه در ميدان ام، رابطه ام با فيلم، با وضعيت كارگرداني كه پشت مونيتورِ ويديويي اش مي ماند، خيلي فرق دارد. چون دوربين دست خودم بوده بنابراين دقيقاً هم مي دانم از چه فيلم گرفته ام؛ مثل آشپزي هستم كه مي داند آنچه تدارك ديده، قدري ادويه كم دارد. همه طعم و مزه هاي فيلم دستم است.
• روي فيلم نامه خيلي كار شده يا اينكه بخش مهمي از آن به بداهه گويي اختصاص يافته بوده است؟
هر دو. فيلم نامه كه نوشته شد، با بازيگرها درباره اش صحبت مي كنم ولي هيچ تمريني انجام نمي دهيم. و در نهايت نيز بداهه گويي ها خيلي زياد به آنچه قبلاً نوشته شده بوده است، شبيه مي شوند.
• اين سبك فيلم سازي، طبيعتاً تعداد زيادي هم كار مونتاژ مي طلبد. . .
فيلم برداري سريعاً جلو رفت و ۶ هفته طول كشيد ولي تدوين ۹ ماه وقت گرفت.
• شما از بازيگراني بين المللي استفاده كرده ايد كه خيلي شان از ستاره هاي معروف اند (نيكول كيدمن، لورن باكال، جيمز كان، هريت آندرسن، بن گازارا، كلوئه سوييني، استلان اسكارسگاد، ژان ـ مارك باد. . . ) استفاده از بازيگراني چنين معروف، در روش كاري تان اختلال ايجاد نمي كند؟
خير، همگي موافق بودند كه طبق روش من كار كنند و. . . در برابر دستمزدهايي كه من توان پرداخت اش را دارم. نيكول كيدمن قبلاً گفته بود دوست دارد با من كار كند؛ فيلم نامه را براساس شخصيت او و براي او نوشتم و او هم موافقتش را با آنچه نوشتم اعلام كرد. بازيگر خارق العاده اي است ولي براي من، ستاره بزرگ، بن گازاراست.
• از فيلم بعدي تان چه خبر؟
قصد دارم «سه گانه»اي آمريكايي با همان شخصيت گريس تحت عنوانِ «USA » بسازم كه هركدام از حرف هاي آن نمايانگر يك فيلم است ـ داگ ويل، «U » است. فيلم بعدي «مندالي» (Mandalay) دنباله اين يكي است كه در جنوب آمريكا مي گذرد و درباره مقوله تفكيك نژادي است، نيكول كيدمن موافقت كرده كه در آن هم بازي كند ولي مسئله اين است كه او بتواند در سومي هم بازي اش را ادامه دهد اگر نه ترجيح مي دهم كه شخصيت گريس را در هريك از فيلم ها يك بازيگر متفاوت ايفا كند. فيلم نامه ديگري به نام «وندي عزيز» نوشته بودم ولي در نهايت آن را به توماس وينتربرگ دادم چون زيادي براي من واقع گرايانه بود.