آلبرتو موراويا
ترجمه: يوسف عزيزي بني طرف
اشاره:
آلبرتو موراويا، نويسنده بلند آوازه ايتاليايي در سراسر زندگي خويش عاشق داستايوسكي بود. ما تأثير اين نابغه روس را بر رمان هاي اجتماعي- رواني موراويا همچون «بي خيالي ها» «زني از رم»، «دلتنگي» و «چوچارا» مي بينيم. خود موراويا نيز چندين بار به اين امر اعتراف كرده است.
موراويا به لنينگراد سفركرد تا سنت پطرزبورگ داستايوسكي را از نزديك ببيند. وي خاشعانه در برابر اتاقي ايستاد كه نويسنده بزرگ روس، رمان «جنايت و مكافات» را در آن نوشته بود و تكه اي از تخته در اتاق را به عنوان يادبود با خود برد.
موراويا، مقاله «دوئل ماركس با داستايوسكي» را نخست در مجله «Encounter» (شماره ۷ نوامبر۱۹۶۵)چاپ كرد كه بازتاب گسترده اي يافت و تقريباً به همه زبان هاي اروپايي ترجمه شد. اين مقاله بيست و پنج سال بعد- سال ۱۹۹۰- در مجله «مسايل ادبي» شوروي سابق به روسي برگردانده شد. در دسامبر ۱۹۹۱ مجله ادبي «ابداع» در مصر اين مقاله را به عربي چاپ كرد.
اين مقاله به هنگام چاپ اهميت فراواني يافت و اين البته فقط ناشي از شهرت نويسنده ايتاليايي آن نبود بلكه اهميتش به دليل بررسي مبتكرانه رمان «جنايت و مكافات» داستايوسكي است كه در وهله نخست، اندكي صريح و اجتماعي به نظر مي آيد.
بايد توجه كرد كه مقاله موراويا هنگامي منتشر شد كه جهانيان براي نخستين بار واقعيت هايي درباره عملكرد حاكميت استالين را از زبان خروشچف شنيدند. اينجاست كه درمي يابيم چرا آلبرتوموراويا آگاهانه رمان سترگي همچون «جنايت و مكافات» را با نوعي صراحت و بااستناد به تحليل هاي اجتماعي، بررسي مي كند.
***
روس ها، گرچه شرمگينانه و با ترديد فراوان اين مقوله را كه آثار داستايوسكي در دوران حكومت استالين غيرقانوني به شمار مي رفت، رو مي كنند؛ اما واقعيت آن است كه آثار داستايوسكي در اين دوران منتشر نمي شد و چاپ هاي قديم آثار وي در ميان دوستدارانش دست به دست مي گشت. مجله هاي ادبي چيزي درباره او نمي نوشتند و در اين زمينه سكوت پيشه كرده بودند.
همان گونه كه «فادايف»(۱) چند سال پيش در رم به من گفت، داستايوسكي نويسنده اي روسي به شمار مي رفت كه ممكن نبود پرده فراموشي بر او كشيده شود و اين كار به هيچ وجه شدني نبود. اما در همان حال نويسنده اي واپس گرا به شمار مي رفت زيرا از رژيم تزاري و ارتدكسيسم دفاع مي كرد و درباره هنر گرايش هاي فردي منحطي داشت و در پيله تنهايي فرورفته بود.
آيا مي توان اين داوري را به طور مطلق، درست تلقي كرد؟ به نظر من استالينيست ها كه به داستايوسكي با ديده دشمني مي نگريستند تا اندازه اي حق داشتند و (به ويژه اگر رمان «شياطين» او را درنظر بگيريم) در بسياري از موارد حق هم داشتند.
بهترين مثال، مشهورترين رمان هاي داستايوسكي يعني «جنايت و مكافات» است. اين اثر بزرگ تا ساليان سال، كليد ضروري درك رويدادهاي روسيه و اروپا طي پنجاه سال اخير خواهد ماند (۱۹۱۵-۱۹۶۵).
راسكالينكف كيست؟ وي روشنگر پيش از دوران ماركسيسم است كه اعتراض خود را عليه تنگدستي مفرط و ستم اجتماعي در روسيه نشان مي دهد و چالشگرانه تصميم مي گيرد تا به يك عمل نمادين عليه اين اوضاع دست يازد. راسكالينكف، ماركس را نخوانده بود و شيفته ناپلئون، الگوي سوپرمن تمامي سده نوزدهم بود. همين موارد را از سوي ديگر نزد «ژوليان سوريل» در رمان استاندال نيز مي بينيم؛ قهرمان ديگري كه عاشق ناپلئون بود. راسكالينكف، نه روياي عظمت بلكه عدالت را در سر مي پروراند. بعدها مي بينيم كه وي نفرتش را بر روي پيرزن ربا خوار متمركز مي كند كه در برآيند نهايي با معادله ماركسيستي بهره كشي انسان از انسان، همساز است. اما به راستي در اين حالت، آن پيرزن رباخوار كيست؟ وي تبلور بورژوازي اروپاست كه با سرمايه هاي شركت هاي سهامي كه ثمره ارزش افزوده كار طبقه كارگر است، عمليات مضاربه انجام مي دهد. پيرزن، همان بورژوازي اروپاست كه با درآمد برآمده از پرولتارياي كشورهاي مستعمره و وابسته زندگي مي كند. وي همه اين كار را ناآگاهانه و با وجداني مطمئن انجام مي دهد. اين پيرزن، درواقع، نمادي است كه در ويژگي هاي عمده اش با نمونه سنتي بانكدار غبغب دار شكم گنده كلاه ابريشمي بر سر رمان هاي طنز آميز ضد بورژوازي، تفاوت چنداني ندارد. گرچه راسكالينكف، ماركس را نخوانده بود و خود را ابرمردي فراتر از خير و شر مي پنداشت، اما وي در آن هنگام جنين «كميسر خلق» به شمار مي رفت. درواقع او نخستين كميسر خلق بود كه از ميان لايه روشنفكران- كه به آن تعلق داشت- برخاسته بود و همان انديشه ها، همان گرايش شديد به عدالت اجتماعي، همان اشباع فراوان ايدئولوژيك و همان اصرار بر عمل بر ذهن وي چيره شده بود.
گزينش موجود در برابر راسكالينكف همان گزينش موجود در برابر كميسر خلق و استالين بود: «آيا مي توان پيرزن رباخوار را به خاطر بشريت كشت؟» (بخوان به خاطر چيرگي بر بورژوازي) و اگر مسأله به اين شكل است، پس چرا كمونيست ها از داستايوسكي بدشان مي آيد؟ علت خيلي ساده است. نفرت راسكالينكف از پيرزن رباخوار، ريشه در دين مسيح دارد. درواقع اين نفرت، همان نفرت مسيحيت سسده هاي ميانه از تجارت و نزولخواري و درك تباين آموزش هاي كتاب مقدس با بانكداري و تجارت است. اين نفرت و خصومت كه در گذشته، صدها سال ادامه داشت، باعث تمركز بانكداري و تجارت در دست يهوديان شد. تا اين كه روزي فرا رسيد كه ملت هاي مسيحي اروپا (و در رأس آنان ايتالياييان) درك كردند كه خود نيز مي توانند بانكدار و بازرگان شوند و هم ترس از خدا را در دل هاي شان نگه دارند، بي آن كه در كنه دين خدا مجادله كنند يا با او دشمني ورزند. راسكالينكف -همچون كميسر خلق واستالين- در كشوري قرون وسطايي پا به عرصه وجود گذاشت كه در آن اقوام و گروه هاي اجتماعي محدودي بر بانكداري و بازرگاني چيره بودند. راسكالينكف در كشور عقب مانده فئودالي پا به عرصه وجود گذاشته بود كه همچنان با مسيحيت عارفانه اوليه، پيوندهاي استوار داشت. از اين رو در نظر راسكالينكف بانكداري و بازرگاني عمليات نزولخواري به شمار مي رفت. بورژوازي اروپا و روسيه كه اعمال رباخوارانه انجام مي دادند به پيرزن رباخوار بدل شده بودند. از اين رو كشتن پيرزن- يعني چيرگي بر بورژوازي- ضرورت يافت.
اما در اينجا راه داستايوسكي از ماركسيسم جدا مي شود. ماركسيست ها برخلاف مسيحيان- به طور كلي- مي گويند: «رباخواران را له مي كنيم و پيش مي رويم. پس از مرگ پيرزن، جامعه نوين، بدون طبقات و بدون رباخواران را پديد مي آوريم. اين جامعه جديد، كشتن پيرزن را كاملاً توجيه مي كند.»
داستايوسكي طي همه مراحل جنايت- كه پيوسته فكرش را به خود مشغول كرده و هزاران بار آن را در دلش آزموده و گام به گام ما را دنبال خود كشانده بود- مسيحي باقي مي ماند. اما ناگهان متوقف مي شود و با ديگرگوني حاد و غافلگيرانه اي اعلام مي كند كه راسكالينكف در ارتكاب جنايت محق نبوده است يعني وي اعلام مي كند كه ماركسيست ها و استالين محق نبوده اند. او مي گويد: «نه. نبايد آدم بكشي حتي اگر اين كار به سود بشريت باشد. مسيح گفته است: مرتكب قتل مشو». راسكالينكف توبه نصوح مي كند و با «سونيا» به خواندن كتاب مقدس مي پردازد. داستايوسكي در اينجا، هاله اي از وجد عارفانه را در پايان رمان مي آورد: «در اينجا داستان ديگري آغاز مي شود. داستان انساني كه به تدريج نو مي شود. داستان رستاخيز دوباره و تدريجي او، داستان انتقال گام به گام وي از جهاني به جهان ديگر، داستان شناخت وي از واقعيت جديدي كه تا آن هنگام هيچ شناختي از آن نداشت.»
اما ماركسيست ها مي توانستند رمان را به شكل زير پايان دهند: «در اينجاست كه انقلاب آغاز مي شود.»
|
|
اين تفاوت ميان داستايوسكي و ماركسيسم، خود نتيجه ارزشيابي متفاوت آنان از وجود شرّ است. شرّ از نظر ماركسيست ها، همان پيرزن رباخوار، يعني بورژوازي است كه داستايوسكي- همان گونه كه در آغاز به نظر مي رسيد- اين تز را مي پذيرد. آنگاه آن را رد مي كند و به استنتاج مسيحي روي مي آورد، به اين معنا كه شرّ، پيرزن نيست بلكه ابزارهايي است كه راسكالينكف براي نابودي وي يعني خشونت به كار برده بود. شرّي كه داستايوسكي در رمان ديده بود فقط هماني نيست كه در مرگ خشونت بار پيرزن نمود مي يابد، بلكه در مرتبه نخست، مرگ خشونت آميزي است كه «ليزاوتا» زن بيگناه و متدين و خواهر پيرزن رباخوار دچار آن شد و راسكالينكف وي را به قصد از ميان بردن گواه جنايت، به قتل رساند. به اختصار بايد گفت كه شرّ از نظر ماركسيست ها چيزي غيرواقعي است و مسأله، فقط مسأله شرّ اجتماعي است كه به واسطه انقلاب مي توان آن را ريشه كن كرد. اما از ديدگاه داستايوسكي، شرّ واقعيتي فردي است كه در قلب هر انسان جاي دارد و اين شرّ - به طور مشخص- در ابزارهاي خشونت آميزي بازتاب مي يابد كه انقلاب مجري آن است. داستايوسكي هر نوع توجيه جنايت را نفي مي كند و بر وجود شري تأكيد مي كند كه ريشه كن نمي شود.
بدين سان ما طي نود سال اخير (تا سال ۱۹۶۵) گواه هماوردي داستايوسكي و ماركس در رويدادهايي هستيم كه بر روسيه گذشته است. دور نخست هماوردي، با آفرينش اين شاهكار هنري به سود داستايوسكي پايان يافت. در حالي كه در دور دوم، ماركس با تحقق نظريه اي در انقلاب، پيروز شد. اما به نظر مي رسد كه پيروزي در مرحله سوم با داستايوسكي است: شري كه به كمك انقلاب از پنجره وارد شد همچون سيل از دروازه استالينيسم راه افتاد. يعني آنچه رخ داد، پيامد كاربرد ابزارهايي است كه انقلاب براي تثبيت و تحكيم بنيادهاي خود انجام داد. اين، چگونه شرّي بود؟ خروشچف طي سخنراني خود [در كنگره بيستم حزب كمونيست] در اين باره سخن گفته است. اما من چكيده وار مي گويم: چهره شرّ در اتحاد شوروي به شكل افراد بي شماري همچون «ليزاوتا» و نيز در قربانيان فراوان و بي گناهي كه شكنجه شدند، به زندان افتادند، يا به نام انقلاب كشته شدند، بازتاب يافت. امروزه، از اينان اعاده حيثيت مي شود اما به هيچ وجه آنچه از آنان گرفته شده است به آنان پس داده نمي شود. بار ديگر به اختصار مي گويم كه شرّ همان رنج است، رنج بي حد و مرز، رنجي كه طي پنجاه سال اخير روسيه را دربرگرفت. اين درد و رنج به نوبه خود باعث شد كه راسكالينكف دست به تبر ببرد و آن را به عنوان خير بشريت توجيه نمايد. متأسفانه ضربه اين تبر، درواقع، بسيار سنگين تر از خير بشريت بود. درحقيقت براثر ضربه تبر كفه خير، در فضا بالا رفت، درحالي كه كفه ديگر تا پايين پايين سقوط كرد و بدين سان پيروزي داستايوسكي، ولو براي مدتي، تحقق يافت.
۱) نويسنده انقلابي دوران شوروي