اشاره: خالدزياده، استاد تاريخ دانشگاه لبنان در اين مقاله اين پرسش را مطرح مي كند: «چرا جهان عرب در حالت ناتواني از هر گونه واكنش به سر مي برد؟ و چرا كوشش براي نوسازي كمرنگ شده و صداي مصلحان، خاموش شده است؟» وي در پاسخ به اين پرسش، مقاله زير را نوشته است كه آن را از مجله كويتي «العربي» گرفته ايم.
نويسنده: خالد زياده
ترجمه: يوسف عزيزي بني طرف
تاريخ نوين عرب دو سده گذشته، خطاي نظريه برخورد تمدن ها را به اثبات رسانده است. تمدن عربي- اسلامي در برابر تمدن اروپايي غربي، كه قدرتش در پايان سده هفدهم پديدار شد، به مثابه يك بلوك يگانه بي تحرك نبوده است. بلكه برعكس تجربه هاي نوين و معاصر عربي نشانگر همكنشي آن با تمدن غربي در عرصه هاي انديشه و علم و تكنيك است. اين امر، تأثير ژرفي در جوامع عربي داشته است. جديدترين جنبش فكري و جدلي درون جوامع عرب نشانگر سرزندگي نسل هايي است كه در سده نوزدهم و سده بيستم به طور پياپي پديدار شدند كه ما از دو دهه پيش تاكنون اين سرزندگي را از دست داده ايم.
نظريه برخورد تمدن ها براين فرض مبتني است كه هر تمدني، يك گوهر قايم به ذات است كه در ژرفا تغيير نمي كند. ما به منظور درك ديالكتيكي- كه ملت ها و تمدن هاي غير اروپاي غربي از سر گذرانده اند- پيشنهاد مي كنيم به مفهوم «شوك تمدن» جديد كه توسط غرب اروپايي به جهان وارد شده است بپردازيم. همچنين تأثير آن را نه تنها بر كشمكش ميان غرب و جهان بلكه بر درگيري ها و كشاكش هاي درون هر تمدن و هر جامعه بررسي كنيم.
فراگيري تمدن غربي
ناگزير بايد اعتراف كنيم كه شكل فراگير تمدن غرب خود را بر همه تمدن هاي بشري از ژاپن و چين تا هند و ايران و روسيه تا ترك ها و عرب ها تحميل كرده است.
شايد روسيه جزو نخستين كشورهايي باشد كه متوجه دستاوردهاي اروپاي غربي در پايان قرن هفدهم شد؛ زيرا بخشي از روسيه از نظر جغرافيايي در قاره اروپا قرار مي گيرد. مي دانيم كه تزار روسيه، پتركبير (۱۶۷۲-۱۷۲۴) در سال ۱۶۹۷-۱۶۹۸ براي آگاهي از پيشرفت اين كشورها به اروپا سفر كرد. وي وقتي به روسيه بازگشت به يك رشته نوسازي پرداخت كه شامل تشكيل مجلس سنا، تأسيس ارتش آموزش ديده و بنيادگذاري پايتخت مدرن روسيه در پترسبورگ بود. اين نوآوري ها باعث شد تا پتركبير به پيروزي هاي نظامي درخشاني دست يابد و مساحت روسيه را از شمال و جنوب گسترش دهد. از همان زمان روسيه به يك قدرت بين المللي تبديل شد كه يك مديريت مدرن آن را اداره مي كرد؛ گرچه روسيه اي كه پتركبير مي خواست آن را به دوران جديد منتقل كند، نظام كشاورزي عقب مانده اي داشت، اما اصلاحات پتركبير- به رغم آثار مثبت و برجسته اش- با مخالفت سرسخت نيروهاي محافظه كار و سنتي و نيز كليساي ارتدكس، روبه رو شد. البته كشورها و قلمروهايي كه تجربه اي شبيه تجربه روسيه را از سر گذراندند با اين كشمكش بيگانه نبودند. اين كشمكش در پرتو تطور تاريخي جوامع قابل فهم است و از آن جا كه نوسازي به تحول نيروهاي مؤثر درون هر جامعه مي انجامد، هميشه كساني هستند كه احساس كنند اين نوسازي باعث از دست رفتن امتيازاتشان مي شود. اگر اصلاحات پتر كبير، شوكي در درون روسيه ايجاد كرد كه به كشمكش درون جامعه روس انجاميد، دولت عثماني شاهد شوك دوگانه اي بود كه طي آن اروپا دوبار قدرت خود را نشان داد؛ بار نخست هنگامي بود كه ارتش هاي متحد اروپا توانستند در سال ۱۶۹۹ شكست بزرگي به عثماني ها وارد سازند. اين امر تأثير جنگ افزارهاي نوين و سازماندهي نظامي مبتني بر علوم تاكتيكي- طبق تعبير به كار رفته در آن زمان- را به اثبات رساند. بار دوم هنگامي بود كه عثماني ها دريافتند، روسيه ضعيف و عقب مانده توانست با استفاده از تجربه اروپا، نيرومند شود و بر دولت عثماني-كه ارتشش با اعتقادات رايج آن هنگام شكست ناپذير بود- پيروز شود. همه اينها، طبقه حاكم در استانبول و در رأس آن سلطان عثماني را وادار كرد تا تصميم به اجراي اصلاحات نظامي بگيرد و مدارس فني براي آموزش افسران تأسيس كند و صنعت چاپ را وارد كشور نمايد.
كوشش هاي اصلاح طلبانه طي دوره هاي پنج سلطان در قرن هجدهم با مقاومت نيروهاي داخلي و به ويژه نيروهاي يني چري (نيروهاي نظامي دوران عثماني- م) روبه رو شد. زيرا اينها مي ترسيدند اصلاحات باعث از دست رفتن امتيازاتشان شود. در آن هنگام شماري از شخصيت هاي نهاد ديني برضد اصلاحات و شماري در كنار اصلاحات قرار گرفتند.
اعتراضي يني چري ها به دو انقلاب منجر شد: يكي در سال ۱۷۳۰ كه به سرنگوني سلطان احمد سوم و قتل وزير اصلاح طلبش انجاميد و دومي در سال ۱۸۰۷ كه به تخريب همه دستاوردهايي انجاميد كه در دوره سلطان سليم سوم تحقق يافته بود. وي پس از اين انقلاب به قتل رسيد.
اما جريان اصلاح طلبي متوقف نشد بلكه برعكس توسط سلطان محمود دوم ادامه يافت. وي در سال ۱۸۲۶ توانست موانع برخاسته توسط نيروهاي يني چري را برطرف سازد و راه را براي اصلاح طلبي و نوسازي باز كند كه امور قضايي، آموزشي، نظامي و همانند آن را در بر گرفت.
شوك غربي ها در جهان عرب و به ويژه در مصر، قوي تر بود. اين كشور در سال ۱۷۹۸ با ورود ناپلئون بناپارت در رأس ارتشي بزرگ به اشغال غربيان درآمد. فرانسويان هنگام ورود به مصر با مقاومت مردم روبه رو شدند و البته طبيعي بود كه مصريان در برابر ارتش اشغالگر، مقاومت كنند و شهر قاهره چندين بار عليه آنان به پا خيزد. اما اين امر مانع مشاهده تجربه سازماندهي فرانسويان و ابزارهاي نظامي پيشرفته آنان شد.
با خروج فرانسويان، مصريان پي بردند كه جهاني متفاوت با جهان آنان وجود دارد و امكانات براي استفاده از اين دنياي پيشرفته موجود است. لذا محمدعلي پاشا، فرمانرواي مصر كه در سال ۱۸۰۵ به قدرت رسيد به نوسازي ارتش و مديريت و آموزش و پرورش و صنعت و كشاورزي پرداخت. به گونه اي كه مصر طي چند سال به يك نيروي منطقه اي تبديل شد كه مي توانست شرق را به نيرويي مدرن و جديد بدل سازد. اما محمدعلي گرفتار سوريه شد زيرا شورش هايي عليه فرزندش ابراهيم پاشا- كه حاكم سوريه بود- انجام گرفته بود.
اين آشوب ها توسط دو دسته انجام مي شد يكي نيروهاي محافظه كار بودند كه نمي خواستند از امتيازهاي سنتي شان دست بردارند و ديگري نيروهاي بودند كه انگليس و فرانسه، اسلحه در اختيارشان قرار مي دادند تا عليه حاكميت مصريان، شورش كنند. نيروهاي اروپايي از مصر نيرومند به هراس افتادند. مصري كه از نظر قدرت نظامي و اقتصادي مي توانست با خود كشورهاي اروپايي هماوردي كند. زيرا در آن زمان، جبران تفاوت ميان شرق و غرب و پركردن شكاف تمدني ممكن بود. ما امروزه فراموش مي كنيم كه چگونه ده ها سوسياليست فرانسوي نوميد از حاكميت محافظه كاران در فرانسه، به مصر آمدند و تجربه خود را در عرصه هاي صنعت، كشاورزي و ساختمان عرضه كردند. آنان، تجربه پيشگامي را در مصر مشاهده كردند. حتي، ژاپني ها نيز در دهه شصت سده نوزدهم، هياتي را براي استفاده از تجربه دادگاه هاي مختلط به مصر اعزام كردند.
مصر در نيمه سده نوزدهم شاهد رنسانس (نوزايي) برجسته اي بود اما با اين همه، آن تجربه ناكام ماند. آيا آن گونه كه برخي تحليل هاي كنوني مي گويند علت آن، عرب ها و مسلمانان هستند كه خواهان مدرنيسم نيستند يا مسأله، دلايل ديگري دارد؟
ناكامي تجربه مدرنيسم
ناكامي تجربه مصر به دو عامل باز مي گردد: نخست به سرعتي مربوط مي شود كه اصلاحات طي آن انجام گرفت و همه عرصه ها را در برگرفت بي آن كه نيروهاي اجتماعي حامي اين اصلاحات پديد آيند. بلكه برعكس اين امر، محمدعلي پاشا با بيرحمي و خشونت همه مخالفان و غيرمخالفانش را سركوب كرد. همچنين، نوسازي هايي كه قصد دارد جامعه اي را از يك مرحله به مرحله ديگر منتقل كند بايد با اصلاحات سياسي مناسبي همراه گردد كه براي نيروهاي اجتماعي، فرصت مشاركت در تجربه نوسازي را فراهم سازد و براي حمايت از آن كوشش كند. دوم نزديكي مصر به اروپا در قياس با ژاپن ومخالفت اروپا با برپايي دولتي نيرومند در برجسته ترين نقطه جغرافيايي جهان است. چند سالي نگذشت كه مصر در زيربار قرض فرو رفت و انگليسي ها در سال ۱۸۸۱ آن را اشغال كردند. لذا مصر، شاهد تقهقر آموزش و پرورش و فرآورده هاي كشاورزي و صنعتي و گسترش بيماري شد و در فقر فرو رفت.
با اين همه، مصر كه زير استعمار انگليس به سر مي برد، گواه بروز يك جريان فكري اصلاح طلب شد كه خواستار ژرف انديشي در دلايلي شد كه باعث پيشرفت اروپا و بازگشت مسلمانان از شكوفايي سابقشان گرديد.
اين جريان با نام اصلاح طلب اسلامي شناخته شد، زيرا خواستار اصلاح حال و وضع مسلمانان، شيوه تفكر و تدريس و رويارويي شان با جهان نوين بود.
جريان اصلاح طلب اسلامي، مخالف تمدن غرب نبود بلكه عكس آن صحيح است. چكيده انديشه اصلاحي مي گويد كه مسلمانان، تاريخ و عقيده خود را دارند و ناچار بايد با تكبر بر ميراث غني خود بتوانند دستاوردهاي تمدن از هر جهت كه بيايد جذب كنند و بلكه حتا در باز توليد علم و مشاركت در تمدن سازي مشاركت جويند.
ديدگاه دوگانه
غرب اروپايي، تناقض آشكاري را نشان داد. اين تناقض ميان انديشه هايي بود كه مطرح مي كرد و عملي كه در حق ملت هاي جهان انجام مي داد. از يك سو، گروه هاي روشنگري در ميان همه ملت ها پديدار شدند كه شيفته انديشه هاي انقلاب فرانسه شدند.
انديشه هايي كه برمبناي آزادي و برابري و عدالت و انديشه هاي ليبراليسم انگليسي نهادينه شده براساس استقلال سه قوه و آزادي فرد و احترام به گزينه هايش بود. از سوي ديگر كشورهاي اروپايي در پايان سده نوزدهم و آغازهاي سده بيستم چهره اي جز چهره استعماري خود به ملت هاي جهان نشان ندادند و جز چپاول و سلطه گري كاري نكرد.
جنگ هاي رهايي بخش چين و هند و كشورهاي عربي و آفريقايي، تجربه هايي بود كه ملت هاي جهان بدان دست يازيدند و طي آن شعارهاي خود غرب يعني آزادي و استقلال را سر دادند و نظام هاي همراه با قانون اساسي و پارلمان را به وجود آوردند.
هيچ ملتي از فرزندان تمدن هاي تاريخي در جهان نبود كه از تمدن غرب تأثير نگيرد. اين همكنشي به سر برآوردن فرهنگ هاي ملي انجاميد كه از غرب زدگي يا فقدان هويت فرهنگي اين ملت ها جلوگيري كرد. ما شاهديم كه فرهنگ هاي ملي در همه جاي جهان- همچون فرهنگ غربي- با تكامل ابزارهاي بيان ادبي، هنري و فكري، ابعاد نويني پيدا كردند.
اما، امروزه چرا جهان عرب، انگار همچنان در مرحله واكنش نسبت به غرب است؟ غربي كه ديگر فقط اروپايي نيست بلكه آمريكايي نيز شده است و اصولاً چرا طي بيست سال اخير شاهد عقب نشيني در فراخوان به نوآوري هستيم و عرصه براي فراخوان محافظه كاري و در لاك خود فرو رفتن، فراخ شده است كه هيچ شباهتي با دو قرن اخير ندارد.
جانبداري غريبان
پشتيباني غرب از اسرائيل و موضع گيري غربيان برضد حقوق عرب ها پس از سازش ها با غرب و در پي آن جنگ هاي استقلال، عاملي براي ادامه واكنش يا سر بر آوردن آن بوده است.
اما گذشته از اين عامل مهم كه نه فقط نشان دهنده جانبداري غرب بلكه نشانگر ناتواني عرب ها در دفاع از حقوق شان است، مشكل ما با غرب، بيانگر كشمكش نيروهاي داخلي است كه ربطي به غرب ندارد. اين مشكل از همان آغاز كه براي نخستين بار با تمدن اروپا روبه رو شديم به همين شكل بوده است.
به همان ميزان كه تجارب نوسازي عربي ناكام ماندند به همان ميزان واكنش نسبت به غرب بروز يافته است و گويي هنوز در همان لحظه شوك اول هستيم. جهش نوگرايي كه جهان عرب پس از جنگ جهاني دوم شاهدش بود در دهه هفتاد عقب نشست و راه را براي فراخوان هاي ضدغربي و درخواست هاي انزوايي آماده كرد. ما، بدين سان، قدرت تميز ميان تمدن غرب و علوم و تكنيكش- كه به استفاده از آن ادامه مي دهيم- و سياست هاي دولت هايش را از دست داديم. خلط مبحثي كه ميان فرهنگ غرب و سياست هايش، تمايز قايل نيست، چهره ديگر نظريه برخورد تمدن هاست كه ميان جريان هاي گوناگون درون هر تمدن، تمايز قائل نيست و آن را كل يگانه مي شمارد.
آيا برما واجب نيست كه اكنون به انديشه پيشگامان نوزايي عربي نظير طهطاوي و خيرالدين تونسي و علي مبارك و ديگران بازگرديم كه شيفته غرب تا حد وابستگي نشدند و شوك تمدني اش آنان را به در لاك خود فرو رفتن نكشاند. آنان فهميدند كه تمدن غرب و دستاوردهايش، دستاوردهاي همه انسانيت است كه در مرز ماشين و تكنيك متوقف نمي شود بلكه از آن فراتر مي رود و به آزادي فرد و دولت قانون مي رسد.