اميد نيايش
ساختمان بوي كهنگي مي داد. بوي گرد و خاك. بوي غبار. تو گويي، سالها بود كه زمان در اينجا از حركت بازايستاده بود. در هر طبقه، واحدهاي متروك، با تلي از نامه ها و قبض ها بر جلوي در. اساساً كساني كه هنوز در اينجا حضور داشتند، شايد از آخرين بازماندگان نسل پيشين يا بهتر بگويم نسل پدربزرگ ها بودند. كاغذهاي ديواري، پرده سبز گرد گرفته، كركره هاي نيم گشوده، همه و همه محيطي كلاسيك را تداعي مي كند. با تابلوهايي بر ديوار كه تقريباً همه جا حضور دارند. از پنجره پشتي ساختمان مي شد بقاياي عمارت نيمه ويراني كه معماي دوران قاجار را دارد، تشخيص داد.
گويي پاي در محيطي گذاشته اي كه از دهه ۴۰ يا حتي ۳۰، تندباد زمان بر آستانش گذر نكرده است. اينها آخرين تصاويري است كه از آتليه نقاشي استاد مرتضي رسام نخجواني به خاطر مي آورم. قرار گرفتن دراين محيط ها، هميشه حسي نوستالژيك را برايم تداعي مي كند. نوعي دلتنگي براي آنچه كه خود، شاهد آخرين ميراث هايش بوده ام.
اما آيا اين استاد عزلت گزين كه وي را آخرين بازمانده نسل پيشين نقاشي معاصر ايران مي شناختيم، نيز در اين احساس، با من همدردي مي كرد؟
خبر رفتنش را چند روز پيش شنيدم. بسيار عادي و البته غيرمترقبه. از دوستي خبرنگار كه از پشت گوشي تلفن مي خواست خبر جديد را به همكاران روزنامه اش اطلاع دهد:
- «اين را هم بزن. رسام نخجواني مرد. امروز تشييع جنازه اشه....»
كلمات بي هيچ پشتوانه حسي جاري مي شود. اقتضاي حرفه اي گري مطبوعاتي هم همين است.
اما مرگ او، شايد مرگ يكي از اصيل ترين سبك هاي هنر رئاليستي ايران بود.
چندي پيش به تبريز رفته بودم. براي تجديد خاطرات و به ياد آن ساختمان قديمي افتادم. اما ديگر آن ساختمان نبود و بر جايش عمارتي نو ساخته بودند. چنانكه گويي، پيش از اين هيچ نبوده است.
عجبا كه حتي خاطرات نيز روزي تو را فراموش خواهند كرد. تابلوها اما، تابلوهايي كه از پرده ديريافته خيال بر پرده بوم مي كوچد، اگرچه به ابديت پيوند نمي خورد، اما ماناتر و ديرپاي تر خواهد بود.
استاد نخجواني در سال ۱۲۹۴ خورشيدي به دنيا آمد. هرچند كه در بسياري از منابع و ازجمله در كتابي كه تحت عنوان «مروري بر زندگي و آثار نقاشي استاد مرتضي نخجواني» و توسط فرزند ايشان نوشته شده و دستمايه راقم اين سطور در مرور حيات هنري استاد قرار گرفته است، محل تولد ايشان محله «دوه چي» تبريز ذكر شده، اما او هميشه به ريشه هاي نخجواني خانواده اش مي نازيد و معتقد بود كه خانواده اش، زماني كه وي هنوز طفلي خردسال بود، از نخجوان خود را به اين سوي افكنده اند.
«جو فرهنگي- اجتماعي جامعه آن روز كه آميخته با تعصبات و خرافات سنتي بود، مانع مي شد كه فردي از يك خانواده مذهبي و متشخص با اعلام نوعي تجددخواهي به هنر، آن هم هنر نقاشي روي آورد... و كار به جايي مي رسد كه وي را به اتاق كوچكي كه در آن سوي حياط بزرگشان بود، تبعيد مي كنند.»
|
|
طرد شدن و زندگي در يك اتاق كوچك با كمترين امكانات از يك سو و عدم توانايي براي تهيه حداقل لوازم نقاشي موردنياز از سوي ديگر، تأثيرات بسيار منفي در روحيه او در عنفوان جواني ايجاد كرده بود. رنج هاي عميق روحي در بهترين سال هاي جواني، منجر به ايجاد تنش هاي رواني و افسردگي هايي شد كه در سال هاي بعد هم گريبانگيرش بود. حساسيت فوق العاده و روح لطيف و هنرمندانه، در تكوين و تشديد اين حالات مؤثر بود و باعث شد تا اين افسردگي- كه گاهگاهي شدت مي يافت و سپس به حالت عادي برمي گشت- در آثار ساليان بعد هنرمند به نحو چشمگيري خود را نمايان سازند. در هيچ يك از آثار رنگ روغن يا آبرنگ او، خنده اي بر لبان هيچ كس نقش نبسته است، حتي دريغ از تبسمي! تمامي پيرمردهاي ظاهر شده در بومهاي نخجواني، كه افسرده حال در گوشه اي كز كرده يا به ديواري كهنه و نمناك تكيه داده و سر در گريبان فروبرده و يا ضمن سبدبافي، قاليبافي يا پينه دوزي در تفكرات خود غوطه ورند، آئينه اي تمام نما از روح افسرده نقاش را به نمايش گذارده اند. نخستين استاد نقاشي وي «ميرمصور ارژنگي» بود. ميرمصور كه نقاشي را در تفليس و نزد استادان آنجا فراگرفته بود، رئيس مدرسه صنايع مستظرفه تبريز بود. خوب به خاطر مي آورم كه استاد، همواره از ميرمصور با احترام و ارادت ياد مي كرد و معتقد بود كه مرتبت او در هنر حتي از كمال الملك هم بالاتر است. عجبا كه تركان آذري به شخصيت هاي فرهنگي- تاريخي خود، همواره نگاهي توأم با عشق و تقديس داشته اند.
|
|
بنابه تشويق و توصيه مرحوم ميرمصور و براي ادامه فراگيري نقاشي، در معيت مرحوم حاج حسين نخجواني- دايي اش كه همواره حامي و مشوق او در فراگيري بود- به تهران رفته، در مدرسه صنايع مستظرفه به حضور استاد علي محمد حيدريان كه از شاگردان مبرز كمال الملك بود، راه يافت...
***
هنر ويژه نخجواني در سبك پرداز آبرنگ متجلي شده است. گو اين كه استادان زبده اي چون ميرمصور، كمال الملك، وارطانيان، طاهرزاده، بهزاد و صنيع الملك، قبل از ايشان آبرنگ را به شيوه پرداز كار كرده اند، ولي آثار پرداز استاد به تأييد اهل فن و كارشناسان هنري، تفاوت ماهوي با آثار ديگران دارد. اين تفاوت در تكنيك هاي اجرا، نرمي و غناي رنگي و نيز درجات متعدد سايه روشن و مهمتر از همه ريزتر بودن عناصر تشكيل دهنده پرداز، يعني نقطه ها نمود عيني مي يابد.
مرحوم فيروز نخجواني برادر استاد، معتقد بود كه ريشه اصلي پرداز هاي ايشان برمي گردد به دوراني كه به يادگيري رتوش در تهران پرداخت. هرچند كه استاد، شيوه پرداز را از مرحوم ميرمصور فراگرفته بود، ولي مي توان پذيرفت كه ضمن رتوشكاري، اين شيوه تكرار و بر ظرافتش افزوده شده و بعدها به شيوه پردازهاي ريز آبرنگ تبديل گرديده است.
نخجواني، نقاش نقش ها بود. بسياري از نقش آفرينان تاريخ در آثار او، نقشي جاودانه يافته اند.
تك چهره هايي كه او از ستارخان، اقبال آذر، اميركبير و... آفريده و البته در بسياري از آنها (به ويژه آنهايي كه استاد، خود شخص را نديده و تنها به تصويرشان دسترسي داشته است) عنصر خيال نقشي بارز دارد و از شاهكارهاي نقاشي معاصر است.
نخجواني نقاشي رئاليست بود. طبيعت آذربايجان، مردمان روستايي، محله هاي قديمي شهر تبريز، همه و همه الهام بخش اين وجه از آفرينش هنري استاد بوده اند.
اين پرده ها درواقع اسناد زنده اي هستند از فرهنگ و آداب و سنت هاي قديم آذربايجان كه در شكل امروزي آن، شاهد تغييرات ساختاري و بنيادي نسبت به گذشته هستيم. نمي دانم صدها تابلوي هنري ارزنده او كه ميراث و در عين حال شاهد مقطعي خاص از تاريخ هنر ايران بوده اند، چه خواهند شد؟ آيا مجبور به تحمل غبار نسيان در گوشه اي دست نيافتني خواهند بود يا در موزه اي يادآور خاطرات؟
آتليه استاد نخجواني در عين حال يك محفل فرهنگي بود. خوب به خاطر مي آورم كه بسياري از شخصيت هاي فرهنگي- هنري تبريز در اين محفل گرد مي آمدند و ساعتي به گپ و گفت وگو مي نشستند.
اينك نه آن استاد، نه آن عمارت و نه آن روزها و ساعت ها. تنها خاطراتي كه در گذر نسيم زمان به آرامي پراكنده و دور مي شود و نقش هايي كه نقش بند ازل، به هر آني دگر باره مي آفريند.